احساس می کنم دارم روز به روز خنگ تر میشوم .چیزهای یادم میرود که باید مدتها فکر کنم که چرا فراموششان  کرده ام؟ همیشه همه از زرنگ بودنم درکارها تعریف می کردند اما حالا باید روی یک کار متمرکز شوم تا بتوانم انجامش دهم . خدایا این اغاز پیری است ؟ حالا؟ زود نیست؟ یادم می اید یک زمانی از کندی و تامل انجام یک کار ساده ، که مادربزرگ میخواست به سرانجام برساند ، تعجب میکردم و حالا خودم هم دارم مثل او میشوم .

به خانه که میرسم اول میروم سراغ منشی تلفن که چشمک نمی زند و این یعنی هیچ پیامی نیست .ایمیلم را باز می کنم و فقط چند سایت برایم پیام فرستادند . پیام هایی اتوماتیک …یعنی هیچکس در دنیا یادش نیست *من چهل ساله شده ام ؟*

در دنیای واقعی سهم تولد من  فقط چندتا  پیام اتومات از فضای مجازیست ؟ چرا کسی یادش نیست یک ادم در این روز بدنیا امده؟ ادمی که واقعیت است از گوشت خون است و احساس …شاید این ادم ، ادم مهمی نباشد نه ستاره سینما باشد نه رییس یک مملکت و یا …. اما ادم که هست ….نیست؟

غصه ام میگیرد …غصه ام انقدر ناب است که شیشه را کنار میزنم و  حیفم می اید مست کنم و مستانه غمگساری کنم . نمیدانم چرا اما این غم خودش عین مستی است .

چندساعتی که میگذرد تصمیم میگیرم برای خودم جشن بگیرم .اصلا چرا نباید تنها جشن گرفت و این چه قانونی است که جمع به جشن مقبولیت میدهد؟ سراغ بهترین شیرینی فروشی شهر میروم و وارد میشوم

داخل ویترین ها را نگاه می کنم ..چقدر طعم ..چقدر رنگ ..زوج جوانی کنار من دو برش ؟؟ کیک سفارش میدهند و خنده کنان میگیرند و خارج میشوند. دخترکی  که شبیه فرشته هاست به مادرش کیکی را نشان میدهد و مادرش به فروشنده …دختر انگار بال دراورده و از ذوق دست میزند …

 یاد کودکی خودم می افتم   …. شاید منهم انروزها به چشم زنی تنها در یک قنادی شبیه فرشته ها بودم  روزی که با مادر یا پدر برای خرید کیک تولد می امدیم … و همانطور که من انروز هیچکس را نمی دیدم و دنیا فقط مال من بود ، امروز هم دخترک حتی نگاهی به نگاه پراز تحسین من نمی کند . دلم میگیرد و از مغازه بیرون میزنم . بنظرم کار مسخره ای می اید …تولد ؟ انهم در چهل سالگی؟

راه میروم …. بی هدف …. و فکر می کنم چرا اینطور شد ؟ من ..ادمی که عاشق زندگی و جشن و میهمانی و شور و هیجان بود ، امروز به جایی رسیده که  انگار نیست و هیچکس حتی خاطره ای از او ندارد . انگار تمام انان که مرا میشناختند با فشار دادن یک دکمه مرا و همه چیز مرا به فراموشی سپردند .  ایا محبت ها کمتر شده؟ ایا ما برای هم غریبه شدیم ؟ ایا …

از استدلال ها و کلمه های  پرطمطراق خنده ام میگیرد … نه …. نه ادمها کم محبت تر شده اند و نه من غریب تر …. در حقیقت   من امروز ، تنها نتیجه انتخاب های منست .  وقتی با لقد زیر ماتحت زندگی و شوهر زدم چرا که دلم میخواست خودم باشم و خودم را پیدا کنم…  باید می فهمیدم در اصل این  منم که  دگمه فراموش شدن را فشار میدهم و نه دیگران …وقتی من انتخاب کردم بجای انگ و ونگ بچه و به به شوهر و نق نق های مادر شوهر …. بروم تا خودم باشم تا راحت باشم تا  دنبال جواب های مسخره  برای با کی امدی و با کی رفتی نباشم  و چی خوردی و چی پوشیدی و چی دادی و چی گرفتی  فقط بخودم مربوط باشد  یعنی من انتخاب کردم و این انتخاب ،  تنهایی روز تولد را هم دربرمیگیرد

و حالا یک سوال می ماند که ایا من الان راضی ام ؟

بقول مادربزرگ ادمی چون شیر پاک خورده فقط درخاک راضی میشود(راستش نه انروزها و نه الان هم معنی اش را نمی فهمم اما چون هرچه قدیمی ها گفته اند درست است و باید با اب طلا نوشت پس مطمنا این هم درست است ) و از طرفی میدانم زندگی دکمه بازگشت ندارد یعنی من نمی توانم ان لقد کذایی را که به زیر ماتحت مبارک زندگی زدم را برگردانم  پس حتما انتخابم درست بوده و راضی ام

اما زندگی بمن فهمانده هیچوقت برای هیچ چیز جواب قطعی وجود ندارد پس منهم نمی دانم ان انتخاب درست بوده یا نه ؟ درست که من الان زندگی را دوست دارم و از اینکه دنبال درس و مشق عقب افتاده ام هستم لذت میبرم  و این هم درست است که بجای ناز خریدن و دلبری از شوهر گرامی  با شرت مامان دوز در خانه میگردم و این راحتی مرا ارضا می کند اما من هنوز چهل ساله ام ……. و فردا در پیری و تنهایی هم ایا راضی خواهم بود ؟ وقتی مجبور باشم با پادرد مسیر اتاق تا  توالت را یک ربعه طی کنم ؟

نمی دانم …

زندگی و نوع زندگی در بیشتر موارد به انتخاب های ما برمیگردد  .اما واقعا از کجا و چه زمان میشود فهمید این انتخاب ها درست بوده اند یا غلط؟ و معیار و سنگ محک این درستی چیست ؟ در کل در مرز چهل سالگی که بقول قدیمی ها ، سن عقل رس شدن است  من در مرزی ایستاده ام که… نمی دانم

و این عجیب است که ادم به سن عقل برسد و تازه بفهمد که نمی داند …..

عجیب نیست؟