حیفم آمد که اینهمه از پست مدرنیسم گفتم این صحنه از فیلم دلخواهم را با شما به اشتراک نگذارم. صحنه ای  از فیلم «جاده ی مالهالند» به کارگردانی دوید لینچ یکی از فیلمسازان نامدارسبک پست مدرن .»بزرگراه گمشده «مشهور ترین فیلم لینچ است اما من شخصا مالهالند درایو را ترجیح می دهم. من این فیلم را بیش از ده بار دیدم و هنوز هم اگر بپرسید داستانش چیست نمی دونم! اما چیزی که میخوام بگم این نیست. این صحنه ای که از فیلم برای تان اینجا گذاشته ام صحنه ی بسیار کلیدی است. برای هر کسی که در دوران پست مدرن زندگی می کند درک این صحنه را توصیه می کنم: ربکا دل ریو خواننده ای  است که از ته دل می خواند ، ظاهرا شعر عاشقانه ای را ( ما نمی فهمیم  او به زبان بیگانه ای می خواند ولی با این همه با روح ما ارتباط بر قرار می کند)او ناگهان میان نمایشش به زمین می افتد، اما اوازش قطع نمی شود و در نهایت ناباوری ادامه پیدا می کند.. آیا او خواننده نبوده است و کل نمایش نواری دروغین است؟ آیا صدا واقعی است و به زمین افتادن او نمایشی دروغین است؟ آیا همه ی آنچه ما می بینیم  نمایشی دروغین است و کابوسی بی سر و ته است؟ حقیقت کدام است؟ شاید  هم  حس ما تنها حقیقت موجود باشد. شاید هم هیچ کدام. به تعداد آدمهایی که این صحنه را می بینند تفسیر وجود دارد. این هنر پست مدرن است.این که ربکا دل ریو واقعی است یا نه ، آنقدر ها هم مهم نیست. هر چه هست آواز غمگینش قلب ما را به ارتعاش در می آورد.  از اینها گذشته، یادمان باشد، شاید آنکه خواب می بیند ما باشیم…