گریه کردن تو خونه ی ما کار زشتی محسوب می شد،همه اش هم تقصیر بابام بود. مادرم گاهی گریه می کرد. عصرهای جمعه فیلم سینمایی می داد، اون روزها بیشتر فیلم ها سوزناک بود.وسط فیلم مادرم اشکش در می اومد و می افتاد به فین فین و دستمال کاغذی می خواست. بابام نگاهش می کرد و لبخند موذیانه ای می زد.کم کم اینجوری شد که هر وقت فیلم داشت به جاهای سوزناک می رسید بابام با لبخند فاتحانه ای می گفت: بچه جان،  اون دستمال کاغذی رو بده به مامانت.. بعد ما می خندیدیم. حتی خود مامانم هم می خندید و یادش می رفت گریه کنه.فکر کنم که بابام فکر می کرد گریه کردن نشونه ضعفه .خودش هم جلوی ما هیچ موقع گریه نکرد.حتی روزی که خواهرم از ایران رفت، حتی روزی که من رفتم. پدرم هر قدر هم توی تربیت ما موفق نبود و آخرش هیچ کدوم هیچ گهی نشدیم تونست بهمون یاد بده که هیچ موقع گریه نکنیم.

برای گریه کردن  ولی دلیل کم نبود. سالهای بدی بود اون سالها.. از اون سالهایی که انگار از زمین و آسمون می باره.بیکاری بابا، زندان ، اعدام ، جنگ .مادر بزرگم همون سالها مرد.مادر بزرگ عزیز ترین موجود زندگی من بود اما گریه نکردم. وایسادم سیخونکی نگاه تابوتش کردم که گذاشتن روی دوششون و لا اله الا الله گویان بردند. فامیلهامون  دونه دونه همه ی دار و ندارشون رو فروختن و از ایران رفتند . خاله ام توی آلمان سرطان گرفت. مادرم بی تابی می کرد، می خواست خواهرش رو قبل از مرگ ببینه. پدرم سه تا شب تا صبح دم سفارت وایساد و باتوم خورد تا ویزا گرفت .توی بیمارستان ملافه ها سفید بود، خاله ام  قد یک جوجه شده بود اما  لبخند می زد ،ناخن هاش رو لاک زده بود، لاک صورتی قشنگی بود، این رو خوب یادمه چون موقعیت دردناکی بود.می دونین ،این که کسی تا یک هفته بیشتر زنده نباشد ولی به خاطر خواهر کوچک ترش که از اون سر دنیا برای آخرین دیدار آمده  ناخن هایش را لاک بزند موقعیت دردناکی است. تا حدی که فکر می کنم حتی بابام هم گریه اش گرفته بود .اما ما هیچ کدوم گریه نکردیم و در عوض الکی لبخند های مزخرف زدیم. دختر خاله ام دستم رو گرفته بود. توی راه برگشت گفت فکر کنم مامانم داره می میره .بهش گفتم مزخرف نگو. من اون موقع دوازده سالم بود و اون ده سالش. با هم بزرگ شده بودیم. هفته ی بعد برگشتیم تهران. پرواز نزدیک صبح بود. ساعت سه صبح سوار شدیم بریم فرودگاه ؛ شوهر خاله ام چمدون ها رو می گذاشت تو صندوق عقب . هوا سرد بود و خیابون نمدار و تار. دختر خاله ام دامن مادرم را گرفته بود و زار می زد. دلم خواست گریه کنم ، بابام روش رو برگردونده بود و نگاه نمی کرد. با خودم فکر کردم نباید گریه کنم. دست دخترخاله ام رو گرفتم و لبخند زدم و گفتم خر نشو دیوونه ؛ همه چی درست میشه و به زور لبخند زدم. وقتی سوار شدیم از تو شیشه عقب دختر خاله ام وسط خیابون زیر نور چراغ خیلی بی پناه به نظر می اومد. مادرم دستمال کاغذی رو روی چشمهاش مچاله کرده بود. من ولی باز گریه نکردم. چند روز بعد که خبر مرگ خاله ام هم رسید باز گریه نکردم. در واقع من به مدت هجده سال گریه نکردم. گفتم که همه اش تقصیر پدرم بود.

 من این روزها بیشتر از قبل گریه می کنم .گریه هم مثل استفراغ می مونه، وقتی یک چیزی خوردی که با سیستم بدن هماهنگ نیست کمک می کنه برش گردونی و از شرش خلاص بشی اما وقتی کل زندگی رو قورت دادی و با روحت نمی خونه و سر دلت سنگینی می کنه باید با اشک بریزی اش بیرون.  گاهی روح پدرم در من حلول می کند و ماهها و ماهها گریه نمی کنم. اون وقت چشمم خشک می شود و از حدقه می زند بیرون و صورتم کش می آید و شکل بز می شوم. دست و پایم ضعف می رود، بی حوصله و بد می شوم ،یک بغض دایم می نشیند  وسط حلقم عین بادکنک و اساسا زندگی ام مختل می شود.اون وقت  می شینم و یک دل سیر گریه می کنم و سبک می شم. گاهی انگار واشر پشت پلکم خراب شده باشه، مثل شیری که چکه می کنه همین جوری اشکهام میاد. دیروز چند بار اینجوری شدم ، از استخر اومدم بیرون و رفتم زیر دوش گریه کردم. بعد موقع برگشتن تو اتوبوس هم باز گریه کردم. اشکم همینجوری می ریخت و من حتی برام مهم نبود که بخوام پنهانش کنم.خدا را شکر می کنم که پدرم نیست که مرا ببیند. کاش می تونستم به پدرم هم یاد بدهم که گریه اون قدر ها هم چیز بدی نیست.کاش می تونستم برگردم به دوازده سالگی ام، اون شب سرد زمستونی،توی اون خیابون تاریک و نمدار مه گرفته ، دختر خاله ام را بغل کنم وسرش را بگذارم روی شونه ام و با هم گریه کنیم و به جای اینکه بخوام مثل کوه محکم باشم؛ مثل یک آدم رفتار می کردم ، با همه ی شکنندگی اش، با همه ی غمهای کوچک و بزرگش، با همه ی اشکهایش.