کار من و آقای مهندس هیچ موقع به جاهای باریک نکشید. هرچند مهندس  دکارت  می خواند و راجر واترز گوش می داد و با شلوار جین و یقه ی باز و قد متر و هشتاد و هشت، با چشمهای سبز وصورت دلنشین و موههایی که کم کمک رو به جو گندمی شدن می رفت همه ی اون چیزی بود که من میخواستم اما واقعیت این بود که مهندس به خدا ایمان داشت و نماز خوان بود و اهل کوتاه آمدن هم نبود. من مهندس را می خواستم، به گمانم او هم مرا می خواست.اما هربار مهندس می آمد لبم را ببوسد ،من مشروب خورده بودم  و اون خودش را پس می کشید و می گفت اه! بازم که دهنت بوی گند الکل می دهد !من هم می گفتم: مهندس! ز خاک من اگر گندم بر آید، از آن گر نان پزی مستی فزاید! مهندس می گفت: چرا  انقدر مشروب می خوری؟ نمیشه به خاطر من نخوری؟ من هم می گفتم  نمیشه تو بخاطر من بخوری ؟یک شات برات بریزم؟

   کم کم مهندس شد  چیزی شبیه خواهر ، یا بهتر بگم قسمتی از مبلمان خانه و همیشه در نزدیکی یک جایی بود ، کارهای فنی می کرد، سیفون توالت رو تعمیر می کرد، گاهی هم می نشستیم  خیلی مودب بحث فلسفی می کردیم.  حتی پدر مادرم هم مهندس را می شناختند و دوستش داشتند. مهندس با پدرم در مورد تثوری نسبیت خاص و عام حرف می زد و خودش را برای بابام لوس می کرد . مادرم هم یک بار من رو کنار کشید و توی آشپزخانه بهم گفت :مادر جون..دیگه از این پسر بهتر گیرت نمیادها… ماشالله هم باسواده و هم خوش تیپ …بچه خوبی هم هست، چرا انقدر بهش کم محلی می کنی؟ و من نمی تونستم توضیح بدم که ما با هم در مسایل اساسی توافق نداریم. مادرم اینجور چیزها را درک نمی کرد.

 وقتی کارم درست شد مهندس در مراحل میانی مهاجرت بود و شش ماه بعد از من ویزاش روگرفت و پرید این ور. چند بار این جا هم رو دیدیم و رفتیم کنار ساحل قدم زدیم اما دیگه نه محیط اجازه ی اون تفریحات رو می داد و نه ما حس و حالش را داشتیم. دوستهای من اینجا عمدتا راننده کامیون بودند و یا ایرانی هایی  اهل بزم و می گساری ، چند بار خواستم مهندس را قاطی این جمع کنم اما حقیقتش  وصله ی ناجور بود و به جمع نمی خورد. لب به مشروب نمی زد و می نشست بقیه را نگاه می کرد و همه معذب می شدند از حضورش. این شد که کم کم از هم دور افتادیم. شد یک سلام و یک علیک گاه به گاه آخر هفته.تا اینکه دیشب زنگ زد – می دونستم که شش ماهه که بی کاره و پولهاش داره ته می کشه و حسابی به هم ریخته- صداش گرفته بود و بی حوصله  گفت میخوام ببینمت، بریم  یک جا بشینیم مشروب بخوریم، میخوام مست کنم. فکر کردم دارد شوخی می کند. گفت که قضیه جدی است.پرسیدم آخه… تو که…  مگه تو مشروب میخوری؟ گفت  خوب خودت بیا و ببین. توی فلان بار  منتظرت هستم. اصلا مهمون من.

اتفاقاتی که بعدش افتاد برای من باور نکردنی بود. رفتیم نشستیم و دو تا لیوان آبجو سفارش دادیم. من تا اینجا هم فکر می کردم که همه اش یک جور شوخی است. اما وقتی دیدم که لیوان را برد سمت لبش و یک قلپ گنده قورت داد چشمهام داشت چپ می شد.من هنوز نصفه ی لیوان اول بودم که لیوانش رو تموم کرد. رفت و یکی دیگه سفارش داد و قلپ قلپ رفت بالا. بعد  دست من رو گرفت و کشید از توی بار بیرون  گفت  بیا بریم یک جای جدی تر. یک کم پاتیل شده بود و الکی می خندید، رفتیم یک جای دیگه نشستیم. رفت و دو تا شات تکیلا سفارش داد ولاجرعه رفت بالا. گفتم از کی داری میخوری؟ گفت یک چند وقتی هست. سکوت کردیم. بعد من رو نگاه کرد وهرهر خندید. گفت چی میخوری؟ودکا ؟ ویسکی ؟می دونستم که بی کاره و این اسکناس های پنجاه دلاری که از تو کیفش در میاره خرج یک هفته اش میشه. گفتم فکر کنم دیگه بهتره برگردیم. گفت ظرفیتت همین قدر بود جوجو ؟ چه راحت سوسک شدی! پرسیدم  ایمانت همین قدر بود مهندس؟  چه راحت خدا رو توی  پیچ جاده جا گذاشتی !با دستش تو هوا انگار که بخواد پشه ای رو بپرونه حرکتی کرد و در حالیکه زبونش می گرفت گفت خدا وجود نداره..تو که از اول هم می دونستی ،خدا نیست… و سرش رو گذاشت روی میز و شروع کرد گریه کردن.مردم از میزهای بغلی نگاهمون می کردند. نمی دونستم چی باید بگم. دستش رو گرفتم و از توی بار کشوندمش بیرون که یک کم هوای ازاد بخوره.روی پاش بند نبود، با اون قد دیلاق دستش رو انداخته بود دور گردن من و نصف وزنش  رو شونه های من بود و دری وری  می گفت . از هاچ زنبور عسل ، از هاوکینز ، از اینکه هنوز هم من رو دوست داره ؛ چند جا وایساد و  کشیدم سمت دیوار و فشارم داد  توی تاریکی و گفت میزاری ببوسمت ؟ بزار ببوسمت ؛ حالا دیگه دهن منم بوی گند میده…تو تاریکی چشمهاش مثل یک پیشی نر برق می زد اما دیگه میلی بهش نداشتم، از این که به خدایی که من حتی اعتقادی به وجودش نداشتم خیانت کرده بود عصبانی بودم .لبهاش رو فشار داد روی گردنم ، صورتم رو کشیدم کنار و هلش دادم عقب.رسیدیم به  ایستگاه اتوبوس ، اون نشست روی نیمکت  و من راه افتادم سمت خونه.چند بار برگشتم و نگاش کردم، بدون ایمان، قوز کرده بود تو تاریکی و داشت آروم آروم سکسکه می کرد.