باید بنویسم، باید نوشت ..شاید حالم خوب بشه ،اخ که چقدر دلم میخواد حالم خوب باشه، اخرین بار کی حالم خوب بود؟ دیگه حتی یادم نمیاد ، هرچند اهمیتی هم نداره مهم اینه الان حالم خوب نیست ….چند وقته میخوام یک مطلب واسه عید بنویسم ؟ از سبزه و ماهی و هفت سین و خاطرات خوش گذشته بگم ….اما مگه میشه ؟ وقتی فقط سیاهی جلوی چشمامه چطور از عید و سبزی و روشنی بگم؟  چطور بگم عید شده بهار شده و زمین نو …؟ راستش رو بخواین دلم گرفته ….حالا دیگه وقتی هم از خونه میرم بیرون دلم باز نمیشه  دیگه سخت شده دیدن مردم و رنجی که میکشن…رنجی که میکشیم و بدتر ، عادتی که کردیم به رنج کشیدن، انگاری اگه یه روز این رنج نباشه خمار میشیم اگه یه روز چیزی گرون نشه ، اگه یه روز مثل هرروز یه دروغ بزرگ به خوردمون ندن اگه یه روز تحقیرمون نکنند انگار یه چیزی کم داریم و ناراحتیم از این کم داشتن…. یادمه عزیزنسین یه قصه داشت درمورد همین اعتیاد به بدبختی ، قصه ای که دیگه اسمش یادم نیست مثل خیلی چیزای دیگه ای که یادم نیست ، یادمون نیست  یادمون نیست راحت زندگی کردن، یادمون نیست ازادگی ، یادمون نیست انسانیت و یادمون نیست بخدا میشه در اسایش و امنیت و ازادی زیست و روزگار گذرانید.

ازخونه که میرم بیرون  ادمها رو می بینم  ادمهایی که مثل همه ادمهای دیگه هستند و شاید زیباتر اما انگار کاسه چشمشون خالیه و هیچ حسی دیگه توی چشمشون نمیشه دید . انگاری همه خمار و منتظر درد و رنج جدیدی هستند ، همه میدونند دنیاشون داره کن فیکون میشه اما باز فقط راه میرند همه میدونند داره جنگ میشه اما شاید ته دلشون خوشحال هم هستند چون جنگ، یک درد بزرگه و یک رنج بی پایان

نه ، نباید اینقدر سیاه نوشت و نباید اینقدر سیاه گفت .اون وقت فکر میکنند افسرده ام ….افسرده ام؟  چه اهمیتی داره …این دم عید اون بنده خداهایی که دارند در ازادی نفس میکشند و برای دوری از سفره هفت سین وطن اه میکشند چه گناهی دارند؟ نباید تصویر عید رو در ذهن اونها خراب کرد . بذار فکر کنند عید هنوز مثل همون عیدهای قدیمه ، سفره ای هست و سبزه ای ، و بزرگی که ارامش می بخشه ….اخه چرا باید گفت هفت سین ما شده هفت سیاهی که اتفاقا با سین هم شروع میشه و تمام سال هم این سفره پهن می مونه

بگذریم ….. میدونید مشکل از کجا شروع شد؟ از وقتی رفتم و دیدم و فهمیدم مردم دنیای ازاد هم مثل ما هستند ، با تمام خوبی ها و بدی ها و با تمام کمی ها و کاستی ها …پس چرا اونها ازادی و رفاه و امنیت و شان دارند و ما نه؟ اونها نه از ما باهوش ترند و نه خنگ تر ..نه شجاع ترند و نه ترسو تر  و درست مثل ما هستند پس چرا ما که  در این حد بهم شبیه ایم ، در داشتن ازادی و امنیت و رفاه اینقدر با هم فرق داریم ؟ اوایل فکر میکردم شاید اونها از ما شجاع ترند و قدرت تغییر رو دارند ولی مگر ما در همین صد سال گذشته چندبار سروته حکومت را یکی نکردیم ؟ از مشروطه و مصدق و انقلاب57بگیر تا همین اتفاقات دوسال پیش ….درست که بعد همه چیز رو دزدیدند اما مردم که امدند و کشته شدند و حکومت را عوض کردند و مگردر یک قرن ملت چندبار باید بیاید وخون بدهد؟ پس چرا چیزی درست نشد؟

بعد فکر کردم شاید مذهب مارا از انچه باید می داشتیم و نداریم محروم کرده است، اما بنظر من مردم امریکا و فرانسه و ژاپن از ما بسیار مذهبی ترند ، حداقل کلیساها و کنشت ها و معبدهایی که در هرکوی و برزن برپاکرده اند و مردمی که به انجا میروند حکایت از این دارد که همچین هم که ما فکر می کنیم جماعت لامذهبی نیستند …. ودرثانی اصلا کجا ما مردم مذهبی هستیم؟ صحبت من درمورد اکثریت است و جدای از یکسری کارهایی که از التقاط مذهب و سنت طی قرن ها وارد زندگی ما شده و از روی عادت انجام میدهیم کجا مذهب در زندگی ما نقش پررنگی دارد؟ اینکه انجا حکومت از مذهب جداست اولا اینجا هم چنین است چون من بشخصه فکر نمی کنم هیچ مذهبی کنجایش اینهمه پدرسوختگی و نامردمی ها را داشته باشد و از طرفی در حکومت قبلی که مذهب ربطی به سیاست نداشت …پس چرا ؟

پس مشکل کجاست …. شما میدانید ؟که اگر میدانید بمن هم بگویید که من خل شدم بس که فکر کردم چرا حق ما این است و حق انان ان

بگذریم……عید امده اما

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت ….هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان…..نفسها ابر، دلها خسته و غمگین…..درختان اسکلتهای بلور آجین…….زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه…..غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است