من ، در ایران یک نیروی متخصص بودم. کارم را بلد بودم، آدمهای دور و برم را می شناختم، پول خوب در می آوردم و بر اسب مراد سوار بودم.من هیچ وقت تظاهر نکردم به چیزی که  نیستم. به من احتیاج داشتند برای آنچه که می دانستم. دیر می رفتم و زود می آمدم و ناز می کردم. خانه ام بالای شهر بود  و ماشینم آخرین مدل. منیتم باد کرده در حد بادکنک. تا اینکه یک روز این بادکنک ترکید.

***

من ، این روزها توی آزمایشگاه کار می کنم. نه ،مدیر نیستم ،  سطل آشغال ها را آخر هفته من خالی می کنم. پروفسور «اچ «از کنارم رد می شود و می خندد و می گوید آخر عاقبت اون همه تلاش این شد؟ لبخند می زنم و می گویم  تازگی ها  ترفیع گرفتم، جناب،  شدم سوپور !پروفسور می خندد ، از اهالی انگلستان است،  پیشینه ی من را  می داند و با من خصومتی ندارد. یک بار گفت: دختر جان، شاید آنچه بر سر شما می آید در اثر دخالت انگلیس باشد. گفتم لعنت بر مردمی که دخالت انگلیس بتواند اینجور آواره شان کند. سکوت کرد.  پروفسور»اچ »  دایی جا ن ناپلیون این وری هاست.

***

جا به جا کردن سطل آشغال هیچ مشکلی نیست وقتی کل سرزمین ات زیر زباله مدفون شده است. تحقیر های هر روز به روز هم مهم نیست. زندگی در یک اتاق دانشجویی پنج متری هم مهم نیست.عاشق مردی که عاشق یکی دیگه است شدن هم مهم نیست. اصلا کل زندگی مهم نیست. اما وقتی استادت صدات می کند وگزارش پیشرفت کار می خواهد ، خوب این تا حدودی مهم است.

***

استادم سخت گیر ترین آدمی است که در دانشگاه ما پیدا می شود. سخت گیری اش از روی دانش است، نه از روی بد خواهی. او یک دانشمند  واقعی است. در واقع  اولین دانشمندی است که من در همه عمرم دیده ام. دست هایش را می گذارد روی میز و می گوید: ببین! امروز صدات کردم تا چیزی ازت بپرسم. آیا تو واقعا- روی واقعا تاکید می کند-  به این پروژه علاقمندی؟ آیا تو دوست داری این کار را تمام کنی؟ به من صادقانه بگو، اصلا  به خودت صادقانه بگو. آیا تو این کار را دوست داری؟ برای این که ، راستش را بخواهی ، من هیچ شوق و علاقه ای در تو نمی بینم!

***

من همیشه آدم صادقی بودم. استاد را نگاه می کنم و همه صداقتم را روی میزی که بین ماست بالا می آورم. می گویم که نه تنها  این رشته را دوست ندارم، که حتی دیگه زندگی کردن را هم دوست ندارم.که همه چیز اینجا برایم تحقیر امیز است. که  اگر سرزمینم این طور در آتش نسوخته بود حتی یک روز هم این جا نمی ماندم.گفتم که من روی لبه ی بین بودن و نبودن لی لی می کنم وبه همین راحتی از فردا می توانم نباشم. نه توی این دانشگاه، می توانم حتی توی این دنیا نباشم. گفتم که برایم داشتن پی اچ دی کوفتی از این دانشگاه مهم نیست( ابروهایش بالا رفت) گفتم برایم حتی دیگه زنده بودن هم مهم نیست( ابروهایش بیشتر بالا می رود). گفتم تنها دلیلی که اینجام اینه که تنها چیزی که هنوز برایم مهم است  آموزش است ،علم است،  آگاهی است. و تنها دری که همیشه روی من باز بوده در» آموزش» بوده و من هیچ «درگاه «دیگری ندارم که بهش پناه ببرم.. گفتم من اینجام که چیزی یاد بگیرم..اما راستش این روزها  شاید دیگر این هم مهم نیست

***

عینکش را بر می دارد و می گذارد روی میز. پیر و خسته است او هم،  لحظه ای سکوت می شود. می گوید می دانم توی ایران اوضاع هیچ خوب نیست… و متاسفم بخاطر آنچه که بر سر ملت ایران می آید.مکثی می شود  و من بغضم را فرو می دهم. می گوید من ….با تاکید می گوید؛ من ، هرکاری که بتوانم می کنم که از تو»اینجا»  یک آدم موفق بسازم. من – تاکید روی من – بیشتر از نصف راه را خواهم آمد تا به تو برسم و کمکت کنم برای رسیدن به چیزی که لایقش هستی. به شرط آنکه تو – تاکید روی تو- هم این را بدانی. بدانی که لایق چی هستی و آنچه که لایقش هستی را بخواهی.عینکش را می گذارد روی چشمش و دوباره جدی می شود و اضافه می کند: البته برای اینکه به عنوان یک استاد این وظیفه ی من است.

***

از در میزنم بیرون و به این فکر می کنم که من واقعا لایق چی هستم؟ شغل مدیریتی در جامعه ای که مثل اشغال با من رفتار می شود یا بردن آشغال در جامعه ای که اینگونه به من امکان رشد کردن می دهد؟ به جامعه ای فکر می کنم که انسان تربیت می کند؛ که در دانشگاههایش به روی غریبه ترین آدمهای دنیا باز است ، که برای درس خواندن در دانشگاه به تو پول می دهد و حمایتت می کند. به جامعه ای که دیدن و نگاه کردن و نگرش علمی را تقویت می کند. که بیش از نیمی از راه را می آید تا تو را ملاقات کند و دست دوستی ات را بفشارد. پشت سر تصویر جامعه ای که از انسانها مشتی آدم بی هدف و قضا قدری می سازد ، جامعه ای که کنکور را انقدر سخت می گیرد ، جامعه ای که   اسایتد دانشگاهش بر مبنای طول ریش انتخاب می شوند، جامعه ای که رییس جمهورش منتظر ظهور آقا امام زمان است و نزدیکانش همه رمال هستند با من می آید.

با خودم می گویم لعنت بر من، اگر هیچ کدامشان را از خودم نا امید کنم!باز روی لبه ایستاده ام ، این لبه من را از وسط می برد ،می دانم.