با کاغذ نی بلندی درست کرد و داد دستم . نمی دونستم باید چطوری بگیرمش انگار یک چیز اضافی بود و سعی داشت از دستم فرار کنه .اونم بی توجه به ناشی گری های من زر ورقی اورد و پودری سفید رنگ رو از بسته کوچک پلاستیکی ، روی اون ریخت .  فندک زد و اول خودش رو ساخت ..این خود رو ساختن هم از اون اصطلاح هایی است که همیشه بکار میبرد و من نمی فهمیدم یعنی چی ….یعنی واقعا خودسازی بود ؟ داشتم با همه حواس نگاش میکردم که یاد بگیرم . نی رو لای دندونت میذاشتی و وقتی با فندک زیر زر ورق رو گرم میکرد باید بخار پودر سفید رو می کشیدی ، پودری که گرما ،اونو تبدیل به مایع کرده بود و روی زر ورق سر میخورد .

نمی تونم بگم چه حسی داشتم ، دفعه اولم بود و دروغ گفتم اگه بگم حس بدی بود . یک سبکی به تمام معنا ، انگار یکی کلیدی رو بزنه و تورو از هرچی رنج و فکر و حسرته خالی کنه و بجاش بهت سبکی ببخشه . اونم وقتی اینقدر درد و رنج داری که دیگه از اشک هم کاری بر نمیاد . و من  در یک ان از هرچه بود سبک شدم . سیگاری روشن کرد و گذاشت گوشه لبم و خداحافظی کرد و رفت …. رفت و منو به ارامشی ابدی رسوند

اما این ارامش دو یا سه روز بعد تمام شد . بهش زنگ زدم که اومد . این دفعه هم همان قصه تکرار شد فقط با این فرق کوچک که سیگار را که گوشه لبم گذاشت ، دستی به موهایم کشید و رفت . از این کار اضافه اش چندشم شد اما اینقدر سراسر ارامش و بی حسی بودم که تا بخواهم اعتراضی کنم او رفته بود . از دفعه بعد قرار شد جنس را دم در تحویل دهد و پولش را بگیرد و برود ، حالا خودم می توانستم با کمی ریخت و ریز و سوزاندن ، کار خودسازی را پیش ببرم .

از این داستان یکی ، دوماهی گذشت که یکبار که امده بود جنس را تحویل بدهد پیشنهاد یک  خودسازی سنگین را داد ، تزریق ، انهم منی که از سوزن مثل سگ میترسیدم. اما وسوسه خودسازی این حرفها حالیش نبود . سرنگ که در رگم خالی شد دیگر هیچ چیز نفهمیدم . فقط حس میکردم دستی دارد ارام نوازشم میکند . و من که لبریز از شهوت این نوازش خودم را بدست هایش سپردم .

و این اخرین خودسسازی من بود . این تصمیم را در صبحی گرفتم که تمام اتاق پرشده بود از لباس های پاره ام و تمام بدنم را کثافتش پرکرده بود.

***

امروز از پس سالها من به این فکر می کنم که ما مردم را کدام مخدر این چنین کرخت کرده است . حس می کنیم در ارامشی ابدی بسر میبریم اما باور کنید همین الان لباس های دریده شده شرف و ابرویمان بر سر هر کوی اویزان است . نمی دانم چرا کور شده ایم و کثافتی را که تا زیر بینی مان و همه وجودمان را فرگرفته را نمی بینیم . باور کنید دیر نیست که این نشء گی را رعد بمب و موشک چنان پاره کند که دیگر نه از تاک نشانی ماند و نه از تاک نشان ….

تن ما لمس شده و پرده ی ابرویمان سالهاست که دردیده شده و ما هنوز هم به ابروی نداشته مان قسم میخوریم و فکر می کنیم از همه عالم باهوش تر و با حیا تریم . این کرختی را اگر ما ،خود ،از تن خود بیرون نکنیم ، دشمنانی هستند که کرختی و جان و جهان ما را یک شبه از تن ما بیرون کنند . و در انروز اگر ما ،در کنار هفت هزارسالگان نباشیم ،باید در ویرانه های سرزمینی زندگی کنیم که می توانستیم با کمی از خودگذشتگی نجاتش دهیم  ….و من باور دارم که ان روز اصلا دور نیست