هوا سوز سردی داشت امروز .وقتی از خونه بیرون زدم  از چشمهام اشک می آمد. تمام مسیر  را تا ایستگاه دویدم. توی ایستگاه  قطار پرنده پر نمی زد. من بودم وخودم . هر وقت گذارم به این ایستگاه می رسد احساس می کنم که دنیا توی یک انفجار اتمی نابود شده و من آخرین باز مانده ی روی زمین هستم.شاید هم همین طور باشد. راستش من دیگه  چیزهای زیادی  را به یاد نمی آورم. اول با فراموش کردن چیزهای کوچیکی مثل شماره تلفن و اسم خیابونها  و آدمها شروع شد. بعد کم کم حس های آشنا را فراموش کردم.  حالا دیگه حتی خودم را هم یادم نمی آد. انگار نه انگار  که گذشته ای داشتم. شاید هم آن انفجار رخ داده و من از یاد برده باشم.

تا رسیدن اولین قطار بیست دقیقه وقت داشتم. نشستم و روی صندلی و خیره شدم به ریل راه آهن. صدای ضبط شده ای انگار که فکر مرا خوانده باشد از بلندگو گفت: لطفا برای ایمنی خود از خط زرد جلوتر نروید .من از خیلی خط قرمزها  رد شدم ، این خط  زرد وسوسه انگیز می تونست  آخریش باشد. بلند شدم و کمی این پا آن پا کردم. خط زرد به من چشمک می زد. کوله پشتی ام را رها کردم روی صندلی و به سمت خط رفتم . پایم را گذاشتم آن ور خط و سرک کشیدم توی سیاهی شیاری که دو تا ریل آهنی قطار کفش  امتداد  پیدا می کرد.  جالب بود که این  دو تا  خط موازی  که تا ابد هم به نمی رسیدند می تونست آدم را به ابدیت پیوند  بزند.

 تا اومدن قطار 15 دقیقه مانده بود. نه غمگین بودم و نه خشمگین. برعکس احساس سبکی می کردم . یک حال عجیب مثل مستی … مثل بادکنکی که نخش از دست کودک بازیگوشی رها شده باشد .حتی دیگه سردم  هم نبود. پالتوم رو در آوردم و تا کردم و گذاشتم  کنار دیوار. چشمم افتاد به دوربین های مدار بسته که پیچ شده بود روی سقف بلند کاذب سالن، اما اهمیتی ندادم ،  اهمیتی هم  نداشت.

 ده دقیقه تا اومدن قطار مانده بود. 10 دقیقه ای که فقط مال من بود. 10 دقیقه ای که هیچ چیز دیگری در آن اهمیت نداشت. بلند شدم و ایستادم وسط محوطه ی سرد و خالی سالن ایستگاه . رقصم گرفته بود،شروع کردم به رقصیدن . اول با تردید و با تکان های کوچک  . برگشتم و دور و برم را نگاه کردم، کسی نبود. مثل کودکی که نمی تواند مثانه اش را کنترل کند نمی تونستم رقصم را نگه دارم، ول کردم و  گذاشتم که رقصی که از ته وجودم می جوشید بیرون بیاید.

پنج دقیقه تا آمدن ترن مانده بود که مرد جا افتاده ای  با کت شلوار و کراوات و کیف دستی سلانه سلانه از  پله های مترو پایین آمد. با دیدن من که توی آن سرما با یک تا پیراهن وسط  ایستگاه می رقصم جا خورد اما به روی خودش  نیاورد. خواستم بس کنم اما دست خودم نبود،رقص همین طور دیوانه وار از ته وجودم می جوشید ، می جوشید . چند دقیقه بعد یک زوج  با لباسهای هندی وارد ایستگاه شدند .مرد اول مرا دید لبخند زد و توی گوش زن چیزی گفت ، زن برگشت و  شادمانه دست تکان داد. چند نفر دیگر هم وارد ایستگاه شدند. لابد فکر می کردند من دیوانه شده ام ،برام مهم نبود. دلم می خواست تا آخر دنیا توی این ایستگاه آخر برقصم.

.  یک دقیقه تا آمدن قطار مانده بود. برگشتم و پالتوم را پوشیدم و کوله پشتی ام را برداشتم. قطار  که با سرعت وارد ایستگاه شد من  هنوز پشت خط زرد ایستاده بودم. ترن ایستاد و من سوار شدم .