31 یکشنبه ژوئیه 2011
Posted
in دستهبندی نشده≈ دیدگاهها برای بسته هستند
31 یکشنبه ژوئیه 2011
Posted
in دستهبندی نشده≈ دیدگاهها برای بسته هستند
31 یکشنبه ژوئیه 2011
Posted Violetta
inخانم میم چشم و ابروش طاق بود. دختر فهمیده و تحصیل کرده ای بود و توی یک شرکت بزرگ کار می کرد. خانوم میم فقط یک مشکل کوچک داشت و همه ی عمر با اضافه وزنش مشکل داشت. از وقتی که یادم میاد خانوم میم همیشه رژیم داشت. انواع قرص های ضد اشتها و طب سوزنی و کمربند های لاغری را امتحان کرده بود، اما هیچ کدوم افاقه نمی کرد. برعکس هر کدوم از رژیم هاش که تمام می شد ظرف چند هفته چند کیلو هم به وزن سابقش اضافه می شد. این شده بود که کم کم خانم میم شکل یک دایره گردالی شده بود و خوب مسلم است که از این وضع عذاب می کشید.
راستش ما هیچ کدوم هیچ وقت خانم میم را در حال پرخوری ندیدیم. خودش معتقد بود که از اونهاست که آب هم می خورد چاق می شوند .ما هم سرمان را تکان می دادیم.تا اینکه اون شب اتفاق عجیبی افتاد. من و خانم میم با هم رفته بودیم ماموریت و یک اطاق گرفتیم. شب برای شام رفتیم بیرون و غذای مفصلی خوردیم. حوالی ساعت 11 برگشتیم.کمی از این در و آن در گفتیم و چون راه زیادی اومده بودیم و به شدت خسته بودیم با شکمهای پر از پلو و جوجه کباب و نوشابه سرمان را گذاشتیم روی بالش و بیهوش شدیم. صبح بلند شدیم و رفتیم تسویه حساب کنیم. خدمه هتل پرسید که ایا ما از یخچال چیزی برداشتیم و خانوم میم کمی این پا آن پا کرد و گفت بله. من با تعجب نگاهش کردم، ما فرصتی برای این کار نداشتیم و قرارمان هم نبود که به آت و آشغال های توی بوفه که همیشه دولا پهنا حساب می کنند دست بزنیم. خانوم میم دستپاچه گفت : دیشب قند خونم افتاد پایین مجبور شدم یک چیزی بخورم … وقتی خدمه هتل در یخچال را باز کرد توی یخچال تقریبا هیچ چیزی باقی نمانده بود.هر شش تا شکلات مارس و کیت کت ها خورده شده بود ، دو بسته پسته هم همین طور، چپیپس نصفه مانده بود، دو تا کوکا کولا شیشه ای کوچک و دو تا فانتای قوطی هم خالی شده بود و همه ی اینها در فاصله ی 12 شب تا 6 صبح اتفاق افتاده بود.البته در نظر بگیرید که ما شام مفصلی هم خورده بودیم.
تمام راه برگشت در سکوت گذشت. خانوم میم به من گفت که پول خوراکی ها را خودش حساب می کند و لازم نیست من انقدر بد عنقی کنم و رنجیده خاطر رویش را برگرداند سمت پنجره. من البته آدم خسیسی هستم ولی راستش در آن لحظه به پول فکر نمی کردم.بیشتر به این فکر می کردم خانوم میم چطور همه ی این سالها همه ی ما و من جمله خودش را فریب داده است. مدام این صحنه پیش چشمم میامد که نصف شب در تاریکی کورمال کورمال رفته سر یخچال و همونجا نشسته روی زمین و هول هولکی و با ولع دونه دونه هر چیزی که میشه خورد رو خورده. نمی تونستم تصور کنم که آیا لذت هم برده یا نه. فکر هم نمی کنم گرسنه اش بوده ، چیزی که از همه بیشتر ترسناک بود این است که فکر می کنم این کار را در حالتی از خلسه کرده ، جوری که حتی خودش هم یادش نمی آید دقیقا چه اتفاقی افتاده . همونجور که این کار را احتمالا هرشب می کند و بعد فکر می کند که حتی آب هم می خورد چاق می شود.
اما چرا خانوم میم این کار را با خودش می کرد؟ چرا روزها تلاش می کرد که لاغر شود و شبها هر چه رشته بود را پنبه می کرد؟ آیا خانوم میم دوست نداشت خوش اندام باشد؟ آیا نمی دانست که اگر مثل جارو برقی هر چه در یخچال هست راببلعد قد بشکه خواهد شد؟ آیا با خودش سر لج داشت یا ما را مسخره کرده بود؟ من نمی دانم. فکر می کنم همه ی ما یک شکاف کوچک در ذهنمان داریم.این شکاف بین علم و عمل می افتد و باعث می شود که ما کارهایی را انجام بدهیم که نمی خواهیم انجام بدهیم. شبهای امتحان به جای درس خواندن وقت کشی کنیم ، سیگار بکشیم، وارد روابط نا درست و دردناک شویم و به جای آب هویج عرق سگی بخوریم در حالیکه می دانیم که مسلما آب هویج برای سلامتی ما مفید تر است.قضیه این نیست که ما نمی دانیم ، قضیه این نیست که ما نمی خواهیم ،انگار پایمان می لغزد و می افتیم توی شکاف. شاید این شکاف چرخشی است در شعور، یا هیولایی که ما را بر علیه خودمان می شوراند ،شاید ناخود آگاه ماست یا نفس اماره، نمی دانم. آنقدر می دانم که روان آدمی بسیار بسیار پیچیده تر از آن است که بتوان رو به خانم میم کرد و به سادگی گفت:» کمتر بخور، بیشتر ورزش کن ،مطمئنا وزن کم خواهی کرد».
31 یکشنبه ژوئیه 2011
Posted
in دستهبندی نشده30 شنبه ژوئیه 2011
نهایت بی سلیقگی است که رویت را بکنی سمت مخاطب و خودت را توضیح بدهی. فکر کنم ورنر هرتسوگ بود که جایی گفته بود: هنرمند نباید خودش را به اثرش سنجاق کند. من این جمله را خیلی دوست دارم.حرف ورنر هرتسوگ این است که من هر چه باید می گفتم را توی اثرم گفته ام. باقی سهم مخاطب است. تفسیرش ، درکش و تصمیم گرفتن در مورد این که دوستش داشته باشد یا نه. ورنر هرتسوگ راست می گوید.
***
همه ی اینها را گفتم که پیشاپیش بابت این نوشته از شما و از ورنر هرتسوگ عذر خواهی کنم. اما مدتی است که این نوشته سر دلم ورم کرده بود. سامانتا چند وقت قبل از آنکه وارد دوران غیبت کبری شود روزی به من زنگ زد و با لحنی خیلی جدی گفت :» مردم دارند ما را می خوانند، نوشته های ما روی مردم اثر می گذارد.» سامانتا از چیزی می گفت که طیف و گستردگی مخاطب به همراه می آورد ، همان چیزی که ورنر هرتسوگ سهم مخاطب می داند. برداشت مخاطب چیز ترسناکی است همان طور که «اثر» گذاشتن چیز ترسناکی است- شما می شنوید که چند نوجوان بعد از دیدن فلان فیلم یک نفر را با اسلحه کشته اند یا خودشان را از پشت بام پرت کرده اند-خوب این ترسناک است، نیست؟ من که هرچه بیشتر بهش فکر می کنم بیشتر می ترسم. برای آنکه اولا من اصولا آدم ترسویی هستم و دوم این که من آدم بی مسوولیتی ام. من نمی خواهم مسول هیچ چیز و هیچ کسی باشم.
برای همین هم دارم این یادداشت ضد ورنر هرتسوگانه را می نویسم. یعنی می روم بالای چهار پایه و نه مثل یک هنرمند که مثل یک سبزی فروش که توی بلندگو برقی داد می کشد هندوانه …کیلویی ..تومن ( بلندگویش هم هر ازگاهی بوق می کشد) همین جا اعلام می کنم که من به تمام اصول اخلاقی ایمان دارم ( نمی گویم عمل می کنم، اما ایمان دارم)- وارد بحث نسبی بودن اخلاق نشوید . من هم می دونم که در جاهایی از قطب جنوب اسکیموها تعارف کردن زنشان را به میهمان کاری اخلاقی می دانند- منظورم همان اصولی است که همه می دانیم. همه شنیده ایم و با آن بزرگ شده ایم. همان ها که در تمام دوران و همه ی فرهنگ ها و مذاهب به زبانهای مختلف تکرار شده است. پیروان بودا به آن «سیلا «یا پنج اصل اخلاقی می گویند : دزدی مکن؛ دروغ مگو، قتل نکن، زنا نکن و شرب خمر نکن. سیلا ها به اندازه ی عمر بشر قدمت دارد . اگر در نوشته های من ، رویه ی دیگری از این اصول می بینید این به معنی تایید و تبلیغ و ترویج آن نیست. همان طور که اگر کسی در مورد قتل فیلمی بسازد معنی اش این نیست که مردم باید از فردا همدیگر را بکشند. توجه کنید که تصویر کردن یک پدیده با تایید کردن آن یکی نیست.
29 جمعه ژوئیه 2011
چند نکته ضروری جهت ثبت در تاریخ :
هدف از این وبلاگ و مطالب آن به هیچ وجه ایجاد نفرت و تخاصم نیست. چه بین عرب و عجم ، چه بین مسلمان و غیر مسلمان ، چه بین زن و مرد
27 چهارشنبه ژوئیه 2011
Posted Loulita
inآقای دکتر » الف» مدیر من بود. مردی مجرد و خوش تیپ و موفق. ادعایش می شد که همه ی دختر هایی که با او کار می کنند شب به یاد او سرشان را روی بالش می گذراند، ادعایش دور از ذهن هم نبود. دکتر مثل خروسی میان ما مرغ ها جولان می داد. یک روز حرف از زن گرفتن شد. دکتر خنده ای کرد و گفت: احمق است اگر کسی زن بگیرد در این روزگار. ما با تعجب نگاهش کردیم. ایشان بادی به غبغب انداخت و گفت: هزینه ی یک ماشین رختشویی و ظرفشویی و یک خدمتکار را حساب کنید.بعد خرج عروسی و شیر بها و نفقه و مهریه یک زن را هم حساب کنید، ببینید آیا به صرفه است که زن بگیرید؟
دکتر الف زن را در حد ماشینی برای شستشو و پخت و پز می دید. همین.
***
آقای مهندس «ف» از دوستان نزدیک من است . اهل مطالعه ، آزادی خواه. در ستاد موسوی فعالیت می کرده و دیدگاهش به من بسیار نزدیک است ، دوستی ما قدیمی است. می پرسد خوب، فلانی را چه کردی؟ توضیح می دهم که با هم چند بار شام بیرون رفتیم و او مرا میهمان کرده و سنگ تمام گذاشته است اما در نهایت با هم به توافق نرسیدیم و هیچ اتفاقی نیفتاد. مهندس «ف» سرش را می خاراند و می گوید بیچاره مرد هایی که گیر تو می افتند. تو که اهل «دادن» نیستی! طفلک اگر می رفت یک خانوم بلند می کرد خیلی به سودش بود.
آقای مهندس، زن را در حد سوراخی می بیند که باید در آن فرو کرد . مسلم است که سوراخ خانوم دکتر و یک روسپی هم آنچنان فرقی ندارد.
***
آقای «لام» آن قدر مست است که می افتد یک وری روی میز و می گوید تو رو خدا بزار من امشب اینجا بمونم. به تاکید میگم که به شرطی این که به من دست نزنی می تونی اینجا بخوابی. تا صبح صد بار بیدارم می کند و دستش می رود لای پاهایم. هر بار دستش را پس می زنم و می گویم «نه!» صبح بلند می شود و لباسش را می پوشد و دمغ از در بیرون می زند.می پرسم خوبی؟ داد می کشد:برو بابا! شق درد گرفتم! تا صبح به خودم پیچیدم. تو بیماری جنسی داری. دوست داری مردها را اذیت کنی . خودت رو به دکتر نشون بده!
آقای «لام» زن را موجودی می بیند که باید تنش را در اختیار او بگذارد. اگر نمی گذارد لابد یا بیمار روانی است یا مرض دارد. هیچ حالت سومی متصور نیست.
***
آقای » آ» یک کامنت گذار است . می نویسد اگر چه باکره بودن یک زن برایش مطلقا مهم نیست ، اما به هر حال «هر» مردی «حق مسلم » خود می داند ( انگار این هم انرژی هسته ای است )که حداقل یک بار در زندگی اش پرده ی یک زن را پاره کند. واگرنه دچار عقده می شود. یک پرده ی بکارت حداقل سهم یک مرد از زندگی است.
اقای «آ» زن ها را شبیه پروژه هایی می بیند که باید لا اقل یکی شان را درطول عمر کلنگ بزند وگرنه احساس بیهودگی خواهد کرد.
***
تمام برداشت محدود من از مرد جماعت منحصر به همین بود. تا قبل از این که ایران را ترک کنم فکر می کردم این طبیعت مرد یا در واقع ذات مردانه است که چنین برداشت هایی را از زن دیکته می کند. الان بعد از سالهای اندکی زندگی در غرب به این نتیجه رسیدم که این دیدگاه ها معمولا مربوط به مردهای مسلمان است. راستش من اینجا هرگز ندیدم که کسی زن را در حد یک ماشین ظرفشویی ، یک روسپی، یک سوراخ یا یک پرده ی بکارت ببیند. با همه ی ادعا هایمان، نگاه ابزاری و پایین آوردن زن در حد یک سوژه ی سکس یا ابزار رفع هوس در نگاه های ما ایرانی ها بسیار بارز تر از غربی هاست. حتی شاید با همه ی لخت گشتن هایشان این جماعت زن را بیشتر یک انسان می بینند، تا مردهایی که من در ایران می شناختم. این نوشته هم مثل همه ی نوشته هایی که تعمیم می دهند می تواند در همه ی موارد صادق نباشد. اما اگر در مورد شما صادق است. نگاهتان را عوض کنید، برای اینکه این نگاه انسانی نیست. و تا شما زن را در ابعاد یک انسان نبینید، زن نیز متقابلا مانند یک انسان با شما رفتار نخواهند کرد.
26 سهشنبه ژوئیه 2011
Posted scarlet
inباز تجاوز گروهی به یک زن در ملارد کرج در صدر اخبار است. خدا را شکر ما ایرانی ها اگر در کار های گروهی ضعیفیم در این یک فقره ظاهرا خیلی هم بد نیستیم. مغرور از این روحیه ی تعاون در مملکت آقا امام زمان اخبار را دنبال می کنم .می رسم به هشدار سازمان بهداشت جهانی در مورد موج سوم شیوع ایدز در ایران و بخصوص در زنان که از راه تماس جنسی منتقل می شود. لابد این هم از توطئه های استکبار جهانی است. می روم ای میل هایم را چک کنم که می بینم دوستی آمار زیر را برایم فرستاده که بر اساس تحقيق بعمل آمده توسط وزارت بهداشت با پرسشنامه ها بدون نام در خصوص مسائل جنسي استخراج شده است. البته انتظار ندارم این آمار منتشر شده باشد تا بتوان صحت و سقمش را محک زد، این جور آمار معمولا درز می کند. اگر این آمار درست باشه باید از رهبر معظم و علمای قم و روحانیون و فضلا که این سالها فرهنگ اسلامی را در این جامعه نشر دادند تشکر خاص بشود. چون اگر رییس کاباره ی مونت کارلو و جمعی از پا اندازها تمام تلاششان را می کردند نمی توانستند چنین امت همیشه در صحنه ای راتربیت کنند و چنین سربازان امام زمانی تحویل جامعه بدهند. آمار خود گویاست. قضاوت را به شما وا می گذارم:
25 دوشنبه ژوئیه 2011
Posted Loulita
inصحنه اول- دیوانه وارد می شود : ده نفر بیشتر سوار اتوبوس نبودیم.ساعت یازده صبح یک روز آفتابی و خوب بود. دو تا ایستگاه مانده بود برسم که مرد تنومندی با موههای به هم ریخته و وضع آشفته سوار اتوبوس شد و با لحن طلبکار به راننده گفت که بلیط ندارد و به جاش می خواهد پول بدهد. راننده که از لهجه اش به نظر عرب لبنانی می اومد شانه اش رو بالا انداخت و گفت که طبق قانون جدید نمی تواند پول قبول کند. مرد که معلوم بود عصبی و تا حدودی نا متعادل است گفت به درک! و بعد هم بدون اینکه پول بده یا بلیط بده رفت نشست روی یکی از صندلی های خالی. راننده که مشخص بود سر لج افتاده صداش را کمی بلند کرد و گفت: لطفا پیاده بشید و بلیط تهیه کنید و با اتوبوس بعدی بروید. مرد نگاهی کرد و گفت : همین جا می شینم تا چشت در آد. راننده گفت : چشم خودت در آد! منم تا بلیط ندی حرکت نمی کنم. بعد هم اتوبوس را خاموش کرد و دستش را صلیب کرد گذاشت رو شکم گنده اش
صحنه دوم- قهرمان وارد می شود: وقتی راننده اتوبوس را خاموش کرد مسافرین با تعجب به هم نگاه کردند. روز خلوتی بود و توی آن خیابان هیچ خبری نبود. دقایقی در سکوت کشدار گذشت . در اینجا مرد جوان و خوش قیافه ای که ته اتوبوس نشسته بود بلند شد و با صدای رسایی به مرد دیوانه گفت آهای، آقا! مردم توی این اتوبوس بیکار نیستند ، برو از اتوبوس بیرون. بیخود مردم را معطل خودت کردی که.. اما حرفش تمام نشده مرد دیوانه از جاش بلند شد و شروع کرد به هوار زدن که من از این اتوبوس تکون نمی خورم.صدات رو ببر وگرنه هر چی دیدی از خودت دیدی بچه ک..نی! ( در اینجا یک چیزهایی هم در مورد مقعد آن پسر گفت که بدلایل اخلاقی از بازگو کردنش خودداری می کنم )پسر جوان صورتش سرخ شد و سکوت کرد و روش را برگرداند.
صحنه سوم – خردمند وارد می شود: مرد میانسالی که کت شیکی تنش بود و آدم مسلطی به نظر می اومد از جاش بلند شد و رو به مرد دیوانه کرد و گفت : اقای محترم ، من باید تا دوازده دقیقه دیگه در یک جلسه مهم باشم. خواهش می کنم اجازه بدهید که بنده به جای شما یک عدد بلیط نا قابل دو دلاری بدم و راه بیافتیم. بلیط در دست راه افتاد سمت راننده که ناگهان مرد پرید جلوش و داد زد: خیر خواهی تو برا خودت نگاه دار، برو بشین سر جات . من محتاج اعانه تو نیستم ! من فقط زیر بار زور نمی رم! مرد که دیرش شده بود گفت آقا ، این حرف شما منطقی… که مرد دیوانه داد زد همین که من گفتم . مرد زیر لب گفت عجب احمقیه ها ! مرد شنید و در حالیکه دهنش کف کرده بود داد کشید : چی گفتی ؟ چی گفتی مادرقحبه ؟ خایه داری یک بار دیگه بگو.. بگو دیگه بینم ..( جای شما خالی نباشه درست بالا سر من ایستاده بود و تف هاش همچون باران رحمت روی سر من می ریخت) . مرد موقر رنگش سفید شد و گفت : هیچی ! هیچی ! من چیزی نگفتم .
صحنه چهارم – خیر خواه وارد می شود: همین جوری که دیوانه داد می کشید یک پیرزن که کلاه حصیری با روبان صورتی سرش بود با صدای ضعیفی گفت: نه، نه؛ دعوا نکنید. تو رو به خدا …من قلبم ضعیفه. دعوا کار بدیه. دعوا خوب نیست. با هم دیگه درست صحبت کنید ( خلاصه چیزی تو مایه های صلوات بفرستین خودمون). مرد دیوانه یک کم صداش را اورد پایین . اما باز رفت و زرتی نشست سر جاش.
صحنه پنجم- گوسفندان وارد می شوند: چند دقیقه دیگه گذشت.همه به خودشان می پیچیدند و زیر لب نوچ نوچ می کردند اما اگر از سنگ صدا در آمد از آن جماعت هم صدایی شنیده شد. آخر سر مرد دیوانه خودش حوصله اش سر رفت. بلند شد و رفت سمت در ، قبل از اینکه پیاده بشه رو کرد به جمعیت گفت » اگر به خاطر بی خاصیتی شما نبود من الان نباید پیاده میشدم ، اما دلم براتون سوخت. خیلی همتون آشغالید! گوسفند ها تحقیر شده و ناراحت به خودشون پیچیدند ، این همه معطل شده بودند و آخر هم بیخود و بی جهت بهشان توهین شده بود اما هیچ کس جیکش در نیامد. دیوانه تفی کف اتوبوس انداخت و پیاده شد. راننده تندی در اتوبوس را بست . همه نفس راحتی کشیدند و اتوبوس به راه افتاد.
______________________________________________________________
نتیجه اخلاقی: این داستان در مورد اتوبوس است و قابل تعمیم نیست.
نتیجه غیر اخلاقی : خدا نکند که دیوانه ای بر مسند قدرتی در اتوبوس سوار شود.
نتیجه ضد اخلاقی: فکر می کنید چرا زور یک دیوانه به9 نفر می چربد؟ فکر می کنید چرا آن 9 نفر که خیر سرشان عاقل هستند پشت هم را نگرفتند و همه با هم از حقشان دفاع نکردند تا مردک را پیاده کنند
نتیجه کاملاٌ غیر اخلاقی: % 65گوسفندان خفقان گرفته ، 10% مبارز ، 10% دنبال راهکار هم که به دست دیوانه خفه می شوند ، 10% آدمهای خوش خیال .. واقعا فکر می کنید اینجور مواقع چه معجزه ای باید باعث شود که آن دیوانه از خر شیطان پایین بیاید؟
نتیجه ریاضیاتی : فکر می کنید چرا جمع این آمار 95% است؟ آن 5% باقیمانده را نام ببرید و به قید قرعه برنده یک سفر سیاحتی در تور زیارتی جمکران-مشهد- عتبات عالیات شوید
23 شنبه ژوئیه 2011
Posted
in دستهبندی نشده≈ دیدگاهها برای بسته هستند
23 شنبه ژوئیه 2011
Posted scarlet
inاین نوشته سراسر نفرین است. اگر حوصله نفرین و ناله و روضه را ندارید کانال را عوض کنید.این نفرین نامه بعد از خواندن این مقاله در مورد سیزده سال مفقود شدن سعید زینالی نوشته شده است.
توان بازگویی ماجرا را ندارم. خودتان بخوانید. فقط می خواهم نفرین کنم. مثل خودشان که نفرین و دعا را از اولین روز مدرسه و شاید پیش از آن در وجودمان تزریق کردند. مگر نه اینکه من زنم. مگر نه اینکه زنی که آنها می خواهند همین است که به اندرونی بخزد و در خفا ضجه کند و گریه و نفرین.دیگر جایی برای تعبیر و تفسیر و روایت و داستان و خوش رقصی و لایک و کامنت گیری نمانده است.مادری را سیزده سال اینگونه شکنجه کرده اند. پدری را، خانواده ای را.
به همان خدایی که خودتان اعتقادی به او ندارید در هیچ قاموسی همچین کاری را با یک مادر با یک پدر با یک برادر و خواهر نمی کنند.
شرم بر شما که بوی کثافت و لجنتان جای نفس برای ایران نگذاشته است.
پسر تنها بیست و دو ساله بوده است. کجایی بنیانگذار؟ نظامی که رهبرش جوان سیزده ساله ای بود که زیر تانک فرستادیدش جوان بیست و دو ساله را بر نمی تابد، سر به نیستش می کند.
پسر اگر، اگر باشد، الان سی و پنج ساله است. در ذهنم نمی گنجد.از پسر اگر، اگر هم باشد، چه مانده است؟
چه باید بر سر شما بیاید که تلافی چنین ظلمی شود؟ جهنمی که خودتان هر روز و هر شب برایمان ترسیم کرده اید تاوان چنین ظلمی را می دهد؟ کدام آتشی است که این کثافت را بسوزاند. این ظلم را بسوزاند.
مادرش می گوید » مرا، دور از جان، سگ پا بوس به حساب بیاورند اما بگذارند بچه ام را ببینم اگر زنده است زنده اش را و اگر مرده است جنازه اش را».
کشوری را، تصور کنید که مادری دارد که به جایی رسیده است که خود را سگ پا بوس کثافتترین، پستترین، ظالمترین، وحشی ترین و خونخوار ترین آدمها می کند تا بتواند جنازه فرزندش را ببیند.
پی نوشت:
آیا پگاه آهنگرانی را هم می توانند سیزده سال مخفی کنند؟ کاش سعید هم اسم داشت. کاش سعید هم ستاره بود شاید نورش از پس چشمهای بسته ما گذر می کرد.