خانوم «س «از دوستان من بود.پیر دختری بغایت زشت ، تلخ ، عبوس و سخت کوش . خانوم س از همه ی ما با سواد تر و از همه ی ما ناموفق تر بود. جوری که من با 5 سال سابقه ی کار کمتر ظرف دو سال مدیر او شدم.بیچاره خانوم س در ایران آینده ای نداشت. هیچ کس تحویلش نمی گرفت و قدر سواد و تخصصش را نمی دانست. برای همین هم تصمیم گرفت که جلای وطن کند و از ایران برود. او پنج سال قبل تر از من به آخر دنیا مهاجرت کرد. به سختی درس خواند و حسابی باسواد شد. او در موقعیتی قرار گرفت که همیشه ارزویش را داشت و در دانشگاهی معتبر استخدام شد. خانوم س قدر موقعیتی که به دست آورده بود را می دانست. او روزی 8 ساعت مطالعه می کرد و حتی شنبه ها و یکشنبه ها هم تا پاسی از شب در ازمایشگاه کار می کرد. خانوم س خوشحال بود که به کشوری آمده است که پیشرفت آدمها نه از روی زبان بازی و نه بخاطر ریخت و قیافه و نه بخاطر چادر سر کردن ،بلکه به خاطر تلاش و کوشش آنها و تحصیلات و دانش آنهاست. خانوم س هقته ی پیش بدون هیچ دلیل محکمه پسندی از کار اخراج شد.
استادی داشتیم که می گفت: شما نمی توانید همان آدم باشید ولی همان بیماریها را نداشته باشید! مثلا اگر شما همیشه سر درد می گیرید و فشار خون و کلسترول بالا دا رید اگر بخواهید این بیماری ها را نداشته باشید کافی نیست یک قرص بخورید. لازم است که جور دیگری زندگی کنید، جور دیگری غذا بخورید؛ جور دیگری به زندگی نگاه کنید و در واقع تبدیل به یک آدم جدید شوید وگرنه تا وقتی شما همان آدم هستید همان بیماری ها را تجربه خواهید کرد..
رازی در میا ن نیست. داستان خیلی ساده است. اگر یک الگوی ثابت را روی پارچه های مختلف بیاندازی هزار رنگ پارچه با جنس ها و طرح های مختلف خواهی داشت که همه در نهایت شکل هم هستند .ممکن است یک پارچه گل گلی و دیگری چهارخانه باشد. یک پارچه کتانی و آن یکی پشمی باشد ولی تا وقتی الگو همان الگوست برش همان برش خواهد بود. اگر الگو مشابه خانوم» س» است و چیزی در درون تو میل به زوال دارد و دوست دارد که دست کم گرفته شود و به حقوقش نرسد تا آخر دنیا هم که بروی آش همان آش است و کاسه همان کاسه . ما هر جا که برویم الگوی عادات قدیمی مان را با خود خواهیم برد. چیزهای کوچکی که حتی خودمان هم از آن بی خبر هستیم. چیزهایی که در سایه های شخصیت ما گم شده ودر ناخودآگاهمان مدفون است. چیزهایی که ما حتی از آن آگاه نیستیم. مثل میل به زوال ، به شکست ، به تحقیر. این چیزها خود را در مدل ایستادن مان ، حرکت پلک چشم هایمان ، بوی بدن و لحن حرف زدنمان نشان می دهد. این چیزها انقدر جزیی است که ما اصلا به آن توجه نمی کنیم .ولی همین چیزهای بی اهمیت است که در نهایت سرنوشت ما را رقم می زند و الگویی را می سازد که مدام و مدام تکرار می شود.. .
پی نوشت :
همه ی زندگی من عوض کردن رنگ و جنس پارچه هایی است که دوست نداشتم. عوض کردن آدمها به بهانه ی آنکه آن چیزی که من می خواستم نبوده اند ، عوض کردن شغلهایی که دوست نداشتم و دست آخر عوض کردن جبر جغرافیایی که از آن بیزار بودم .من تا آخر دنیا رفتم ولی چمدانم را با خودم آوردم و هیچ چیز عوض نشد. دیگر نمی خواهم که همان ماجراها را دوباره تکرار کنم.فکر می کنم وقت آن رسیده که این الگو از اساس عوض شود .از این تکرار و سرخوردگی و سردرگمی خسته شده ام. این کاغذ الگو باید عوض شود، حتی اگر به قیمت این تمام شود که «من» دیگر «من نباشم