ابسلوت را خالی کرد توی لیوانش و دو تا یخ انداخت توش .چیپس را توی ماست زد و گفـت: من مهندس عمرانم عضو هیئت مدیره هم هستم؛ ما برج می سازیم .

بقیه اون وسط داشتند  می رقصیدند .صاحبخانه منو کناری کشید  وتوی گوشم گفت : تو رو خدا بد اخلاقی نکن. باور کن از این بهتر گیرت نمی آد.خوش تیپ نیست؟ قدش هم که بلنده ، باهوش و با مزه هم هست.تازه از خانومش جدا شده. زنش دختر آیت الله … بوده.وضعش هم توپه ، سانتافه هم داره. دیگه هیچ ایرادی نمی تونی بگیری.برای یک بار تو زندگیت آدم باش

گوشه ی لبش را پاک کرد و چشمکی زد و گفت:تو همیشه انقدر بد اخلاقی؟ بعد زد زیر خنده.مست  بود.  پیک آخری رو زیادی زده بود.می دونی خدا زن و مرد رو برای هم آفریده؟ هر یک شبی که من و تو تنها بخوابیم معصیت داره. خدا؟ اره!مگه تو مسلمون نیستی؟ نه؟! !خوب من هستم !اما مهم نیست که تو نیستی. اعتقاد هر کسی به خودش مربوطه… زن من از کلاغ نر رو می گرفت اما اگه تو باهام باشی اجبارت نمی کنم  که حجاب داشته باشی. من آدم آزاد اندیشی هستم. میخوای برات یک پیک بریزم؟

پرسیدم : تو  چجور مسلمونی هستی؟عرق خور که هستی ، با نامحرم که می رقصی، به کفار هم که پیشنهاد بی شرمانه می دی. این چه جور مسلمونیه؟ گفت : اعتقاد هرکی به خودش مربوطه.

-درسته اعتقاد هرکی به خودش مربوطه اما اعتقاد تو انگار به خودت هم مربوط نیست!تو که به اصول اعتقادی خودت هم پای بند نیستی، بالاخره کدوم وری هستی؟ از هر ور باد بیاد بادش می دی؟

با تعجب نگام کرد و گفت :ببین! من نمی فهمم به چی گیر دادی. اعتقاد من به تو چه ربطی داره؟

-به من ربطی نداره ، اما چیزی که تو را می سازد همین اعتقاداتته. اگر تو به اسلام اعتقاد داری پس چرا ابسلوت می خوری؟ اگر نداری چرا فکر می کنی که مسلمونی؟برای اینکه نون رو به نرخ روز بخوری؟ برای اینکه سوار سانتافه بشی؟ برای اینکه باهوشی و هرچیزی از کنارت رد شد دوست داری سوارش بشی؟ یک روز سوار زن چادری  نوه فلانی که راه رو برات باز کنه  و یک روز سوار من که خوش بگذرونی و یک روز سوار سانتافه ؟

اخمی گوشه ی ابروش نشست.با این همه لابد چون باهوش بود نمی خواست خون خودش را کثیف کند: ببین، من مسلمونم.هرچی میخوای اسمشو بزار. من به  خدا پیغمبر و  ائمه و قران اعتقاد دارم

-تا اونجایی که با رقصیدن و شرب خمر و زنا و  اینها مربوط نباشد؟ گفت : دیگه داری نشئه پرونی می کنی.

برای اولین بار توی صورتش لبخند زدم و پرسیدم: به امام زمان  هم معتقدی؟ گفت : اره، چه ربطی داره؟

بلند شدم و کیفم را بر داشتم و تو شلوغی از در زدم بیرون.کسی متوجه رفتنم نشد.توی کوچه خنکی شب حالم را بهتر کرد.صدای جار و جنجال و عربده های مستانه ی مسلمانان روشنفکر تا سر کوچه می آمد.