هوا سوز سردی داشت امروز .وقتی از خونه بیرون زدم از چشمهام اشک می آمد. تمام مسیر را تا ایستگاه دویدم. توی ایستگاه قطار پرنده پر نمی زد. من بودم وخودم . هر وقت گذارم به این ایستگاه می رسد احساس می کنم که دنیا توی یک انفجار اتمی نابود شده و من آخرین باز مانده ی روی زمین هستم.شاید هم همین طور باشد. راستش من دیگه چیزهای زیادی را به یاد نمی آورم. اول با فراموش کردن چیزهای کوچیکی مثل شماره تلفن و اسم خیابونها و آدمها شروع شد. بعد کم کم حس های آشنا را فراموش کردم. حالا دیگه حتی خودم را هم یادم نمی آد. انگار نه انگار که گذشته ای داشتم. شاید هم آن انفجار رخ داده و من از یاد برده باشم.
تا رسیدن اولین قطار بیست دقیقه وقت داشتم. نشستم و روی صندلی و خیره شدم به ریل راه آهن. صدای ضبط شده ای انگار که فکر مرا خوانده باشد از بلندگو گفت: لطفا برای ایمنی خود از خط زرد جلوتر نروید .من از خیلی خط قرمزها رد شدم ، این خط زرد وسوسه انگیز می تونست آخریش باشد. بلند شدم و کمی این پا آن پا کردم. خط زرد به من چشمک می زد. کوله پشتی ام را رها کردم روی صندلی و به سمت خط رفتم . پایم را گذاشتم آن ور خط و سرک کشیدم توی سیاهی شیاری که دو تا ریل آهنی قطار کفش امتداد پیدا می کرد. جالب بود که این دو تا خط موازی که تا ابد هم به نمی رسیدند می تونست آدم را به ابدیت پیوند بزند.
تا اومدن قطار 15 دقیقه مانده بود. نه غمگین بودم و نه خشمگین. برعکس احساس سبکی می کردم . یک حال عجیب مثل مستی … مثل بادکنکی که نخش از دست کودک بازیگوشی رها شده باشد .حتی دیگه سردم هم نبود. پالتوم رو در آوردم و تا کردم و گذاشتم کنار دیوار. چشمم افتاد به دوربین های مدار بسته که پیچ شده بود روی سقف بلند کاذب سالن، اما اهمیتی ندادم ، اهمیتی هم نداشت.
ده دقیقه تا اومدن قطار مانده بود. 10 دقیقه ای که فقط مال من بود. 10 دقیقه ای که هیچ چیز دیگری در آن اهمیت نداشت. بلند شدم و ایستادم وسط محوطه ی سرد و خالی سالن ایستگاه . رقصم گرفته بود،شروع کردم به رقصیدن . اول با تردید و با تکان های کوچک . برگشتم و دور و برم را نگاه کردم، کسی نبود. مثل کودکی که نمی تواند مثانه اش را کنترل کند نمی تونستم رقصم را نگه دارم، ول کردم و گذاشتم که رقصی که از ته وجودم می جوشید بیرون بیاید.
پنج دقیقه تا آمدن ترن مانده بود که مرد جا افتاده ای با کت شلوار و کراوات و کیف دستی سلانه سلانه از پله های مترو پایین آمد. با دیدن من که توی آن سرما با یک تا پیراهن وسط ایستگاه می رقصم جا خورد اما به روی خودش نیاورد. خواستم بس کنم اما دست خودم نبود،رقص همین طور دیوانه وار از ته وجودم می جوشید ، می جوشید . چند دقیقه بعد یک زوج با لباسهای هندی وارد ایستگاه شدند .مرد اول مرا دید لبخند زد و توی گوش زن چیزی گفت ، زن برگشت و شادمانه دست تکان داد. چند نفر دیگر هم وارد ایستگاه شدند. لابد فکر می کردند من دیوانه شده ام ،برام مهم نبود. دلم می خواست تا آخر دنیا توی این ایستگاه آخر برقصم.
. یک دقیقه تا آمدن قطار مانده بود. برگشتم و پالتوم را پوشیدم و کوله پشتی ام را برداشتم. قطار که با سرعت وارد ایستگاه شد من هنوز پشت خط زرد ایستاده بودم. ترن ایستاد و من سوار شدم .
نادون خان گفت:
عالي بود! من به اين درجه از احساس ميگم «تصعيد» بس كه آزاد و رهايي در اون لحظه، عنقريبه كه تصعيد شي!!
mehreqan گفت:
shoma kheili khas hasti …mesle kasi ke vagean azad bashe..khodesh bashe
شوماخر گفت:
رقص ، رقص مرگ ، رقص عجیب خانوم بصرایی ، رقص عجیب ویولتا… !!
گیتی گفت:
قشنگ بود….خیلی زیاد… یکی از بهترین ها…
لحظه های خلسه….وقتی خطهای زرد و قرمز رو رد می کنی…
خوبه به زمان بعضی ساعت ها میشه اطمینان کرد…نمی دونم شاید هم خوب نباشه !!
راستی توی اون ایستگاه گاهی ماهی از آسمون نمی باره ؟؟!!
زن ایرانی گفت:
و فردا روزنامه ها تیتر درشت خواهند زد که :
دیروز زنی در ایستگاه خود را به زیر قطار نیانداخت….
گیتی گفت:
ولی رقصش گرفته بود …و مثل بچه پرروها برای مرگ شکلک درمیاورد و زبون درازی می کرد !!
یکی گفت:
خبر زندگی رو هیچ روزنامه ای نمی نویسه
اگه بنویسه هم هیچ کس اون روزنامه رو نمی خونه
خبر رقص، دختری که می تونست بمیره ولی نمرده و داره تو زندگی مستی می کنه و شاده…
roozhaiezendegi گفت:
اول اینکه دوخط موازی در بینهایت به هم می رسند. این رو گفتم که مفروضاتت رو به هم بریزم.
ثانیا مرگ راه به سوی هیچ ابدیتی نیست و ابدیت بلوفیه که آدم به خودش می زنه.بعد از مرگ فقط و فقط نیستی هست و دیگر هیچ. زندگی با مرگ به اتمام می رسه.
این علاقه تو به مرگ و نوشتنت از مرگ برای من جالبه ؛ حتی وقتی هم از مرگ نمی نویسی باز به مرگ می رسی ؛ مثل نوشتن از پایان یک رابطه که به هرحال یک نوع مرگه.
به هرچیزی هم که نگاه می کنی بجای واقعیت اون چیز با پدیده به مرگ می رسی.
باید به خودت کمک کنی و این نگاه رو عوض کنی .من تو این نوشته از رقص و زیبایی و اینها مثل بقیه چیزی ندیدم ؛ نوشته تاریک و سردی بود.خیلی بد شروع شد.آدم رو مکدر می کنه.
نادون خان گفت:
اينكه در مرز جنون و مرگ زندگي كني مشكلش چيه؟؟ البته اصلا نرمال نخواهي بود، و همواره متفاوت، ولي لذت و هيجان داره،همونطور كه دپرشن هاي عميق و خوف داره!
توصيه تو به ويولتا دقيقا مانند توصبه دوستم بمنه: چرا مث بقيه آدما زن نميگيري تا يكم زندگيت مرتب تر باشه، چرا اينقد ميخواي خاص زندگي كني، آخه يعني چي آدم يه وقتايي دلش سيگار بخواد، ضرر داره …..
البته زندگي نرمال سكون و آرماش داره، ولي وقتي گذر مردي ازش،ديگه نميتوني بهش برگردي، آره اي «روزهاي زندگي» عاقل نرمال عزيز 🙂
roozhaiezendegi گفت:
من که نفهمیدم چی گفتی و منظورت چیه؟ زندگی در مرز جنون و مرگ!!!! این میتونه برای یکی که مثلا بدل کاره یا مثلا توی زمستون تو ارتفاعات هیمالیا ماجراجویی می کنه مصداق داشته باشه، اما آدمی که صبح میره سر کار و شب میاد خونه و بزرگترین کارماجرا جویانش تبدیل آب پاش به آفتابه است ؛ دیگه چه زندگی در مرز جنون داره ؟ هر کی مثل سگ زندگی کنه و بی هدف و بدون هیچ انگیزه ای و باری به هرجهت که نمیتونه به خودش افتخار کنه.
امیر گفت:
حالا نادون خان یه ک… شعری گفت از سر نادونیش! خودش هم که معترفه به عمق جهالتش! اما تو چرا پرت و پلا و دری وری میگی ای تویی که داری روزهای زندگیت رو بنحو افتخار آمیزی از دست میدی …
آخه آدم مفتخر بخود با انگیزه و باری به «یک» جهت و هدفمند ! تو خودت چه غلطی داری توی این زندگی غیر سگیت میکنی بجز وبلاگ بازی که اینجوری شیلدگ گ… رو باز گردی رو جوون نادون مردم؟!
تو که مدعی مثبت اندیشی و مثبت نگاری هستی اگه خوب بیل میزنی در کون خودت هم بزن اون بیله رو!
roozhaiezendegi گفت:
من مدعی چیزی نیستم ؛ نمی دونم تو چرا فکر کردی من مدعی هستم . تو هم از نوشتنت معلومه که خیلی بچه تر از اونی که بخوای راجع به این چیزا نظر بدی.الانم یه چیزی گفتی که یه چیزی گفته باشی.هنوز کلت بو قرمه سبزی میده کوچولو.
امیر گفت:
سکوت اختیار می کنیم، پیر بی پیرایه ی مغان! مرشد!
خودسر گفت:
دلم میخواد بدونم کی بود اونی که برای اولین بار گفت این جهان بی سروته و این زندگی بی دروپیکر هدفی در دل باید داشته باشه؟ و باز کی انقد علاف خودش بود که گفت انسان باید به خودش، به باباش، ننش، یا هر کوفت و زهرمار موجه و غیرموجه دیگه افتخار کنه؟ این دومی رو خیلی بیشتر دلم میخواد پیدا کنم!
جهان گفت:
باراکانا، من هم ی حس نزدیک به همینی که میگیو بارها داشتم و چقر شیرینه …
سعید گفت:
یه جورایی منو یاد فیلم The Sunset Limited انداخت.
امیر گفت:
خوب خدا عقلت بده دختر … همین کارها رو کردی که مطلقه و معلقه شدی دیگه! 😉
ویدا گفت:
چه جالب…. انگار مهاجرت روی همه افراد یه تاثیر داره….. من هم سال اول مهاجرت یک روز بهاری تو یک خیابون خیلی شلوغ نشسته بودم منتظر دوستام. بودم… و یک کم اونور تر یه بنده خدایی یک ضبط گذاشته بود… می رقصید و مردم بهش پول می دادن….. خلاصه یک کم نشسته ام و حس دلتنگی تو اون شلوعی وصدای موزیک و موسم بهاری حس عجیبی بود….. یهو دلم خواست برقصم…. و پا شدم رفتم نزدیک منبع موزیک و شروع کردم برای خودم رقصیدن….. انگار کسی رو نمی دیدم…. یک کم رقصیدم…. بعد که به خودم اومدم دیدم اون بنده خدا هم دیگه نمی رقصه و وایستاده کنارو من رو نگاه می کنه….. و یک عالمه هم مردم وایستادن دارن نگاهم می کنن ( وقتی اون پسره می رقصید کسی نبود اونجا)… البته دوستام هم تو اون جمع بودن و بسیار متعجب من رو نگاه می کردن…..
این ماجرا کلا از یاد من رفته بود….. آخر این هفته با چند تا از دوستام رفتیم رستوران….. وارد رستوران که شدیم…. من با صدای موزیک جلو در رستوران یه چرخ کوچولو زدم….. یهو یکی از دوستام گفت: من هیچ وقت یادم نمی ره وقتی تو رو دیدیم که داشتی تو خیابون می رقصیدی….
امیر گفت:
حالا پولی هم جمع شد یا از بس ضایع می رقصیدی مردم واسه کرکره خنده دورت جمع شده بودند؟! P:
ویدا گفت:
اینجا مردم طوری تربیت شدن که به کسی نخندن و کسی رو مسخره نکنن…. تشویق شاید! ولی تحقیر اصلا…. نهایتش بی تفاوت از کنارش رد می شن….
نه اینکه فکر کنی خیلی با شعورن… ابدا….. بلکه اینطوری تربیت شدن…. مثل ما که تربیت شدیم با قاشق و چنگال غذا بخوریم… ویا قاشقمون رو نکنیم تو دیس پلو…..اینها هم اینطور تربیت شدن که کاری به کارههای زشت و عیب مردم نداشته باشن…. اگه خوشون اومد تشویق می کنن و در غیر اینصورت از کنارش رد می شن! ( همیشه فکر می کنم شاید اینکه رفتارهای زشت جلب توجه نمی کنه…. دلیل خوبی بر این هستش که رفتارهای زشت رو هم کمتر می بینی…. چون فکر می کنم اغلب افراد فقط و فقط برای خرید جلب توجه هستش که هنجار شکنی می کنن!!)
امیر گفت:
ااااااا… خوش به حالت ویدا جان…. عجب جاییه این خارجها….. دمشون گرم خیلی مودب تربیت شدن ها….. ایول… حال کردم … دم مامان باباهاشون گرم …. مثل من و شما از زیر بته که به عمل نیومدن آخه!
ولی خودمونیم با همه ی محسناتی که واسشون بر شمردی و من هم در بست قبول کردم اشکالاتی هم میشه بهشون وارد بشه… آخه ائمه ی معصومین که نیستن نعوذ بالله! مثلاً شاید کمی کج سلیقه باشن یا از سر مرام دیده باشن غریبی از سر ترحم دورت رو گرفته باشن…!
بهر تقدیر هر چند تو خارج دیده ای و با کلاسی و نقاط مشترک زیادی داری با خارجی ها هم از لحاظ کلاس، هم از این لحاط که همگی خارج رو دیدین (!) … اما امیدوارم که در میون نقاط مشترکی که با هم دارین «حس طنز» مستثنی باشه و بقیه خارجی ها مثل تو نباشن! 😛
ویدا گفت:
امیر جان….
اتفاقا اگه یک کم در زمینه علوم انسانی مطالعه داشته باشی… می بینی که شاید یکی از بدبختیهای ما در کشورمون شاید تو همین حس طنز باشه که مثل آتشفشان فوران می کنه…..
بدترین نوع ارتباط بین اشخاص ارتباط از نوع طنز هستش…. که بدون شک اون ارتباط محکوم به تمام شدن و اغلب منتهی به مشاجره خواهد بود…. یک دوست روانشناس داشتم می گفت…. اگه قهر کنی بهتر از این هستش که بخواهی در قالب طنز و شوخی حرف دلت رو بزنی…. و می گفت…. شوخی و طنز رو هیچوقت وارد روابط با شریک زندگیت یا همکارات نکن….
خلاصه حس طنز داشتن یک امتیاز حساب نمی شه …. همیشه افرادی بیشتر تمایل به طنز و شوخی ( در ارتباط بین افراد… نه افراد طنز نگار… یا نویسنده طنز) دارن که احساس امنیت کافی نمی کنن و اعتماد به نفس کافی ندارن….. خلاصه به امید روزی که این حس خوشمزه و باحال بودن… از سرزمین ایران دور باشه…. و مردم اعتماد به نفس کافی داشته باشن تا بخوان محترمانه با هم ارتباط داشته باشن!…..
امير گفت:
ويدا جان با اينكه مشخصاً ميبينم كه در زمينه ي اعتماد به نفس كم نداري ( لااقل از «شبانه روزهاي زندگي›) اما كلاً ازت قطع اميد كردم!
از اميدواريهات براي فرداي ايران گفتي، از آرزوم براي امروز دور و برهات
امير گفت:
… از آرزوم براي امروز دور وريهات ميگم كه بشدت براشون آرزومند سعه صدر هستم! آدم در روابطش با آدمها به قهر برسه بهتره تا به خميازه! :p
roozhaiezendegi گفت:
اولا بگو اونجا کجاست؟ بعدشم من حرفت رو قبول ندارم . اونا هم همینکار ها رو میکنن.بگو کجاست تا برات بگم.
امیر گفت:
آره بوگو تا برات بوگوئه این روز های زندگی پر افتخار از افتخاراتش در سرتاسر گیتی!
ولی کلاً خودمونیما روزهای زندگی … با همه ی گند دماغ بودند خیلی با این تریپ شخصیتیت حال میکنم که از اون اشاتیدی هستی که جواب همه ی سوال ها پیششونه …. جون خودت مسخرگی نمیکنما … ایول الله داره کارت … خداییش روز های زندگی خیلی کمه برات ها… یه تجدید نظری بکن..! 😉
راستی یه سوالی هم از تو دارم ویدا جان که تو خارجی … این خارجیا یه اصطلاحی دارند که میگه «jack of all trades» … این موارد کاربردش چیه؟! 😉
ویدا گفت:
بابا جان! کل متن رو بخونید بعد …هرچی دلتون می خواد بگید…. این جمله رو هم خوندید که نوشتم : نه اینکه فکر کنی خیلی با شعورن… ابدا!
من هم نگقتم اینها از روی شعور و ادب تو جامعه بی توجه هستن…. دقیقا مثل غذا خوردن ما بدون اینکه فکر کنن از کنارش می گذرن! همونطور که فرهنگ درست غذا خوردن رو جامعه ایرانی بهمون یاد داده…. و ما عمرا به فکرمون هم خطور کنه که مثل قوم وحشی غذا بخوریم ( طوری که هنوز خیلی از کشورها هنوز این کار رو می کنن… من جمله آمریکاییها) اینها هم جو جامعه اشون اینطور هستش که تو ظاهر کاری به کارهم ندارن….
بله اینها هم وقت کنن بیشعوریهایی هستن که لنگشون روپیدا نمی کنی…….
امیر گفت:
ای بابا حالا دلت پره چرا خود زنی میکنی ویدا جان … بهر حال تو خودت هم الان دیگه خارجی به حساب میای با وجود این همه وجوه تشابهی که با خارجی ها داری! اینقدر بدشون رو نگو!
راستی حالا چرا امریکا؟ خیلی پیچیده کردی مسئله رو…. جون خودم نباشه… جون خودت و بقیه خارجی ها تا این «شبانه روزهای زندگی» هممون رو کچل نکرده آدرس شهر و ایالت رو هم بده که امریکا میگن دایورسیتیش زیاده و خب ایشون (!) بایستی برای تحلیل و بررسی گرای دقیق تر داشته باشند آخه! 😉
یکی گفت:
حال می کنم وقتی می بینم هیچی عصبانیت نمی کنه
زنده باشی
ها گفت:
یه موسیقی یا یه ریتم اون لحظه باید تو سرت بوده باشه. اون چی بود؟
زیبا گفت:
زیبا بود.
PRINCE گفت:
+++++++++++…. . . . .
bahar گفت:
koli keyf krdam
یکی گفت:
چه کردی…
مهرنوش گفت:
اولش یاد آناکارنینا افتادم و بعدش یاد این شعر
رقصم گرفته بود
مثل درختکی در باد
آنجا کسی نبود
غیر از من و خیال تنهایی…
رقصم گرفته بود
ویرانه سر، دیوانه وار
تنها… تنها….
تنها… تنها….
رقصیدم.
ویولتای عزیز خیلی وقته که نوشته هات را می خونم نوشته هات بسیار زیبا و تاثیرگذاره …تا چند روز به متنی فکر می کردم که با یادی از فیلم تارکوفسکی شروع شده بود اینکه برادر فرد واردشده به اتاق آرزو کورشد و اینکه آیا شرایطی که الان داریم ایا چیزی نیست که خودمون آرزو داشتیم. دوست عزیزم برات شادی و آرامش را آرزو می کنم.
یکی گفت:
کاش می گذاشتی هر خواننده ای خودش تصمیم بگیره که از در باز قطار بره تو یا بره قبل از باز شدن زیر چرخهاش بوده باشه…
یکی گفت:
ویولتا تو ایستگاه آخر همه پیاده می شند، تو چرا سوار شدی؟؟؟
مگه قطار بعد از ایستگاه آخر هم جایی می ره؟ اونهای دیگه که اومدن تو ایستگاه چی کار کردن؟ سوار شدن با تو؟؟؟
امیر گفت:
ایول به این میگن مچ گیری منطقی …. 😀
کلاً معلقه ظاهراً این ویولتا! واقعاً که این مغزهای فراری با این خل بازیاشون دارن همین یه مختصرآبرویی رو هم که به لطف مجاهدتهای رئیس جمهور محبوب و مردمی و یاران صدیق و صدوق ایشون نوی این چند ساله در مجامع بین المللی برامون کسب شده رو بباد میدند!
:-) گفت:
بالام جان مگه نمیدونی که این ویولتا مطلقه معلقه هستش؟
خوب آدم معلقه ( معلق) همه چیزو برعکس میبینه. مثلا بالا رو پائین میبینه و چپ را راست میبینه.
واسه همین هم این خانم ایستگاه اول خط (برای خودش اول خط) را ایستگاه آخر میبینه.
saeed گفت:
قر کمرش می یاد
هوا سرد همراه با قر کمر به یاد دوربین های مدار بسته
نسوان.مثل کودکی که نمی تواند کمرش را کنترل کند نمی تواند قرش را نگه دار
اي چخان ما رو چی فرض كردی؟ پنج دقیقه رقص !!
امین گفت:
فکر می کنم تو داستان نویسی یا شاید بیان خاطراتت به شکل داساتن خیلی بیشتر استعداد داری تا تحلیل بحث سیاسی احتماعی
داستانات حقیقتا خیلی خوندنیه
lonelyboy گفت:
یه روز يه آقايي نشسته بود وروزنامه مي خوند كه يهو زنش با ماهي تابه مي كوبه تو سرش.
مرده ميگه: براي چي اين كارو كردي؟
زنش جواب ميده: به خاطر اين زدمت كه تو جيب شلوارت يه كاغذ پيدا كردم كه توش اسم سامانتا نوشته شده بود …
مرده ميگه: وقتي هفته پيش براي تماشاي مسابقه اسب دواني رفته بودم اسبي كه روش شرط بندي كردم اسمش سامانتا بود.
زنش معذرت خواهي می کنه و میره به کاراي خونه برسه.
.
نتیجه اخلاقی1 : خانمها همیشه زود قضاوت می کنند
.
سه روز بعدش مرده داشته تلويزيون تماشا مي كرده كه زنش اين بار با يه قابلمه ي بزرگ
دوباره مي كوبه تو سرش
بيچاره مرده وقتي به خودش مياد مي پرسه: چرا منو زدي؟
زنش جواب ميده: آخه اسبت زنگ زده بود!
.
.
.
نتیجه اخلاقی 2: خانمها همیشه درست حس میزنند!
خسته گفت:
@ ویدا
منظورت از حس طنز و باحال بودن ایرانی ها تو رابطه ها چیه؟
ایرانی کلاً مناسباتش استعاری و آیرونیکه Ironic. تمام ادبیات داستانی ما سرشار از گوشه کنایه است. بله ممکنه در مقابل رابطهی صاف و سادهی خارجی ها یه نوع بیماری تلقی بشه. اما بنظر من رفتار ایرونیک ذات زندگیه. ایرونیک به معنای رند بودن. رند حافظ. می دونه و تجاهل می کنه. طنزی که تو حافظ هست قویتیرین آیرونی تو ادبیاته. مقاله ی طنز حافظ از شفیعی کدکنی رو سرچ کن خیلی جالبه.
البته لودگی و شوخی خرکی و الکی خوش بودن منظورم نیست. نوعی حس استغنا و بی نیازی از مناسبات سختگیرانه ی آدم های ربات منش منظورمه . باید توضیح بدم هرگز به معنای بی ادبی و جسارت نیست.
در کنار این نکتهی ضخیم باید یه درخواست ظریف هم از دوستان به وصل دوست رسیده بکنم؛ کسی می دونه چه جوری می شه از یه دانشگاه فرصت مطالعاتی کوتاه مدت درخواست کرد؟
امير گفت:
خسته جان دست مريزاد، كه با همه ي خستگيت چند تا چُسي رندانه اومدي خستگي روزانه از تنم بدر شد!
ویدا گفت:
اولا…. طنز در نوشتار و نقد و داستان قضیه اش فرق داره…. با طنز در یک رابطه یک به یک…. کلا نقد یک جامعه…. یک فرهنگ… یک مکتب آزاد هستش… و به طور کلی باعث آزار و رنجش نمی شه…. ولی نقد و انتقاد از یک فرد ( البته نقد افراد مشهور در حوزه کاری خودشون استثنا هست) تا حدودی به شکستن حریم شخصی فرد نزدیک هستش….. یعنی ما می تونیم یک جامعه رو نقد کنیم ولی یک فرد رو نه…. و تعریف طنز چی هستش؟ به چالش کشیدن عیبها و کاستیها… به طوری که باعث خنده بشه! … خوب در مورد یک دوست یا آشنا و یه رابطه درست نیست که رابطه رو به طنز بکشونی…. شما هر روز به طنز عیبهای کسی رو بهش بگو…. بعد از یک مدت از دست شما عصبانی خواهد بود…. ولی در صورتیکه تو آرامش این معایب بیان بشه فرد هیچ مقاومتی نشون نمی ده و بیشتر شنونده هستش…..
دوم …طنز اگه خیلی ادامه پیدا کنه…. حتما به لودگی و شوخی خرکی ختم می شه….. مگه چقدر می شه تو یک رابطه یک به یک طنز داشت؟
ولی منظور من هم این نیست که باید جدی و خشک بود….. اولا به قول یکی از استادام می گفت…. محتوای حرف باید زیبا باشه تا شنونده ازش لذت ببره …. مهم نیست که بخواد از حرف شما بخنده یا نه…. و در ثانی هزار روش دیگه وجود داره تا لبخند رو به لبهای شنونده بیاری ..
در مجموع استفاده از طنز چندان روش امنی نیست… چون می دونید که می گن عشق از مرزها می گذره ولی طنز از مرزها نمی گذره…. رفتاری که برای یک فرهنگ شاید شوخی و طنز حساب بشه…. برای فرهنگ دیگه شاید توهین باشه…. رفتاری که تو یک خانواده شوخی هست برای خانواده دیگه اینطور نیست… پس ایمن ترین راه این هستش که از شوخی و طنز در روابطمون استفاده نکنیم … ( البته این رو هم بگم…. افرادی رو که بتونن در برخورد اول روابط دوستانه ایجاد کنن…. و یکی دو تا شوخی کوچیک طوری بکنن که به طرف بر نخوره رو افراد نابعه در زمینه EQ می دونن….. ولی همیشه توسعه می کنن که اینکار رو نکنید. ریسکش خیلی بالاست……. چون طرف امکان داره حتی در ظاهر بخنده ولی در باطن شما رو یکطور دیگه قضاوت کنه!)
امیر گفت:
پس اینطور … خدا رو شکر امشب که سر به بالین بذارم مصداق طنز در روابط شخصی رو میدونم!
«شما هر روز به طنز عیبهای کسی رو بهش بگو….» این شد طنز در رابطه ی یک به یک، هان؟!
واقعاً که «احساس امنیت» ت من رو بشدت تحت تاثیر قرار میده ویدا جان! اینی که طنازی های بالقوه ی یار رو یکسره در برشماری عیبهای نگار می دونی رو میگم … قطعاً خیلی اعتماد به نفست اون بالا بالاهاست لولش… (آخه خارجی ای دیگه! LoL)
بعدش هم اینکه «به قول یکی از استادام می گفت…. محتوای حرف باید زیبا باشه تا شنونده ازش لذت ببره ….» … یکی از استادان من هم بود که شیره رو میخورد و میگفت چه شیرین است (البته بعض مواقع هم میکشیدش و می رفت بالا ابرها …!)
غلط نکنم اون استاد شما با این استاد من یه سر و سری دارند با هم!
roozhaiezendegi گفت:
ببین امیر جان گفتی سکوت می کنی ولی ماشاالله جای 100 تا آدم بزرگ حرف می زنی.به خیال اینکه دیگه چیزی نمی گی رفتم.نصف شبی بیخواب شدم اومدم اینجا دیدم نه بابا نتونستی جلوی خودتو بگیری.
امیر گفت:
نه استاد! نه مرشد! سو تفاهم پیش اومده بزرگوار! در اون یک مورد بخصوص که با جواب جانانه ی خویش لب رو که چه عرض کنم، فک بنده رو بهم دوختید… سکوت اختیار کردم! البته شاید هم بدلیل احساس ناگهانی سرمای زایدالوصف بود که زبان در کام کشیدم، ای علامه نورانی!
ویدا گفت:
روزهای زندگی جان…
نمی دونم شما قبلا هم کامنتها رو دنبال می کردید یا نه…. این دوستمون ید طولانی در این کارها دارن… هر روز با یک آی. دی می یان… یکسری دیالوگ اینجا پیاده می کنن و می رن… حالا امروز حالش نسبتا خوبه… کارش به فحشهای ناموسی نکشیده…
خوب بشو هم نیست….
خلاصه شما به دل نگیرید…. بالاخره مردم زن و بچه دارن باید یکطوری شکم اونها رو سیر کنن…. حالا شده با فحش دادن مردم… با کسب اطلاعات از اینکه تو جامعه مجازی چی می گذره….
امیر گفت:
ای جانم ویدا جان ….. شما که مطالعات وسیعی در باب علوم انسانی داری و از قرار معلوم احادیث بسیاری هم از اساتید گرامی در خاطر مبارک …. میخواستم بدونم که احیاناً اساتید و فلاسفه نظرشون در باب تهمت و افترا به مردم چیست؟!
احیاناً «توسعه» (!) خاصی در اینباره وجود نداره؟! 😀
ویدا گفت:
اینها رو بیخیال… امتحانات تموم شد؟… نبودی دلمون برات تنگ شده بود 🙂 … اینجا کلی سوت و کور بود 😀
امیر گفت:
ای شیطون بلا! نیش هات رو زدی حالا داری سعی میکنی به لطائف الحیل آمار من رو بریزی رو داریه؟! 😉
ویدا گفت:
نیش چیه؟!… شما مگه دوست نداری ما رو سر کار بذاری و ما رو مجبور به بحث کنی؟…. خوب من هم خواستم دلی را خوشحال کرده باشم…. و نوشته های شما رو بی پاسخ نذارم…..
خوب بنده خدا آرش ( نویسنده روزهای زندگی) هم تازه وارد بودن… دیدم تازه وارد گیر آوردی و بهش پیله کردی…. گفتم وظیفه ام رو انجام بدم و ایشون رو هم وارد جمع کنم …..
ولی آخرش نگفتی کلاس چندی؟…
امیر گفت:
آهان از اون لحاظ پس … فکر کنم که حسابی متقاعدم کردی که «مطالعه» ام رو باید در زمینه ی «علوم انسانی» و احادیث بیشتر کنم که زین پس زودتر متوجه سرکار رفتنم بشم! دستخوش داری بشر!
نه بابا … بهت دارم امیدوار میشم ویدا جان … داری از خمیازه کشیدن درم میاری! 😉
امیر گفت:
در ضمن این استاد شبانه روزهای زندگی که گفنی اونجور هم که گفتی غریب و تازه وارد نیست اینجاها … پیش از این و توسط مابقی دوستان هم کم اسگل نشده بنده خدا! منتهی معلومه دل لامذهبت خیلی نازکه خواهر! کاریش هم که نمیشه کرد…
شما خارجیها همتون همینجور رقیق القلب هستین!
هما گفت:
ویدا جان
ببخشید میپرم وسط حرفت اما این دوست عزیز ما شاگرد زرنگی بود منتها چون بقول خودش بچه پایین شهر بود حقشو خوردن
پارسال من یادمه اینقد میتراجون معلم کلاس اولش رو اذیت کرد و هی سر کلاس رفت رو نیمکت و شعار های مخ لسانه داد و از فواید ذوب و تصعید در مقام والا سخنرانی کرد که میتراجون رفوزه اش کرد
اما امسال قول داده درساشو خوب بخونه دیگه دستشم توی دماغش نکنه شبام با دوستای ناباب جلو ماشین ها رو به بهانه بازرسی نگیره تا میتراجون بهش بیست بده
بچم امسال جز مشاهیر میشه 🙂
ویدا گفت:
@ امیر….
از این مردم آزاری و سر کار مردم چه سودی بهت می رسه؟!!!!….. ببینم وقتی می خواهی وارد اینترنت بشی مگی… امروز می رم سر به سر دو نفر بذارم قربتا علی الله؟
@ هما…
آره هما جون… این دوستمون می تونه جز مشاهیر بشه…. ولی حیف که شیطون گولش زده!…. همش می ره ذوب می شه….. قراره اگه بچه خوبی بشه… میترا جون بهش بیست بده… من هم براش یک جایزه بخرم…..
امیر گفت:
وااااااااای خدا …… موش بخوره ت دخمل! نه بابا تعداد شیطون بلاها داره زیاد میشه … خارجی هم اگه نباشن مثل ویدا جان… بالاشهری دیگه هستن! ماشالا ماشالا همین جور کله قند ه که داره پشت کله قند میاد!
میگم هما جان تو با این طبع ظریفی که امشب رو کردی چشم میخوریا، خواهر! میگم یه گوسفندی چیزی واسه خودت دود کن حتماً!
هرچند بالا شهر که گوسفند پیدا نمیشه! میخوای آدرس بده یه چاق و موفرفریش رو خودم بفرستم برات! LMAO!
امیر گفت:
@ ویدا:
شما نیش نپخته (تهمت) نزن… جایزه خریدن پیشکش …! اونقدر پولی به گراجویت استیودنت ها نمیدن که تهش چیزی واسه جایزه خریدن بمونه این خارجیها!
محمدرضا گفت:
احتمالا منظور ویدا از طنز گفتاری سخن گفتن با گوشه و کنایه (Sarcasm) است. حرف قبلی امیر هم گوشه و کنایه بود نه طنز و شوخی. من تعجب می کنم از این که می شنوم یکی دارد ادعا می کند از ما بهترون گوشه و کنایه تو کارشون نیست. یا اینکه عقیده دارد که شخصی که دارد کنایه می زند قصد انتقاد سازنده و پند اندرز دارد که شما با قلم فرسایی و رفرانس دادن به استادتان قصد اصلاح رفتار دارید. زبان کنایه و نیش زخم نحوه متمدنانه لیچار بار کردن و فحاشی کردن است.
ویدا گفت:
آقا جان…
طنز گفتاری هم وجود داره….حتی تو رابطه یک به یک…. شما با همسرت که زیر یک سقف زندگی کنی…. دیگه بهش زخم زبون نمی زنی که!….. شاید بخواهی با طنز جلوه دادن بعضی از کارها و گفتارهاش رو بهش یادآور بشی و انتقاد سازنده هدفت باشه…. ولی در مجموع این گونه رفتار آخر و عاقبت نداره….
و تو ایران هم رسم بر این هستش…. که چه انتقاد سازنده… چه زخم زبون…. هر دو به روشی گفته می شه که خنده دار باشه….. ولی این روش صحیح نیست…. با زخم زبون حرف زدن نشانگر اختلالات شخصیتی هستش و با طنز ( باز تاکید می کنم …طنز تو روابط یک به یک… نه طنز نگار) صحبت کردن…. نشانه احساس امنیت نکردن و نداشتن اعتماد به نفس کافی هستش… حالا اینکه می خواهید باور کنید یانه با خودتون….
و بستگی داره شما از ما بهترون رو چه کسایی بدونید؟!…. اگه کسی که شعور و اعتماد به نفسش از ما بیشتر باشه… به طبع از ما بهتر هم خواهد بود……
نسوان گفت:
🙂 mwaah!
ویدا گفت:
والا خواهر جان….
اینها چیزهایی هستش به عنوان نتایج تحقیقات تو مخ ما کردن…. یک نکته جالبی که هستش…. اینجا خیال استادها رو راحت کردن… و گفتن برای اکتیو نگه داشتن کلاس… لطفا از طنز استفاده نکنید….. چون امکان داره طنز شما به یکی بر بخوره و بره شما رو سو کنه… و بسیار اتفاق افتاده که استادها به خاطر طنزهایی که سر کلاس گفتن سو و متهم شدن!!!!
محمدرضا گفت:
اول−در مورد از ما بهترون، همه توافق دارند که از ما بهترون باید مو بور و چشم آبی باشند. البته بر سر این که برونت ها و چشم سبزها هم از ما بهترون هستند یا نه بین علما و فضلا اختلاف هست که در این مورد بهتر است مومنین و مومنات به آخوند محل رجوع کنند.
دوم− چه کسی می تواند لذت گوشه و کناره زدن را انکار کند (!sometimes it’s even better than sex) این قدر حال میده به این همکارهای لج در آر کنایه بزنی تا از شدت عصبانیت منفجر بشوند.
خودسر گفت:
«دلم می خواست تا آخر دنیا توی این ایستگاه آخر برقصم.»
به نظرم اینجا تاکید روو آخرین بودن ایستگاه نه تنها لازم نیست بلکه یه یادآوری بدموقعست وقتی در پایان که 2خط بیشتر فاصله نداره «ترن ایستاد و من سوار شدم» که اگه به آغاز تعبیر نشه، قدر کم یه ادامه ست.
«دو تا خط موازی که تا ابد هم به نمی رسیدند» اینجا هم یه «هم» از قلم افتاده.
دلم میخواد اینم بگم که بنظرم بهتر میشد اگه هر کدوم از شما به ویژه ویولتا یه بلاگ شخصی هم داشتین که هرکی مثل من که اعصاب نوسانات مطالب رو نداره صاف بره سراغ کسی که حسشو داره. به هر حال هرجا که بنویسی ممنونم از زحمتات.
Nader گفت:
لذت بسياري بردم از خواندن نظرهاتان
امیر گفت:
جای پائولین اما خالیه انصافاً! فکر کنم بار جنسی این پست کمتر از اونی بوده که پائولین بانو زحمت خوندن و فحش دادن بده بخودش!
خداییش هم یه دختر تنها که خل شده وسط سرما و واسه ی خودش و داره جفتک چارکش میندازه آخه فحش دادن نداره دیگه! هاها!
ندا گفت:
ایول
هما گفت:
زیبا بود …….
البته در کل بهتره ادم وقتی لب به بی ناموسی میزنه از هرچی ریل و قطار و بلندی و… دوری کنه
حالا چه کاریه ؟
یه وقت می بینی قطارو که در حال نزدیک شدن به ایستگاه است لیون جان فرض کردی و با اغوش باز دویدی بطرفش ….خب لیون زیرت می کنه و به فنا میری که ……
یادت باشه حضرت باری تاکسی و اتوبوس رو هم خلق کرده و بنده اصولا فکر می کنم اینها رو برای کسانی که لب به بی ناموسی میزنن خلق کرده …..نافرم
ایضا بنده با انجام هرگونه حرکات موزون اونهم در دید انظار عمومی که با شوونات زنان مومنه مقدسه چون شما در تضاده مشکل دارم مخصوصا تکان دادن اقلام تحتانی که دیگر اوج بی ناموسی و مستحق امدن زلزله و سیل و خشکسالی است
پرزیدنت محترم ما هم که درهفته پیش فرمودند *غربی ها با دستکاری ابرها باعث خشکسالی در کشور ما میشوند….* هم منظورشان از دستکاری ..همین تکان دادن اقلام و صنایع تحتانی در انظار عمومی بود که برای ما فاجعه بار است ..نافرم
ببینم اصلا شما غربزده ها چه اصراری دارید با عیان کردن ممه و ویبره نمودن ماتحت ما را در این فصل گرما تشنه بگذارید ….نامسلمان ها ؟
خب مثل ادم با یک لحاف دورت و یک گونی روی سرت نمی میری که بشینی در ایستگاه کتاب قنبلت المفاهیم بخونی که ؟….می میری ؟
امیر گفت:
وای که ریزه ریزه چقدره نمک میریزه این دخمله! شرط میبندم مشتری پر و پا قرص برنامه های استاد مهران غفوریان بودیا … که اینجور استعدادهات در زمینه ی بذله گویی و طنز شکوفا شده!
نسوان گفت:
دست بر قضا هما جون حتا یک قطره الکل تو خونم نبود. مدتی ست که دیگه مستیم درده منووووو دیگه دوا نمیکنه !
هما گفت:
ویولتا جان اینکه یک قطره الکل درخونت نبوده یا بوده و حالا میگی نبوده خب نبوده اما در کل جان خواهر این شوخی بود فقط
وگرنه ما از مدتها پیش به استغنای شما از هرچه رنگ تعلق بگیرد واقفیم …نافرم
ess گفت:
nemidoonm chera mano yade neveshtehaye foroogh endakhti??!!
امیر گفت:
چطور مگه؟ فروغ بنده خدا فوقش میرفت توی ایستگاه قطار تنها توی سرما می نشست و چند خطی شعر می نوشت … انصافاٌ نخوندم جایی از این شیلنگ تخته ها انداخته باشه!
منظورت رو نمیگیرم! 😉
خودسر گفت:
خودشونم گفتن نمیدونن چرا! ولی احتمالا هرزنی هرجا کلمه ای از سرما به زبون بیاره ایشون یاد فروغ میافتن!!!
Maman Khanoom گفت:
Aaaaaah in che tarz mordane? adam age mikhad bemire ham khoshgel bemire! …. Shookhi kardama pasho boro doktor … chi begam akhe harfam goosh nemidi akhe
امير گفت:
عرض ادب مامان خانوم! روزت مبارك باشه با يكي دو روز تاخير!
کاظمی گفت:
اون «برای ظهور آقا امام زمان جمیعاٌ صلوات» رو از روی اعتقاد نوشتید یا برای تمسخر!!!
نسوان گفت:
زحمت بکشید دو تا از پست های بلاگ رو بخوانید متوجه خواهید شد !
محمدرضا گفت:
کی به کیه آباجی،
شماها همین طور با گوشه و کنایه جواب منتظران و مشتاقان آقا رو بدهید، هر از چند گاهی هم پست ها را با دعای فرج آغاز بکنید ما هم تبلیغ می کنیم که شما از ابواب خاص هستید و آقا خودشون گوشه چشمی به این بلاگ متبرکه دارد. روزگار را چه دیدی، شاید رییس جمهوری، چیزی شدید.
راستی شما اسم و رسم قابله تون را می دانید ما برویم تحقیقات بکنیم 😉
saeed34 گفت:
چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟
محمدرضا گفت:
برای این که اخباری در حد تواتر در بین مومنین و مومنات شایع شده که نسوان پس از تولد اسامی اولیا الله را از حضرت آدم تا مولامون آ سد علی آقا از بر گفته اند.
نسوان گفت:
آره ، اما این رو فقط خواهر زن اول پدر همسایه ی خاله ام که قابله رو آورده بود می دونست. تو از کجا فهمیدی ممرضا؟
محمدرضا گفت:
اکنون که همی نگرم دریافتمی که این القاعات بی اختیار بر ذهن و قلم این حقیر جاری شد و این عبد بی مقدار قدرت دخل و تصرف در این راز نداشتمی و این اسرار از غیب بر من نازل همی شد.
پس بدان که همکاران چون این راز از من شنیدی نعره ها سر داده و گریبان بدریدند و به بیابان آواره شدند تا نشانی از نسوان کثره الله امثالکم و حفظ الله جمیعکم بیابند.
محمدرضا گفت:
پی نوشت: قصد داشتم که کنج عزلت اخیار کنم و این دو روز عمر را به دعا و منجات سپری کنم. ولی حالا که اصرار می کنید من ریاست گروه «اکتشاف، استخراج، فراوری و ارایه با بسته بندی مناسب و گارانتی معتبر» اولیا الله را می پذیرم.
کاظمی گفت:
چند تا از پستهاتون رو خوندم به نظر نمیاد آدم مذهبیی باشید ولی ترجیح میدم در موردتون قضاوت نکنم و مستقیما جواب سوالم رو از خودتون بگیرم.
نسوان گفت:
ما هیچ وقت مستقیم به کسی جواب نمیدیم.اما اگه اصرار دارید خدمت شما برادر عزیز باید گفت که ما جز شیفتگان ولایت و منتظران ظهور آن حضرت هستیم. در زمان انتظار جهت تعجیل در فرج آقا به منکرات و مسکرات پناه برده و همزمان صلوات میفرستیم.
کاظمی گفت:
توی کامنتها دیدم که از منش غربیها در مسخره نکردن بقیه سخنرانی غرایی کرده بودید گفتم ببینم خودتون چقدر بهش پایبندید!!!!!!!!!!! امیدوام همون صلواتهایی که میفرستید دستتون رو بگیره.
ویدا گفت:
آقای کاظمی….
اونی که سخنرانی کرده بود…. بنده بود که هیچ ارتباطی با نویسندگان این وبلاگ ندارم… جز دوستی در فضای مجازی…. و من هم مثل شما یک خوانند و کامنت گذار هستم وبس!
و اینکه من باور دارم شوخی و طنز کار درستی نیست ربطی به باور نویسندگان وبلاگ نداره 🙂
ویدا گفت:
شاید هم خانم کاظمی…. خلاصه…. خانم/ آقای کاظمی….
نسوان گفت:
من و شما نداریم ویدا جان، از دید این برادر /خواهر ارزشی همه ما با هم جامون تو جهنم خواهد بود، فی ها خالدون!
roozhaiezendegi گفت:
در ضمن ویدا خانوم؛ یک کمی با این برو بچه های غربی بگردید(که حتما می گردید) ببینید نظرشون راجع به چینیها ، هندی ها ؛ میدل ایسترن ها و برخی دیگه چیه؛ اونقدرها هم که فکر می کنی اینا (غربی ها) آدم نیستن.
ببعی گفت:
بعضی وقتا مرگ برام خیلی پدیده جذابی میشه و کنجکاویم رو تحریک می کنه ناجور
اینکه فکر کنی قراره دیگه نباشی، تا بینهایت نباشی، یه جورایی همه چی واست کوچولو و الکی میشه. زندگی و همه ی مشکلاتش یهو واست نا مفهوم و خنده دار میشه
بعدش میشه تو ایستگاه مترو هم رقصید، میشه کارایی کرد که از دید بقیه عجیب و شاید احمقانه باشه
میشه گند زد به همه ی خط های زرد و قرمزی که مثلا قراره ما رو بترسونن
گیتی گفت:
@ محمد رضا
محمد رضا جان…. زبان طنز و کنایه چیه برادر من…
شمادرباره ی اصل ماجرا و خود سوژه و واقعیت موجود در اعتقادات دوستان صحبت می کنید، سریعا دستشون میره به سمت جسم سخت برای کوبیدن بر ملاج گوینده….
دیگه وای به حال کنایه زدن !!
محمدرضا گفت:
خوب معلومه که مشکل داری شما! خدا دو تا گوش داده برای فرمانبرداری و شنیدن، اون زبان هم برای اینه که طعم غذا رو بچشی که شب وقتی حاجی خسته امد خانه، غذا باب میل باشه. از نعمت های خدا سو استفاده می کنی بعد توقع داری رگ غیرت مومنین و مومنات به جوشش در نیاد.همین فسق و فجورها را می کنید که خشکسالی شده دیگه.
نسوان گفت:
نه، نه اشتباه نکن. معلوم شده که واسه اینه که غربی ها ابرهامون رو دزدیدن..
faramarz گفت:
kheylii khob neveshtii . vaghean lezat bordam az khondanesh
مسعود رجوی دستگیر شد. گفت:
مسعود رجوی دستگیر شد.
دادگاهی در عراق روز یکشنبه حکم دستگیری ۳۹ تن از اعضای سازمان مجاهدین خلق ایران از جمله مریم و مسعود رجوی، رهبران این گروه، را به اتهام «جنایت علیه بشریت» صادر کرد.
به گزارش خبرگزاری رویترز به نقل از سخنگوی دادگاه عالی عراق، این دادگاه اعضای سازمان مجاهدین خلق را متهم کرده است که به صدام حسین، رهبر سرنگونشده عراق، در سرکوب شورش شیعیان و کردهای این کشور کمک کردهاند.
لوگوی سبز خرداد گفت:
سلام.
با توجه به اینکه در ماه خرداد قرار داریم ، و این ماه ، خصوصا 22 خرداد زمان یاد آوری حماسه خرداد های پیشین است ، بر آن شدیم تا برای تاکید هرچه بیشتر این حماسه ، فضای رسانه ای را به رنگ این روز در آوریم لذا تصمیم بر طراحی» لوگوی 22 خرداد» مخصوص قرار دادن در گوشه وبلاگ ها گرفتیم.
از شما دوستان خواهشمندیم که در صورت تمایل کد این لوگو را در وبلاگ خود قرار دهید.
http://22khordad90.blogspot.com/
ژیان گفت:
حالا فیلمتو دوربینای ایستگاه گرفتن، امروز فرداست که بذارنش یوتیوب. اونوقت مستاجرت توی ایران میبینه میگه : آخ جون صابخونمون اونور دنیا خل شده !! . سه سوته میره خونه رو به نام خودش میزنه، بعدشم میفروشه. اونوقت تو باید هی شلپ شلپ بزنی روی باسنت و وشگونش بگیری و بگی: آخه این چه قر بی موقعی بود که اومدی لامصب.
قادر گفت:
خانم جان سلام
این کارمندای شرکت جمعه اینا ، نامردا نمی دونم پس ورده ، پیش ورده چه کوفتیه گذاشتن روی کامپیوتراشون این مدت نمیشد بیائیم آن لاین بشیم . بالاخره جمعه کارا رو درست کرد … می دونی خانم جان هیچی نشده معتاد شدیم به اینترنت … هی دلمان می خواهد بیائیم این جا کامنت بگذاریم . خدا رو چی دیدید ، یک وقت دیدید یک بلاگم درست کردیم ماهم رقص هامانه توش نوشتیم . اسم بلاگمانه هم مذاریم » نامه های قادر به خانم جان » شنیده ایم مینی رو بمال توی نت خیلی خواننده دارد . ما هم می رویم مینی رومی مالیم و می نویسیم .. ما که مثل شما نمدانیم انقده بنویسیم … راستی خانم جان این قضیه ی قطاره چی بود ، نکند بخواهید خودتان را رقص رقصکی بیاندازید زیر قطار… می دانید خانم جان این جور خودکشی ها مال مرفهین بی درد است … ما بدبخت ها محکومیم به زنده ماندن و چنگ زدن به آن …
بارباپاپا گفت:
خوب بود اما خیلی تلخ بود ویولتا جان البته شاید برای دیگران تلخ نباشد اما برای من بود
شازده کوچولو گفت:
بهانه های کوچک برای شاد زیستن 🙂 :*
ناشناس گفت:
just bravo!