مارکوس می گوید : » آنطرف ، آن خانه های آجری …»

 سمت خانه های کوچک بازسازی شده به  راه می افتیم . چهار سال از زلزلۀ بم گذشته و مارکوس قرار است مستقیم به یک سازمان جهانی گزارش کند . به سرشان زده ببینند از کمک های نقدیشان چند تا برج و بارو با استخر و جکوزی در کوچه های تنگ الهیه بالا رفته .

 روستا ، زیر خورشید مرداد در حال پخته شدن است . امواج گرما زیر پوستم رفته ، گیر افتاده ، راه فراری به بیرون پیدا نمی کند . می گویم : دریغ ازیک سایه .

 پیش رویمان خانه ها همه یک شکل ، با سر و روی بی قواره کنار هم ردیف شده اند .  مارکوس می پرسد : باربر آجری تا چند ریشتر دوام می آورد ؟

مشغول بحث هستیم که اولین نشانه های حیات پیدا می شوند . چند جفت چشم سیاه ، کوچک و هراسان از پشت دیوارها با بی اعتمادی به ما و بخصوص دوربین هایمان نگاه می کنند . لباسهایشان مارک دار و مندرس است حدس می زنم که از اقلام اهدائی کشورهای خارجی به تنشان مانده  . به دعوت من برای نزدیکتر شدن پاسخی نمی دهند اما با حفظ فاصله دنبالمان می کنند . مارکوس می پرسد : پس مغازه ها ؟ مدرسه ؟ سلمانی ؟

برمی گردم طرف بچه ها که بپرسم .  با دیدن حرکت من عقب گرد کرده اند . نه … امکان ندارد اعتماد کنند .

بالاخره از ته کوچه سایۀ سیاهی سلانه سلانه به سمت مان می آید . سلام می کنم . پیرزن سالخورده ایست  که می گوید مرد ها و جوانها به کرمان و تهران رفته اند .  قصدمان را که می فهمد با غرور به سمت چپ اشاره می کند که یعنی بروید آنجا را هم ببینید . پیچ کوچه را که رد می کنیم هردو با هم شوکه می شویم . روبرویمان بنائی نو و به نسبت ابعاد روستا عظیم ، خود نمائی می کند . با یک حساب سرانگشتی  واضح است  بودجه ای برابر با همه خانه های روستا صرفش شده . حتی چند تائی هم درخت و کمی هم چمن اطرافش کاشته اند .

می گویم : پس درخت ها اینجا هستند ، و به خواهش مارکوس که اصرار دارد نوشته سر در مسجد را برایش ترجمه کنم ، نگاهی به بالا می اندازم .

 از جملات عربی نوشته شده سر در نمی آورم اما می گویم  نوشته: » حّقِ خدا همیشه محفوظ است » .

 مارکوس با تعجب به چهرۀ درهم  من نگاه می کند . دوربینم را بالا می آورم تا از مسجد عکس بگیرم  که چشمم به گروه بچه ها می افتد. حالا جمع شده  و دسته ای هفت هشت تائی را تشکیل داده اند . مسیر چشمهایشان را که دنبال می کنم ، نگاه همگیشان به یک نقطه خیره مانده ،   موهای طلائی مارکوس که لَخت و سبک است و با کوچکترین نسیم به رقص در می آید .

 می چرخم ، زوم می کنم روی آن درخشش طلائی بی وزن ، و شاتر را فشار می دهم .

 عکس آن مسجد کذائی هیچ وقت نمی توانست سالها بعد مرا در کنج اتاقم به یاد گندمزارها بیندازد .