شش سال پیش بود. دوران دانشجویی در تهران تمام شد. شهری که روزی احساس آزادی را به من هدیه داد به یک باره غریبه و ظالم شد. درسم که تمام شد دیگر نمی توانستم وارد خوابگاه شوم. کار پیدا نمی کردم و حتی اگر پیدا هم می کردم کفاف اجاره خانه را نمی داد. کنکور ارشد گزینه کلاً فراموش شده ای بود. کلاس کنکور و عذاب دوباره کنکور و رقابت با از ما بهتران در توان مالی و روحی من نبود…دیگر نبود. کوله بار را جمع کردم و برگشتم شهرستان. زمستان سردی بود. همان زمستانی که گاز قطع شد و جاده ها بسته. شهرستان ما زمستان سردی داشت. شب های طولانی زمستان پرنده پر نمی زد در خیابان ها. تاکسی پیدا نمی شد. نوری نبود در خیابان. کسی بیرون نمی آمد. دلم تنگ شده بود برای ترافیک و کافی شاپ و گپ های دوستانه. برای تئاتر شهر و فرهنگسرا ها و … دلم حتی برای صف های طولانی تاکسی میدان ولی عصر هم می تپید. پدر و مادر که آنهمه عزیز بودند، غریبه بودند. دوستی نبود. تهران هم غریبه بود.

زنی تنها بودم. نه کار می کردم. نه مدرکم در آن شهرستان اعتباری داشت. نه دل و دماغ چیزی داشتم. رابطه ای که مدتها زمین سفتی برای ایستادن بود هم از فشار فاصله ترک خورد و فرو ریخت. چیزی برای از دست دادن نمانده بود. غیرتم اجازه نمی داد وبال پدر باشم.

باید می رفتم. گزینه دیگری نبود. کوله بار بستم ، از پدر پول غرض کردم به قصد خرید مدرکم و عازم تهران شدم. شب در راه بودم. صبح رسیدم ترمینال آزادی. و ماموریت بی پایان آغاز شد. از دفتر مرکزی دانشگاه به وزارت علوم جدید در پونک. یک امضا این طرف ، یکی دیگر آن طرف. یکی بد اخلاق بود ، یکی ایراد می گرفت، یکی می گفت بخش نامه آمده، یکی مرخصی بود، یکی در مرکزی با یکی در اداری دعوا داشت…منت این کارمند و آن کارمند را می کشیدم تا به «نهار نماز» نخورم. که اگر کار به دوازده می کشید تا دو ساعت معطل می ماندم.

برگشتم به ساختمان مرکزی. ده دقیقه به دوازده بود. اگر تا دوازده امضای مسئول آموزش را گرفته بودم کارم یک روزه تمام می شد و می شد شب اتوبوس گرفت و رفت خانه. تند و تند قدم می زدم. در افکارم غوطه ور بودم که راهم سد شد. سر بلند کردم و چشم در چشم شدم با مرد یونیفورم پوش گشت ارشاد. قامت مهیبی داشت. هنوز از پس پرده افکارم دنیا را می دیدم. مدتی طول کشید تا بفهمم از همه طرف در محاصره مردان یونیفرم پوش ام. از این هم بیشتر طول کشید تا بفهمم از من چه می خواهند:

-خانم بفرمایید.

-باید برسم به نهار نماز…

-بفرمایید از این طرف…

– آقا من عجله دارم…

– بفرمایید زودتر سوار ون شید تا کارتون زودتر تمام شه…

مقاومتی نکردم. منگ بودم. باورم نمی شد مصداق بدحجابی باشم. آرایش نداشتم. مقنعه سرم بود و مانتوی مشکی و شلوار جین و کفش کتانی. شب در راه بودم و رنگ به رو نداشتم. نمی شد از این نذار تر بود. چه چیزی در من جرم بود؟

خواهر ها من را از برادر ها تحویل گرفتند و سوار ون سبز با شیشه های دودی شدیم. در ها ی کشویی بسته شدند و من ماندم و یک خانم و دو خواهر. خانمی که پیش از من گرفته بودند آرام و بی استرس نشسته بود. عینک فلزی داشت. رژ قرمز تند و لاک انگشتانش  هم همان رنگی بودند. روسری مثلثی کوچکی سرش بود که حاشیه های قرمز داشت. مانتوی نسبتاً کوتاه و چکمه. مصداق کامل بد حجابی! با خودم گفتم خوب این که حقشه.

خواهری گفت: خانم مانتوت کوتاهه. نمی تونم بذارم بری. باید سه انگشت زیر زانو باشه. مال شما یک وجب بالای زانوه.

راست می گفت. کوتاه ترین مانتوی خانه تنم بود. هر دفعه با اتوبوس می آمدم این مانتو را می پوشیدم. کوتاه بود و چروک نمی شد.

گفتم: خانم من یک ذره آرایش ندارم. مقنعه سرمه. بذار من برم یه امضه بگیرم برم پی زندگیم.

خواهر می پرسه: چه امضایی می خوای بگیری؟ از کی؟

فکر می کنم این سوالها چه ربطی به مانتو دارد آخر؟ چه پازلی را در ذهنش می خواهد با جواب هایم پر کند؟

-خانم من دانشجو ام. اومدم مدرکمو آزاد کنم.

-کارت دانشجویی؟

داشتم. از روی شانس. درست قبل فارق التحصیلی انسان دانایی توصیه کرد از کارت دانشجویی کپی رنگی بگیرم و زیرش یک برگ دیگر بگذارم و یک برگ کوچک به قدر عکس بین دو برگ و درست زیر عکس تا عکس برجسته به نظر بیاید. بعد پرسش کنم. مو به مو اجرا کردم. نتیجه عالی بود. هرچند به عقلم نرسید کارت تقلبی به چه کاری می آید؟

کارت را دادم و دلشوره گرفتم که مبادا تقلبم لوبرود که البته نرفت.

خواهر ها به اسمم و عکسمو  رشته و تاریخ تولدم خیره شدند. همه را دوباره با من چک کردند. و مهربان تر شدند.

رو کردند به خانم دیگر:

-این چه قیافه ایه؟

-چه ایرادی داره مگه خانم؟

-چه ایرادی داره؟ همش ایراده. چه کاره هستی اصلاً شما؟ کجا می رفتی؟ کجا ساکنی؟

-کرج زندگی می کنم.

-پس اینجا چه می کنی؟

-اومدم برای کنفرانس.

-چه کنفرانسی؟ درس خوندی شما؟

-نه. دیپلمه ام.

توی دلم می گفتم دروغ… من با این مدرک لیسانسم هیچ کنفرانس شرکت نکرده ام.

خواهر ها سیم جینش می کنند. با لحنی تحقیر آمیز. ترجیح بند حرفهایشان این است که: اه، راس می گی؟ می گه کنفرانس!

خانم اما ساکت است و مسلط. به من گاهی نگاه می کند و پوزخندی می زند. من اما واکنشی نشان نمی دهم. فقط می خواهم در بروم از آن ماشین. می خواهم آن در های کشویی را باز کنم که مارا از دنیای آدمهای آزاد و بی اتهام جدا می کنند.

خانم با خواهر ها بحث جامعه شناختی راه انداخته است. فکر می کنم چه کار بیهوده ای. من درگیر بحث نمی شوم. یک باره می گویم :» من چی کار کنم خانم؟»

 خانم می گوید: » این خانم رو بذارید بره. من تعجب کردم دیدم ایشونو گرفتید. ایشون که خیلی ساده اند.»من نگاهش نمی کنم. اهمیتی ندارد که از من دفاع می کند. خودم هم اصلاٌ به او مشکوکم.

خواهر ها با من مودب ترند. ازم می پرسند که آیا روپوش دیگه ای دارم. نه ندارم. آخر تعهد می دم و در باز می شه. خانم را پشت سرم تنها رها می کنم با اون لبخند آروم و ماتیک قرمزش.از ون گلوله می شم بیرون. دوس ندارم از هم کلاسی هام کسی منو ببینه. نگاه می کنم ببینم از عابرها کسی منو می شناسه. می بینم که اصلاً کسی کاری به ون و آدم هاش نداره.می دوم و می دوم تا بالاخره جلوی یه بوتیک از نفس می افتم. به تصویر خودم در ویترین نگاه می کنم. کوچک و تنهایم. و زانو هایم به شدت می لرزند. و گریه ام می گیرد.

**********

سالها گذشته. من تز دکتری ام را می نویسم. زندگی ام به کل عوض شد. اصلاً عوض شده ام. جور دیگری زندگی و آدمها را می بینم. دیگر به راحتی قضاوت نمی کنم.نگاه آن خانم را اما هنوز پشت سرم احساس می کنم. شما اگر این نوشته را خواندید، خواهش می کنم بدانید که دختری که از آن ون دوید و با زانوانی لرزان دور شد، می خواست هرچه از زندگیش داشت بردارد و برود و دیگر به عقب نگاه نکند. آن دختر خودش به غایت ترسیده بود.