بچه که بودم بابام گاهی برام جوجه می خرید. جوجه ها توی یک کارتون مقوایی بودند و از توش صدای جیک و جیک و جیک می اومد. من از خوشحالی بال بال می زدم. بعد بابام دستم رو می گرفت می برد تو حیاط و آروم بسته رو می گذاشت پایین و من چشمم می افتاد به دو تا موجود کوچولوی کرکی و زرد رنگ که به چشم من خوشگل ترین موجود ات دنیا بودند و انقدر نرم بودند که ادم دوست داشت صورتش رو بزاره رو کرک های تنشون و هی فشارشون بده .پدرم می گفت که نباید جوجه ها رو فشار بدم چون می میرند و من باید مراقب جوجه ها باشم اما معلوم نبود به چه دلیل نامعلومی جوجه ها معمولا بعد از چند هفته چرتی می شدند. وای میستادند یک جا و سرشون می افتاد رو شونه شون و تکون نمی خورند و معلوم بود که حالشون خوب نیست. چند روز بعد هم می افتادن می مردن.
من مرگ جوجه های زیادی رو دیدم.کار من شده بود خاکسپاری جوجه ها و برگزاری مراسم ختم و چهلم و تدفین اجساد درگذشتگان در باغچه. روی قبر هر کدوم با چوب یک صلیب می ساختم ،حتی مدتی هم برای آمرزش روحشان گریه می کردم.البته این چیزی از بار گناهان من کم نمی کند. الان که فکر می کنم می بینم من در مرگ خیلی هاشون دخالت مستقیم داشتم .مثلا یک بار چند تاشون رو بردم حموم و با شامپو شستم . مادرم توضیح داد که فقط جوجه اردک ها با آب حال می کنند و جوجه مرغ ها اگر خیس بمونند سرما می خورند و می میرند من هم دفعه ی بعد جوجه ها روبعد از حموم با سشوار خشک کردم ولی آنها باز هم مردند. دیگه همه از این داستان جوجه کشی ( به ضم کاف ) خسته شده بودند. بابام گفت که دیگه هرگز برای من جوجه نخواهد خرید و حیوان ها جان دارند و گناه است که ما آنها را بکشیم. اما من تازه قلق جوجه ها دستم اومده بود.خواهش کردم برای اخرین بار بهم فرصت بده و بابا هم بعد از تردید های فراوان قبول کرد.
این بار چشم از جوجه ها بر نداشتم. آب و دونشون را به موقع دادم . ساعت ها ولشون دادم توی حیاط تا زیر آفتاب چرت بزنند چون به تجربه فهمیده بودم که افتاب رو دوست دارند و افتاب براشون خوبه. در کمال تعجب جوجه ها نمردند. شروع کردند به بزرگ شدن و اون مرحله ی سخت و شکننده رو پشت سر گذاشتند. کم کم گنده شده بودند و دیگه تو دست جا نمی شدند. راستش رو بخواهید بد ترکیب هم شده بودند. کرک های طلایی روی تنشون ریخته بود و لنگ هاشون دراز شده بود و با اون هیکل دیلاق و لنگ دراز از این سر تا اون سر حیاط می دویدند و به جای جیک جیک صداهای وحشتناکی از ته حلقشون در می اومد که برای من زیبا ترین نوای دنیا بود. کم کم سر و صدای همه در آمد. مامانم به بابام غر می زد که مرد، این چه کاری بود کردی؟ همه خونه بوی گند گرفته.. مگه ما مرغ داری داریم؟همه جا را کثافت گرفته.. اما من غرق در غرور بودم. مثل جان شیرین چسبیده بودم به جوجه هام که حالا واسه خودشون مرغی شده بودند.من با اون جوجه ها مرگ رو شکست داده بودم. با افتخار بهشون نگاه می کردم و ته دلم براشون قنج می زد .. تا این که …
یک روز بد، وقتی از کودکستان برگشتم مثل همیشه دویدم توی حیاط ولی از جوجه ها خبری نبود. همه جا سوت و کور بود. جیغ کشیدم و اسمشون رو صدا کردم. ریحان خانم خدمتکار مادر بزرگم دوید توی حیاط .در حالیکه اشکم در آستانه ی ریختن بود گفتم ریحان خانم؟ جوجه هام کجان؟ ملنگ و پلنگ و مدنگ چی شدن؟ گربه بردتشون ؟ به من بگین… ریحان خانم تو رو خدا؟! ریحان خانم با گوشه ی چارقد سفیدش اشک هام رو پاک کرد و گفت نه… نه خانم کوچولو، جوجه هات صحیح و سالمند. چرک شده بودن، خانم گفتن بفرستیمشون حموم!
مدتی گذشت.. اما همونجور که لابد حدس زدید جوجه ها هرگز از حموم بر نگشتن. وقتی فرداش از ریحان خانم پرسیدم گفت خانوم کوچولو، چه انتظاری داری؟ جوجه ها رفتن حموم نمره. هنوز تو نوبت هستن. چند روز بعد وقتی پرسیدم پس چرا نیومدن گفت من خبرش رو دارم الان دارن بالهاشون رو می شورن. میان، میان، شما نگران نباش. چند روز بعد گفت دارن تنشون رو روشور می کشن تا چرک هاشون ور بیاد. هفته ی بعد گفت دارند انار دون کرده می خورن و برای هم جوک تعریف می کنن. اما من ول کن نبودم. دلم شور جوجه ها رو می زد .آخرین بار سر سفره ی نهار پرسیدم ریحان خانم؟ آخه مگه یک حموم کردن چقدر طول می کشه؟ پس چرا نیومدن؟ ریحان دیس پلوی زعفرانی را گذاشت وسط سفره وگفت ببم جان !جوجه ها تون دارن پاهاشون رو سنگ پا می کشن ، همین روزها مثل دسته گل تمیز می شن و میان خونه . بعد چشمکی به مامانم زد و هر دو یواشکی لبخند زدند.من آن لبخند را اما دیدم ، نگاهی به سفره انداختم… هنوز هم یادم هست ،نهار زرشک پلو با مرغ داشتیم. لقمه توی گلوم گره خورد، چنگال را انداختم و زیر گریه زدم.
عادل گفت:
من فسنجون دوست ندارم؛ چون اولین فسنجون عمرم با گوشت اردکی بود که بزرگش کرده بودیم …
عادل گفت:
راستی ! اول ….
bahar1 گفت:
Welcome back!
فرزانه گفت:
خوشحالم دوباره برگشتید وشروع کردید جاتون خیلی خالی بود.
یادمه جوجه هائی که بابام خریده بودن بزرگ شدن.اما به جای اینکه مرغ بشن دیدیم خروس هستن
فکر کن چهار تا جوجه خروس با اون صداهای نخراشیده حیاطو رو سرشون میذاشتن
خیلی راحت باهاشون جوجه کباب درست کردن.
madox گفت:
سلام
شروع دوباره رو تبریک می گم.
خوشحال شدم امروز تو گودر دیدم پست تازه گذاشتین.
مصطفا گفت:
سرگذشت عجیبی ست. همانطور که کودک جوجهها درک نمیکرد بزرگترها هم کوک را درک نمیکردند. آنها هم روح شما را شست و سشوار کشیدن چون فکر میکردند این برایتان بهتر است 😦
ALI گفت:
+
–
مرتضی گفت:
خوب شد برگشتید . . . خمار بودم خمار . . از نبودنتان . . . مخصوصاً تو ویولتا . . . و یه چیز دیگه:
من 9 ماهه همراه شمام ولی این دومین یا سومین کامنت . . . میخواستم بدونید متن بعضی از نوشته هاتون به صورت ایمیل و sms داره دست به دست میشه . . . و این یعنی تاثیر گذاری . . . یرقرار باشید همیشه
ALI گفت:
چه تقارنی.
شروع مجدد با سالگرد نه یازده مقارن شده!
iranii گفت:
و «ما حق نداریم حیوانات را بکشیم !!! » عجب ! از فرمایشات پدر و اطرافیان بود گویا !! جالب (به کسر لام ) دردهای زیادی در مکتوب شما مضمر بود که خب دوستان بزرگوار یا هنوز به میزان لازم مداقه نکرده اند و یا اگر هم به تدقیق فحص مطلب کرده باشند ، آنچه مکتوم بوده است مکتوب نکرده اند … ببینیم بزرگواران دیگر چه اشاراتی خواهند داشت . بسیار زیبا بود و در مغز کلام درد نهفته بود !! بله میزان کافی و لازم مرضِ مزمن فرهنگی که با هویت ایرانی ممزوج شده است …. عبور به مدرنیته بدون بازخوانی هویت ملی و برطرف سازی رذایل آن میسر نخواهد گشت و این رذائل کم هم نیستند ، سپاس . مطلب خوبی بود .
رايا گفت:
آخ جون برگشتين D:
xmatin گفت:
دقیقا همین بلا سر من هم اومد فقط یکی از جوجه هام بزرگ شد و تبدیل به خروس شده بود
یه خروس سفید که قوز داشت ولی من عاشقش بودم
هر موقع میبردمش بیرون دنبالم میاومد
نخ یا بند نداشت اما دنبال من میاومد وقتی برمیگشتم خونه هم میرفت تو جاش گوشه حیاط میخوابید
یه روز از مدرسه برگشتم کشته بودنش چون به دختر همسایه نوک زده بود
هنوز که هنوزه وقتی یادم میاد …
nazoo گفت:
چه خوب که برگشتید.
هلاک شدم بس که اومدم دم در و اون تابلوئه مسخره رو دیدم.
آتئیست گفت:
برگشتتونو تبریک میگم واقعا جاتون خالی بود از ته دل خوشحال شدم 🙂
مطلب خوبی نوشتید شاید این ویدئوها نامربوط نباشه
مستند ساکنین زمین ( دوبله فارسی )
آشنا گفت:
آی توف به این مادرِ روزگار که تا میبینه دل به کسی یا چیزی بستی زرتی میفرستتشون حموم زیرِ دستِ دلاّک باشی بی چشم و رو،
گنجشگك اشي مشي, لب بوم ما مشين
بارون مياد خيس ميشي, برف مياد گوله ميشي
ميفتي تو حوض نقاشي
خيس ميشي, گوله ميشي
ميفتي تو حوض نقاشي
كي ميگيره فراش باشي
كي ميكشه قصاب باشي
كي ميپزه آشپزباشي
كي ميخوره حكيم باشي
گنجشگك اشي مشي..
کی دلش میشکنه منِ بیچاره
انگار این رسم روزگار که بچهها رو تبدیل به هیولا کنه با این تجروبیات
راستی تو بچگیات چقد خنگ بودی، خدایی منم دستِ کمی از تو نداشتم با این تفاوت که من هنوزم خنگم و بعضی وقتها………………………….
گردو گفت:
به به! صفا آوردین خانم!
امیدوارم همه گرفتاریها به خوبی و خوشی برطرف شده باشه
این داستان جوجه هاتون تقریبا به شکلهای مختلف برای اکثر بچه ها اتفاق افتاده.
اما هیچوقت شده که جوجه هارو بفرستی بالا پشت بوم و کلاغها حمله کرده باشن، یکیشونو برده باشن و بقیه از نورگیر پریده باشن تو و رو لبه پنجره ها نشسته باشن و تو ندونی چطوری بیاریشون بیرون؟
آرش گفت:
جوجه های منو همیشه گربه می خورد و هیچ چیز بدتر از این نبود که بیام ببینم یکی از جوجه ها نیست و هی دنبالش بگردم بعد مامانم می گفت ولش کن گربه خوردتش. البته دو تا شون رو بزرگ کردم و یک مرغ و خروس خوشبخت بودند چند سالی داشتمشون ولی نهایتا به همین سرنوشت جوجه های تو دچار شدند.
این تجربیات هرچند تلخه اما قسمتی از طبیعت انسان رو که بهش میگن تنازع بقا کامل می کنه ؛ آدم یاد میگیره که زنده موندن هر موجود زنده ای در طبیعت به مردن یک موجود زنده دیگه بستگی داره ؛ اصلی ترین پارادوکس در زندگی همینه.
آتئیست گفت:
آدم یاد میگیره که زنده موندن هر موجود زنده ای در طبیعت به مردن یک موجود زنده دیگه بستگی داره
دوست عزیز این الزامن درست نیست به نظر من فقط بقای موجودات گوشت خوار به مردن یک موجود زنده دیگه بستگی داره
در حالی که انسان طبیعتن گوشت خوار نیست
شکل ناخون ها و فک و دندان و طول روده و خیلی چیزهای دیگه ثابت میکنه که ما طبیعتن گیاه خواریم و نیازی به کشتن حیوانات برای بقا نداریم
فیلم مستندی که در بالا گذاشتم بخشی از واقعیت رو روشن میکنه
پ ن : بنده در جمله ای که از شما نقل قول کردم اصل رو بر این گذاشتم که منظور شما از موجودات زنده حیوانات هستند وگرنه که گیاهان هم به نوعی موجود زنده هستند دیگه
آرش گفت:
دقیقا منظورم همین بود که گیاهان هم موجود زنده هستند؛ واین در تمامی چرخه های طبیعی و اکوسیستمها وجود داره.
آرش گفت:
اتفاقا یکی از دلایل اینکه نسل انسان تداوم پیدا کرده اینه که انسان گوشتخوار و گیاه خواره.
آتئیست گفت:
احتمالا در مقطعی از تاریخ به خاطر کم شدن شدید تغذیه ی گیاهی انسان ناچارن به تقلید از گوشتخواران به گوشت خواری رو میاره اگر منظورتون اینه که مخالفتی ندارم
ولی در کل سیستم گوارش و همین طور فک و دندان و ۰۰۰ ما برای گوشتخواری تکامل پیدا نکرده
روده ما نسبت به دیگر گوشت خواران بسیار درازتره که این باعث فساد گوشت در این مسیر و بروز بیماری های گوارشی میشه
کودکی که هنوز با غذا های گوشتی فاسد نشده به سمت میوه ها و گیاهان گرایش داره ( این رو همه میتونن با نوزادانی که در اطرافتون هست آزمایش کنید کافیه یه سبد میوه و سبزیجات و یه ظرف غذای گوشتی رو جلوش بذارید تا ببینید به کدوم سمت گرایش داره )
در این رابطه کتاب فواید گیاه خواری صادق هدایت توصیه میشه
گذشته از اون دلیل اصلی گیاه خواری بحث اخلاقیات اون هست
وقتی ما برای سیر شدن نیازی به کشتن حیوانات نداریم چرا باید این کارو کنیم؟
امروزه جامعه جهانی بعد از عبور از نژاد پرستی و کنار گذاشتن تبعیض نژادی نیاز داره که به سمت کنار گذاشتن گونه پرستی هم حرکت کنه که البته این حرکت دیر زمانیست که شروع شده و داره به سرعت توسعه پیدا میکنه
میبخشد اگه زیاده گویی کردم
🙂
آرش گفت:
آخه فرقی نداره ؛ گیاه هم موجود زنده است ؛ هیچ فرقی بین گیاه و حیوان نه به لحاظ ارزش طبیعی و نه به لحاظ ارزش اکوسیستمی وجود نداره ؛ ضمن اینکه ما هم قسمتی از طبیعتیم ؛ مقدار زیادی از مواد مورد نیاز بدن ما از طریق حیوانات تامین میشه؛ خیلی چیز پیچیده و بغرنجی نیست. اینکه ما مرتبا گندم بکاریم و دروکنیم ؛ فرقی با اینکه گاو پروش بدیم و بکشیم نداره؛ میشه اونجاهایی که بحث انقراض گونه های حیوانی هست و یا در مورد حیواناتی که نمیتونیم در محیط غیر طبیعی پرورش بدیم (مانند والها) سخت گیری کرد ؛ ولی در مورد یک دامپروری که گاو و گوسفند پرورش میده اصلا مهم نیست که حالا روزی 5000 تا گاو رو سر ببرن.
آتئیست گفت:
آرش عزیز اشتباه شما همینجاست
گیاهان سلسله اعصاب مرکزی ندارند اونها درد رو احساس نمیکنن ولی حیوانات درد میکشن در همون فیلمهایی که بالا گذاشتم نشون میده که حتی بیشتر حیوانات احساس هم دارن و درست مثل ما غمگین میشن
شما حتی اگر دلایل اخلاقی گیاه خواری رو هم اصلا نخواید مد نظر بگیرید با کمی تحقیق میتونید متوجه فواید بیشمار گیاه خواری بشید در زیر یک مقاله از سایت انجمن گفتگوی ایرانیان گیاه خوار گذاشتم :
کلسیم و ویتامین D
کلسیم فراوانترین ماده معدنی بدن است که باعث سختی و استحکام دندانها و استخوانها میشود. مقدار کمی از کلسیم موجود در بدن همچنین در اعمال فیزیولوژیکی نظیر انعقاد خون، حرکت ماهیچهها، پیام رسانی سلولهای عصبی و… شرکت دارد.
از کشفیات جدیدتر در مورد اعمال فیزیولوژیک کلسیم، تأثیر آن در جلوگیری از بیماری فشارخون و برخی سرطانها (احتمالاً سرطان روده بزرگ) میباشد.
میزان کلسیم بدن به 3 عامل بستگی دارد: میزان ورود به بدن از طریق مواد غذایی، میزان جذب آن در روده، و میزان دفع در ادرار و مدفوع.
فراموش نکنید که گاوها شیر نمیخورند و تمام کلسیم مورد نیاز برای ساختن استخوانهای قوی خود را از طریق سبزیجات (گیاهخواری) تأمین میکنند. همچنین جالب است بدانیم که جذب کلسیم شیر فقط 32درصد است در حالیکه جذب کلسیم گیاهان تا 72درصد هم بالا میرود.
چنانکه در مقاله « شیر و مضرات آن» اشاره کردم پروتئینهای حیوانی بدلیل اسیدی کردن خون باعث آزاد شدن کلسیم از استخوانها و دفع آن از طریق ادرار میگردند. گفته میشود که در ازای هر گرم پروتئین در غذا یک میلیگرم کلسیم از طریق ادرار دفع میشود.
مواد دیگری که دفع کلسیم را بالا میبرند سدیم (نمک و غذاهای شور) میزان بالای مصرف قهوه، نوشابههای غیرالکلی هستند. کلیهها در هنگام دفع هر گرم سدیم 26-23 میلیگرم کلسیم را هم دفع میکنند.
رژیم گیاهخواری در حقیقت هم کمک به جذب بیشتر کلسیم کرده و هم دفع آن از بدن را کاهش میدهد.
این عمل به دلایل زیر صورت میگیرد:
اولا رژیم گیاهخواری معمولا قلیایی بوده (گیاهان قلیایی هستند) از دفع کلسیم جلوگیری میکنند.
دوماً بسیاری از گیاهان دارای کلسیم قابل جذبتر بوده و همچنین از میزان درصد کلسیم بالاتری نسبت به شیر یا مواد حیوانی دیگر برخوردارند.
سوماً چگالی پروتئین در گیاهان معمولا کمتر از میزان آن در غذاهای حیوانی است که بازهم باعث حفظ کلسیم خون شده میزان دفع آنرا کمتر میکنند.
در امریکا مصرف روزانه کلسیم بین 1200-1000 میلیگرم توصیه شده که بنظر میرسد بطور متوسط بسیار بالاتر از نیاز واقعی بدن عموم مردم در کشورهای غیر صنعتی است. دلیل آن هم این است که در کشورهای صنعتی بدلیل مصرف بالای شیر و پروتئینهای حیوانی و همچنین عدم فعالیت بدنی (زندگی ماشینیزه) تعداد بیشتری از مردم دچار کمبود کلسیم و پوکی استخوان هستند.
بهترین منابع گیاهی کلسیم برگهای پهن سبز به نام (Green leafy vegetables) مانند برگ شلغم، برگ چغندر، اسفناج و برگهای سبز خردل هستند.
یک فنجان کلم براکلی دارای 171 میلیگرم کلسیم قابل جذب است.
دو فنجان بامیه 198 میلیگرم کلسیم دارد.
دو فنجان شلغم پخته 105 میلیگرم کلسیم دارد.
کلم بروکسل و کلم قمری هم دارای مقادیر بسیار زیاد کلسیم قابل جذب هستند.
در میوهها انجیر از میزان بالای کلسیم برخوردار است. دو عدد انجیر 50 میلیگرم کلسیم دارند.
کنجد و بادام هم کلسیم فراوان دارند.
شما به آسانی میتواند شیر بادام تهیه کنید و به جای شیر حیوانی استفاده کنید. یک فنجان بادام خام خیس داده (برای مدت 24-12 ساعت) را همراه نصف فنجان آب در مخلوط کن مخلوط کنید بعد به اندازه مورد نیاز و سلیقه خود آب اضافه کنید تا به غلظتی که دوست دارید برسد. میتوانید نصف قاشق عسل، دو قطره آبلیموی تازه، یا چند قطره وانیل نیز به آن اضافه کنید. همچنین میتوانید شیر را از صافی بگذرانید و یا به همان صورت مخلوط با بادامِ کوبیده شده میل کنید.
ویتامین D هورمون بسیار مهمی در بدن است که باید در یک مطلب جداگانه به آن پرداخت. هرچند فعلا باید گفت که بهترین و یا شاید هم تنها منبع ویتامین D تابش نور آفتاب بر پوست بدن است. هرکس باید در طول روز حداقل نیمساعت در معرض نور آفتاب قرار گیرد.
امروزه متأسفانه به دلیل ترساندن عموم از سرطان پوست، اکثر مردم از نور آفتاب فراری بوده یا با مصرف کرم ضد آفتاب نه تنها از تشکیل ویتامین D در پوست خود جلوگیری کرده، بلکه بواسطه وجود مواد شیمیایی موجود در این کرمها احتمال ابتلا به سرطان را در پوست خود افزایش میدهند. (تحقیقات نشان میدهند که میزان ابتلا به سرطان پوست در افرادی که از کرم ضد آفتاب مصرف میکنند بالاتر است.)
جذب کلسیم و ویتامین D به یکدیگر وابسته بوده کمبود یکی باعث عدم جذب و کمبود دیگری میگردد.
اگر هیچ راهی برای قرار گرفتن در آفتاب ندارید میتوانید از مکمل ویتامین D استفاده کنید که بنظر من به هیچوجه جای ویتامین D طبیعی ساخته شده در پوست توسط آفتاب را نمیگیرد.
آرش گفت:
ببین همه اینها که گفتی ؛ ولی مزه شیشلیک رو هیچ چیزه دیگه ای نداره ؛ من از پایه و اساس با گیاهخواری مخالفم ؛ یعنی اینطوری بگم که پلو- گوشت خورم.
PRINCE گفت:
– ای ویولتای جوجه کُشِ جوجه ازار! ایشا.. خواب جوجه ببینی !
– بالاخره به راه امدی و پست زدی.البت که از این جماعت مخاطبت-من جمله ذات اقدس خودمان- بخاری امید بخش به هوا بلند نمی شد.راستی ویولا,بنظرت بیشتر تو مشتاق نوشتن در اینجا هستی یا ما مشتاق خواندن مطالبِ اینجا؟
**************************************************************
-بچه تر که بودم, جانوران و جانداران را کم دوست نداشتم, البته اگر سوسک حمام و یکی دو قلم دیگر را فاکتور بگیریم. ان زمان حتی حزب ا… یها را هم یک کم دوست داشتم.
اوایل بیشتر شیفته تماشای پی در پی رویش دانه ها -لوبیا,نخود و …-در طی روز های متوالی بودم.
خوب چه کنم! طبعم لطیف تر بود و استطاعتم هم کمتر. ان زمان با یک استکان اب پُر و سیراب میشدم.
برام جالب بود که دانه ها و گیاه نورسته در ابتدا چقدر لطیف تر و با نشاط تر و حتی خوشرنگ تر به نظر می امدند.راستش مشاهده رستاخیز یک حیات از میان تلی تیره از خاک زشت و کثیف, یه جورایی خیلی حال میداد.بعدا که گیاه بالغتر و تیره رنگ تر میشد, ان کپسولِ مرحوم دانه که تمام محتوای غذاییش بالا کشیده شده بود, چروک و زشت از کناره ساقه گیاه اویزان بود و من رو بیاد پیرزنهای زشت و چروکی می انداخت که 10 شکم پس انداخته بودن و حالا سلانه سلانه از بامداد تا غروب, چُرت زنان انتظار شفای عاجل را میکشیدند. برغم بی توجهی فرزندانشان و مرارت پیری , مهربانتر ازان بودند که شایسته چنین چهره فرتوت و کریهی باشند.
شاید انها بهترین انسانهایی بودند که دیده ام.شاید هم چاره ای دیگر برایشان نمانده بود.
بزرگتر که شدم ,افق دید و خواسته هایم هم بناچار بزرگتر (؟!) شد.
بجان ماهیهای تنگ افتاده بودم.یک روز به صرافت بازی کردن نقش مادر محترم ذات اقدسمان. -و خدای ما در ان زمان-افتادم وخواستم تا با ماهی و اب تنگ, سوپ ماهی(!) راه بیاندازم.مواد اولیه در دست نبود.قرار هم به نقش بازی بود.خوب پس اگر اصل کار واقعی نبود دلیلی هم نداشت که مواد اولیه اش هم واقعی باشد-بجز ماهیها که اجلشان فرا رسیده بود-لذا یک مقدار دستمال کاغذی و ات اشغال دیگر رو داخل تنگ ریختم و مثلا محتوای سوپ را هم میزدم.کم کم ماهیها در اب کجکی شدند و اگر مادر سر نرسیده بود دقیقا 90 درجه ای کج شده بودند… ولی ان روز اجلشان نبود.
بعدها بیمهره ها (حلزون) و خزندگان (قورباغه و لاک پشت ) به نوبت مورد توجه و عنایتمان قرار گرفتند.
یادم می یاد که یک مشت حلزون از نواحی ساحلی نوشهر جمع کرده و انها رو داخل یک ظرف اب به خانه اوردم.حلزونها اغلب از صدفشان در نمی امدند مگر در شب(؟) یا هر وقت دیگری که محیط ارام بود.بنایرین اغلبشون با تصور فوت و سَقَط شدنشان دور انداخته شدند.
روزی ناگهان با یک حلزون کوچولوی چسبیده به کف کرکی فرش در وسط اتاق روبرو شدم.از مرارتی که این کوچولو برای پایین امدن از طاقچه دیوار و روی فرش خزیدن کشیده بود , گریمان گرفت. ان روزها هنوز زورمون به یک حلزون هم نمی رسید!
یادم نیست باهاش چی کار کردم!!
بعد از ماهی و خزندگان حال وقتش شده بود که مهره داران پیشرفته تر شرفیاب شوند.
هر بار که همراه مادر برای خرید می رفتم, توام بود با اصرار عبث من به خرید جوجه و درنتیجه نگاه حسرتبار من به ان جوجه های جیک جیکو که در کارتونی بین دو تا لنگِ یه انسان سیبیل کلفت-بنظیرِ اقا گرگۀ بزبز قندی- جای گرفته بودند.
البته اشتباه نشه, من فعال طرفدار جوجه ها نبودم.من کاملا به معانی حرف های مادرم مبنی بر مرگ تدریجی و زجراور جوجه های تحت مراقبت من , واقف بودم. لکن «من» خوشم می امد که با یه چیزی یه چند روزی سرگرم بشم و البته که بَعد و سرنوشت ان چیز مشکل مهمی نیود. مهم «من» بود که به یک چند روزی ارضاء تر باشم و خوب , البته که collateral damage تامین «خواسته من» همانا زجر جوجه بود که اصولا مشکل «من» هم نبود.
بگذریم;
در نهایت راننده ی ابوی محترم, یک طوطی مجنون و زبان نفهم داشتند که شاید فکر میکردند من از پسش بر بیام. پس در یک عصر با شکوه بعد از 2 ساعت انتظار با شکوه تر ان طوطی را بیاوردند. این طوطی, بغایت, یک طوطی دیوانه و متوحش بود. از همون نوع کلاسیک سبز رنگ با نوک قرمز و یک طوق (؟) قرمز هم دورِ گردنش.از همونها که بعضا ازاد هم در سطح شهر دیده شده اند و البت که در هر باغ وحش ایرانی و برنامه تلویزیونیِ ایرانی یافت می شوند. ناطق نبود و هر چقدر باهاش ور رفتم, تکرار لغت که هیچ! حتی منظور کلمه ای را -با مکانیسم شرطی شدن- نمی فهمید.فقط سر صبح و لنگ ظهر بنای عر عر-نه ببخشید جیغ جیغ! میگذاشت و ابوی محترم ما بلند میشد و با عربده دعوایش میکرد. بیچاره تیمسار که یک زمانی صدای برخورد پاشنه پوتین سربازانش ,گوشش را مینواخت حالا هم مجبور به تحمل این یک محبوب موقتیِ دیگرِ این پسر مشنگ دردانه اش شده بود…هیهات عفریته روزگار. گندت بزنن….
نمیدانم طوطی نفهمتر بود یا من که از یک نوع نفهم طوطی , انتظار فهم و کمالات داشتم.
کم کم داشتم بزرگتر می شدم و این طوطی هم داشت وبال گردن میشد. بدلیل اسهال همیشگی اش و بوی بدش و بدتر ازان, پَرهایش که همیشه انقدر ریزش داشت که ما مانده بودیم این چطور کچل نمی شه.
خلاصه وقت رفتنش شده بود.راننده پدر, عوض شده بود و این یکی هم پایه این بود که طوطی سرکش را نگاه دارد. خلاصه یک روز طوطی رو عقب پاترول گذاشتند و بردند تا مثلا ازادش بکنند.
دلمان خوش بود که گرچه ما هر روز اسیر بندهای نامریی بیشتری می شویم, لکن یک مخلوق خدا را رهانیده ایم. تا اینکه خبر امد که طوطی را گرچه وسط حیات ول هم کرده اند, با این حال جایی نمی رود و ول کن نیست! چون چنانکه باید پرواز نمیداند. ظاهرا انقدر در جوار ما ,معاشرت داشته که دیگر پرواز را یادش رفته یود. خیلی از خودمان دلگیر و نا امید شدیم.دیدیم نه تنها ادمش نکردیم که هیچ, ر**ه ایم به همان طوطی که از قبل بود.
از انجا بود که به صرافت افتادیم از خیر نرم تن و حلزون وخزنده و پرنده و .. بگذریم وبکوشیم بلکه بتوانیم خودمان را ادم تر کنیم.شاید با ادمتر شدن ما, این مردم دیوانه خودازار هم به صرافت بیافتند.
چنین بادا.
پرنس.
سنه بیست و سوم از حکومت ولی فقیه دوم.
پ.ن.:
@ویول و لیلیت:
بعید نیست که بخاری ازین دیگ من بلند نشود.
لکن اگر روزگاری حال و مطلبی برای نوشتن نمانده بود, چرا بعضا این خطبه – کامنت های دراز ما رو از کامنت دونی به پست بعدی وبلاگ منتقل نکنی؟ مهم این است که در صحنه باشی! خلق ا.. که خود پایه هستند و شما هم ساز نزنی , خودشان 6 و 8 میزنن.
پس سخت نگیر و از احوال مثلا همین جیمز کامرون عبرت بگیر که وسواسی بود و هر 10 سال یه فیلم عالی میکرد و عاقبت اسکار را به همسر سابقش, باخت.
کاپیتان بابک گفت:
+++
منظورشما رو از بخاری که بلند نمی شد ( اول کامنت ) شاید! درست نفهمیدم
نوشته تون قشنگ و جذاب بود
azad گفت:
هورا نمیدونید چقد خوشحال شدم که دوباره برگشتید قربون همتون برم من
azad گفت:
اولش فکر کردم می خوای بگی وقتی جوجه ها بزرگ و زشت شدند دیگه دوسشون نداشتم مثل ادما تا وقتی کوچیکن یه چیز دیگه ایند. اتفاقا برادر کوچیکم 3 تا جوجه یه صورتی یه زرد یه سفید دونه پونصد با یه اردک خرید. الان دارن تو باغچه جیک جیک میکنن
آشنا گفت:
38 شامپانزه پس از 30 سال كه به دليل انجام آزمايشات پزشكي در يك محفظه تاريك اسير بودند سرانجام آفتاب را ديدند و از خوشحالي خنديدند.
به گزارش خبرگزاري مهر، پرتوهاي آفتاب بر روي پوست آنها تابيد، قطرات ريز باران بر روي بيني آنها افتاد و براي اولين بار طراوت چمن را زير پاهاي خود احساس كردند.
پس از گذشت 30 سال، آلفرد، ديويد، سارا و سوزي به همراه 34 شامپانزه ديگر از اتاقهاي تاريك و نمور لابراتوار خارج شدند و آزادي را كشف كردند.
اين حيوانات كه ساليان دراز براي انجام آزمايشات پزشكي در قفس بودند اكنون در يك پناهگاه ويژه حيوانات رنج كشيده مي توانند زندگي جديدي را آغاز كنند.
بسياري از اين حيوانات در همان لابراتوار به دنيا آمده و هرگز آفتاب را نديده بودند. بعضي ديگر از آنها نيز در كودكي ساكن آفريقا بودند.
شكارچيان والدين اين شامپانزه ها در آفريقا كشته و آنها را به اتريش آورده بودند. لابراتوار تحقيقاتي يك شركت بزرگ داروسازي از اين حيوانات براي انجام آزمايشات مختلف پزشكي استفاده كرد.
بسياري از اين شامپانزه ها به ويروسهاي هپاتيت و «ايدز» آلوده و سالهاي سال در يك قفس كوچك بدون نور زنداني شدند، بدون اينكه هيچ تماسي با ساير همنوعان خود داشته باشند. آنها تنها با افرادي كه ماسكهاي عجيبي مي زدند و لباسهاي محافظت كننده شبيه به لباسهاي فضانوردان را مي پوشيدند ملاقات مي كردند.
سرانجام يك نفر تصميم گرفت اين حيوانات را نجات دهد و به آنها اين فرصت را بدهد كه نوع ديگري از زندگي را تجربه كنند.
اين مرد، «مايكل آئوفهازر»، بنيانگذار پاركي در اتريش است كه از سال 2002 حيوانات رنج ديده را از همه اروپا در آنها جمع مي كند و به آنها اجازه مي دهد كه آزادانه زندگي كنند.
وي به شبكه تلويزيوني «آر. تي. ال» آلمان در خصوص خروج چهار شامپانزه اول به محيط باز گفت: «وقتي از سوله بيرون آمدند همديگر را بغل كردند و خنديدند. تصور كنيد براي تمام عمر خود در حبس بمانيد و بعد يكروز ناگهان ببينيد كه درها باز مي شوند.»
محل جديد زندگي اين حيوانات محوطه اي به فضاي حدود 2 هزار متر مربع است كه با هزينه 3 ميليون يورو ساخته شده است.
اين پارك ويژه حيوانات رنج كشيده در چند كيلومتري سالزبورگ قرار دارد و تقريباً 10 سال است كه به پناهگاهي براي اين حيوانات تبديل شده است.
پس از 30 سال اسارت ناگهان در باز مي شود
بابک گفت:
😦 😦 😦
امان از دست اشرف مخلوقات
آشنا گفت:
نگو اشرفِ مخلوقات، بگو مایه شرمِ مخلوقات،
ess گفت:
پلو مرغی که برای ناهار درست کرده بودن ،از همون جوجههای خودت بودن؟
هما گفت:
نه …..چرا بهتون میزنی؟ اونا هنوز توی صف حموم نمره اند …میان حالا
🙂
ناشناس گفت:
welcome back, kheili khoshhalam ke bargashti viol 🙂
bahar گفت:
یعنی ما این همه مدت منتظر شما بودیم، شما حموم نمره بودین؟ شما رو کی خورده بوده پس؟ 😉
بی گناه گفت:
موقعی که 6 سالم بود برای خريد يک مقدار محصولات شيری به روستا اطراف رفتيم اون آقايی که
محصولات رو می فروخت دام دار بود، من يه بره کوچيک ضعيف ديدم که گوشه ای تنها نشسته، از
اون آقا پرسيدم که چرا ببعی تنها است، اون گفت که بره ديشب به دنيا اومده و مادرش بعد از زايمان
مرده، يعنی در حال مرگ بوده و اونها برای اينکه گوشتش حروم نشه مادره رو سر می برند ولی هيچ
گوسفند ديگه حاضر نيست به ببعی شير بده و اون به زودی ميميره مگر اينکه کسی با شيشه بهش شير بده
تا موقعی که بتونه علف بخوره و اونها هم برای اينکار وقت ندارند و ببعی هم ارزش اين همه زحمت رو نداره
گفت اگر می خواهی می تونی ببعی رو مجانی با خودت ببری
من مثل اين که دنيا رو بهم دادن ببعی رو بغل کردم رفتم پيش بابا و مامان که من می خواهم اين بره رو
با خودم ببرم ، بابا و مامان مخالفت کردن که خونه جای نگاهداری گوسفند نيست ، از من اصرار و از
اونها انکار تا خلاصه مادر بزرگ به دادم رسيد و گفت که ميتومنم ببعی رو پيش اون نگّه دارم
اسم ببعی رو سفيدی گذاشتم، بغلش ميکردمو با شيشه بهش شير ميدادم بعد که بزرگتر شد براش
علف تهيه ميکردم و گاهی با خودم ميبردمش بيرون نزيد خونه مادربزرگ که بتونه تو پارک بچره، بعد از
يکسال سفيدی تبديل به يک گوسفند پروار و بالغ شد و من اونو مثل بچه خودم دوست داشتم
يک روز ديدم بعد از مدرسه ديدم فهميدم که بابای عزيز سفيدی رو سلاخی کرده و گوشتش هم بسته بندی
و فريزر شده کله پاچه و بقيه اجزاء هم آماده خوردن بودند، هيچ کس هم سعی نکرد واسه دلخوشی
من هم که شده بگه که مثلا سفيدی دلش واسه خواهر برادرهاش تنگ شده و رفته پيش اونها
يا الان در بهشت گوسفندهاست! بابام گفت گوسفند اگه پير بشه ديگه گوشتش بدرد نمی خورد و
سرنوشتش اينه که خوراک آدمها بشه! کلی برای سفيدی گريه کردم و تا مدتها وقتی مادرم غذا درست
ميکرد ميپرسيدن که با گوشت سفيدی يا نه ، و مادرم ميدونست که من از اون غذا نمی خورم ميگفت
که گوشت سفيدی رو فقط برای کباب برگ استفاده ميکنه چون ميدونست که من کباب برگ دوست ندارم
اون روز فهميدم که دنيای آدم بزرگ ها خيلی بی رحم است و تا مدتها به بابام ميگفتم تو قاتل ببعی منی،
چی ميشد که می گذاشتی سفيدی به عمر طبيعی ميمرد و از گوشت اون صرف نظر ميکردی ، آسمون
که به زمين نمی اومد!
بابک گفت:
میدونم چی میگی. منم ببعی داشتم میبردمش بیرون ناف تهرون که پای درختا بچره وگرنه نمیذاشت ملت بخوابن. دلم سوخت برای بچه ت
jack morrison گفت:
nice return!
Sam گفت:
تو نخوردی، ظاهراً بی گناه این بالا هم برای اینکه بیگناه باقی بمونه نخورد، ولی من خوردم. لذیذ هم بود. لذیذ تر از هر غذای که تو عمرم خرده بودم. مثل این بود که که با اولین پول حقوقت دوست دخترت را ببری رستوران. مزه غذا با وقتی که با پول تو جیبی ت اینکار را بکنی کلی فرق داره. احساس میکردم حاصل دست رنج خودم بوده که دارم میخورم. آرزو میکردم هیچ کس نخوره و من چنان شکم گنده ی داشته باشم که خودم همه ش را تموم کنم. از وقتی یک ذره بزرگ شد میدونستم چه سرنوشتی در انتظارش است. یک جا خونده بودم «دیدن مرگ والدین طبیعی است، خدا نکنه که آدم مرگ فرزندش را ببینه» . و رفتن اون لای پلو را اینجوری توجه میکردم، که سرنوشت یک حیون خانگی قابل خوردن تو دنیای ادامها همین خواهد بود. حالا ما به همه گفتیم زدیم، شما هم بگو زده، خوبیت نداره. ولی نمیدونید که با چه حالی من از آن کوچه گذشتم.
پريسا گفت:
عالي بود اين نوشته……!!
هما گفت:
+++++
زیبا بود
سام یه چند وقت فکر میکردم یکی با اسم تو کامنت میذاره؟ چرا؟
بهرحال حالا میدونم خودتی
گردو گفت:
جرزنی نکن سام
خودت اون بالا میگی من خوردم اونوقت از ما انتظار داری بگیم زدی.
آخه مثل من بهت هم نمیاد که بزنی. ما هم اگه بخوایم طرف تو رو بگیریم باید یه چیزی بگیم مردم باورشون بشه.
ALI گفت:
مرسی سام از یک و نیم خط آخر نوشته ات.
+
+
ح گفت:
خب می دونی من عاشق کبوترام بودم یه بار وقتی برگشتم دیدم شام اماده است.مشکوک شدم ! زود فهمیدم چه خبره ،زدم زیر گریه البته اون شب کسی شام نخورد چون همه ی شام رو من ریختم دور!
جعفر گفت:
شما همه حيوونا رو شام كرديد و خورديد؟! من 2 جوجه و 5 ماهي قرمز كشتم ماهي قرمزاش انصافا تقصير من نبود خودشون سازگار نبودن اما سر يه جوجه تقصير كارم نصفه شبي اينقدر جيك جيك كرد كه كلافه شدم
گذاشتمش تو بالكن خونمون درم بستم خوابم برد صبح پاشدم ديدم جا تره و بچه نيست! جوجه طلائي ما
مفقودالاثر شد رفت پي كارش چند تا پر ازش بيشتر نموند ما كه تا اين لحظه خبري ازش نداريم
ولي من به گربه پاركينگ خونمون شك كردم با اون چشماي خمارش.
هما گفت:
++
🙂
ناشناس گفت:
چه خوب که برگشتین دوستان.پیروز باشین
tavernresident گفت:
+
کوشی گفت:
امروز به همراه نسیمی که می آمد بوی پاییز را از دور دستها احساس کردم…
پاییز را به خاطر بادهایش و به خاطر برگهایش دوست دارم .
پاییز رنگ گذشته ها و خاطرات دور را می دهد.
پاییز را به خاطر رنگهایش دوست دارم….بوی پاییز می آید…
کوشی گفت:
باز باران بارید ،
خیس شد خاطره ها ،
مرحبا بر دل ابری هوا ،
هر کجا هستی باش ،
آسمانت آبی ،
و تمام دلت از غصه دنیا خالی
ناشناس گفت:
خوبه که دوباره شروع کردید .
mehran گفت:
eeeeeee.che ghadr dastanet baram shnast,engar khodam jat bodam,midoni hamin ro manam tajrobe kardam,sar sofre avalin loghmaro ke hordam,fahmidam chi shode,on ghaza yehoo talkh shod to gelom,,,,tof be in rozegar…ta mikhay ba ye chiz ons begiri migire azat,hala be har dalili
mehran گفت:
rasti viool jan bavar kon vaghti rafti,manam az inja raftam,dige mesl sabegh nabod baram,emshab shansi sari zadam,avaesh nafahmidam daram matlab to ro mikhonam,khosh halam ke bargashti,be khone khosh omadi
faramarz گفت:
salam .khosh halam bargashti violetta .
هما گفت:
اولا ممنون نازنین ……. بابت همه چی …بدون اینجا برای خیلی ها مهمه … و می دونم چرخاندنش کاری سخت تر
پس فقط مرسی …زیاد
من از جوجه و کلا هر موجود زنده ای که ادم نبود میترسیدم و چه سخت است در خانواده ای بزرگ شوی که جوجه جز لاینفک حیاط خانه باشد . اما از این جالب تر اینکه با اینکه من از مرغ و جوجه بدم می امد و دوست داشتم سربه تنشان نباشد .اما وقتی خوراک سر سفره می شدند محال بود لب به غذا بزنم …. نمی دانم یادت هست یا نه مرغ های خانگی گوشتی تیره تر داشتند و از انجا می فهمیدم که مرغی که تا دیروز میان مرغها بود دیگر نیست .
سوم اینکه کلا ما خیلی باکلاس بودیم شما مگه جوجه داشتین ؟ ایش ایش ..ما پاپا مون دکتر بودند و ننه رخصتمون هم خیلی با کلاس بودن و اهل این کارای بی کلاس و چیپ نبودیم ….ایییییییییش
نازلی گفت:
قلاده نمی بستی گردنشون ببریشون گردش؟
اه منم از این جوجه خواری خانواده دل خونی دارم.
اما من مدتهاست گیاه خوارم شمارش از دستم در رفته. هرگز نه فلسفه بافتم نه دیگران را تشویق کردم ونه خواستم کسی را گیا
ه خوار کنم. معتقدم این یک انتخابه .
می گن فوبی ذبح دارم. شاید.
دیگه معده ام از خوردن گوشت رسما هنگ می کنه. سعی می کنم گیاه خوار نباشم.
نیازی نیست کسانی را که گوشت می خورن محکوم کنیم یا در فواید گیاه خواری مدیحه سراییی کنیم. این حرفها یعنی اینکه ته دلمان یک جایی به گیاه خوار بودن معتقد نیستیم وباین برها ها اول می خواهیم خودمان را متقاعد کنیم.
فلسفه اش را بدانید نیاز نیست اینهمه دلیل برهان پزشکان و فلاسفه و اینها را وسط بکشیم برای اثبات حرفمون.
حالا
فلسفه اش اینه که شما بتوانی بدنت را اموزش بدی که در گیر وابستگی به گوشت نشه. هم
این. یعنی اگر تو مواد غذایت گوشت نبود هم احساس سیری کنی.
فوبی ذبح ندارم. فوبی که نمی تونه ارثی باشه. دخترم هم گوشت دوست نداره. حسش زیر دندونم ناراحتم میکنه.
هر کاری می کنید وهر چیزی می خورید ازش لذت ببرید این راهی که به بدنتان سلامتی می بخشه.
امروز یکی تو کار گاه زرگری وقتی گفتم دلم می خواد برم کافه موسیقی یه اسپرسو بخورم و سیگار بکشم یه ساعت در باره مضرات قهوه صحبت کرد. روش نشد لابد از مضرات سیگار بگه.
بعد معلوم شد گیاه خواره ! البته هرچقدر هم گیا ه خوار بود به اندازه من نبود.
گیاه خواری برای همه شد یه کار دشوار.
خودش چون توجیه نبود چرا گیاه خواری میکنه.
اول دلم خواست جواب بدم. بعد دیدم خوب باید خودش را توجیه کنه گفتم بگذار حرف بزنه وسکوت کردم.
ویدا گفت:
اتفاقا برادر من هم یه همچین بلایی سر خانواده آورده بود… یعنی دو تا جوجه رو بزرگ کرده بود که آخر سر مونده بودن دست دو تا مرغ و خروس که برادر من به شدت بهشون وابسته شده بود…. تا اینکه بالاخره ایشون رو راضی کردن که مرغ و خروسها رو بفرستن باغ یکی از دوستهای پدرم… تا اینکه سرشون رو بریدن و وقتی برادرم فهمید کلی دچار افسردگی شد…. خلاصه اینکه بعدش حکم صادر شد که جوجه خریدن ممنوع!…
ودود این کار ایشون رفت تو چشم من و من بیچاره از داشتن جوجه محروم شدم ( من هیچ وقت تو عمرم جوجه نداشتم :(( )…. وقتی تو خیابون این جوجه رنگیها رو می دیدم کلی دلم می خواست یکی شو داشتم حتی برای یک ساعت ….مخصوصا اینکه همیشه دوستام یا بچه های فامیل همیشه یکی شون جوجه داشت…. هرچی گریه و التماس می کردم کسی به حرفم گوش نمی کرد…. خلاصه الان جوجه نخریدن پدر و مادرم تبدیل شده به یکی از حربه های من …. تا یه چی بگن.. من بهشون می گم شما حتی یه جوجه هم برام نخریدید! این قانونهای شما هیچ وقت نگذاشت که ما رو درک کنید….
بهروز گفت:
نخست : نسوان عزیز، بازگشت تان مبارک .
دوم : ویدا جان،
یکی از فامیل نزدیک ما هم جوجه خریده بود و بزرگشون میکرد که یه روز صبح با پرهای اونها که روی زمین ریخته بوده مواجه میشه و اینکه پدرش میگه حتما گربه خوردتشون. اونم شد دشمن گربه ، بعد از مدتی یه تفنگ بادی خرید و هر جا گربه میدید میزدشون و بیچاره گربه ها که با صدای وحشتناکی که حاکی از درد بود از آنجا فرار میکردند. این کار اون سبب شد که پدرم هیچوقت اجازه ندهد حیوانی را نگهداری کنیم و دلیلش هم همین بود که آخرش میرید مثل فلانی گربه کشی راه میندازید مثل قاتلا !!!! ولی هیچوقت پدرم را به این بهانه اذیت نکردم.
نسوان گفت:
ارادت!
پرتگاه گفت:
بازگشت غرور آفرین ویولِ بابا را به اندرونی ( عندرونی ؟) تبریک و تسلیت عرض ( طول ؟ ) می نمائیم.
باشد که بازگشت قرین رحمت ایشان موجبات فراخ روح و روان اهالی محترم گردد
nasser گفت:
بازگشتتان فرخنده
بابک گفت:
خوش برگشتی خانم دکتر، جات خالی بود
با اینکه جوجه ها مخشون اندازۀ یه عدسه، جالبه که رفتارشون با هم فرق داره. من جوجه هامو از بس دوست داشتم، میذاشتمشون بالای یخچال برای آزمایش زبلی. فقط یکیشون می پرید پائین و بقیه فقط جیک جیک می کردن که ازاین بازی من خوششون نمیاد
نسوان گفت:
قربونت کاپیتان
علاف گفت:
خوش آمدین. آخ جون هنوز هستیم 🙂
نسوان گفت:
🙂
ریتا گفت:
این نوشته بعد این غیبت …
» مدتی گذشت.. اما همونجور که لابد حدس زدید جوجه ها هرگز از حموم بر نگشتن. وقتی فرداش از ریحان خانم پرسیدم گفت خانوم کوچولو، چه انتظاری داری؟ جوجه ها رفتن حموم نمره. هنوز تو نوبت هستن. چند روز بعد وقتی پرسیدم پس چرا نیومدن گفت من خبرش رو دارم الان دارن بالهاشون رو می شورن. میان، میان، شما نگران نباش. چند روز بعد گفت دارن تنشون رو روشور می کشن تا چرک هاشون ور بیاد. هفته ی بعد گفت دارند انار دون کرده می خورن و برای هم جوک تعریف می کنن. اما من ول کن نبودم. دلم شور جوجه ها رو می زد .آخرین بار سر سفره ی نهار پرسیدم ریحان خانم؟ آخه مگه یک حموم کردن چقدر طول می کشه؟ پس چرا نیومدن؟ ریحان دیس پلوی زعفرانی را گذاشت وسط سفره وگفت ببم جان !جوجه ها تون دارن پاهاشون رو سنگ پا می کشن ، همین روزها مثل دسته گل تمیز می شن و میان خونه . بعد چشمکی به مامانم زد و هر دو یواشکی لبخند زدند.من آن لبخند را اما دیدم ، نگاهی به سفره انداختم… هنوز هم یادم هست ،نهار زرشک پلو با مرغ داشتیم. لقمه توی گلوم گره خورد، چنگال را انداختم و زیر گریه زدم. »
کاش بی ربط باشد …
هما گفت:
خاطره ایی از استاد دکتر شفیعی کدکنی
چند روزی به آمدن عيد مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا» رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.
استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری «صدرا».
بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخره سالی دیگه بسه!
استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.
استاد 50 سالهمان با آن كت قهوهاي سوختهاي كه به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.
«من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل «ماش پلو» که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.
استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینیام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم…
اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.
نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم…استاد حالا خودش هم گریه می کند…
پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما …
حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی «عمو» و «دایی» نثارم می کردند.
بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.
گفتم: این چیه؟
«باز کن می فهمی»
باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
این برای چیه؟
«از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند.»
راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!
مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.
راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام میگیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم…
«چه شرطی؟»
بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.
***
استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت: «به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟»
VAHID گفت:
سلام ویول عزیزم.اول از همه اینکه روز داروساز رو که دو سه هفته ای از اون می گذره رو به تو عزیز دلم تبریک میگم.(به خدا هر روز به خودم میکفتم توآخرین پستت بنویسم ولی نشد تا الان)دوم اینکه الان ساعت تقریبا یک بامداده و من داشتم از خوشحالی سکته میکردم(با دیدن پست جدیدت) خیلی کار خوبی کردی تنهامون نذاشتی.قربون معرفت و صفات.خوش اومدی عزیز.
نسوان گفت:
مرسی نازنین
آلبالو مدرن گفت:
چه قدر خوب که دوباره برگشتین، دلم براتون تنگ شده بود
نسوان گفت:
فدات مرسی
هما گفت:
اگهی گمشده
یک عدد ؟/ نفر؟ / نفربر؟ / گیتی گمشده .ایشان مدتی است از خانه خارج شده و مراجعت ننموده است لطفا ضمن اینکه فکر بد بد نکنید خواهشمندیم با دیدن ایشان ، نامبرده را بصورت خرکش (به کسر خ و کاف ) به اندرونی تحویل داده و مژدگانی دریافت کنید . اخرین بار ایشان با یک بلوز بنفش و شلوار فجیع دیده شده اند و مثل همیشه کفر و الحاد از وجناتشان مثل کفر ابلیس مشعشع بوده است .
پیوست
ایضا
یک عدد ببعی
و یک عدد یلدا سبز پوش
و دو عدد جوات (این یکی خودش دوتا حساب میشه )
ببعی گفت:
هما جان، ببعی رو که خرکش نمی کنن آخه، ببعی کشش می کنن
اتفاقا از وقتی که ویول پست جدید گذاشت، دو سه باری سر زدم و نظرا رو خوندم، ولی آخرش همش یه کاری پیش میومد و وقت نمی شد برگشتنشون رو تبریک بگم به خودمون
مرسی که به یادمون هستی و کلا مرسی که هستی
bienteha گفت:
شما هم حموم نمره بودین؟ چه خوب شد که شماها برگشتین. جاتون خیلی خالی بود…
نسوان گفت:
مرسی گلم و از همه دوستان ممنون.. برگشتیم اگر چه نه با قدرت سابق.. یواش یواش تر براتون خواهیم نوشت.
آشنا گفت:
میگما حالا که بناست کمتر بنویسی فکر نمیکنم لازم باشه نوشته به نام شخصِ خاصی باشه اولِ اسمِ یک یکتون رو با هم دیگه جمع کنید و به عنوان نگارنده بذارید پای مرقومه به این شکل که عرض میکنم، اولِ اسم لولیتا «ل» به علاوه اولِ اسم ویولتا «و» به علاوه اولِ اسمِ سامانتا «س» که بر روی هم میشود ل+و+ س=لوس
پس از این به بعد نوشتهها متعلق به مجموعه «لوسِ «
آشنا گفت:
آها یادم رفت اگه لولیتا از کنگو برنگشت به جاش بریجیتا رو جای گزین کنید و جای حرفِ «ل» حرفِ «ب» رو بگذارید میشه بوس، به به داره به یه جاهایِ خوب خوب میرسه. بعدش اگه بریجیتا قهر کرد اسکارلت رو جایگزین کنید و طبقِ سنوات قبل حرفِ «ب» رو حذف و حرفِ آلف رو جایگزین کنید میشه اوس مخففِ استا یا شایدم اسگل بسته به شرایط متغیرِ خلاصه همه متغیرن الا ویولتا و سامانتا،
پ،ن؛فرمونو از دستِ من بگیر وگرن ته داره میبینمت
آرش گفت:
ببین دارید زیرآبی میریدا ؛ » نه با قدرت سابق.. یواش یواش تر » ؛ با ما اینجوری باشید(الان دستم رو صاف گرفتم جلوی مانیتور) ؛ یه خبرایی هست ؛ قضیه سفر و کنفرانس و اینها… نه اینکه نباشه ولی همه ماجرا نیست ؛ منظورم اینه که به ما دروغ نمی گید ولی تمام واقعیت رو هم نمی گید.
مصطفا گفت:
این هم سرنوشت غمانگیز جوجهها قبل از این که به دست شما برسند:
http://www.facebook.com/video/video.php?v=2304686092578
الدنگ گفت:
ویولتای عزیزخیرمقدم. داستانی که تعریف کردید بیان سرگذشت مشترک همه اطفال ونوجوانان این مرزوبوم است، داستان غم انگیز زندگی کودکانی که با آنها به مثابه ی کالا وبنده وعبید اولیاء رفتارمیشود. بنده هم به
نوبه ی خود ازاین بی حرمتی وتجاوز به احساس وعاطفه ی کودکانه بی نصیب نبوده ام. شاید بتوان ادعا کرد که کانون خا نواده در ایران سومین نهاد یکتاتوری بعد از سلطنت و روحانیت است. وشاید هم به مفهومی موجد دوام وبقاء آندواست. والسلام نامه تمام.
ونداد گفت:
😦
بابک نشان گفت:
یک موضوع بی ربط ولی بسیار مهم:
گویا جمهوری شریف اسلامی سرو کردن سبزی را در رستورانها تا اطلاع ثانوی قد غن کرده است
یکی از «مجنونان ما هواره ای» که مسلمان است و بنظر من آدم مسئول و موثقی میاد نوشته های خیلی خیلی ریز روزنامه های ج. ا. را در بارۀ این مطلب نشان می داد( بغل نوشته های خیلی خیلی درشت مرگ بر آمریکا و عدم آزادی زنان و دانشجویان فرانسه و انگلیس respectively)
خلاصۀ مطلب بگفتۀ این گوینده اینست که علت این تحریم شیوع وبا بعلت آب کثیف است ( نه سبزی) که
****** **********************
ج.ا. دوست ندارد مردم بدانند که یوقت بلند نشن مثل اهالی ارومیه و اغتشاش کنن و ولایت فقیه آزرده بشه.
اگه خبر درست باشه، یک مدال به افتخارات این موجودات اضافه شد. توی آب هم ر..ند .البته مردم باید مدارا کنن که آب از آب تکون نخوره. حتی بعد از کشت و کشتار هم مدارا کنن. اونقد مدارا کنن که بمیرن
_____________________________________________________________
دوستان، عزیزان توی ایران، لطفا خودتان اینرا پیگیری کنید و اگه صحت داره، مواظب خودتان باشید و به دوستان و فامیلتان هم بگوئید
وبا ؟! بقول فرنگی ها OMFG
کاپیتان بابک گفت:
بابک نشان ندارد. این cursor میپره اینور اونور
ناشناس گفت:
manam mesle to baad az modati ke joojeha mordand fahmidam nabayad be joojeha dast sad va dafe baadash 2 jooje kochoolo ra aslan baghl nakardam va joojeha dar kamal nababavari pedar madaram tabdil be 2 ta khoros bozorg va sefid shodand baad madarm khorooshara be kargar sakhteman rooberoo ba 100 toman pool baraye negahdari dad va rooze baad kargare sakhtemani goft khoroosha maris shodand majboor shodim anhara sar beborim!!!
ناشناس گفت:
ina ro vel kon koja budid?ha nemigid delemun tang mishe
شازده کوچولو گفت:
بودنت هنوز مثل بارونه …. تازه و خنک و ناز و آرومه..
مرضی گفت:
منم هم خوشحالم از برگشنتون! دلتنگتون شده بودم و نگران!
nini گفت:
دقیقا اتفاقی برای تو افتاد برای منم افتاد البته من بزرگ بودم و یه هفته بعد از اینکه جوجه ام بردند مامانم اعتراف کرد که اونو کشتند موقعی که من مدرسه بودم!!! هنوز روی پا چپم جای نوکش هست چون بزرگ شده بود یکم وحشی شده بود یه بار رفتم بهش غذا بدم پامو زد. نمی دونم چرا ولی هنوز یادش میوفتم حالم بد میشه مخصوصا از مامانم!
ALI گفت:
هرچند دیر شده ولی مرسی هما از خاطره ای که از کدکنی نوشتی
++
گیلاس گفت:
اشکم رو در آوردی…مامان بابای منم 1 بار خروسمو کشتن. چقدر آدمها بدن