شش سال پیش بود. دوران دانشجویی در تهران تمام شد. شهری که روزی احساس آزادی را به من هدیه داد به یک باره غریبه و ظالم شد. درسم که تمام شد دیگر نمی توانستم وارد خوابگاه شوم. کار پیدا نمی کردم و حتی اگر پیدا هم می کردم کفاف اجاره خانه را نمی داد. کنکور ارشد گزینه کلاً فراموش شده ای بود. کلاس کنکور و عذاب دوباره کنکور و رقابت با از ما بهتران در توان مالی و روحی من نبود…دیگر نبود. کوله بار را جمع کردم و برگشتم شهرستان. زمستان سردی بود. همان زمستانی که گاز قطع شد و جاده ها بسته. شهرستان ما زمستان سردی داشت. شب های طولانی زمستان پرنده پر نمی زد در خیابان ها. تاکسی پیدا نمی شد. نوری نبود در خیابان. کسی بیرون نمی آمد. دلم تنگ شده بود برای ترافیک و کافی شاپ و گپ های دوستانه. برای تئاتر شهر و فرهنگسرا ها و … دلم حتی برای صف های طولانی تاکسی میدان ولی عصر هم می تپید. پدر و مادر که آنهمه عزیز بودند، غریبه بودند. دوستی نبود. تهران هم غریبه بود.
زنی تنها بودم. نه کار می کردم. نه مدرکم در آن شهرستان اعتباری داشت. نه دل و دماغ چیزی داشتم. رابطه ای که مدتها زمین سفتی برای ایستادن بود هم از فشار فاصله ترک خورد و فرو ریخت. چیزی برای از دست دادن نمانده بود. غیرتم اجازه نمی داد وبال پدر باشم.
باید می رفتم. گزینه دیگری نبود. کوله بار بستم ، از پدر پول غرض کردم به قصد خرید مدرکم و عازم تهران شدم. شب در راه بودم. صبح رسیدم ترمینال آزادی. و ماموریت بی پایان آغاز شد. از دفتر مرکزی دانشگاه به وزارت علوم جدید در پونک. یک امضا این طرف ، یکی دیگر آن طرف. یکی بد اخلاق بود ، یکی ایراد می گرفت، یکی می گفت بخش نامه آمده، یکی مرخصی بود، یکی در مرکزی با یکی در اداری دعوا داشت…منت این کارمند و آن کارمند را می کشیدم تا به «نهار نماز» نخورم. که اگر کار به دوازده می کشید تا دو ساعت معطل می ماندم.
برگشتم به ساختمان مرکزی. ده دقیقه به دوازده بود. اگر تا دوازده امضای مسئول آموزش را گرفته بودم کارم یک روزه تمام می شد و می شد شب اتوبوس گرفت و رفت خانه. تند و تند قدم می زدم. در افکارم غوطه ور بودم که راهم سد شد. سر بلند کردم و چشم در چشم شدم با مرد یونیفورم پوش گشت ارشاد. قامت مهیبی داشت. هنوز از پس پرده افکارم دنیا را می دیدم. مدتی طول کشید تا بفهمم از همه طرف در محاصره مردان یونیفرم پوش ام. از این هم بیشتر طول کشید تا بفهمم از من چه می خواهند:
-خانم بفرمایید.
-باید برسم به نهار نماز…
-بفرمایید از این طرف…
– آقا من عجله دارم…
– بفرمایید زودتر سوار ون شید تا کارتون زودتر تمام شه…
مقاومتی نکردم. منگ بودم. باورم نمی شد مصداق بدحجابی باشم. آرایش نداشتم. مقنعه سرم بود و مانتوی مشکی و شلوار جین و کفش کتانی. شب در راه بودم و رنگ به رو نداشتم. نمی شد از این نذار تر بود. چه چیزی در من جرم بود؟
خواهر ها من را از برادر ها تحویل گرفتند و سوار ون سبز با شیشه های دودی شدیم. در ها ی کشویی بسته شدند و من ماندم و یک خانم و دو خواهر. خانمی که پیش از من گرفته بودند آرام و بی استرس نشسته بود. عینک فلزی داشت. رژ قرمز تند و لاک انگشتانش هم همان رنگی بودند. روسری مثلثی کوچکی سرش بود که حاشیه های قرمز داشت. مانتوی نسبتاً کوتاه و چکمه. مصداق کامل بد حجابی! با خودم گفتم خوب این که حقشه.
خواهری گفت: خانم مانتوت کوتاهه. نمی تونم بذارم بری. باید سه انگشت زیر زانو باشه. مال شما یک وجب بالای زانوه.
راست می گفت. کوتاه ترین مانتوی خانه تنم بود. هر دفعه با اتوبوس می آمدم این مانتو را می پوشیدم. کوتاه بود و چروک نمی شد.
گفتم: خانم من یک ذره آرایش ندارم. مقنعه سرمه. بذار من برم یه امضه بگیرم برم پی زندگیم.
خواهر می پرسه: چه امضایی می خوای بگیری؟ از کی؟
فکر می کنم این سوالها چه ربطی به مانتو دارد آخر؟ چه پازلی را در ذهنش می خواهد با جواب هایم پر کند؟
-خانم من دانشجو ام. اومدم مدرکمو آزاد کنم.
-کارت دانشجویی؟
داشتم. از روی شانس. درست قبل فارق التحصیلی انسان دانایی توصیه کرد از کارت دانشجویی کپی رنگی بگیرم و زیرش یک برگ دیگر بگذارم و یک برگ کوچک به قدر عکس بین دو برگ و درست زیر عکس تا عکس برجسته به نظر بیاید. بعد پرسش کنم. مو به مو اجرا کردم. نتیجه عالی بود. هرچند به عقلم نرسید کارت تقلبی به چه کاری می آید؟
کارت را دادم و دلشوره گرفتم که مبادا تقلبم لوبرود که البته نرفت.
خواهر ها به اسمم و عکسمو رشته و تاریخ تولدم خیره شدند. همه را دوباره با من چک کردند. و مهربان تر شدند.
رو کردند به خانم دیگر:
-این چه قیافه ایه؟
-چه ایرادی داره مگه خانم؟
-چه ایرادی داره؟ همش ایراده. چه کاره هستی اصلاً شما؟ کجا می رفتی؟ کجا ساکنی؟
-کرج زندگی می کنم.
-پس اینجا چه می کنی؟
-اومدم برای کنفرانس.
-چه کنفرانسی؟ درس خوندی شما؟
-نه. دیپلمه ام.
توی دلم می گفتم دروغ… من با این مدرک لیسانسم هیچ کنفرانس شرکت نکرده ام.
خواهر ها سیم جینش می کنند. با لحنی تحقیر آمیز. ترجیح بند حرفهایشان این است که: اه، راس می گی؟ می گه کنفرانس!
خانم اما ساکت است و مسلط. به من گاهی نگاه می کند و پوزخندی می زند. من اما واکنشی نشان نمی دهم. فقط می خواهم در بروم از آن ماشین. می خواهم آن در های کشویی را باز کنم که مارا از دنیای آدمهای آزاد و بی اتهام جدا می کنند.
خانم با خواهر ها بحث جامعه شناختی راه انداخته است. فکر می کنم چه کار بیهوده ای. من درگیر بحث نمی شوم. یک باره می گویم :» من چی کار کنم خانم؟»
خانم می گوید: » این خانم رو بذارید بره. من تعجب کردم دیدم ایشونو گرفتید. ایشون که خیلی ساده اند.»من نگاهش نمی کنم. اهمیتی ندارد که از من دفاع می کند. خودم هم اصلاٌ به او مشکوکم.
خواهر ها با من مودب ترند. ازم می پرسند که آیا روپوش دیگه ای دارم. نه ندارم. آخر تعهد می دم و در باز می شه. خانم را پشت سرم تنها رها می کنم با اون لبخند آروم و ماتیک قرمزش.از ون گلوله می شم بیرون. دوس ندارم از هم کلاسی هام کسی منو ببینه. نگاه می کنم ببینم از عابرها کسی منو می شناسه. می بینم که اصلاً کسی کاری به ون و آدم هاش نداره.می دوم و می دوم تا بالاخره جلوی یه بوتیک از نفس می افتم. به تصویر خودم در ویترین نگاه می کنم. کوچک و تنهایم. و زانو هایم به شدت می لرزند. و گریه ام می گیرد.
**********
سالها گذشته. من تز دکتری ام را می نویسم. زندگی ام به کل عوض شد. اصلاً عوض شده ام. جور دیگری زندگی و آدمها را می بینم. دیگر به راحتی قضاوت نمی کنم.نگاه آن خانم را اما هنوز پشت سرم احساس می کنم. شما اگر این نوشته را خواندید، خواهش می کنم بدانید که دختری که از آن ون دوید و با زانوانی لرزان دور شد، می خواست هرچه از زندگیش داشت بردارد و برود و دیگر به عقب نگاه نکند. آن دختر خودش به غایت ترسیده بود.
مومو گفت:
اصلاً کسی کاری به ون و آدم هاش نداره.
ا
سما گفت:
میشد با ایجاز بیشتری داستان پیش بره… توصیف ها گاه خواننده رو خسته می کنه… سین جیم درسته….نه سیم جین…. اما در کل از وقتی که برای خوندنش گذاشتم پشیمون نیستم… موفق باشی
ساحل غربی گفت:
تجربه ی تا دم دستگیر شدن رفتن رو دارم البته نه گشت ارشاد، اطلاعات. می دونم چقدر ترسناکه. شاید کلش در چند دقیقه اتفاق افتاد اما به جریت می تونم بگم ترسناک ترین تجربه ی زندگیم بود. وقتی ولم کردن کل یک خیابون رو بدون اینکه پشت سرم رو نگاه کنم دویدم و مسیر برگشتم رو طوری پیچوندم که دیگه به هیچ وجه نزدیک اونجا هم نشم.
واسه من اون لحظه ای که هنوز درهای کشویی باز نشده بود ترسناک ترین چیز فکر کردن به مادرم بود.
واقعا نمی دونم چی بگم 😐
nsa گفت:
«رژ قرمز تند و لاک انگشتانش هم همان رنگی بودند. روسری مثلثی کوچکی سرش بود که حاشیه های قرمز داشت. مانتوی نسبتاً کوتاه و چکمه. مصداق کامل بد حجابی! با خودم گفتم خوب این که حقشه.»
من فکر میکنم بزرگترین مشکل ما اونجا شروع میشه که میگیم: » اون که حقشه»!!
نگار گفت:
متن تامل بر انگیزی است اما کاش موقع به اشتراک گذاشتن متنهای مهمانها هم غلطعای دیکته ای را اصلاح می کردید.
از پدر پول غرض کردم
نهار
از این نذار تر
نسوان گفت:
آنیمای گلم
متنت رو دوست داشتم. اگه بخوام توصیه ای بکنم اینه که همیشه برگرد و تا اونجا که می تونی ازش بزن!
نترس. بهتر میشه!
جزییات رو خیلی توصیف کردی اما از اصل مطلبی که میخوای بگی پریدی.
یعنی حسی که داشتی وقتی توی ون اون خانم داشت چونه می زد و تو درگیر نشدی.
برای این که میخواستی بری.
و هنوز هم بخاطرش احساس گناه می کنی!
آدم باید خواننده ی دقیقی باشه تا اصل چیزی که میخوای بگی رو بگیره.
به هر حال من گرفتمش.
چون یاد رفتار خودم افتادم توی روزهای آخری که از ایران می اومدم. مردم کشته می شدن اون سال
قضیه خیلی وخیم بود. بعد از کودتای مخملی… و من با چشمهای خالی و هراس خورده از کنار همه چی رد می شدم. به خودم می گفتم : من که دارم از این خراب شده میرم!
من هنوز هم بابت اون روزها شرمسارم. این وبلاگ ادای دین من است به بی تفاوتی اون روزها.
خوب می نویسی.
ادامه بده.
و.
س گفت:
r u still looking for these shoes
http://www.shopbop.com/thelma-wedge-sneaker-ankle-bootie/vp/v=1/845524441878361.htm
kish
I’m kidding
anima گفت:
سلام ویولتا، خیلی ممنونم از پشتگرمی و این که متنم رو چاپ کردین. با اینکه چند بار قبل از پست کردنش ، خوندمش، باز هم الان دیدم که متن پرداخت دقیق نشده. از جمله غلط املائی ها و موارد دیگه که گفته شده. ولی میبینم که با این وجود من رو میفهمین!
نسوان گفت:
آره بابا…
می فهمیم. می فهمیم.
چیزی که جاری میشه اصلا کلمه نیست.
حسه.
ما از جهت حرمت کلمه است که رعایتش را می کنیم.
وگرنه مقامی هست که در آن بی حرف می روید کلام!
مراقب خودت باش.
و.
عطسه گفت:
موجیم که آسودگی ما عدم ماست…
نویسنده از تو چمدون اومد بیرون!
کیوان گفت:
آنیمای عزیز
بیش از آنچه ویولتا نوشته نمیتوان گفت. دستت درد نکند و نصیحت ویولتا را بیاد داشته باش.
آدم ناراحت گفت:
با ویولتا موافقم
نوشتت خستم نکرد ، دوست داشتم و راحت خوندمش ، اما هنوز کاملا مطمئن نیستم که دقیقا چی میخواستی بگی ، بهرحال موفق باشی ، امیدوارم بازهم ازت بخونم.
بهزاد گفت:
من نمیتونم از اینجا دل بکنم، اما دوستانی که دل کندن و میخوان برن، وقت رفتن نبهشون میگم لطفا خاطراتت هم بزار و برو که دیگه حتی به اینجا فکر نکنی!
گشت ارشاد این روزها با اونی که سال 86 بود خیلی متفاوته!
اون سالها هنوز امیدی بود اما این روزها آرزویی هم نمونده 😦
کیوان گفت:
به بهزاد
میتونستی خط اول کامنت رو تبدیل به شعر کنی. بس که موجز بود. و پر معنی.
پرستو گفت:
تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده است.
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.
غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.
تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است.
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را این خشکسالی های پی در پی
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند
تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد.
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه جوشان شادی بود
و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست
خواهی رفت.
و اشک من ترا بدروردخواهد گفت
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم
امید روشنائی گر چه در این تیره گیها نیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت
فریدون مشیری
آرم گفت:
ایکاش مانده بودم و جنگیده بودم ، برای آزادی .ایکاش!!
baharan2012 گفت:
@آنیما، این متن یک گیرایی خوبی داشت. نظر من با آنچه که ویولتا در باره این متن نوشته یکی است… غلطهای املایی را من اهمیت نمیدم چون خودم در فارسی نوشتن از بهنویس استفاده میکنم و گاهی هر چه میکنم کلمه به درستی دیکته نمیشه. درگیرش نمیشم چون وقت گیره و من وقتم کمه. به هر حال از جنبه اجتماعی داستان که بگذریم (عدم آزادی، رسالت فرد برای مبارزه با خفقان،…), جنبه شخصی داستان، که شامل سرگردانی، حیرانی و استیصالی است که به عنوان یک زن در مسیر زندگی به سمت یافتن خود متحمل میشوید، برای من جذابیت خاصی داشت… موفق باشید.
hamid گفت:
مرسی آنیما جان ،متن خوبی بود ،ولی من با بهزاد موافق نیستم ،یه زمان به جائی میرسی که نمیتونی بمونی و ضمنا نمیتونی قید خاطرات ۲۰ -۳۰ ساله ات را هم بزنی(که اگر میشد خیلی خوب بود !!!) و در واقع به خاطر همین خاطرات هست که ما الان اینجا دور هم هستیم و نظر میدیم
من جولیاتا هستم گفت:
روایت قشنگی بود. خواننده حالات و احساسات نویسنده را حس می کرد. مثل دلتنگی برای تهران و غربت نزد خویشان. موفق باشی.
سس گفت:
بنده عذر خواهی میکنم که وسط صحبت دکترهای که اینجا حضور دارند میپرم؛ یک ضرب المثلی میگه وقتی دو تا مهندس حرف میزنن کارگر نمیپره وسط حرفشون بگه بیلم شکسته دیگه وای به حال اینکه مهندساش دکتر هم باشن. ولی خواستم بگم آنیما جان؛ اون چیزی که شما نوشتید » خواهر ها سیم جینش می کنند»؛ سین و جیم است؛ که سین مخفف کلمه سوال و ج جیمش هم مخفف جواب است؛ نه سیم جین که ادمو یاد سیم چین میندازه؛ البته امیدوارم سین جیم رو به پای غلط املایی ننویسید که تومنی دو زار تفاوت قیمت داره
آب هندونه گفت:
میگم جدیدا چیزی ننوشتی
خیلی به 200 تومن احتیاج دارم
بده قال قضیه رو بکن
بالاخره یکی هم وبلاگتو می خونه این خودش یعنی گام به جلو
سس گفت:
هاهاها؛ مرحوم ططری نماینده مجلس از شهر کرمانشاه با تمام سادگی و عیاری و ساده لوحی که داشت اما یک حرف حساب میزد که من هیچ وقت فراموش نکردم میگفت انسانی که گدایی می کنه نمی تونه بلند نظری و مناعت طبع داشته باشه…حالا چه فرقی میکنه تو باشی که هی میگی دویست تومن بده یا یکی دیگه؟ البته جدی میگم شوخی نمیکنم اما دویست تومن و به شرطی میدم بت. نری سر بزنی اونجا…هر هفته هم برات شارژش میکنم؟ معامله خوبیه نه؟ اونوقت بیا بگو فلانی ادم بدیه… بشکنه این دست که نمک نداره..بشکنه…
Ali گفت:
آنیما
مرسی
+
ولی یه علامت سوال کوچولو
» … مانتوی نسبتاً کوتاه و چکمه. مصداق کامل بد حجابی! با خودم گفتم خوب این که حقشه. » !!!
چرا حقشه؟
قدیسه گفت:
حقش که نبوده… منظور اینه که برخلاف این دوست ما لااقل حاوی مصادیق گیر دادن بوده…
یادتونه که سردارررر فرمودن: انواع بوت مصداق تبررررجه… تکبیر!
قدیسه گفت:
البته پاسخ من هم مصداق دخالت بود… پوزش
Ali گفت:
قدیسه
ممنون از توضیح
منم همین برداشت را داشتم ولی متن یک کمی گمراه کننده بود.
anima گفت:
مدل لباس پوشیدن اون خانم مصداق دستگیر شدن تو ایران بود. یا حداقل مصداق مورد قضاوت قرار گرفتن توسط آدمهائی که دست پروردی اون فرهنگ هستن ؛ نمونش من . من که خودم از این رفتارها منزجر بودم .
حقش اما نبود. حق هیچ کس نیست. و من رو دقیقن همین آزار میده. در قضاوت کردن در مورد ان خانم ؛ بنده همسنگر خواهر ها بودم.
دردناکی داستان همین جا بود. ما در درونمون یک گشته ارشاد کوچک داریم. همون لحظه که آدمها رو قضاوت میکنیم.
يلداسبزپوش گفت:
@آنيما
گشت ارشاد كوچك درون!++++++++
کیوان گفت:
آنیما و یلدای سبز پوش عزیز
گشت ارشاد کوچک درون= عمه بلقیس درون (به زبان نسوانی)
يلداسبزپوش گفت:
درسته كيوان جان، اتفاقاً تازگى ها موقع برخورد با دخترم اين كلمه عمه بلقيس توى مغزم خيلى پرپر مى زنه! فكر كنم كلى به نفعش شده! 😉
خنیاگر گفت:
«دردناکی داستان همین جا بود. ما در درونمون یک گشته ارشاد کوچک داریم. همون لحظه که آدمها رو قضاوت میکنیم.»
واقعا خوب بود
قدیسه گفت:
خوشبختانه یا شوربختانه به شخصه وقتی گذرم بالاجبار طرح و زمان بندی و این داستانها، به ایستگاههای تادیب و تمشیت ارشادی میفته، شده گونی تنم کنم ، چاره ای اندیشیدم که مخاطب این تیپ شخصیت های ضداجتماعی نشم… اما در گیرو دار تهران پرآشوب چند سال قبل، قاطی تجمع حسینیه ارشاد (کوچه مسجد قبا) وقتی کوچه بسته شد و سینه به سینه یکی از برادران ذوب شده مصلح و خدوم باتوم به دست شدم، ترسی که از چشمای وق زده این دوستمون بیرون زده بود رو بیشتر از وحشت کتک خوری دور یا نزدیک خودم دیدم… اونقدر که دلم میخواست بقلش کنم و بگم: هی! برادر! دوست! چرا میخوای منو بزنی… منم یکی مثل توام… بچه همین خاک… دستتو بده و بزار کنار هم باشیم نه مقابل هم…**
پ.ن: فکر مضحکی به ذهنم رسیده و اونم اینه که اینا الان رکورد بزرگترین آلبوم رو میتونن به ثبت برسونن، بس که از جوونای مردم عکس انداختن تو مقرشون وزرا!
** بانو! لامصب اگه تعصب ابلهانش رو کنار میگذاشت جوون برازنده ای بود… !!!!!!!!!!!!!!!!!
پارانوید گفت:
باز بعضیهاشون رفتارشون خوبه..بعضیها که وحشی ان..تبریز تو دوران دانشجویی..گرفتنم..مرده فقط داشت فحش میداد..به خاطر بسته سیگار تو کیفم می گفتن معتادی..داشتم گریه می کردم..سرباز راننده گفت «فین فینش دراومد..تابلوئه معتاده» می گم دارم گریه می کنم..یکی از زنا می گه «آره ما از این گریه ها زیاد دیدیم» خیلی حس وحشتناکیه..مخصوصاً وقتی همه ش تو فکر اون پدری هستی که نمی دونی اگه بفهمه چه حالی می شه..
(بحث قومیتی نبود، همون تبریز 2بار دیگه هم گیرشون افتادم و برخوردها بد نبود.. 🙂 )
آتئیست گفت:
+++
این برای پست و نویسنده اش
اینم یه تو دهنی دیگه از شاهین نجفی لطفا منتشر کنید
تو حلقم
http://www.radiojavan.com/mp3s/mp3/Shahin-Najafi-Too-Halgham
آدم ناراحت گفت:
+++++
عالی بود
عطسه گفت:
این آهنگ رو باید لی لی واقعا خنگه گوش میداد اون بازی خوردنت تو حلقم
Ali گفت:
گشت ارشاد نیست
بد هم نیست
یه ترازوست، یه قاضی.
به وسیله اون خودآگاه و ناخودآگاه درحال قضاوت دائم هستیم.
مداوم درحال دریافت داده است و داده ها را با خاطرات، تجربیات، دانش یا اون چیزی که فکر میکنه درسته مقایسه میکند وخروجی آن با نوشتن، خندیدن، گفتن، خشم، اظهار تنفر (این آخری منو یاد نوشته های اخیر لولیتا میندازه) و … منتشر میشود. گاهی هم در ذهن بایگانی میشه و بروز پیدا نمیکنه (خودآگاه).
کریشنا گفت:
آماده مان می شویم برای روز حساب ،
در روز حساب
اجرشان با آقا .
آجرشان با ما.
باشد کدام اجر یا آجر
ارج بیشتر خواهد یافت
نزد صاحب ارج و آجر و اجر.
کریشنا گفت:
* مان اضافه است
🙂
گردو گفت:
آنیمای عزیز
فقط میتونم بگم عالی بود.
مرحبا ! دختر
شک نکن اگه پیگیر باشی چیز خوبی ازت در میاد.
به غلطهای املایی کاری ندارم. فقط این سین، جیم و میگم چون حدس میزنم که تو ذهنت اشتباه جا افتاده بهش توجه کنی.
گردو گفت:
یک پیشنهاد برای پستهای روز دوشنبه
دوستان نسوان و بقیه دوستان.
پیشنهاد میکنم برای این پست از قبل موضوع تعیین کنیم و اجازه بدیم تا چند هفته هر کسی که علاقمند هست در موردش بنویسه و یا پاسخ نوشته های قبلی رو بده.
من حد اقل در مورد خودم میدونم و فکر میکنم افراد مثل من هم زیاد باشند که وقتی موضوع مشخص باشه راحتتر مینویسند. فکر میکنم به این شکل به افراد بیشتری فرصت داده میشه. در ضمن اینکه میشه از بحثها نتیجه گرفت.
درواقع میشه مثل این گروههای کتابخونی که یک کتابو همه میخونند و یک روز سرش بحث میکنند.
عطسه گفت:
موافقم میشه مثل کلاس یا کارگاه ادبیات. پیشنهاد خوبیه هر هفته هم همه نوشته ها در قسمت کامنتها قرار بگیره فکر کن!
قدیسه گفت:
گردو@
++++++++++
خسته گفت:
آنیما! از میان چیزایی که بقیه فهمیدن، من هم سهم خودمو داشتم برای فهم از این متن. اون قطع رابطه با دیوارهای خوابگاه، با مردم، با شهر. اینکه حتی از وقتی کارهات تموم می شه مسیر سر بالایی خوابگاه هم کش می آد، اینکه راه پله و کمد اتاق برات معنی دیگه ای پیدا می کنن. منظره ی همه چی عوض می شه، من اینا رو خیلی خوب فهمیدم…خیلی درد کشیدم… منم اینا رو گذروندم، الان هم دارم تز دکترامو می نویسم…من البته گیر گشت ارشاد نیفتادم اما هزار بار برای اینکه بسیجی نبودم، دست رد به سینه ام خورد، حس تحقیر رو هم تو متن فهمیدم…زندگی ما زندگی نیست، کنایه از زندگیه… فیلم اکسپریمنت رو دیدم (از روی آزمایش زندان استانفورد دکتر زیمباردو ساخته شده) بعد این نوشته تو رو خوندم. قصه ی ماست… یه روزی می گفتیم اینا تموم میشه اما دیگه امیدها از دست رفته..لااقل من دیگه رمقی ندارم…دیگه به سختی از عهده ی امور روزمره زندگی هم بر می آم..باور می کنی انگیزه ای برای باز کردن در شیشه مربا برای صبحونه ندارم..به جاش یه سیگار روشن می کنم…
خسته ام…
فضول محله گفت:
کلاً دو بار بر خورد داشتم با گشت ارشاد که یک دفعه ش تا مدت ها سوژه ی خنده ی ما بود
سال 1365-1366 بود
من و یه دوست ایتالیایی م که یک سگ گنده هم داشت قدم زنان از خیابان پهلوی میرفتیم به سمت خونه
پاترل گشت ارشاد هم داشت جولان میداد که ما رو دید و زد روی ترمز
یکی از برادران پاسدار ازش پرید بیرون و مثل سوپر من از روی جوبِ نسبتاً عریض پرید توی پیاده رو
گفت: مگه نمیدونین سگ غدغنه؟
دوستم که کلاً تعطیل بود و نمی فهمید
من هم خودمو زدم به نفهمی
برادر پاسدار نمیخواست قافیه رو کم بیاره
با صدای بلند گفت :
مادام
اینجا
«با دستش هم اشاره میکرد به زمین»
ســـــگ
غدغنه
آندر اِس تَند یو ؟
ســـگ نو نو
این وسطا اون یکی برادر پاسدار هم پیاده شده بود
که یهو گفت : عباس ولشون کن اینا فرنگی ن زبون نمی فهمن !
………………..
دومین بار هم صابون فاطی کماندوها خورد به تنم که تا مدت ها جاش می سوخت
باز هم خیابون پهلوی رو قدم زنان میرفتم سمت خونه
این بار تنها بودم
هیچ موردی هم نداشتم که مطابقت کنه با به قول شما مصادیق منکراتی
یهو دیدم یه زن نحیف چادری از پشت سرم میگه خانوم خانوم
برگشتم – ایستادم
یه لحظه فکر کردم میخواد بگه بچه م گرسنه س یه پولی بده و از این حرفا
اما گفت عینکت رو از روی چشمت بر دار ببینم
تازه چشمم افتاد به پاترل گشت ارشاد و پیکان سفیدی که فاطی کماندوها توش بودن
عینکم رو بر داشتم
هیچ اثری از آرایش نبود
خیط شد
اما فاطی هم نمی خواست قافیه رو کم بیاره !!
گفت : لنز رنگی گذاشتی ؟
گفتم نه – چشم خودمه
گفت بیا سوار شو
گفتم برای چی ؟
گفت عینک آفتابی زدی به چشمت
خلاصه منو بردن کمیته ی وزرا و یه چیزی حدود پنج ساعت الافم کردن
عاقبت مثل یک بچه ی خوب و سر به راه تعهد دادم و امضاء کردم که دیگه عینک آفتابی به چشمم نخواهم زد
خلاص
هما گفت:
+
جالب بود منتها خیلی طولانی نبود ؟ بعد هم بجای شرح اصل منظورت بیشتر حاشیه ها رو تفصیل دادین و یه جورایی هدف نوشته خیلی گنگ و کمرنگه
اما مسلما بعدی ها بهتر خواهد بود
موفق باشی
پی نوشت ..سین جین چیه ؟ منظورت سین و جیمه ؟ 🙂
هما گفت:
خدمت دوشیزه مکرمه مومنه قدسیه زکیه
بانو خواهر ویولتا (حفظ اله مقامه )
نظر به تغییر شعاری که بر سر در اندرونی ایجاد فرموده اید
جسارتا این یعنی چی که :
*بگو حدیث ما حدیث خون بود، بگو چگونه ما وا ندادیم ،بگو که مردیم و ایستادیم*
؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دعاگو و ثناگو خواهم بود اگر جهت تنویر افکار عمومی اینجانب مشخص فرمایید این کسی که وا نداده اند (و مسلما خیلی هم زحمت کشیده اند ) چه کسی است
با تشکر و امتنان و ارزوی توفیق روز افزون
نسوان گفت:
SHAHIN NAJAFI!
عطسه گفت:
ایستاده مردن میدونی یعنی چی؟ اون تنویرت تو حلقم! تو و کیوان و امثال شماها ایستاده مردن رو دوست ندارید شما اسارت +زندگی رو دوست دارید شما زانو بزنید اما به هر حال مردید اما ما میایستیم و میمیریم و زندگی میکنیم و اسیر نمیشیم و انگ دیوانه و انتقام از خود و این خزعبلات رو میخوریم البته ویولتا و لولیتا و اینا تازه دارن چاردست و پا راه میرن یوهاها
آدم ناراحت گفت:
@ عطسه
به به ! چه شعارهای قشنگی
کیوان گفت:
آدم ناراحت جان
خبر داش جوات رو نداری؟
آدم ناراحت گفت:
والا در مواقعی که خبری از جوات نیس ، بر طبق عادت توی اندرونی دنبال اسامی و نظرات آشنا میگردم ، چون بهتر میشناسیش دیگه … این جواتی بعضی وقتا ترجیح میده خودش نباشه ، اما تو این ۲ پست قبلی نه اثری از خودش هست نه از کسی که بشه جوات قلمدادش کرد.
کیوان خان ببین اگه واقعا خبری ازش نیست ، یه آگهی ، چیزی بدیم.
عطسه گفت:
آدم ناراحت
تعصب و نفرت چشمها رو کور میکنه ؛ عمه بلقیس درون فریاد میزنه! باعث میشه زود قضاوت کنی
من اگه کاکتوس نباشم کاکتوس وجودش رو منکر نمیشم
اگر شوخی کردم در کامنتی و دیگران بلقیس درونشون روشن شد دلیل بر این نیست که حرفهای من شعاره….
جـوات یساری گفت:
عالی جنابان کیوان و آدم ناراحت
من به بانو تعهد کتبی و محضری دادم که کاراکتر سازی نکنم و همچنان روی قول و تعهدم موندم ،و از همه ی این چیزا گذشته به نظرم کاراکتر سازی دیگه جوات و خزوخیل شده 😆
mountainsummit گفت:
چه اصراری به عنوان کردن این هست که دکتری می خونید؟
چرا اینقدر ضایع برخورد میکنید؟
بابا دکتری یعنی کار تحقیقاتی یه کار مثل باقی کارای عالم. صرف دکتری گرفتن به شاش بز نمی ارزه اگه تو یه زمینه بدرد بخور تحقیق کنی بردی.
هی میگن دکتر دکتر این یعنی ضعف شخصیت نه چیز بیشتر
احمدی نزاد هم دکتری داره
sara گفت:
azizam aroom bash!
عطسه گفت:
چیه حسودیت شد؟ معلومه که خودت ضعیفتر هستی
یک رهگذر گفت:
ما نتین من عجیب باهات حال می کنم !!
چند بار هست که دیدم حرف دل من را می زنی !
نکنه که که ما یک روح در دو بدن هستیم ؟ 🙂
دکتری که در املا یک صفحه دو تا غلط داشته باشه بهتر حرفی از مدرکش نزنه .
من خودم دکتری دارم و پسا دکتری را هم در یک دانشگاه خیلی بالا گذروندم این را گفتم که نگید حسودیش شده !
دکتر مهمود احمغی نژاد اصتاد دانشگاه علم و سنعط
anima گفت:
برای من ؛وقتی گفتم الان تز دکتری مینویسم اشاره به زمان سپری شده و عوض شدن شرایط بود. بابت غلط املائی ها از دوستان عذر خواهی کردم. مسلمان متن به دقت ویرایش نشده.
anima گفت:
*مسلما
mountainsummit گفت:
برای من مهم نوشته شما است و همین که جیگر کردی و این جا نوشتی دم شما گرم. امااااااااااااااااااااااااااا
عنوان کردن دکتری اون ته داستان یه جورایی نچسبه
من رو یاد یکی از این سریال های نود قسمتی می نداخت که خانومه هی توش می گفت من سیکل دارم ( تکه کلامش بود)
مدرک گرایی خیلی مد شده و بی جهت ملاک ارزیابی آدمها است در صورتی که چنین معیاری اصلا پذیرفتنی نیست
حساب کتاب گفت:
جوابی که می خواستم به شما بدم رو کمی پایین تر اشتباهاً به یک رهگذر دادم.
ماژور گفت:
جناب یک رهگذر نظر شما درباره کسی که دکتری داره و «پسا دکتری را هم در یک دانشگاه خیلی بالا» گذرانده ولی قضاوت هاش در حد فارس نیوزه چیه؟ این هم شد حرف که «دکتری که در املا یک صفحه دو تا غلط داشته باشه بهتر حرفی از مدرکش نزنه»؟ وقتی خود ما در دیالوگ با هم چماق ورمی داریم که چه حرفی را باید بزند و چه حرفی را باید نزند، انتظاری بیشتری از کیهان و فارس نیوز نمی توان داشت. نویسنده خوب گفته » ما هر کدام در خود یک گشت ارشاد کوچک داریم». با «گشت ارشاد شما» در این کامنت مواجه شدیم.
یک رهگذر گفت:
ماینور عزیز
متاسفانه همبستگی بین مدرک دانشگاهی و سطح کمالات انسانی خیلی ضعیف شده است
حرف من این بود که من را به فارس و رجا چسباندی
الان داستان این شده که مدام عطار باید بگوید ومشک ها دیگر خود نمی بویند !
من خودم یکی از عللی که از ایران فرار کردم این بود که منکرات(گشت ارشاد قدیم) اشک دوست دخترم را در آورده بود که البته اون هم همون موقع خانم دکتر بود !
وارد کردن تز دکتری در انتهای بحث نکته ای به این مقاله نسبتا خوب اضافه نمی کرد شما اگر فوق دکتری هم داشته باشید گشت ارشاد کاری با مدرک شما ویا فهم وکمالات شما ندارد، چون در ایران شما کلا آدم حساب نمی شی !
پاراگراف آخر می توانست خیلی بهتر نوشته بشه تا این که مثل دکتر احمغی نژاد بگه من نخبه هستم !
عطسه گفت:
گشت ارشاد کوچک درون رو نمیبینی ؟ اون بالا گفتن دیگه چرا دیگران رو قضاوت میکنی؟؟!!! این محدودیت ذهن که نمیتونی جور دیگه ببینی غکر میکنی همه میخوان پز بدن!!
anima گفت:
ببینید، ان خواهر من رو به جرم بد حجابی گرفته بود. بعد سوال هایی براش طرح میشد که ربطی به حجاب نداشت. مثل اینکه برای چی و از چه کسی میخواستم ان روز امضا بگیرم.
اگر میگفتم دانشجو هستم، اول فرض میکرد دروغ میگم. چون ذهنیت متفاوتی از اول از من داشت. وان ذهنیت ها معتبر تر از اظهارات من بود . مگر ان که خلافش ثابت میشد.
داستان شما هم شبیه همین داستان شده .»صرف دکتری گرفتن به شاش بز نمی ارزه اگه تو یه زمینه بدرد بخور تحقیق کنی بردی.» زمینه تحقیقاتی من مطلقا ربطی به این متن ندارد. اصلا مشکل برد و باخت من نیست.
من اینطور برداشت میکنم که شما بنده را متهم میکنید به استفاده کردن از تز دکترا برای بالا بردن اهمیت روایت و در نتیجه توجه خواننده .( جز این چه اعتباری عاید من میشود در این فضای مجازی؟) من تصور نمیکردم البته نوشتن تز دکترا تاثیری در حوصله مخاطب و ذهنیتش داشته باشد.
اصلا گیرم من بازنده. زمینیه کاریم مزخرف محض .
خودم انسان بی هوویتی که فارسی نوشتن یادش رفته و از نظر شخصیتی ضعیف .
یک بار دیگر تحت این فرضیه ها ( و از نظر من قضاوتها ) داستان را بخوانید .
اصلا چه چیزی عوض میشود؟
……..
این متن پوزش خواهی من از خانومیست که در بدترین شرایط مورد قضاوت شخص من قرار گرفت. خانومی که به رفتار غیر انسانی که با من شد اعتراض کرده بود ؛ ان هم با ملایم ترین و منطقی ترین شیوه ها ، و من بی اعتنا بودم به سرنوشتش. این که دکترا دارم (خواهم داشت ) یا نه تاثیری در هیچ بخشی از داستان ندارد و در تقابل با شرایطی که اول داستان در ان بودم ؛ دانشجوی لیسانس ؛ آورده شده تا نشان دهنده مدت زمانی باشد که از ان اتفاق میگذرد بی آنکه از التهابش چیزی کم کرده باشد .
نسوان گفت:
هاها..
حالا می بینی اینجا نشستن چه سخته..؟
سخت نگیر!
یک رهگذر گفت:
عطسه
شما که خودت زود بر می گردی می گی :
«چیه حسودیت شد؟ معلومه که خودت ضعیفتر هستی»
وارد بحث «محدودیت ذهن» نشی بهتر هست
anima
من چاکر و مخلص شما و دکتری شما هم هستم ولی 80% این حرف هایی که به من منتسب کردی مال من نبود من هرگز حرفی از بازنده و تحقیق بدرد بخور و…. نزدم !
من فقط گفتم نوشته ی آدم باید بدون امضا هم قابل شناسایی و نشان دهنده شخصیت و سوادش باشه مثل ویول خودمون که هفته پیش PMS بود و امیدوارم الان حالش بهتر شده باشه 🙂
نیما گفت:
بد نبود . فقط از کسی که داستان مینویسه انتظار میره که یک مقدار املا و ادبیات هم بلد باشه . منظورم توهین نیست ها ، خوب واقعا باید بلد باشه .
«پول غرض کردم » و » سیم جینش » و اینا باعث میشه که هر چند نوشته قشنگ باشه کسی جدی نگیرش . البته هر کی کتاب مینویسه هم همه چی رو بلد نیست ولی کتاب لااقل ویراستار داره.
عطسه گفت:
یعنی کل منطق نداشتت همین مقداره ناچیزه؟!
نیما گفت:
من کلا منطق ندارم . شعور هم ندارم . لیسانس هم ندارم ولی املا خوب بلدم .
ماژور گفت:
به نظر شما تمام کسانی که نظر دادند یعنی نوشته را جدی نگرفته اند؟ می توانید لطف کنید از زبان «کسی» یا «هرکس» حرف نزنید و فقط نظر خودتان را بگویید؟
نیما گفت:
شما درست میفرمایید باید واضح تر میگفتم منظورم از کسی اشخاصی نبود که تصورشون از ادبیات به وبلاگ خلاصه میشه . منظورم افرادی بود که کتاب هم میخونن . بطور دقیق تر افرادی که از کتاب خوندن لذت میبرن و فقط برای شیکی کتاب نمی خونن .
فرناز گفت:
از خواندن روایت لذت بردم
اما خانم نویسنده عزیز به عنوان کسی که داری تز دکتری مینویسی بهتر نیست بیشتر به زبانن فارسی و املای اولیه لغات توجه کنی؟
درضمن تو از قضاوت دیگران فراری هستی گویا اما خودت درباره «خانم» قضاوت کردی …
anima گفت:
در واقع این دقیقا انگیزه نوشتن این متن بوده.
anima گفت:
و نه فقط قضاوت … اینکه ما گاهی خودمون رو بی گناهتر از باقی میبینیم، و دیگران رو مستحق مجازات تر؛ حتا در ون گشت ارشاد! و دیگه همون بیتفاوتی آدم به سرنوشت آدمهای دیگه است که تکراری شد. مهم نیست که چقدر اعتقادت با این رفتار متفاوت باشه، تحت شرایط فشار باز هم عادتهای منزجر کننده قدیمی سر بر میارن و تورو تبدیل به چیزی میکنن که دوسش نداری،…
فرناز گفت:
پس آفرین به شجاعتتون که لااقل صادقانه اعتراف میکنید
ساحل غربی گفت:
خیلی ربطی به این پست نداره اما دیدنشم ضرری نداره…
بهنام رها گفت:
همه چيز از اينجا شروع ميشه : خانومم شما، خانومم، خانومم تشريف بياريد، چقدر متنفرم از اين لفظ ….
sara گفت:
فارغ التحصیل….قرض…فارسی را پاس بدارین…:)))))
bimaadar گفت:
این کلمه » خانومم » و هر وقت آدم می شنوه یهو انگار همه چیز خاکستری میشه 🙂
احسان گفت:
» خانمی که پیش از من گرفته بودند آرام و بی استرس نشسته بود. عینک فلزی داشت. رژ قرمز تند و لاک انگشتانش هم همان رنگی بودند. روسری مثلثی کوچکی سرش بود که حاشیه های قرمز داشت. مانتوی نسبتاً کوتاه و چکمه. مصداق کامل بد حجابی! با خودم گفتم خوب این که حقشه.»
آخ آخ آنیما . امشب یکی از اون شب هاییه که من دردم گرفت. دارم حرص می خورم. هرز گاهی به خودم می آم می بینم دارم دندون هام رو بهم فشار میدم.
دستت رو جایی گذاشتی که هر کی می ذاره من دیوونه می شم ، قرمز می شم ، بچه می شم ، گیج می شم ، تعطیل می شم ، خر می شم ، مستاصل می شم ، پاره می شم. اصلا یه آدم دیگه می شم.
این جور وقت ها به زمین و زمان و تاریخ و ادعا و فرهنگ و تمدن و هر چی واژه از این جنس هست فحش می دم و همیشه بعدش هم خسته می شم ، زانو می زنم و گاهی هم زار می زنم و دست آخر هم از روی استیصال خودم رو دلداری می دم که :
» آخه یابو ، تو رو چه به این حرص و جوش خوردن ها. کره بز ، داری هزاران مایل دور از اون جهنمی که واسه هم ساختیم زندگیت رو می کنی . همون جهنمی که همیشه گناه تاسیسش ، یا به گردن …. حمله عربی بود …. یا حماقت صفوی بود …. یا بی کفایتی قجری بود …. یا بلند پروازی پهلوی بود … یا جمهوری آخوندی بود یا خلاصه ده ها انتر تاریخی دیگه که هیچی نبودند جز برایند اونچه خودمون بودیم. مدام به خودم می گم بابا ، تو رو چه به این گه خوری ها . تو که همه چیزت رو به راهه . این خودآزاری ها چیه از روی شکم سیری .»
یه خاطره دوباره داره توی مغزم زنگ می زنه. سال 1378 ، چند ماهی بعد از ماجرای تیرماه دانشگاه تهران ، توی ایام جیک جیک مستون اصلاح طلب ها . دارم روزنامه می خونم و کمی اونطرفتر پدر داره با رادیو و پارازیت هاش دست و پنجه نرمه می کنه. یه دستش به موج رادیو و یه دستش به آنتن . هرز گاهی هم به این نتیجه می رسه که مشکل موقعیت رادیو هست و باید آنتن رو به زمین و ته رادیو رو به بالا باشه. طفلی سطح توقعش هم پایینه . همچین که جملات گوینده از بین انبوه پارازیت ها قابل حدس زدن می شه ، راضی می شه و دیگه تکون نمی خوره. آخ بمیرم که هیچ وقت این طیب خاطر بیشتر از 10 ثانیه دوام نداشت.
این وسط ها هم گوینده داره از مهمان برنامه می پرسه که : » به نظر شما چرا با وجود دولت اصلاح طلب با این پشتوانه مردمی و حمایت احزاب و گروه های مختلف ، فرایند دموکراسی در ایران اینقدر با مشکل مواجه شده ؟»
و مهمان برنامه بر خلاف تمام جواب های مطبوعاتی و کلیشه ای فقط یه چیز می گه :» فرایند دموکراسی در ایران با مشکل مواجه هست و در آینده هم خواهد بود چون ما در ایران دموکرات نداریم .»
امضاء : کم شعور
نسوان گفت:
+++++++++++
کیوان گفت:
من قبلا هم به عرض احسان رسانده بودم که فقط با یه چیزیش مشکل دارم:
با امضای بی مسمایش!
احسان گفت:
کیوان عزیز
اگه پیشنهاد خوبی براش داری ، به دیده منت.
فعلا امضا ء : کم شعور
نازنین گفت:
دوست داشتم نوشتنتو و منو بردی به اون روزا .برا من از این داستان ها و تکان ها یکی دوتا نبوده و متاسفانه تکراربی حرمتی ها و آزار و اذیتها و قضاوت ها آنقدر زیاد بود که منو تبدیل به یک آدم با حرمت نفس پایین کرد و تنها دفاعم ایجاد کینه و نفرت در دلم بهشون بوده و هست ولی چه فایده!!
انیموس گفت:
عالی بود
با تمام وجود حسش کردم.
آنکور گفت:
رابطه ای که مدتها زمین سفتی برای ایستادن بود هم از فشار فاصله ترک خورد و فرو ریخت
کریشنا گفت:
@ انیمای گرامی
محتوای متن شما خوب و قابل تامل ، اما شکل روایت دچار اشکال بود.نمیدانم اینکه میگویم چقدر در مورد
نوشتن صادق است ،اما در طراحی کاربرد دارد.
وقتی تصمیم به اغاز طراحی چیزی با المانهای گوناگون میگیریم ، یکی از ترفندها اینست که پلکها را بهم نزدیک کنیم تا جزئیات حتی المقدور حذف شوند. جزئیاتی که گاه با سایه روشنهای پرپیچ و خم درک طراح را
از شمای روبرو دچار اشکال میسازند. بعد از آنکه طرح کلی قلم زده شد نوبت به پرداخت کار و توجه به جزئیات می رسد.
آنچه که من متوجه شدم ، روایت شما ،استخوان بندی اولیه ندارد و قلم شما با آنکه تواناست ،اما توصیفات پی در
پی، آن را بدنبال خود می کشاند . در نیمه ی اول متن ما درگیر دلتنگیها و بیگانگی فردی که در یک کلانشهر
زندگی کرده ، در برخورد با زادگاه خود میشویم. نویسنده ما را به اینجا سوق می دهد که قهرمان داستان
بر اثر زندگی درمتن این تقابل فرهنگی و اجتماعی ، بقولی، از اینجا رانده و از آنجا مانده شده. خود را با هر دوجا بیگانه می یابد. سپس به واقعه ی گشت ارشاد برخورد میکنیم که بکلی فضای روایت را تغییر می دهد.
قهرمان داستان در برخورد با آن بانوی داخل ون دچار نوعی کمبود و تضاد است . شکل رفتار شهری را
میخواهد اما تفکر سنتی راجع به حجاب را هم با خود به یدک میکشد. حجابش را کامل میکند ، اما مانتو کوتاه
میپوشد . برای عدم برخورد با این تضاد اندیشه و رفتار و تثبیت خود در فضای موجود جامعه دست به توجیح
نوع پوشش و سرانجام قضاوت و صدور حکم در برابر آن بانو می زند.اما از آنجا که خود می داند، این
قضاوت حاکی از نوعی بزدلی و ترس است ، دچار شرمندگی میگردد.
عبارت «اصلا کسی کاری به کار ون وادمهای درونش نداشت » ، چیز تازه ای نیست . حکایت ترسیست که
مردم بیرون را سرزنش میکند . در برخی از زمانها ، حتی آنها را مشتی گوسفند می یابد.هرکسی که یک روز پایش به بازداشت خورده باشد ، در فردای آزادی این حس را تجربه کرده است.در پایان ، شخصیت
اصلی با عنوان گذار از آن مشکلات و تثبیت وضعیت فعلی ، سعی میکند ترس خود را از احتمال تکرار
چنین حادثه ای در زیر عباراتی همچون :
سالها گذشته.
من تز دکتری ام را می نویسم.
زندگی ام به کل عوض شد.
اصلاً عوض شده ام.
در زیر غبار گذر زمان مخفی کند.
————————————————————————————–
انیمای عزیز من نیز مانند برخی از دوستان دیگر معتقدم ، به محض انکه نویسنده ای قلمش را روی کاغذ گذاشت ، دیگر ان کلمات از زبان خود حرف خواهند زد و نه صاحب قلم ، لذا درج این نکته را لازم میدانم
که چند خط بالا صرفا در مورد نوشته ی شما بوده و هیچ ارتباطی با شخصیت مولف ندارد.باز هم بنویسید.
گردو گفت:
کریشنای گرامی
دیشب این نقدتو خوندم و آنقدر تحت تاثیر قرار گرفتم که ندونستم چی برات بنویسم.
تازه الانش هم فقط میتونم بگم یک نقد کاملا حرفه ای.
خیلی حرفه ای.
آنیما باید این نقدو درسته قورت بده. نمیدونم چرا هیچ عکس العملی نشون نداده.
آنیمای عزیز! بجای اینکه اعصابتو سر اون حرفهای خاله زنکی خورد کنی بیا جواب اینو بده.
آنیما گفت:
نمی دونم چی بگم چون من فقط نوشتم. یعنی طرح نریختم. فقط به اون خاطرات فکر کردم و نوشتم. اخوب من نویسنده نیستم و از اصولش چیزی نمی دونم.
این که فضا یک باره تغییر کرده شاید درست باشه اما برای من همه اینهابه هم ربط دارند. یعنی چطور می تونم توضیح بدم احساس درماندگیمو و استیصالم رو وقتی که گرفتنم و از دست رفتن هر لحظه مثل نابود شدن شانس اومدن به خارج و در نتیجه از دست دادن تنها امید زندگیم بود، چطور همه اینها رو می شد فهمید اگر پاراگراف اول نبود….البته ایجار هنره. من مبتدی ام.
تعارض ها و پارادوکس ها قبول. من همیشه با اینها درگیر بودم. به خصوص وقتی از ایران اومدم بیرون. در واقع کی دورو برمون نیست؟ دوران ما دوران تغییرات سرگیجا آور بود. هر لحظه از نسل بعدی عقب تر بودی و این دچار تعارضت می کرد.
کمبود و تعارض در مواجهه با بانوی درون وان…گمبود…شاید یه جوورایی …برداشت شما بعدی از نوشته منه. اما من خودم جور دیگه ای اون لحظه رو زندگی کردم. دوران ما دورانی بود که دانشجو بودن به ذات یک سری حقوقی به وجود میاورد. مثلا تو همین گشت ارشاد به واسطه دانشجو بودن احترام بیشتری از یک آدم دیپلمه دیدم.
توی تظاهرات ها اگر دانشجو بودی و کارت دانشجویی داشتی حق داشتی از میله ها رد شی و داخل دانشگاه آن زمان امن بود. در حالیکه گاهی اعتراض ها مدنی بود و آدمهای دیگه هم حق داشتن با ما اعتراض کنند. اما اون موقع انگار اعتراض حق دانشجو بود. اکر اونجا بودی و کارت نداشتی راحت منافق و اغتشاشگر و دانشجو نما می شدی. از در دانشگاه رد نمی شدی و لت و پارت می کردن.
دارم روده درازی می کنم. می خوام بگم به دلیل و دلایل زیاد دانشجو بودن اون سالها احترام و حتی کمی مصونیت داشت. این احترام و بذار کنار غروری که یک دانشجوی شهرستانی که تهران قبول شده داره. ما ها یه مدلی بودیم که دماغمونو واسه مثلاً عوام بالا می گرفتیم. احمقانه بود البته. اسنوب بودیم. کتاب می خوندیم دور هم و بحث می کردیم و خیال می کردیم خیلی بحث های مهمی می کنیم. انتلگچوال بودیم. چپ یا لیبرال بودیم . کفش کتونی پا می کردیم و کوله رو دوشمون بود و کول بودیم. دخترامون پسرونه بودن. نگاهمون به خانومهای مثلاً قرتی از بالا بود…. و یک سری احساسات این شکلی دیگه.
فکر می کنم نگاهم به اون خانم از بالا بود. مثل خواهر ها. اما از یه منظر دیگه. اونها من و اون خانم رو منحرف می دیدن . من همه اونها رو عوام و سطح پایین. خانم بیچاره از همه بی مدعی تر بود.
از این جا رانده از آنجا مانده رو خوب اومدی.
بزدلی و ترس … شاید! به صورت خیلی پیچیده ای!!!!!!!!!!
اوه بی انصافی نکن. با مردم بیرون کاری نداشتم. سرزنش…نه. من دیگه امیدی اصلاً به اون آدمها نداشتم. گوسفند انگاری هم نبود. خوب من سعی کردم راوی بی قضاوتی باشم. جز البته قضاوتم نسبت به خانم که نکته اصلی داستانه.
آنیما گفت:
البته اون وقتی که گرفتنم خیلی دیگه تو اون شرایط نبودم. اما می دونی که نگاه آدم به یک چیز وقتی تحت شرایطی شکل می گیره ، به صورت هیسترزیس گونه پایداری می کنه و زمان می بره تا دوباره عوض شه. چون عادت کردی اون شکلی نگاه کنی.
کریشنا گفت:
انیما جان
از دید من قهرمان داستان دختری جدا از شخصیت شماست. اگر توضیحی داده میشه در رابطه با کنش اون
هست .گنگ بودنها رو توضیح دادی . اتفاقا نکته ی بسیار خوبی رو گفتی .نوشتن جایی پربار میشه که من
خواننده لابلای خوندن متن تو اون نکات گنگ رو حس کنم و نیاز به توضیح از بین بره.
نیاز به گفتن نیست که منهم نویسنده به اون معنای خاص نیستم .تنها گاهی اوقات قلمی میزنم .
به هر حال اونچه که از دید من مهمه ، شهامت تو برای نوشتن هست و مهمتر از اون اینکه به نوشتن ادامه بدی. اگر همین متن رو نمینوشتی شاید من هیچوقت با دختر دانشجویی تنها و درگیر دوگانگی آشنا نمیشدم.
شاد و پیروز باشی.
گردو گفت:
ظاهرا هیچکدوم از دوستانی که به (تا حدودی) نامفهوم بودن م.ضوع اصلی و چرداختن بیش از حد به حاشیه ایراد گرفته اند توجه نکردند که اتفاقا زیبایی مطلب در همینجا بود.
نویسنده داستان رو همونطور که اتفاق افتاده تعریف کرده و قضاوت نکرده. و زیبایی مطلب هم به همین بود.
این خواننده هست که باید برداشت خودشو بکنه.
حتی ممکنه یکی از خواننده ها رفتار شخص اول داستانو کاملا تایید کنه. این کاملا بستگی به طرز تفکر خواننده داره.
نویسنده اگر بخواد با موضعگیری داستانو تعریف کنه دیگه نوشته از حالت داستان بیرون میاد و به نقد تبدیل میشه.
البته نقد هم ارزش خودشو داره ولی در نقد نویسنده نیازی به تشریح جزییات و حاشیه پردازی متن داستان نداره و یکراست میره سر اصل مطلب.
در اینصورت خواننده های مطلب هم محدود میشند و هرکسی حوصله خوندمشو نداره.
گردو گفت:
م.ضوع اصلی و چرداختن = موضوع اصلی و پرداختن
«و زیبایی مطلب هم به همین بود» اضافه بود
ravanpezeshk گفت:
+
تلخك گفت:
به نسوان:
این نویسنده مهمان از اون کارهای جالب بود. دستتون درد نکنه واقعا
پیشنهاد میکنم لینک وبلاگ نویسنده های مهمان هم پایین مطلب بزارید. اگر خودشون مایل باشند.که کسی که دوست داره بتونه مطالب نویسنده رو پی گیری کنه
به آنیما:
خوب چیزی یادم انداختی.. منم بشینم بنویسمش
ساحل غربی گفت:
ربطی به این پست نداره اما دیدنش هم ضرری نداره…
دیدن ویدیوهای تد بهترین تفریح دنیاست… عالیییییین…
این یکی درباره ی یه عصب شناسه که خودش تجربه ی سکته ی مغزی داره و تو این ویدیو از تجربه سکتش و کمی از تفاوت های نیمه ی راست و چپ مغز توضیح میده….
زینگول جون گفت:
تز دکتراتو بده یکی ویرایش کنه که اینقدر غلط دیکته ای نداشته باشه! ازت انتظار نویسندگی نمی ره ولی سواد فارسی لازمه! ترجیح بند ، اخه مگه مجبوری از کلماتی که بلد نیستی استفاده کنی
ماژور گفت:
شما هم با این کامنت وزینتان نشان دادید اهل کجای دنیایید و چقدر فرهنگ غنی دارید. بی خود نیست می گویند فرهنگ ما فرهنگی جهانی است.
29 گفت:
بلاگت (سایتت) کمی گیچم کرده! خودم توی بلاگفا می نویسم و همچین امکاناتی نداره!! اما چند تا از پست هاتو خوندم! فکر کنم هم سن و سالیم!! از تجربه قحطی دوران جنگ و اون صف های طولانی…
تا کشف امکانات بیشتر وردپرس و خوندن سایر مطالبت!! 🙂
ننه قدقد گفت:
خیلی متن زیبایی بود