امروز عدد هیت های این وبلاگ 7000 بود. این  فقط  یک عدد نیست.دست آدمهایی از جنس پوست و گوشت و استخوان  است که بر این صفحه کلیک می کند. آدمهایی که هرکدام با باورها و بایدها و نباید ها و پیشینه و جغرافیای متفاوت به این سایت وصل می شوند. وصل همان طور که از تعریفش پیداست دو سر دارد. شما سر ما را زیاد خوانده اید. کمی هم از آن سر کلیک بشنوید. غریبه می نویسد :»هر وقت كه به اينترنت دسترسي داشتم و تونستم از فيلترنت استفاده كنم به اين جا سر زدم » و اندک اندک سوی دیگر کلیک را نشان مان می دهد. 

لوليتا يك كم بيا پايين بيا تو خونه ي ما شهرستاني ها خونه ي ادمايي كه از بچگي غير از كتاب درسي و قران كتا ب ديگه اي نداشتن كه بخونن. كه پدر و مادرهاشون مذهبي هاي متعصبي هستن. كه اسم بچه هاشون گوياي فكرشون {است}.
لوليتا صادقانه درد دل مي كنم. من تهراني نيستم مركز استاني هم نيستم توي خاندانم هم دو تا باسواد بيشتر نيست. روستايي كه توش به دنيا اومدم هم باسوادترين هاش سه تا ليسانسيه هستند و دخترهاشون رو ده دوازده ساله شوهر ميدن . زنهاش صبح به صبح پشت دار قالي ميشينن و مرداش سر زمين يا بيخ ديوار.
تفريح جووناش منقله و استكان زهر ماري و بعد از ظهرها موتور شواري به مقصد شهر
دخترهاش عزا وعروسي باعث تفريحشونه و غروبا رفتن به نماز جماعت . از سواد هم كه اگه اقبالشون بلند باشه كلاس پنج به قول قديمي ها.
. اول هر برج مردا جلوي پست بانك صف مي كشن ويارانه شون رو مي گيرن و بزرگون رو دعا مي كنن. اخه قبض برق و گاز و تلفن اونا توفيري با قبل نداره. پولشو ميزنن به دردشون.
وسط برج كه ميرن بچه شون ببرن دكتر دوزاري يه ميافته براشون اونوقت شروع مي كنن به فحش دادن . اما همين دقيقه ست . بعدش از خودشون نمي پرسن چرا اينطور شده . علت چيه ؟
و فراموششون ميشه و دوباره ميشن گاو عصاري. از زندگي شونم راضي ين.
زنها از صب تا شب پاي دار قالي لوله ميشن و بعد از ظهر قليون و غيبت و عروسي و اگه باشه عزا ميرن .
اين فقط يه نمونه ست همه جا اين طور نيست اما جاهاي اين طوري هم كم نيست.
من و خانوادم همون اول تولد من مهاجرت كرديم به شهر و اين امر به من فرصت درس خوندن رو داد اما باز هم من هم وغمم آزادي بيان و عدالت و اينها نبود . حتي وقت دانشگاه رفتن . گذشت و گذشت و من به كتابهايي رسيدم كه تونستن كمي زاويه ي ديدم رو عوض كنن.
اما اين هم براي همه اتفاق نمي افته هر چند اتفاق هم كه مي افته همين ذره اگاهي رنجت ميده.

لوليتا تو مو مي بيني اما پيچش آن را نه. من همون پيچ مويم . ده من شهر من حتي استان من همان پيچش موييست كه پايتخت نشينان سخت از ان غافلند . حتي طرز لباس پوشيدن بچه تهراني ها اينجا غريبه ست.
دغدغه ها بسيار نازل و سطحي . اين در حالي يه كه تو از بچگي كتاب خوب خوندي . تو به يه زبان ديگه تسلط داري . غذاي خوب خوردي روي تخت خوابيدي توي كلاسهاي جور واجور رفتي . اما اينها دليل نميشه كه بتوني درد اين مردم چيه . يا اگه بفهمي دركت خيلي به واقعيت نزديك نيست چون برشي از يه كيك گهي گندست نه همش.
همه ي ما لب يه مرزيم . همه مون هم ميخوايم ردشيم بريم اونور مرز . چون همه چيز اينور زير رگبار مرگه . تو اين وسط با ماشينت گازو ميگيري و ميري و ما رو خاك ميدي . يه عده اي به زور سوار ماشينهاي بين راهي ميشن و ميرن . بقيه اما چي . يعني لياقت ما مرگه . يعني چون بافتمون مذهبي و سنتي بايد از بين بريم در حالي كه ندونيم زندگي واقعي يعني چي. هميشه فكر ميكردم كه رفتن نخبه ها درد داره ضرر داره براي همه ي ما . بهتون حق ميدم كه برين اما كمي خوخواهانه نيست .چرا هست . منهم اگه ميشد مي رفتم اما نمي گفتم كه حتي اگه كمي اوضاع تغيير كنه برنمي گردم چون دلم نمي خواد مردمم بدبخت باشن و من بتونم ذره اي تغييرش بدم و اين كار رو نكنم. مردم ما بايد اموزش ببيند. تو نميتوني داعيه دار اگاهي دادن باشي چون به قشري آگاهي ميدي كه خودش آگاهه و حتي از تو هم بهتر ميدونه . به قشري كه ميتونه بخونه تجزيه و تحليل كنه و فرصتي براي فكر كردن داره.

گرگي كه توي اون خونه ي روستايي گردن قرقاول رو چسبيد گرگ بود در لباس گرگ . اما اينجا در لباس سگ، شانه به شانه ي ما ست. ما اما نفهميديم

 

وبلاگ نویسی کار سختی است… نه نیست؟