بچه که بودم بابام گاهی برام جوجه می خرید. جوجه ها توی یک کارتون مقوایی  بودند و از توش  صدای جیک و  جیک و جیک می اومد. من از خوشحالی بال بال می زدم. بعد بابام دستم رو می گرفت می برد تو حیاط و آروم بسته رو می گذاشت پایین و من چشمم می افتاد به دو تا موجود کوچولوی کرکی و زرد رنگ که  به چشم من خوشگل ترین موجود ات دنیا بودند و انقدر نرم بودند که ادم دوست داشت صورتش رو بزاره رو کرک های تنشون و هی فشارشون بده .پدرم می گفت که نباید جوجه ها رو فشار بدم چون می میرند و من باید مراقب جوجه ها باشم اما معلوم نبود به چه دلیل نامعلومی جوجه ها  معمولا بعد از چند هفته چرتی می شدند. وای میستادند یک جا و سرشون می افتاد رو شونه شون و تکون نمی خورند و معلوم بود که حالشون خوب نیست. چند روز بعد هم می افتادن می مردن.

من مرگ جوجه های زیادی رو دیدم.کار من شده بود خاکسپاری جوجه ها و برگزاری مراسم ختم و چهلم و تدفین اجساد درگذشتگان در باغچه. روی قبر هر کدوم  با چوب یک صلیب می ساختم  ،حتی مدتی هم برای آمرزش روحشان گریه می کردم.البته این چیزی از بار گناهان من کم نمی کند. الان که فکر می کنم می بینم من در مرگ خیلی هاشون دخالت مستقیم داشتم .مثلا یک بار چند تاشون رو بردم حموم و با شامپو شستم . مادرم توضیح داد که فقط جوجه اردک ها با آب حال می کنند و جوجه مرغ ها اگر خیس بمونند سرما می خورند و می میرند  من هم دفعه ی بعد جوجه ها روبعد از حموم  با سشوار خشک کردم ولی آنها باز هم مردند. دیگه  همه از این داستان جوجه کشی ( به ضم کاف ) خسته شده بودند. بابام گفت که دیگه هرگز برای من جوجه نخواهد خرید و حیوان ها جان دارند و گناه است که ما آنها را بکشیم. اما من تازه قلق جوجه ها دستم اومده بود.خواهش کردم برای اخرین بار بهم فرصت بده  و بابا هم بعد از تردید های فراوان قبول کرد.

این بار چشم از جوجه ها بر نداشتم. آب و دونشون را به موقع دادم . ساعت ها ولشون دادم توی حیاط تا زیر آفتاب چرت بزنند چون به تجربه فهمیده بودم که افتاب رو دوست دارند و افتاب براشون خوبه. در کمال تعجب جوجه ها نمردند. شروع کردند به بزرگ شدن و اون مرحله ی سخت و شکننده رو پشت سر گذاشتند. کم کم گنده شده بودند و دیگه تو دست جا نمی شدند. راستش رو بخواهید بد ترکیب هم شده بودند. کرک های طلایی روی تنشون ریخته بود و لنگ هاشون دراز شده بود و با اون هیکل دیلاق و لنگ دراز از این سر تا اون سر حیاط می دویدند و به جای جیک جیک صداهای وحشتناکی از ته حلقشون در می اومد که برای من زیبا ترین نوای دنیا بود. کم کم سر و صدای همه در آمد. مامانم به بابام غر می زد که مرد، این چه کاری بود کردی؟ همه خونه بوی گند گرفته.. مگه ما مرغ داری داریم؟همه جا را کثافت گرفته.. اما من غرق در غرور بودم. مثل جان شیرین چسبیده بودم به جوجه هام که حالا واسه خودشون مرغی شده بودند.من با اون جوجه ها مرگ رو شکست داده بودم. با افتخار بهشون نگاه می کردم و ته دلم براشون قنج می زد .. تا این که …

یک روز بد، وقتی از کودکستان برگشتم مثل همیشه دویدم توی حیاط ولی از جوجه ها خبری نبود. همه جا سوت و کور بود. جیغ کشیدم و اسمشون رو صدا کردم. ریحان خانم خدمتکار مادر بزرگم دوید توی حیاط .در حالیکه اشکم در آستانه ی ریختن بود گفتم ریحان خانم؟ جوجه هام کجان؟ ملنگ و پلنگ و مدنگ چی شدن؟ گربه بردتشون ؟ به من بگین… ریحان خانم تو رو خدا؟! ریحان خانم  با گوشه ی چارقد سفیدش اشک هام رو پاک کرد و گفت نه… نه خانم کوچولو، جوجه هات صحیح و سالمند. چرک شده بودن، خانم گفتن بفرستیمشون حموم!

مدتی گذشت.. اما همونجور که لابد حدس زدید جوجه ها  هرگز از حموم بر نگشتن. وقتی فرداش از ریحان خانم پرسیدم گفت خانوم کوچولو، چه انتظاری داری؟ جوجه ها رفتن حموم نمره. هنوز تو نوبت هستن. چند روز بعد وقتی پرسیدم پس چرا نیومدن گفت من خبرش رو دارم الان دارن بالهاشون رو می شورن. میان، میان، شما نگران نباش. چند روز بعد گفت دارن تنشون رو روشور می کشن تا چرک هاشون ور بیاد. هفته ی بعد گفت دارند انار دون کرده می خورن و برای هم جوک تعریف می کنن. اما من ول کن نبودم. دلم شور جوجه ها رو می زد .آخرین بار سر سفره ی نهار پرسیدم ریحان خانم؟ آخه مگه یک حموم کردن چقدر طول می کشه؟ پس چرا نیومدن؟ ریحان دیس پلوی زعفرانی را گذاشت وسط سفره وگفت ببم جان !جوجه ها تون دارن پاهاشون رو سنگ پا می کشن ، همین روزها مثل  دسته گل تمیز می شن و میان خونه . بعد چشمکی به مامانم  زد و هر دو یواشکی لبخند زدند.من آن لبخند را اما دیدم ، نگاهی به سفره انداختم… هنوز هم یادم هست ،نهار زرشک پلو با مرغ داشتیم. لقمه توی گلوم گره خورد، چنگال را انداختم و زیر گریه زدم.