پدرم خوش تیپ و قد بلند و شوخ بود و به چشم ما  نماد  ذکاوت و شجاعت و موفقیت بود. خاطرات کودکی من پر است از خاویار و بطری های جانی والکر پدرم و پالتو پوست های مادرم که همیشه ازش می ترسیدم و بدم می آمد. بعد از انقلاب که ورق برگشت پدرم خانه نشین شد. پولهایش را در چند تا سرمایه گذاری اشتباه از دست داد و شروع به ترسیدن کرد و دیگه هیچ وقت صدای قهقهه هاش خونه رو پر نکرد. با اینهمه یکجورایی حس طنزش ماند و جمله های به یاد ماندنی زیادی ساخت ولی از همه خوشمزه ترش این است » اگر سی سال پیش کسی به من می گفت که زندگی ام این جوری تغییر خواهد کرد ، بدون هیچ تردیدی با یک گلوله توی مغزم شلیک می کردم!»

***

یک لیوان شراب می ریزد و روی سوفا کنار دستم می نشیند . در پس زمینه سید بارت می خواند. با آن لهجه ی انگلیسی – اسکاتلندی – استرالیایی از راک سایکدلیک و دراگ  و دیوانگی هایی که کرده می گوید. نمی دونم داستان به کجا می رسد که اجازه می گیرد و پیراهنش را در می آورد تا خال کوبی روی بازوش را نشانم دهد.بدنش مردونه و عضلانی است. مثل بیشترشون که واقعا  هیکل های ورزشکاری خوبی دارند ( من تازه اینجا فهمیدم که هیکل یک مرد چقدر می تواند سکسی باشد).بازویش را جلو می آورد و لبخند می زند. عین مسخ شده ها انگشتم را می کشم روی خالکوبی بازوش و عضلات  محکمش را زیر انگشتام لمس می کنم.

ناگهان چیزی در مغزم جرقه می زند و  پرت می شوم به ده سال پیش، تهران ، اولین خانه ام توی آن کوچه ی بن بست.دارم توی آشپزخونه غذا درست می کنم و ظرف سالاد را توی یخچال می گذارم. تلویزیون روشن است و شهرام ناظری میخواند. منتظرم که شوهرم برگردد و شام بخوریم. من یک زن متاهل و سر به راه و خوب هستم . کار و زندگی  دارم  و خانه ام همیشه مثل دسته گل تمیز است. اگر ده سال پیش یکی می آمد و می گفت» فلانی تو ده سال دیگه توی آخر دنیا ،15 هزار کیلومتر اون طرف کره ی زمین یک لیوان شراب در دست، روی یک سوفا خواهی نشست و با آهنگ سید بارت بازوی یک استرالیایی اسکاتلندی تبار را لمس می کنی » احتمالا یک گلوله توی مغز طرف شلیک می کردم!

***

اصغر همیشه می گفت » زندگی فیلم نیست» اما من فکر می کنم زندگی من  اصلا یک زندگی نیست، چندین و چند زندگی است که تصاویرش روی هم افتاده و نه تنها یک فیلم که شاید چند تا فیلم از آن می شود ساخت . فیلم بی سر و تهی که  بی ربطی و غیر منتظره بودنش خودم را هم شگفت زده می کند. فیلم هایی که هیچ کدام ادامه منطقی دیگری نیستند ، با این همه با رشته ی ظریف و مرموزی به هم پیوسته اند.من ده سال دیگه کجا خواهم بود؟ نمی دونم. شاید توی آفریقا بچه های ماراسموسی را تر و خشک کنم ، شاید توی یک مرسدس بنز آخرین مدل؛ شاید توی قبر.  احساس می کنم که پر کاهی هستم که با باد از اقیانوس ها گذشته، من نه آنم ، نه این و نه حتی آن یکی که خواهد آمد. من هیچ کدام نیستم و همه ی این تصاویری که روی زندگی ام افتاده  هیچ کدام زندگی من نبوده . زندگی شاید  همین لحظه است و همیشه زیر انگشتانم  در جریان بوده ، چه آن زمان که کاسه ی سالاد را در یخچال می گذاشت و چه الان روی  خالکوبی عجیب …انگشتم روی بازوهای مردانه اش ،  به قهقهه می افتم.