ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت ، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف ش ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی نداشتیم.می گفت نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت.
دستم چرب بود، اصغر در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود . صدای اصغر از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا. برای یک لحظه خشکم زد. ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. هم رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. خانواده ی اصغر اینجوری نبود، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم اصغر نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.
آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم.. چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید. . اصغر توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم. گفت حالا مگه چی شده؟ گفتم چیزی نیست، اما … در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم .تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند .وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با اصغر حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:» من آدم زمختی هستم». زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها .
حالا دیگه چه اهمیتی داشت این سر دنیا وسط آشپزخانه ی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم. آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه.. میوه داشتیم یا نه …همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک . پدرم راست می گفت. نون خوب خیلی مهمه . من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیت ش را می فهمی. نون سنگک خشخاشی دو آتشه هم یکی اش.
مروارید گفت:
آخ از لحظه هایی که زود می روند …
آخ از همه ی آنچه بعدها می فهمیم که ساده گذشتیم ازشان …
سولیتا گفت:
Yani aaaaashegham.Daghighan hamin akhlaghet ro man aslan nadaram.Che ghadr adamha bar ax e ham mitoonan bashan. ajib ast ajib.
اسفندیار (@EsfandYaar) گفت:
عالی بود عالی بود عالییییییییییی
رها گفت:
چقدر این نوشتت به دلم نشست
منم یه همچین مادری داشتم و یه همچین پدری دارم
و دقیقا من هم از خونوادم دورم
«وقتی بود نمی دیدم ، وقتی می خواند نمی شنیدم … وقتی دیدم که نبود … وقتی که شنیدم که نخواند …!
چه غم انگیز است که وقتی چشمه ای سرد و زلال در برابرت می جوشد و می خواند و می نالد ، تشنه ی آتش باشی و نه آب و چشمه که خشکید چشمه که از آن آتش که تو تشنه ی آن بودی بخار شد و به هوا رفت و آتش کویر را تافت و در خود گداخت و از زمین آتش رویید و از آسمان آتش بارید ، تو تشنه آب گردی و نه تشنه ی آتش، و بعد عمری گداختن از غم نبودن کسی که تا بود از غم نبودن تو می گداخت!»
شیما گفت:
خیلی قشنگ بود ، خیــــــــــــلی
Parvaaz گفت:
سام، آخه اینم کامنت بود گذاشتی تو پست قبلی!
ویولتا، من بالاخره نفهمیدم چه چیز مامانت تو رو عصبانی میکنه؟ بی احترامی به پدرتون خدا نکرده؟ داری قلقلکم میدی که چند خط در دفاع ازش بنویسم.
Sam گفت:
مگه چیه؟ نونه دیگه. سنگکه. داغه، خاش خاشی هم هست. دختر خالمه خوب. مگه چیه؟
شهرزاد گفت:
ها منم این سوال را داشته بیدم!:)
یزدان گفت:
عالی بود! بعد از اون سه چهار مطلبه پوچه اخیر این یکی گل کرد! و مهمترین دلیلش مختصر بودنش بود! چقد چسبید! خسته نباشی!
کیوان گفت:
منو به یاد آشپزی نیکی کریمی تو فیلم «سارا» انداختی. آشپزیی که چون بستگی ارگانیک با کل ساختار داشت مثل ظرف شستنهای اعصاب خورد کن سریالهای tv گل درشت و مزاحم نبود. بلکه بدون نوشتن طریقه سرخ کردن اون کتلتها نوشتهات یه چیزی کم داشت. دست مریزاد بانو.
خبرِ خیلی خیلی مهم!
یه تخم دوزرده هم در قالب یه کامنت چند صفحهای در انتهای کامنتدونی پست قبل، خطاب به همه نویسندگان و خوانندگان نوشتم که طبق معمولِ کامنتهای دوزردهٔ دیگرم، بازارش رو از دست داد. ناچارم اینجا حراجش کنم!
هما گفت:
كيوان جان
مطلبت رو خوندم حرف درستي است
منتها راستش من فكر نمي كنم نو امدگان امروز اصلا به اين چيزها فكر كنند و بخواهند ان را تءوريزه كنند و…. چون زندگي جديد اصلش بر راحت گرايي است و تغيير مداوم
مداوم نه مقياس تاريخي بلكه با سريع ترين زمان
پس شايد اين نو شدن دم به دم ديگر كاربردش را از دست بدهد و از مد بيفتد
پي نوشت ..البته بخشي از اين روند تجربه و تكرار تاريخ است . و من فكر مي كنم نسل نو بخاطر نداشتن يك بنيان منسجم فكري و عقلي و عقيدتي ، و دركنار اين سرعت سزسام اور تغييرات ،ناچار است به بنيان ها و بخشي (نه همه ) اصول و عقايد ما بازگشت داشته باشد
Sam گفت:
هما داشتیم؟ سر کی آور؟ مگه اینجا تعزیه خونی است من من هم شمر هستم. خدایا، همه دارن سر سر من معامله میکنند!
هما گفت:
sam
در ذيل اين صفحه ، نظري قلمي گرديد .من باب رفع سوتفاهمات في ما بين
EhSAN گفت:
از کدوم نسل حرف میزنید؟ نسل آرشین وجود ندارد نسل آرشین هم یک تئوری باطل است اخلاق تعادلش را از دست میدهد اما مسیر تکامل را پیش میگیرد. این بی نظمیها اتفاقا نتیجه همان اصول و عقاید است.
mahgoon گفت:
کیوان عزیز!
تخم دوزردهت رو خام خام خورم و انرژی گرفتم و برات چیزی نوشتم که بد نمیبینم اینجا هم بذارم چون صحبت از احکام موروثی و تحمیلی کرده بودی و حرف از نو شدنی زده بودی که به نظر من وقتی بصورت مد و یک واکنش سلبی در میان حکم همون احکام خشک که مستلزم بارکشی بی منطقه رو پیدا میکنن.
و اما چطور میشه در مه غلیظ دچار این نو شدن باز تحمیلی نشد؟! این چیزی بود که سالها پیش پای منو قفل کرد بر سر دوراهی های روزگار که همونقدر که راه چپ برام بار بود راه راست هم بار بود و بی معنی …اما من فهمیدم که تنها کشف خود خود من میتونه پای منو از قفل تردید باز کنه…راهی که منحصر بهفرد مال من باشه.
این نوشته رو برای تو دوستان اینجا هم میذارم تا بهت بگم هیچکس نمیتونه راه خودشو به دیگری تحمیل و تلقین کنه و هر کس خودش باید راه خودشو در استنباط از واقعیات و حقایق کشف کنه تا به تعادل و آرامش زاینده و پوینده و پایدار برسه:
دستمریزاد کیوان عزیز!
قبل از هر چیز به خاطر متن پر از احساس و تفکر و توجهت به دوستان مجازیت از جمله خودم ممنونم.
راستش سعی کردم اول از تم آهنگین نوشتهی فوقالعادهت فارغ شم بعد برات بنویسم.
میدونی چرا؟ چون میخواستم با خودم و باهات روراست باشم و فارغ از هر گونه جو هیجانی حرف بزنم.
چون حقیقتا نوشتههای پربارت گاه روی من تاثیر عمیق داره. یاد ایامی افتادم که ناچار شده بودم بعد از بر باد دادن همه چیز در پروژهای در بیابون کار کنم و وقتی از کار فارغ میشدم فرار میکردم توی اتاقکم… میافتادم به جون کتاب «بار هستی» و یا به عبارت درستتر «سبکی تحمل ناپذیر هستی» که اون روزا اولین کتاب ترجمهشده کوندرا در ایران بود و من مثل یک معدن طلای کشف شده سال 65 اونو به قیمت 150 تومن خریده بودم که پول یه بطر عرق سگی بود و خوشحال بودم که با این 150 تومن نه مستی گذرای دو شبانه روز که مستی یک نگاه و یک دنیا مال من شده بود… چرا که مجذوب تفکر عمیق و شگفتانگیز فلسفی کوندرا شده بودم و در تصویر کردن انسان معاصر و دغدغههاش در موقعیتهای مشابه شخصیتهایی مثل دکتر «توما»ی مستقل غرق میشدم که چگونه در راه عشق و حسادت پیشخدمت سادهدلی مثل ترزا از همهی بندها دل میکنه و خودشو درگیر بار سنگین هستی واقعی زمین میکنه و بزرگترین دغدغهاش میشه غم آرزوهای ناممکن ترزا… و به وفای به عهد «فرانس» کمونیست که دنیا را «بیعهد و وفا» پراکنده و نابود میدونست فکر میکردم که منو یاد شور دوران جوانی میانداخت… و به بیمقصدی و بیتعلقی سابینای نقاش که از در صف موندن با این مردم عوام و آرزوهاشان میگریخت و خود را سبک مثل هوا میخواست و همین اونو در منظر عموم غیرواقعی جلوه میداد و خودشو قلبا مجاب نمیکرد…در این اثنا یکهو یکی در اتاقم رو میزد و اون موقع من میخواستم سر طرف رو بکوبم به دیوار،… چون منو از بالای آسمونا داشت میکشوند ته چاه فاضلاب بین و نخود و لوبیا…بگذریم.
از چارچوب تنگ ایدئولوژی گفتی و اینکه از مباحث خودشناسی خوشت نمیاد…و شاید فروتنانه گفتی: سالهاست از صادر کردن حکم کلی و جزیی، و تعیین تکلیف برای سکس، مذهب، جامعه ناتوانم.
کیوان عزیز دوست دارم برات بگم: برای من تن دادن به حکم و منطق و چارچوب خشک موروثی و هر بکن و نکنی که میخواد تو رو اسیر خودش بکنه، یه حماقت ابلهانه بیش نیست. من شالها پیش از این زندان گریختم…و بر سر دوراهیها تا سالها مات و بی تحرک و انتخابی میخکوب موندم تا اینکه به عجز افتادم و بالاخره با درک و کشف عملی و واقعی و عینی فارغ از هژمونی موروثی و محیط، خودم فهمیدم بین راه راست و چپ که هر دوتاش برام باری سنگین و بیمعنی بود و منو مجاب نمیکرد، باید در چه مسیر گام بردارم که مسیر مال حقیقت وجودی خودم باشه…میدونم این مال خودمه و نمیتونم به کسی هدیه و پیشنهادش کنم چون هر کس باید خودش راه واقعی و حقیقی خودش رو کشف کنه….راهی که به تعادلی پایدار و آرامشبخش و بامعنی منجر بشه.
برای من کشفیات و باورهای خودم مهمه…و اون چیزایی که به من تعادل و آرامش پایدار بیزندانی رو میده جوری که آزادی منو سلب نکنه و از طرفی منو در بند خودش کنه تا با حس بار واقعیش وزن و بودن خودمو حس کنم و بتونم باهاش خودمو اندازه بگیرم و حس کنم…تا برسم به اینکه: که من از آن روز که در بند توام آزادم…این حس آزادی و لذت ارادی متعهدانه ممکن نیست به جز در عشق و محبت بیدریغ… و عشق مقدور نیست به جز اینکه مجذوب کشفیات باور پذیر خودت شده باشی و بار بیمصرف سنگین دیگران روی کولت نباشه…و اگه باری حس میکنی بار خودت باشه…من این بار هستی رو دوست دارم و گاهی برای دوستام از اون میگم چون خیال میکنم شاید اونها هم با درکش بتونن به حس من برسند…عزیز دلم این نه حکمی هست برای دیگری… و نه منطقی خشک بر کسی تحمیل میکنه…که مطمئنا زیر بار دیگری ما له میشیم اما زیر بار خودمون ممکنه به پرواز دربیایم…کاری که سابینا رو با تمام بیقیدی و سبکی پروازگونهش بیمعنی میکرد چیزی که برای من درد بزرگیه زندگی بدون معنا برای من.. و اینطور نیست که من ناچار باشم به دروغ معنا بتراشم برای خودم…نه! که اگر دریافتها و کشف حقیقت از واقعیت با ادراکات و تجربهم همخوان نباشه دیگه عشقی برام متصور نیست…این دریافتها برای من معنی داره چون مدام دارم درک وتجربهشون میکنم و اونا رو همخوان میبینم با هستی نه متناقض….چون برای من هم مثل عنوان کتاب کوندرای نازنین سبکی هستی تحمل ناپذیره… و وقتی سنگینی ادراک شدهشو عاشقانه میپذیرم و به تعادل میرسم دلنشین میشه.
القصه، برات آرزوی باوری عاشقانه دارم…باوری که خودت کشف کرده باشی تا با اون معنا، شور حرکت توی خونت جریان پیدا کنه.
saeed گفت:
درون تو، هرگز با ارگانیک آرام نیست. همه چیز با کل ساختار تمام می شود. وقتی که نمی توانی حرف بزنی، چند چیز چند جور مینویسی. مهم نیست که چی و با چه کیفیتی، فقط باید بنویسی. از بیل ایول
کیوان گفت:
@ saeed
حالا میفهمم چرا متون دینی هرچقدر مبهم تر باشند مقدس ترند و برای آدم معتقد اسرار بیشتری را فاش میکنند. باور کن تمام وجودم شده یه علامت سئوال بزرگ برای درک معنی نوشتهات. احساس میکنم رمز آرامش در دنیا ، ساحل نجاتِ سرگشتگیهای یک غریقِ خسته، و اسرار رسیدن به رستگاری، نشانیِ سیمرغ قاف نشین، و نقشه راه عبور از ظلمات برای رسیدن به آب حیات، … همه و همه در همین دو خط و نیم تو آمده. فقط باید رمز گشایی کنم. فقط رمز گشایی.
رابرت لنگدان کجاست؟
ايران دخت گفت:
فکر میکنم صحبت از یه نوع افسردگیه که با نوشتن تسکین پیدا میکنه در بعضیها، مثل صادق هدایت و یا خیلی از دیگر نویسندگان دنیا.
mahgoon گفت:
کیوان جان!
یه وقتایی از کل به جزء میرسن یه وقتهایی از جزء به کل. مشکل وقتی پیش میاد که این «کل» و «جزء» رو خیال و باورهای دگم خودمون بگیریم. اما به قول کریشنا مورتی اگه بتونیم به ماجرا بدون پیش فرض و داوری نگاه کنیم اونوقت ماجرا راز خودشو با ما بیواسطه در میون میذاره.
من نمیدونم سعید از کدوم مسیر راه به باورهاش برده اما در هر صورت صدور حکم و کلیشه برای همه کار درستی نیست و به همین دلیل من فکر میکنم: بیان نظر و گمان و ایده باید جنیهی یه دیدگاه داشته باشه نه حکم.
اما ممکنه دو نفر از یه سوژه دو نوع استفادهی ابزاری و یا شهودی بکنن. این جور وقتها بیننده باید عاقل باشه و بازی نخوره و این دو تا رو با هم قاطی نکنه. من فکر کنم رابرت لنگدان هم اگه رمزگشائیش مبنای علمی و تجربهی شخصی نداشته باشه و بر اساس منطقهای وضعی و قراردادی باشه و اونو در ذهن خواننده حکم کنه رازهاش میتونه گمراه کننده باشه. پس هر گردی گردو نیست و این عبارت «رمزگشایی» عزیز هم از اون واژههای ادبیاتی سوءتفاهم برانگیز برای تمام فصول میتونه باشه.
ارادت
vasat piaz گفت:
«در زندگی دردهای هست که مثل خوره روح انسان رو میخوره»
بیگانه گفت:
………
………
……….
کلی چیزای تصویری از جلوی چشمم رد شد ، نوشتنی نیست
نوشتنی هم باشه من عرضه ی خاطره نویسی ندارم
یاد خونمون افتادم ، یاد دیواری که روش آب میگرفتیم ظهر تابستون بعد یه بوی سکر اور در چهار کنج حیاط پخش میشد . یاد مارمولک های لابه لای آجرها افتادم .. . . خونه ی ما آخرین خونه بود که آپارتمان شد ، پدر تا دقیقه نود و حتا 30 دقیقه وقت اضافی مقاومت کرد که خونه رو نکوبه .
بالاخره کوبید ، من اونروز خوشحال بودم … خوشحال …خوشحال … و امروز ناراحت … دلتنگ حیاط .. دلتنگ بوی آجرهای خیس …. دلتنگ عطرهای طبیعی .. و خسته از ازعطرها و گل های مصنوعی….
من اینجور مواقع از زندگی متنفر میشم ، نه اینکه هوس بازگشت به گذشته داشته باشم ، نه … ….
…………………………….
………………………………… باید از دست بره تا چیز جدیدی به دست بیاد
دنیا یه بازار هست ، جای داد و ستد تا ندی بهت نمیدن .
فقط باید حواست باشه که چیو با چی عوض می کنی ، بعدشم وقتی عوض کردی دیگه بیخیال فکر کردن به این باشی که بردی یا باختی؟
زدی یا خوردی؟
pouyan گفت:
tekonam dad … geryam gereft … aali bood.. yad e khodamo madaram oftadam ke alan 8 sale pisham nist… merC
هما گفت:
يه لحظه هايي در زندگي هست كه تا وقتي هست ، بهش اهميتي نميدي اما وقتي تموم شد و نيست شد بدجوري دلت براش تنگ ميشه
ياد چيزي انداخت اين نوشته
من هميشه تا ديروقت بيدار بودم از همون نوجووني . و خب شب و بيداري بدون چايي كه معنا نداره . بعضي شبا خواهرم نصفه شب كه از خواب بيدار ميشد ميومد و دوتايي كنار شومينه يك چايي ميزديم و كلي موي همو ميكشيديم و از رازهاي كودكي مي گفتيم و….
الان هنوز شبها بيدارم و چايي هم هست اما نه خواهري هست و نه ديگه چايي ها لب سوز …. بعضي شبا كه تنهايي و گرفتاري اوار ميشه روي قلبم به ياد اون موقع موهامو مي كشم و فكر مي كنم هنوز بچه ام و همه با هم ايم
اوووووه شش ساله هم رو نديديم . لعنت به اين زندگي و مملكت مسخره كه زيبايي ه و گرمي خانوادگي ا رو از ما گرفت و بجاش بهمون تنهايي و جدايي فروخت
خيلي نوشته زيبايي بود ويول جان …خيلي
وبلاگ بارباپاپا گفت:
وقتی خونه بابام زندگی میکردم یه بار کتلت درست کرده بودم که بابا مامانم از مراسم ختم یه فامیل دور برگشتن خونه،کتلت ها و گوجه و بقیه چیزا رو آوردم گذاشتم رو میز.مامان از دست پختم تعریف کرد اما بابا گفت اینکارا برای تو عروسک بازیه!تا عروسک بازیتو کنی زن نمیگیری!منم کتلتی که گذاشته بود توی بشقابش رو برداشتم گفتم برو یه چیز دیگه بخور توی عروسک بازی من شرکت نکن!بیچاره با نون و ماست خودش رو سیر کرد.هر موقع کتلت درست میکنم یادم میاد و اعصابم خورد میشه از بی طاقتی و کم جنبگی خودم.
شیما گفت:
به اون قسمتش که دلت برای پدرت تنگ شده و ناراحتی که چنین عکس العملی نشون دادی کاری ندارم…. اما همین طرز فکرهاست که باعث میشه جامعه همچنان مردسالار بمونه. یعنی هر مردی آشپزی بلد بود و آشپزی کرد داره عروسک بازی میکنه؟؟ مردها هنوزم نباید توی خونه دست به سیاه و سفید بزنن وگر نه از مردونگیشون کم میشه؟؟
وبلاگ بارباپاپا گفت:
فکر نکنم ربطی به نوع کار به لحاظ مردونه زنونه بودنش داشت چون همون موقع ها کلاس زبان و دوره نتورک میرفتم،اونا رو هم قبول نداشت میگفت اینا رو تموم کنی چی الم میکنی؟!همش برا خودت سرگرمی درست میکنی که زندگی نکنی!
ALI گفت:
+
پدر / مادر / سلامتی / دوست خوب / …
لی لی خنگه گفت:
من گاهی از ملاقاتهای غیر منتظره اونایی که دوستشون دارم خوشم میام چون لازم نیست از قبل آماده پذیرایی بشم! البته سطح فرهنگ مردم اینقدر بالا رفته که بی خبرو مثل بلای آسمانی تو خونه دیگران نازل نشن
استثناء: البته مواقعی که دوست پسرم اینجاست هر کی بی خبر بیاد پشت در می مونه!
نسوان گفت:
ویولتای نازنینم،
برو ایران، برو به دیدن پدر و مادرت، برو خودت رو در بغلشون رها کن، …
باور کن روسری به سر کردن، دیدن آدمهایی با ریش تپه ای، بلوز روی شلوار و چفیه به گردن و …. در مقابل دیدن آنها بی ارزش مطلق است…
دوست ندارم یک روزی به این نتیجه برسی که خیلی دیر شده باشه…
بوس
سامانتا
Sam گفت:
پیشنهاد بسیار خوبی و عاقلانهای است. من هم چند وقت پیش گفتم. حتا اگر پول بلیط نداری، قرض بگیر. برو ببینشون.
Saeedeh گفت:
من نمی دونم این ویولتای نازنین چتد وقته از ایران خارج شده اما اگر بگیم حدود 4 سال قبل والله به خدا اون موقع هم از چفیه و تپه ریش خبری نبود. همسر من 30 ساله از ایران اومده بیرون. بهش حق میدم فوبیای ریش و پشم و پاسدار داشته باشه اما خداییش شماها دیگه نه… !!! گشت ارشاد هست نمی گم نیست اما یه روسری رو یه 4 انگشت جلوتر کشیدن کسی رو نکشته اونم برای چند روز. مبادا که بعدها یه پست بزنه در حسرت اینکه وقتی می تونست بره دیدن خانواده چرا نرفت؟!
pouyan گفت:
movafegham…..
بیتا گفت:
+++++++++++++++++
شادی گفت:
شاید این روسری و ریش و چفیه که این روزهای لعنتی اینقدر مهم به نظر میرسه، یه روزی خنده دار باشه…
آرش گفت:
منم صد بار بهش گفتم.و این موضوع دو طرفه است ؛ فکر پدر و مادری رو بکن که تو این سن و سال از دیدن فرزندشون چقدر خوشحال میشند و شاید از معدود آرزوهاشون توی این دوره از عمرشون باشه. اگر نره خیلی نامردیه.
ابــر شلوار پوش گفت:
+++++++
+++++++
mahgoon گفت:
سامانتای عزیز!
من فکر کنم ویولتا بیشتر از روسری، از توسری میترسه و از قرمه سبزی توی اوین.
من اون پائین پیشنهاد کردم چند روزی برن آنتالیا به صرف کتکلت و نون سنگگ…عوضش همه شارژ میشن..شاید هفت هشت هزار دلار بیشتر خرجش نباشه…به جای سوغات موغات واسه فک و فامیل میرن هتل پذیرایی…نیاز هم نیست مامان پذیرایی کنه یه استراحتی میکنه…و این یه هدیه میشه از طرف لولیتا به بابا و مامان… به نظرم هم فاله هم تماشا…
50 ساله گفت:
منم موافق سامانتا و مخالف ماهگونم
mahgoon گفت:
50 ساله جان.
چه خوب بود که ویولتا بدون دردسر ودر امنیت میتونست بیاد ایران. اما تو تضمین میکنی توی فرودگاه به جرم ارتداد و اما الفساد ازش پذیرایی نکنن؟
من اون پائین نوشتم که اگه به جز روسری از توسری میترسی این دیدار رو به تعویق ننداز. پیشنهاد آنتالیا و یا هر جای دیگه مثلا دمشق(!) یا کربلا(!) به این دلیل بود.
در مثل مناقشه نیست همعصر عزیزم… پنجاه ساله جان!
با اینهمه منو ببخش که علت مخالفتت رو نپرسیده بیان کردم و تنهایی به قاضی رفتم ( چون خواستم با یه تیر دو نشون بزنم شاید این پیشنهاد آنتالیا به مذاق برخی خوش نیومده باشه)
50 ساله گفت:
ماهگون جون . مگه ویول چکار کرده که بگیرن . یه چند تا بی ناموسی انجام داده اونم چندان مهم نیست 🙂 من دلم میخواد فضای ایرانو ببینه اگه قراره خارج از ایران این دیدار صورت بگیره چه جایی بهتر از آنتالیا .البته دوبی هم خوبه
Parvaaz گفت:
منم موافق ۵۳ سالهٔ عزیزم. 🙂
50 ساله گفت:
ارادت پرواز عزیز
سايه گفت:
اشكم در اومد، خونه ام خيلي فاصله كمي با خونه پدرم داشت ، مريض بود و من خسته از دانشگاه ميومدم و تنبلي و خودخواهي ام اجازه نميداد بهش تند تند سر بزنم، يه بار كه بعد از يه هفته ديدمش، گفت بابا كجايي يه حالي از ما نمي پرسي…و..
حالا كه نيست ، دلم براي نگاهش، دستاش، حتي بداخلاقي هاش تنگه …كاش زنده بود …
جم2690 گفت:
دقیقا اون لحظه رو تصور میکردم، دوست داشتم بیام تو نوشته و تو رو با دستام خفه کنم.همونطور که خود گذشته مو.
لعنت به ما.
sadafi گفت:
چقدر دردناکه
من هم دلم برای مامانم و تمام محبت ها و خدمات ی که بدون منت برام انجام میداد لک زده.. چقدر بی ادب و بی چشم و رو و پر توقع بودم… حالا که 2 ساله ندیدمش و دارم برای یک لحظه دیدنش پر پر می زنم اینا رو میگم… چقدر ما آدمها میتونیم بد باشیم 😦
عمه بلقیس گفت:
من اگر توی نیجریه هم زندگی کنم …ترجیح می دم همونجا زندگی کنم و کنار خونوادم باشم …اگه همه چی واسم مهیا باشه واسه بهترین زندگی توی یک کشور اروپایی اما بدون پدر و مادر و برادرم قیدشو صد در صد می زنم…دلم می خواد دونه دونه ی روزها و لحظه هایی که زنده هستند و سایشون بالای سرمه یه دل سیر نگاهشون کنم…و حتی حاضر نیستم 1 روزشو از دست بدم…نه بخاطر کار بهتر نه موقعیت تحصیلی بهتر…وقتی سرمو تو خونه ای روی بالش می زارم که هر سه تاشون هستند برای من اون خونه بهترین جای دنیاست حتی اگر توی این ایران خراب شده باشه…
ژیان گفت:
با اینکه الان برای از دست دادن لحظه ها و فرصت هایی که می تونستم به پدرم خدمتی بکنم و نکردم پشیمونم ولی این رو هم فهمیدم که از یک سنی به بعد باید وابستگی های عاطفی رو کنترل کرد. کنترل به نفع پیشرفت در زندگی. اونم توی این جهنم بلاتکلیفی ها و نظام هر دم بیل که هر غفلتی ممکنه به بهای سال ها عقب موندگی در زندگی تموم بشه. این وابستگی ها، واکنش طبیعی ما به نامردی و غربتیه که لابلای مردم حس می کنیم. شاید چون محبت و دوست داشته شدن زیاد دیدیم، بهش عادت کردیم. از من که گذشت ولی فعلاً چاره نداریم جز اینکه که عاقلانه فکر کنیم و تصمیم بگیریم تا احساسی.
لی لی خنگه گفت:
خیلی باهات هم عقیده ام! حالا که 30دارم ساله می شم احساس می کنم لحظات عمر خیلی داره زود می گذره و دلم نمی خواد هیچ لحظه ای رو دور از پدر و مادرم باشم، هروقت هم نگاهشون می کنم تو دلم قربون صدقه شون می رم اساسی!
Parvaaz گفت:
Ich habe die ersten 30 Jahre meines Lebens versucht etwas zu werden
Ich wollte gut werden. Ein guter Tennisspieler, ein guter Schüler etc
Alles was ich aus diesem Blickwinkel sah, war
Es ist nicht ok wie ich bin
ich musste gut WERDEN
Dann begriff ich, dass ich das Spiel nicht verstanden hatte
Das Spiel ist: herauszufinden was ich bereits BIN
جمال المَـلِک یساری گفت:
چقدر جالب ، من دیروز دنبال مطلبی میگشتم که حتما باید آلمانی سرچ میشد (یه جُک و جفنگ که بعضی از مذهبیون شیعه چند سال پیش راه انداخته بودن با عنوان نامه نگاری بین آنیشتن و آیت اله بروجردی) و از اونجایی که چیز خاصی از آلمانی بلد نیستم به نتیجه ی دلخواه نرسیدم .
کلید واژه ها اینا هست : Die Erklärung – Albert Einstein – Herr der Zeit – zum gebet
اگر فرصتی بود شما نگاه بندازید ببینید چیزی با Albert Einstein و Die Erklärung و EBRAHIM MAHDAVI پیدا میشه !!!
البته یه جک هست اما حالا کاره دیگه شاید واقعا آلبرت اینشتن شیعه بوده و ما خبر نداشتیم . به هر حال اینجوریا اگه باشه من حاظرم پا برهنه تا جمکران برم و در حضور Herr der Zeit اسلام بیارم 😉
پ.ن: اصل مطلب اینجا هست و خوندنش خالی از لطف نیست
broujerdi.org/content/view/1195/5
من با خوندن این نوشته متوجه شدم آنیشتن بیشتر از اینکه فیزیکدان باشه ، علامه ی علوم فقهی ،نقلی و کلامی بوده و متاسفانه استکبارجهانی و صهیونیسم بین اللمل ایشون رو ناجوانمردانه به عنوان فیزیکدان معرفی کردند.
Parvaaz گفت:
Parvaaz گفت:
جوات،
ابتدا فکر کردم سر کار گذاشتی منو! اما هر چه جستجو کردم شکّم کم و کمتر شد. یه ویدئو گذاشتم زیر تیغ نسوان. کارل جاسپر داره حرف میزنه تو برنامهٔ تلویزیونی سال ۱۹۶۴، یعنی ۹ سال بعد مرگ انیشتین. کارل جاسپر خودش یک فیلسوف اگزیستانسیالیست هست. زمان ۳:۱۸ ویدئو میگه، انیشتین گفته «الله اکبر». «الله» هم که خدای مسلموناست…
باقی زحمت با خودت داداش. من مفت واسه کسی کار نمیکنم!! اینا هم به خاطر نون و نمک بود.
azadeh گفت:
baradar mage farsi che eshkali daree ke almaniee ghalat gholoot minvisi???!!!!
Parvaaz گفت:
من نیجریه کار کردم، آدمکشی، دراگ، تجاوز، سیل،..همه چیز دیدیم ما تو ۱۲ ماه. نگو این حرف رو، نیجریه بودی، از ایران پناهندگی میگرفتی!!
لی لی خنگه گفت:
Parvaaz
سومالی، نیجریه، زیمباوه و …باعث می شن که ایرانی ها احساس کنند ملت خوشبختی هستند!
برای UN می کنی؟ این سوال برای رفع فضولی بود از آلمانی نوشتنت فهمیدم که همسن منی! و یه جیزایی خوبه و یه چیزایی رو دوست داری !Ich spreche kiene Deutsch! lol
Parvaaz گفت:
لیلی جان، منو دم در اونجا هم راه نمیدن. فدأیی داری!
فکر کنم منظورت این بود که
Ich spreche ein bisschen Deutsch
babakbox گفت:
تلخ بود اما نه به تلخی خاطرات من
ma گفت:
کز کرده های گوشه ی مبل !
هیچی بدتر از کم محلی نیست . کم محلی به مهمون دیگه بدتر . وای به وقتی که مهمون ، پدر و مادر باشه !
الان به فکر حال شما نیستم . به فکر حال خراب شما نیستم . هر چی نباشه پانزده سال گذشته بهر حال .
الان اما به فکر آن دو کز کرده گوشه مبل هستم !
الان حس میکنم در خانه کسی هستم که از آمدنم خوشحال نیست و من گوشه مبل کز کرده ام تا ثانیه ها ، ثانیه هی کشدار بگذرد و راهم را بگیرم و بروم .
ثانیه هایی که هر ثانیه اش انگار بیخ گلویت را گرفته و دارد خفه ات می کند .
شاید از همین روست که می گویند مهمان حبیب خداست !
که مهمان هر که هست ، حتی اگر دشمن ، باید که نگذاشت گوشه مبل کز کند .
که اگر کز کند شاید خفه شود . باید نگذاشت میهمان خفه شود . باید نگذاشت بشود وای از این خانه ی مهمان کش روزش تاریک !
شده است دیگر . گذشته است دیگر . پانزده سال !
اما درد دارد . گاهی فقط گریه !
کمی گریه شاید . دوای این درد شاید کمی گریه باشد . دوای این درد کهنه . که هر از گاهی سر باز می کند ! چاره ای نیست . درد مانده است . گریه کن . گریه قشنگه . گریه سهم دل تنگه !
maral گفت:
یه بُغضی اون ته قلبم بود که جا خوش کرده بود و هر کاری می کردم بیرون نمی زد.با این متن، بیرون کشوندی این بغض لعنتی رو.
غم انگیز که انسانها ،بر عکس کتلت شما، دیر پخته میشوند.
پری کاتب گفت:
رفیق جان . فحش خوردی! وبعد دلم بود که لرزید برای آن دو جوجه ای که … آخ
گیلاس گفت:
کاش میشد به بابام بگم چقدرررر دوسش دارم …قبل از اینکه بره…
عمه بلقیس گفت:
+++
50 ساله گفت:
گیلاس جون . خوب بگو . من وقتی دخترم رو در آغوش میگیرم لذت اش وصف ناپذیره
Sam گفت:
در اینکه بعضی وقتها اخلاقت اونجوری میشه که خودت میدونی شکی نیست. همه میشناسنت، و همینجوری دوستت دارن. پدر و مادرت که جای خود دارند. از مامان ات هم اینقدر گلایه نکن. لازم نیست همه چیز را با دید منطق ببینی و برای همه چیز استدلال بیاری و مقایسه کنی. عمده رابطه مادر فرزندی بر اساس منطق نیست. برو ببینشون، وگرنه ایندفعه مثل همونی که اصغر سر طلاق بهت گفت پشیمون میشی.
zahra گفت:
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآههههههههههههههههههه
north گفت:
آخی منم گاهی از این حرکات ازم سر می زد غصه نخور مامان بابا ها فراموش می کنن
sara گفت:
daghighan harf samnta, delo be darya bezan didar pedar o madar arzeh har chizio, har chizio dareeeeeeee, be shadio oona az didanet fekr kon, be hameye donya miarzeee
vahid گفت:
سلام ویولتای عزیز.خوشم میاد با خودت روراستی و خودتو خر نمی کنی….کاری که خیلیامون تخم انجام دادنش رو نداریم…
مونان گفت:
من دیونه نوشتهاتم ولی اصولا.حوصله کامنت گذاشتن برا پستا رو ندارم ولی( تو) نه شما کارت درسته
ستاره گفت:
ناراحت شدم:(((((((((((((((((((
baharan2012 گفت:
نوشته نوستالژیک زیبائی بود. مطمئناً مادرت را دوست داری ولی این تیکه هایی را که بهش میندازی منو به خنده میاندازد. مادر و پدر من زود از دنیا رفتند. آدمهای لطیفی بودند و خاطرات بسیار زیبائی از شون دارم، ولی متأسفانه خیلی کم به دیدنشان میرفتم. فکرش را که میکنم از خودم بدم میاد…از حالاتت معلومه که وقت آن رسیده که حتما یک سفری پیششان بروی. پاشو خانم، روسریت را سر کن و یک سری به اون مملکت گًل و بلبل بزن. پشیمون نمیشی. ؛)
ابــر شلوار پوش گفت:
Choose only to remember the good memories from the past because whatever you recall in your mind in this present moment is destined to repeat itself in your future. Whatever you are focusing on and feeling now – you are creating as your next reality»
Dr. Jeff Mullan
arash mehrad گفت:
خیلی عالی بود عزیزم، خیلی….
اصلا نگران نباش، همه ی ما انرژیهایی هستیم که در نهایت بهم میرسیم
میبوسمت
EhSAN گفت:
از دستاوردهای مهاجرته.
سیاوش گفت:
طرز تهیه کتلت
گوشت چرخ کرده کم چربی نیم کیلو
سفیده تخم مرگه ۲ عدد
پیاز رنده شده یک عدد
نمک و فلفل
دلتنگی به اندازه کافی
مواد لازمه را با هم مخلوط کرده در ماهیتابه سرخ میکنیم هر وقت بویش در امد سوخته، مثل دل سوخته.
siyavash گفت:
correction » tokhm morgh»
Nader Golchinfar (@NaderGolchin) گفت:
نباید همش رو تقصیر خودت بندازی ویول، منم تقریباً تو همچین خونواده ای بزرگ شدم… مادرم همیشه خونه رو تمیز و مرتب نگه میداشت، نمی خواست جلوی مهمون سرزده یا حتی پدرم وقتی میومد خونه شرمنده باشه… حالا این وسواس با دعوت علنی برای یک مهمانی دو صد چندان می شد، همین طرز برخوردش باعث شد منم همین برخورد رو عادت رفتاری خودم کنم، دلم نمی خواد بیان اینجا پیش من ا وقتی زندگیم سر و سامون نگرفته، نمیدونم تا کجا ممکنه پیش بره این توقع از خودم، ولی بعضی موقع ها که تلفنی باهاش صحبت می کنم، رک و رو راست بهش میگم دلم نمیخواد بیاین اینجا من رو تو همچین خونه ای و بدون ماشین ببینید، اونم درک میکنه باید یادش بیاد این رفتار از کجا آب میخوره،
يه پسر گفت:
پدر ومادرت از دستت ناراحت نشدن چون با ذات پدري و مادري همخون نيست. عموما اينجوريه.
از همون نون سنگكا معلومه
من اگه پدر بودم فكر نكنم ٤ تا كتلت اينقد برام مهم بود كه از بچه ام دلگير شم
خستگي بچه ام برام مهمتر بود
اين دلتنگي رو تبديل به عذاب وجدان نكن
پاشو برو يه سر بهشون بزن اگه ميتوني
اگه نه يه تلفن
اگه اين هم نميشه به ياد لحظات خوبي كه باهم داشتين لبخند بزن چون هر آغازي يه پاياني داره
( همتون ناجور دلتنگينا )
کیوان گفت:
@ یه پسر
چقدر قشنگ نوشتی.
يلداسبزپوش گفت:
@يه پسر
آفرين گل گفتى، منم يه مادرم و بارها كفر بچه هامو درآوردم ولى ازشون دلگير نشدم اگرم شدم كوتاه مدت بوده!
دش مازیار گفت:
این ماجرایی که نوشتی یعنی این که نمیتونستی بین احساساتت و واقعیات (چهار تا کتلت که میشد فردا بجاش یه همبرگر خرید) تفکیک انجام بدی و تو اون لحظه ارزش اون چارتا کتلت بوده برات میلیونها دلار. من هم دوستدختر تمپرمنتالی داشتم که وقتی میگرفتش دیگه همینجوری بود و با این که براش توضیح میدادم اهمیت قضیه رو تازه دوسه روز بعدش دستگیرش میشد؛ توصیه من برای مراجعه به روانشناس هم نشنیده گرفت و عاقبت من هم ردش کردم رفت.
الآن هم لابد پختهتر شدی و دیگه هیجانات و احساساتت، باعث نمیشه واقعیات (عقلت) از دیدت برن بیرون.
خیلی وقتها هم ماها که تو زندگی خانوادگی اغلب تحقیر شدهایم و کسی جدیمون نگرفته میخایم با این کارها -بطور ناخودآگاه- خودی نشون بدیم و بگیم ننه بابا! ما دیگه اون ضعیفه قدیمی نیستیم، الآن ماییم که میتوینم تحقیرتون کنیم. خلاصه این کرامت نفس پایینمونه که این مواقع میزنه بالا!
Goli گفت:
ویولتای عزیز، من خیلی وقته که بلاگ شما رو میخونم ولی همیشه یه خواننده خاموش بودم….ولی وقتی که خوندن این پستتو تموم کردم احساس کردم دلم میخواد یه چیزیو بهت بگم….دلم میخواد بهت بگم برو ایران، مامان باباتو بغل کن و بهشون بگو که چقدر دوستشون داری….خیلی آسونتر از اون چیزیه که فکرشو میکنی…اون لحظه رو تو ذهنت ثبت کن، اینجوری هیچوقت افسوس نخواهی خورد
ساحل غربی گفت:
یکی دو سال آخر هر پنج شش ماه مامان بابا رو می دیدم. هر پنج شش ماه یکبار می رفتم دو روز پیششون می موندم و بر می گشتم. خیلی سرم شلوغ بود. عید آخر ولی از سر شلوغی نبود… عید ها خونمون خیلی جای حوصله سر بری بود. من کلا هیچوقت به غیر از امسال که تنها بودم عید رو دوست نداشتم. از روز سوم که دوتا و نصفی عید دیدنیمون تموم میشد دیگه خونه بی اندازه جای کسل کننده ای می شد. ما خیلی آخه فامیل نداشتیم. یعنی داشتیم ولی با همه به غیر از دوتاشون قهر بودیم. با یکیشونم هم نصفه قهر بودیم پس میشد دو تا و نصفی عید دیدنی. روز پنجم عید پارسال دیگه تحملم طاق شد. حوصله ی سر رفته و در حال قل قل و خبر از خوشگذونی های دوستام در تهران از یه طرف و اصرار های دوست دخترم از طرف دیگه ، نتیجه این شد که رفتم به مامانم گفتم مامان ریسم احضارم کرده گفته باید حتما برم. گفت خب همینجا کارتو بکن. گفتم باید حتما پشت کامپبوتری باشم که اونجاست.
گریه کرد. مامانم گریه کرد و گفت برو. بعد هم با چشمانی غمگین با بابام بدرغم کردن.
و من الان که دلم لک زده ثانیه ای بغلشون کنم از اینکه عید آخر رو پیششون نموندم از خودم عقم میگیره. الان فقط دلم می خواد یه روز پیششون باشم . مامانم بشینه فیلمهای دوزاری ببینه من غر بزنم. من هی با تلفن حرف بزنم راه برم دور خونه مامانم غر بزنه. بابام یه وسیله ی خراب رو برداره که درستش کنه بعد گند بزنه توش و من و مامانم غر بزنیم……
عمه بلقیس گفت:
++++++
Betty گفت:
چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیت ش را می فهمی…
دختر اشکم در اومد بد فرم، میخوام بمیرم وقتی یاد خاطرههای اینجوری میوفتم.من که دیگه تا ابد هم فرصت جبران هیچ چیزیو ندارم.
ايران دخت گفت:
خیلی خوبه که هر چند وقتی یه چیزهایی رو از بایگانی ذهن دربیاری و گرد گیری کنی حالا چه خوب چه بد،
همونطور که خودت گفتی نوع تربیت خانوادگی شما سرزده رفتنو و تعارف کردن زیاد توش نبوده،پس این دوطرفه هست همونقدر که تو از سر زده آمدن اونها معذب شدی انها هم معذب بودند
اگه فکر میکنی دیر نشده و میتونی.. برو و به خودشون هم بگو بد نیست
ابــر شلوار پوش گفت:
به سلامتی مادری که بچه هاش از پیشش رفتن اما اعتراضی نکرد
به سلامتی پدری که نون خوب براش مهم بودو توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی داشت که بوی مهربونی می داد
به سلامتی اونایی که پدر و مادرشونو دوست دارن وبهشون احترام میذارن و میدونن تو خونه ای که
بزرگترها کوچک شوند؛ کوچکتــرها هرگز بزرگ نمی شوند…
و آخــر سربه سلامتی شما، نه بخاطر خودتون به خاطره بودنتون.
هما گفت:
++++
عمه بلقیس گفت:
بسیار زیبا بود…
من گاهی با خودم فکر می کنم هرچه که سنم بالاتر می ره نازک دل تر می شم…من بارها از اینجور چیزهارو با خودم مرور کردم ولی بعدش هم دقیقا همون آدم زمخت قبلی می موندم…عذاب وجدانه رو می گرفتما اما همون جونور قبلی می موندم و دوباره و دوباره و صدباره همون کارها رو می کردم…احیانا اون روزی که کتلت درست می کردی نزدیک پریود نبودی؟ چون من دقیقا وقتی نزدیک پریود می شه دلم می خواد از همه حلالیت بطلبم…اما تازگی ها یک تکنیکی یاد گرفتم…تا اشکم می خواد سرازیر شه…یا یاد شوهرم می افتم…یا یاد با هم خوابیدنامون…یاد بالش بازی تو تختمون …یاد دنبال هم دویدنامون….یاد حرفهای تلخی که به هم زدیم…یاد روز عروسی…یاد اینکه باهاش کشتی می گرفتم بعد آخرش که دستامو سفت می گرفت می گفتم :آقا من غلط کردم ! یاد روز آخر …یاد همه ی اینا که می یفتم یکی می زنم تو سر خودم می گم بلقیس دارییییییی پریود می شییییی…در واقع همه چی اوکی هست و فقط مشکل از پریوده…بعد بغضمو قورت می دم و خوشحال و شادمان به زندگی ادامه می دم….تو هم اینو امتحان کن….جواب می ده…
يلداسبزپوش گفت:
++++++
شادی گفت:
بلقیس خیلی وقته که می خونمت فقط متوجه شدم تو چقدر شبیه منی…یک تفاوت کوچک وجود داره که من خوشبختم یا حداقل تصور می کنم خوشبختم…خیلی دوس دارم بیشتر بشناسمت
عمه بلقیس گفت:
منم خوشبختم شادی جان…یعنی الان بعد از جدایی هم فکر می کنم خوشبختم…ممنون از ابراز لطفت…
ساحل غربی گفت:
الان کامنت های بقیه رو خوندم…. چه کارنامه ی گل و بلبلی داریم هممون….
عمه بلقیس گفت:
ولی بچه ها این اس ام اس خیلی چیز خوبیه!
من قبل از ازدواج فقط اجازه داشتم تا ساعت 9:30 شب بیرون باشم و پدرم بسیار عصبانی دم در می ایستاد که اگر 1 دقیقه تاخیر داشتم پوستم رو بکنه…من که دلم نمی اومد از دوستان و شب و خیابونهای شلوغ دل بکنم با یک رب نیم ساعتی تاخیر می یومدم خونه….امااااا به پدرم اس ام اس می دادم که : بابا جون الهیییییی دردت تو جونم ! من دارم الان از آسانسور می یام بالا ….تورو جون مادرت منو دعوا نکن …خودم پشیمونم!
وقتی می رسیدم تو خونه می دیدم بابام داره اس ام اس منو می خونه و پرت پرت می خنده! اما پشتشو به من می کرد که نبینم می خنده و پرو نشم…بماند که همیشه هم این تکنیک جوابگو نبود و پدر جان بابت حفظ اقتدار گاهی با وجود اون اس ام اس هم چنان دادی سر بنده می کشید که از فرداش تا دو هفته بعد 8:30 خونه حاضری می زدم!
حالا شما هم اس ام اس بده به بابا با این مضمون:
بابا جون دردت تو جونم! کتلت درست کرده بودم امروز… کتلت بدون شما صفا نداره …هیچی بدون شما صفا نداره…قربون خودتو اون نون سنگک و مامانمو روسریش!
mahgoon گفت:
عمه بلقیس جان!
تمام راه حلهات از راه دوره…
عزیز جان یه طرحی بده اینا برن تو بغل هم…حالا ایران نشد توی یه کشور ثالث نه زیاد خارجی مثل ترکیه سواحل آنتالیا…
عمه بلقیس گفت:
اخه اینم زمخته اخلاقیاتش …دیگه در اون حد ازش انتظار نمی رفت…
من گفت:
این از قشنگ ترین پست های این وبلاگ بود
mahgoon گفت:
حال دیروز …حال امروز…حال فردا
حال بد…حال خوب…بیحسی
ویولتای نازنین!
زمان میگذره…تا حالا شاید در واکنش به احوالات خودت هر کاری دوست داشتی کردی…
نتیجه چی شد؟
میتونی بازم همون کارو بکنی!
چون زمان میگذره.
و تو میمونی و حال جدید که ریشه در کار دیروزت داره.
من هیچوقت خودمو مقصر نمیدونم!
چون فکر میکنم من به اون کار برای رسیدن به این حال نیازداشتم
اگه مردم و واسه خودم ارزش قائلم… حالا کاری میکنم تا دوباره به این حال بد نرسم.
به همین راحتی.
من فکر میکنم زندگی برای رسیدن به همین دریافتها جریان داره.
برای رسیدن به حال خوب پایدار یه وقتهایی ما نیاز به سبک و سنگین کردن داریم تا بفهمیم برآیند کدوم موقعیت و وضعیت به تعادل و حال بهتر منتهی میشه…
واسه همین ما یه وقتهایی میریم سفر شمال…جنوب…شرق…غرب.
کتلت با نون سنگگ و گوجه و خیارشور رو بازم میشه درست کرد و نشست و بازم خورد و تعریف کرد و دو سال بعد لبخند زد…
زمان عین برق و باد میگذره.
متنت رو صمیمانه دوست دارم و واسه خودم کپی کردم.
کاظمی گفت:
این چی بود نوشتی ویولتا! حالمون رو گرفتی اول صبحی! منم این روزا خیلی دلتنگ پدر و مادرم هستم. حیف که آدم خیلی دیر این چیزها رو میفهمه.
mahgoon گفت:
راستی با خودم فکر کردم اگه از روسری و توسری بیزاری و احیانا از اوین خوشت نمیاد میتونی بابا مامانو به صرف کتلت و نون سنگگ دعوت کنی ترکیه یا دوبی البته به شرط اینکه مامان روسریشو با خودش بیاره تا بوش کنی. اونجا میتونی حرف دلتو رک و پوستکنده بزنی…مطمئن باش دلشون شاد میشه خودتم خلاص میشی.
منم میتونم واسهشون بلیط تهیه کنم تا توی زحمت نیفتن.
خود دانی.
اما حکمی نیست!
mahgoon گفت:
یه چیز دیگه…میتونی برای توجیه انتخاب کشور ثالث بهشون بگی جنبش سبزی هستی و از قرمهسبزی میترسی.
. گفت:
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
جمال المَـلِک یساری گفت:
متن مثل اکثر نوشته هات دلنشین بود
اما یک سوال عوامانه دارم
یعنی شما یک ماه به خاطر پدر و مادرتونم نمی تونید روسری سرتون بزارید؟ یعنی تو تا این حد انقلابی و مکتبی هستی؟! آدم یاد فیدل کاسترو و عقاید انقلابی لولیتا میفته .
کیوان گفت:
@ داش جوات
جواب سئوالِ صفحه قبلت + . مگر آدرسهایی که با www شروع میشوند.
کیوان گفت:
@ داش جوات!
آقا خوب نگاه کردم به آدرسهام انگار فقط آدرسهایی که رو wordpress دارم با https شروع میشه. این یعنی چی اونوقت؟
آرش گفت:
آقا من با تور چک کردم ؛ همچین چیزی ندیدم ؛ اصلا نمیشه که تور خودش یک آدرس رو سکیور کنه ؛ داستان داره ؛ ولی کلا مورد عجیبیست.
جمال المَـلِک یساری گفت:
@ آرش و سعید
این نرم افزار «تور» را ندارم اما «قلاب» دارم 😉 ، ظاهرا تنها همون آدرس با s هست ، ایشون سه روز قبل یک آدرس اینترنتی دیگه هم ارسال کرده بود شروعش این بود ، چکاد سرافراز در «چند کلمه از مادر پسر» و اون آدرس S نداشت .
http/www.zananeha-com/
من از شما و سعید خواهش میکنم بیشتر بررسی کنید .
خودمم دارم صحنه ی جرم رو بازسازی میکنم ببینم با سیمولیشن چیزی به دست میاد یا نه ❗
جناب کیوان برابر با قوانین ایالتی هیچ اتهامی متوجه شما نیست ، و تنها به عنوان مطلع در خدمت شما هستیم .البته تا اطلاع ثانوی از محدوده ی ایالت خارج نشوید و لطفا به صورت آنکال در دسترس باشید
با احترام
جوات از هنگ Kia-29F
🙂
آرش گفت:
صحنه که سر جاشه ولی به نظر من برای کیوان قرار وثیقه صادر کن.
من چیزی متوجه نمیشم ولی مطمئنم قضیه بو داره.
کیوان گفت:
نه داش جوات، فقط word press ها اینطوری میشه.
mira گفت:
اینقدر دارم از این خاطرهها که خواهر بی مسئولیتی بودم یا دختر بی ملاحظه ای. حالا که ازشون دورم فقط یادم میاد قلبم تیر میکشه
زیبا گفت:
دوست عزیز، من مدت کمی نیست که این جا را می خوانم اما هیچ وقت نخواسته بودم کامنت بگذارم و وارد بحث ها بشم، اما با این پستت، آخ که با این پستت منو به گریه انداختی من هم آدم زمختی هستم که حسرت دیدن عزیزانم در این دورترین گوشه ی دنیا رو دارم . . .
اهل فکر ، اندیشه و آزادی گفت:
من همیشه پدر و مادرم را دوست داشتم ولی گاهی از روی دلسوزی هم که شده سر کارهایی که فکر می کردم اشتباه می کنند با آنها بحث می کردم ولی درست از زمانی که ازدواج کردم و از آنها دور شدم و مخصوصاً از زمانی که یک پسر دارم دیگر برای دیدن آنها لحظه شماری می کنم و با این متن ز یبا نمی دانید که چقدر دلم برایشان تنگ شد . من ماهی یک مار به دیدنشان می روم و این یک ماه برایم به سختی می گذرد . و البته از انجا که هفته دیگر 4 روز تعطیل است خوشحالم هستم که این انتظار نزدیک است.
دیدگاه الهی :
خداوند در آیات مختلف انسان را به احسان و نیکی به پدر و مادر امر می کند و در جایی از قران می فرماید که حتی اف هم مجاز نیستید به پدر و مادر بگویید.
و اما ویولتای عزیز : بدانید که زندگی دنیا به حقیقت بازیچه ایست طفلانه و لهو و لعب و زیب و آرایش و تفاخر و خودستایی با یکدیگر و حرص افزودن مال و فرزندان این حقیقت کار دنیاست و در مثل مانند بارانیست که به موقع ببارد و گیاهی در پی آن از زمین بروید که کفار را به شگفت آرد و سپس بنگری که زرد و خشک شود و بپوسد و در عالم اخرت عذاب سخت جهنم و آمرزش و خشنودی حق نصیب است و باری بدانید که دنیا جز متاع فریب و غرور چیزی نیست .( سوره حدید )
امیدوارم که غرور را کنار بگذاری و خودت را از ارامش» در کنار پدر و مادربودن » محروم نسازی
بیگانه گفت:
کس نامد از آن جهان که پرسم از او
که احوال مسافران دنیا ، چون شد ؟
عالم آخرت افسانه ایی بود که انسان ها برای رهایی از پوچ بودن و برای رهایی از غم مردن عزیزانشون به اون متوسل شدند ، افسانه ایی که با اون به زندگی رنگ هستی بدن .
اینجا اولین و آخرین ایستگاه هست ،همینجا پارادیس و دوزخ ماست ، هر انسانی بر حسب انتخاب های شخصیش و شرایط پیرامونی خودش انتخاب میکنه که دوزخی زندگی کنه یا میَنوی
برنا گفت:
lمنم مدت زیادی که در غربت هستم و کمی آشنایی با نوشته و احساست دارم. دوگانگی درون چون دور هستیم به مساله غربت و دوری ممکنه الصاق بشه که خود مقوله دیگریست ولی عشق و اعتماد و همدلی با افراد خانواده و دوست ورای جغرافیا و زمان است و دودلی و گمگشتگی با یک نگاه و یا یک کلمه و یا یک محبت حل میشود.
بدترین کالت ممکنه این است که شما در این مجرا صحنه زندگی را از دید شکست ببینی. محکم باش.
آدمهای زیادی رو میشناسم که با این نوشته زیبای شما همدلی میکنند ولی هنوز بعد ازاندوختن این تجربه بعد از سالین دراز هنوز جواب در خانه را بر دوست نمی دهند چون در خانه میوه و شیرینی و احیانا خانه بهم ریخته است را نمی دهند…
somaye گفت:
طعم سنگک داغ پدر وقتی لذت بخش میشه که بعدش مجبور نباشی یه مانتو و مقنعه به زور بپوشی و از خونه بیرون بیای. قرمه سبزی مادر وقتی خوشمزه است که با هزار توهین و اهانت به فکر و اندیشه ات به خونه برنگشته باشی. ویولتای عزیز! وقتی تو ایرانی و یه بغض بزرگ از بی احترامی و خفقان توی گلوت مونده، طعم واقعی زندگی رو نمیچشی که قدرش رو بدونی. برای ما که تو ایرانیم هم دیگه نه سنگک پدر طعم گذشته رو داره نه قرمه سبزی مادر:(
نامی گفت:
عالی بود …. خیلی مینی مال و ساده اشکمون رو در آوردی … تازه نمیدونی وقتی زیونم لال اونا رو از دست میدی چقدر اون کتلت ها آزارت میده ….
آنه گفت:
سلام
چند ماهی هست شما رو میخونم . از فک کنم ویولتا که تعریف کرد بعد از 13 سال زندگی با اصغرش از او جدا شد سر اینکه سکس جالبی باهاش نداشته و بعد رفته با کسی همخوابه شده و اصغر دیدتش و اب دهنش رو فرمون کش کرده که چرا ؟
امیدوارم درست ماجرار و گفته باشم . از همون موقع سوال در ذهنم نقش بسته یعنی چی 13 سال با کسی زندگی کنی و نتونی باهاش یک سکس خوب داشته باشی ؟ مگر سکس چه کار شاقی هست که من متوجه این سختی کار نشدم ؟ به خودم گیر دادم حتما من نمی فهمم که از سکس ام راضی هستم یا نه حتما سکس ام خوب نیست و من فک میکنم خوب هست . مطالبی خواند بودم از سکس و بیشتر خواندم . نظر من این است . سکس خوب لازم هست ولی اونقد که در این وبلاگ روی این موضوع حساسیت نشان داده میشود سخت نیست. اینقد شما موضوع را بزرگ کرده اید که ادم با خودش دچار مشکل در فهم سکس میشود.
به نظرم شما در کل موضوعات بسیار سخت گیر هستید .یعنی چی که انسان به خاطر نداشتن میوه خوب به پدرش یادش برود سلام کند . یا اینقدر فضا را سنگین کند که ان طفلکی ها نتوانند غذا بخورند ؟ پدر و مادری که در آن موقع به شما لطف کده پدری که با دستهای ناتوانش و پیرش با کلی خشحالی برای شما نان اورده . شوهری که با هزاران لطف خوش انها را به خانه تعارف کرده و بعد شما رو ترش دارید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ به نظرم جز در مواردی موضوعاتی که در این وبلاگ کفته میشود موضوعاتی هستند که به شدت سخت گرفته شده اند به شدت خودخواهی در آن موج میزند .بی مهری و درک نکردن طرف مقابل دیده میشود .
در داستانی طرف که شوهرش دکتر بوده به سرزمینهای دور مهاجرت میکنند شوهرش نمیتواند کار پیدا کند و غذای گرم نخورده اند و سختی کشیده اند و خانوم میرود با این و آن میخوابد چون زیباست و میتواند
به خاط زیبائی اش شام ممان شود و باقی قضاای اینها را برای شوهرش میگوید شوهرش را سوزی میدهد که بعله چون زیبا هستم مجبور نیستم بیسکوئی بخورم و میرود پی خودش و خواسته های خودش ؟؟.!!!!
من از شما میپرسم رسم وفادار ی همین است؟ شوهری که با هزاران ارزو با او ازداج کردی و حتما در مواردی به او افتخار هم کردی و شوهری که همراهت بوده برای مهاجرت حالا در سختی تنهایش میگذاری ؟؟؟؟؟ اینها برای من یعنی طرف نویسنده داستان به شدت خودخواه است به شدت خودبین ات و خود رای مفهوم زن در چه چیز را معنا میکنیم ؟
من هم شرایط جبر حکومت را نمی پسندم ولی ایا همه مشکلات ما سر جبر حکومت است ؟
فعلا همینها را ذوق داشتم بنویسم . سلامت و شاد باشید .
عمه بلقیس گفت:
آنه جان
زندگی مشترک مثل راه رفتن روی یک طناب می مونه…نمی تونی بگی چون 13 سال زندگی کردیم همیشه با هم خواهیم موند یا اینکه اگر بچه داریم موندنمون در کنار هم تضمین شدس…بعضی چیزها حتی ممکنه بعد از 20 سال پیش بیاد به طور غیر منتظره…مثل خیانت، ورشکستگی،بیماری،مهاجرت، و….در مورد سکس خوب هم باید بگم …همسرانی که با هم رابطه ی خوبی ندارند سکس خوب هم متعاقبا نخواهند داشت…بر عکس تصور خیلی ها ما به تکنیک های انجام سکس و تجربه نیاز نداریم تا بتونیم یک سکس خوب داشته باشیم …بلکه دوست داشتن و وابستگی عاطفی شدید هست که می تونه حتی بدون اون تکنیک ها هم به یک سکس خوب منجر بشه…
من از روزی که جدا شدم خیلی از دوستهام بهم می گفتن برو خارج! اینجا نمون! یا دست کم برو تهران زندگی کن! اونها در خیال خودشون فکر می کنند دارند به تو لطف خودشون رو نشون می دهند اما در واقع دارند به تو توهین می کنند…چون قرار نیست کسی که جدا می شه بره خودشو گم و گور کنه…
خیلی از خانم ها بعد از طلاق به فکر رفتن از ایران می افتند…شاید اعتماد به نفس لازم رو ندارند برای اینکه جلوی دیگران بیاستند و زندگیشونو بکنند ….و در واقع اگر نمی خواند برگردند به خاطر اون روسری نیست…به خاطر اینکه می خوان تا می شه با کسی روبرو نشند…دوست دارند تا می تونند یادشون نیاد کی بودند …از حرف و نگاههای ایرانی فرار می کنند…
اما من به همه می گم : اینجا خونه ی منه…اگر 10 بار دیگه هم طلاق بگیرم باز اینجا ، کنار خوانواده و عزیزام می مونم…با اقتدار از انتخاب خودم که جدایی بود دفاع می کنم و اگر کسی ناراحته اونه که باید بره نه من…اما طلاق چیزی هست که واسه همه ممکنه پیش بیاد…زندگی مشترک رو هیچ وقت نمی شه بیمه کرد…باید از لحظه های حال با هم بودن لذت برد …همین…
آنه گفت:
در مورد زندگی زناشوئی ،میدونم این مسیری نسیت که بشه بیمه اش کرد و گاهی طلاق بهترین راه حل هست ولی نویسنده داستان اصغر با 13 سال زندگی اونطور که در ذهنم هست ، گفته بود در طی این مدت از سکس خوبی برخوردار نبوده و تونسته در سکس بعدی اش به ارگاسم برسه .
رفتن از این کشور بعد ازطلاق و به خاطر طلاق و هزاران مشکل دیگه ای که پیش میاد به نظرمن هزینه گزاف فرار از خود هست
کیوان ممنونم فرصت شد دوباره میخونم.
اینقد جذاب و گیرا می نویسید که حتی کارهای نادرست نویسنده ( به زعم من ) برچسب استاندارد میخوره .
50 ساله گفت:
آنه جون مجلس عزداری ما رو بهم نزن تازه چند قطره اشک از چشمامون دراومده . اجرت با پنج تن 🙂
اهل فکر ، اندیشه و آزادی گفت:
با هات موافقم
کیوان گفت:
@ آنه جان بعضی از حرفهایت درست بود. اما آن داستان شوهر دکتر، مهمانی شام غریبهها و غذای گرم و سرد خوردن طرفین؛ را از اساس بد خواندهای. یعنی چون حیف دیدم آدمی با احساس مسئولیت مثل شما بر اساس درک ناقص متن اظهار نظر کند. ازینرو خواهش میکنم آن متن را دوباره بخوان.
یک راهنمایی: آقا و خانم دکتر هر دو بخشهای مختلف وجود یک نفر بودند.
mahgoon گفت:
آنهی عزیز!
حرفهای شما لحن ملامت داره و به نظرم این واکنشی مثبت نیست!
حال خوب و حال بد نتیجهی عوامل بسیاریه که تنها در مسیر بلوغ معنا پیدا میکنن.
به نظرم ما باید از قضاوت کردن راجع به درست و نادرست بودن فارغ شیم.
به قول ترک زبانها: بوجور که واردی
همینه که هست…از کوزه همان برون تراود که در اوست.
انسانها در مسیر بلوغ هم تاثیر دارن. همنطور که پدر و مادر در مسیر بلوغ ما مؤثرند فرزندها هم مؤثرند.
من مطمئنم اصغر و پدر و مادر هم به این واکنش ناخودآگاه لولیتا نیازمند بودند تا تمامیتخواه نباشن و هیجانات و عواطفشون متعادل بشه و دل به چیزی نبندند که مالک اون نیستند.
من نمیخوام بگم در شرایط کاملا متعادل و سالم تمام واکنشهای لولیتا اصغر و پدر و مادر درست بودند یا نادرست.
موضوعی که من مایلم بگم اینه که:
از هیچکس بیشتر از ظرفیتش نمیشه توقع داشت و این ظرفیتهای وجودی باید اول در انسان تولید بشن و این زمان میخواد.
این به این معنی نیست وقتی که شما یه آدم کاملی دیگه باید از همه توقع داشته باشی کامل باشن.
آدم کامل به همه فرصت آزمون و خطا میده تا در شرایط طبیعی و زایمانی طبیعی هیجانات و عواطف و قابلیتهاش شکل بگیره.
آدم کامل متوقع نیست یا صبوری میکنه به خاطر عشقش یا به هر دلیل پرورشی و نیت خیر . یا هر چی این تحمل رو نمیکنه….اما آدم ناقصی چون من ممکنه این توقع افراطی رو داشته باشه و صبور نباشه.
توانایی اطفاء سکس و یا هر غریزه و نیازی ممکنی در آدمها با هم فرق کنه. برای متعادل شدنش هر کس میتونه راهی در پیش بگیره. یکی برای شناحتش عجله میکنه یکی صبر اما شکی نیست که هر کس برای رسیدن به تعادل باید خودشو و نیازهاشو بهتر بشناسه. توی این وادی هر کی بهتر تونست خودش رو بشناسه مطمئنا به تعادل سطخ بالاتری دست پیدا میکنه در خودش و در محیطش.
من معتقدم ما تاثیر مطمئن و قطعی و چندانی در محیط اطرافمون نمیتونیم بذاریم. موضوع بلوغ یک پروژه نیست یک پروسه ست و نمیشه با زرو زدن و کاتالیزور رشد طبیعی اونو به جلو انداخت. در این زور زدن یهو میبینی یه عضو و عنصری از یه سیستم رشد غیرطبیعی و ناموزون کرد و مشکلات بیشتر رو پدید آورد.
به نظر من اطلاعات گاهی دیده میشن و فهمیده میشن و گاهی چرت و پرت و بیهوده به نظر میان چون آدمها در شرایط بلوغ متنوعی هستند. قیاس در این موارد یه خطاست.
لطفا بیایم و از قیاس خودمونو نجات بدیم و به هر کی فرصت بدیم در موقع ضروری خودش اونجور که طبیعتشه عمل کنه و توقعاتمون رو از هم ببریم و به توافقات منطقی فکر کنیم. توافقاتی که حتی ممکنه بر اساس توانائیهامون نباشه و این چور وقتها کار به فسخ قرارداد که حق طرفین هست منجر میشه.
یادمون نره که: هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد. بنابراین گوشتی که برای سلامت من ممکنه حیاتی و ضروری باشه میتونه یه نوزاد رو بکشه چون معدهش هنوز آمادگی و بلوغ لازم رو بدست نیاورده.
bahar گفت:
+++++
maryam گفت:
سلام 2سال هست وبلا گتان را می خوانم این نوشته نشون داد خودت هستی درون خودت
asghar گفت:
ولی اینجا حداقل خیالت راحته که موقع کتلت درست کردن کسی خفتت نمی کنه.درسته؟
آرش گفت:
من یک سوال از اکثر خانمها دارم ، میهمان سر زده چه چیز وحشتناکی داره که شما اینقدر ازش میترسید؟ مثلا اگر چهار تا میوه جلوش نذارید نمیشه؟ اینقدر سخت میگیرید که آدم میترسه به یکی تعارف کنه بیاد خونه ؛ باید 6 ماه قبل وقت بگیریم که یه آدم چسکی رو یه عصر بخواهیم بیاریم خونه.
* یک بار رفته بودیم با یکی از همکارامون تبریز برای یه کاری ؛ اینا اصلشون تبریزیه ؛ کارمون انجام نشد شب قرار شد بمونیم ؛ گفتم تو برو خونه بابات من میرم هتل ؛ گفت نه بابا تو هم بیا ؛ گفتم آخه نمیشه که سر زده درست نیست ؛ گفت نه بابا اینجا خونه مامانمه هر وقت بخوام هرکسی رو سرزده میبرم ؛ زنم نیست که غر غر کنه یه هفته زندگیم زهر مار بشه…
حالا قدر پدر و مادرتون رو ندونید…یه روز پشیمون میشید(آی ویول با تو هستماااااا)
خرزهره گفت:
به نظرم قضیه مهمون ناخونده نیست چون خودشون دعوت می کنند و مشکلی نیست.
قضیه این است که آقا نباید کاری بدون هماهنگی یا اجازه خانوم انجام بده.
آرش گفت:
خودشون دعوت میکنن زنگ میزنن بهت که امشب تا 9-10 نیا خونه من مهمون دارم.
نازلی گفت:
این یه مشکل رایج تو خانمهای ایرانیست بیشتر، که دوست دارند وقتی یکی وارد خونشون میشه همه چیز سر جاش باشه ولی اینجأیها اصلا براشون مهم نیست نه مرتبی خونه نه پذیرائی درست و درمون،شاید این از رودربایسی زیاد که یاد گرفتیم از بچگی با بقیه داشته باشیم،
وقتی هم که خودشون دعوت میکنند همه کارش رو هم خودشون معمولا میکنند و شما راحت تر از مهمونی لذت میبرید!
آدم ناراحت گفت:
خانوما وقتی میرن مهمونی ، بیشتر از اینکه فکر کنن ببینن چیکار کنن بیشتر به خودشون و همسرشون خوش بگذره ، به دکور خونه و چیدمان میز و هماهنگی رنگ پارچه مبل و پرده دقت میکنن.نتیجشم میشه همین.
mahgoon گفت:
آرش جان!
من اگه خانوم بودم میگفتم: توی جوامع مظلوم اما خشن دورویی مثل ما! قضاوت راجع به شخصیت و حکم صادر کردن از روی ظواهر خیلی مهمه. جوری که ممکنه تا آخر عمر گریبان یکی رو بگیره و از امنیت اجتماعی ساقطش کنه. مخصوصا خانمها که همینجوری از زمین و زمان مورد تعرض و ستم و تضعیف قرار گرفتن و وممکنه انگ شلختگی و بی سلیقگی و بیادبی هم بهشون بخوره نور علی نور…
اما در مورد ویولیتا فکر کنم احتمالا بیشتر مود و حال معاشرت براش مطرح بوده.
bahar گفت:
مرسی ماهگون. من که خودم دخترم نمیتونستم به این خوبی جواب بدم 🙂
mahgoon گفت:
bahar عزیز!
از مرسی شما مرسی!
تفاهم نیازمند درک احوال مخاطبه!
هر چرند مارگریت دوراس گفته:
«… زن یعنی تمنا. این است که موقعیتِ نوشتنِ ما با مردان متفاوت است. اگر زنان در موقعیت تمنا ننویسند، دیگر نمیتوان آن را نوشتن نام نهاد، بلکه دغلکاریِ ادبی است…»
امیدوارم متهم به دغلکاری نشم.
البته این نوشتهها واسه یه مرد گرون تموم میشه. اما من ار قبل قبول کردم که کیسه کشیدن به نرمی لیف زدن نیست! همین الان با این نوشتهها موجبات شک 50 و اندی سالهی عزیز رو فراهم آورده.
میگی نه؟ پس نوشتهی زیر رو بخون لطفا.
50 ساله گفت:
ماهگون جون . وجدانن تو چرا اینقدر طرفدار خانمهایی ؟ پسر یواش یواش دارم بهت شک میکنم ها 🙂
mahgoon گفت:
50(53) ساله جان!
ای آنکه شک میکنی پس هستی!
راستشو بخوای من طرفدار آقایون و خودم هستم که تا کمی کمک کنم از دام ستم تاریخی بیرون بیایم و روسیاهتر از تاریخ نشیم. اما خیالت جمع! یه جورایی مراقبم تا به این تلاش و مبارزات فمنیستی تعادلبخش برای شرطیتر نشدن شرطی نشم.
🙂
عمه بلقیس گفت:
+++++
گردو گفت:
آرش تو هم که به درد من گرفتاری.
من اینو نخونده بودم وعین همینو اون پایین نوشتم.
میگم خوب سر گیتی و مدونا رو زیر آب کردی ها. دیگه کسی اینجا بهت گیر نمیده.
این چیزها رو ولش کن. یک آهنگ ترکی بذار اینجا حال کنیم. از اون اصلهاش باشه ها.
تو این یوتویوب هم که هرچی هست با تم عربیه. این آذربایجانیها صاف و صاف دیگه عثمانی شدند.
راستی یک آهنگی بود من خیلی دوستش داشتم تو همون نوارها که قبلا گفته بود. فکر کنم زینب خانلروا میخوند. اسمش «اخو تار» هست. که میگه ای تارزن بخون و تار بزن و قلب منو تسخیر کن. » ای تارچی چال اخو، کونلومی (قلبیمی) آل اخو(تواین مایه ها).
اگه داریش یه جوری بهم برسون. یا بذار اینجا گوش کنیم.
لپ دخترتم از طرف من بکن. محکم نه ها! من از این عادتها ندارم.
شهرزاد قصه گو گفت:
قلبم از درد تیر کشید. من هم خیلی از این خاطرات دارم که با یادآوریش تمام وجودم درد میکشه! ولی پدر مادرها آنقدر خوبند که مارو میبخشند.
goldeneverstand گفت:
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
يلداسبزپوش گفت:
ويولتا مدتيه كه حتا گريه هم نمى تونم بكنم ولى با اين حكايت يه دل سير گريه كردم! 😦
هما گفت:
نبينم اشكتو …… 🙂
يلداسبزپوش گفت:
قربانت 🙂
حس} گفت:
درک می کنم کاملا اون حس اعصاب خورد کنی که تازه می فهمی بابات برای اینکه تو ناراحت نشی یه کاری میکنه…
اون حس کوفتی مرز دنیای کوچیک آدمای کوچیکی مث منه نه آدمای بزرگی مثل بابام که چشمشو رو همه چیز مهمونی می بست و با صمیمیت در خونه اش همیشه به روی مهمون باز بود
اما اون اتفاقا باعث میشن آدمای کوچیکی مث من هم بزرگ بشن و از بزرگ شدن مرزشون نترسن
نازلی گفت:
یاد این جمله معروف این روزها افتادم..
چه زود دیر میشود
mahgoon گفت:
دو کلام با روشنفکران متنفر اندرونی!
واکنشهای نه چندان خشن برخی از دوستان در مواجهه با آراء دیگران، گاه علیرغم دارا بودن از پوششی منطقی و اوپن مایند مرا بر آن واداشت تا به یک نکتهی بسیار مهم اشاره کنم که شاید بخش اعظمی از نگاه آزادیخواهانه جهت رسیدن به تعادل و امنیت باطنی و اجتماعی به آن وابسته باشد. مطلب کمی طولانی به نظر میرسد اما با بیان روایتی جالب از میلان کوندرا که آنرا از وبلاگ دوشنبه عاریت گرفته ام، در نتیجه ی پایانی شاید برای دوستان خالی از لطف نباشد!
=============================
عنوان نوشته: جای نفرت و دیکتاتوری در روح ملی
=============================
تنفر هم مثل عشق حق توست! گاه این تنفر ارادی نیست. مثل تنفر از زحمت ناشی از پذیرش یک میهمان عزیز در خانه که به دلیل مود خاص روحی است. و وقتی فروکش کرد خود نسبت به رفتار ناشی از آن واکنش منفی خواهیم داشت و مثل لولیتای عزیز سالها بعد و یا حتی همان لحظه خود را ملامت خواهیم کرد اما آن حال و مود بد آن روزها اجتناب ناپذیر بود و حالا که در آن وضعیت نیستیم میتوانیم خود آن روزهایمان را بهتر را ببینیم. «تنفر» چه بهجا و چه نابهجا یکی از عوال ندیدن حقیقت است. و هر چه که مانعی برای ندیدن باشد برای تعالی روح ما مضر اسست.
اما بر خلاف آن تنفر و غیر ارادی، گاه این تنفر ارادی است. و در چنین وضعیتی ما عامدا ما به نابودی و ناآرامی خود دست یازیدهایم و تا این هست رستگار و متعادل نخواهیم شد.
مکانیسم نفرت و دیکتاتوری نتیجهای در سرزمینهایی که در حکومتهای دیکتاتوری شکل گرفتهاند در رهبران حکومت و مردم نتیجهآی یکسان دارد هر چند از راههای متنوع. حکومتها با دزدیدن اعتماد و شمشیر و شکنجه و شستشوی روانی و تهدید و محرومیت از حقوق اجتماعی به این کار مبادرت میورزند و مردم کوچهو بازار با عواطف شورانگیز و بایکوت و تحریم و تنبیه و تشویق و قهر و آشتی. اما نتیجهی کار یک پیام دارد: اگر تو با من نیستی، پس برمنی و علیه من. و علیه من یعنی دشمن من. و این یعنی جنگ…بنابراین من باید تو را تصرف کنم تا خودی شوی ..تا با تو بتوانم به آرامش و تعادل برسم و تو را بپذیرم. جز این باشد از تو احساس نا امنی خواهم کرد و این احساس غریبه بودن، ریشه در زخمهای گذشتهی تاریخی دارد که با یک سفسطهی هیجانی آنچنان چشم ما را کور میکند که میتوانیم ناخودآگاه و گاه خودآگاه از این احساس به نفع توسعهی نفرت سوءاستفاده کنیم.
با این موانع جدی و همین خصوصیات جهان سومی است که به این زودیها امیدی به آرامش و تعادل ما نمی رود.
تنفر کور و بدون اندیشه که مبتنی بر جهل و نادانی و گمان و پیشفرض است باعث میشود نگاه انسان پست مدرن علی رغم تمام ادعاهای آزادیخواهی و استقلال فرد فرد جامعه در تولید ایدهةایی که حتی در چارچوبهای هدایتگر مدرنیسم نمیگنجند نتواند بیغرض ببیند و بفهمد. او نمیخواهد بفهمد. نمیخواهد و نمیتواند به چشمان بیواسطه اعتماد کند! او عمدا برای حفظ تعادل عادت شدهی خود دوست دارد نبیند چون نه حوصله دارد نه توانایی لازم را. او آنقدر ضعیف شده که گاه آب را بر خود حرام میکند تنها به این بهانه که نرون و فرعون و هیتلر و استالین و موسولینی از آن نوشیدهاند.
به همین دلیل دوستانی همچون «آرشین» که با زخمها و بنبستهایی ناشی از مقاومت متحجرین در دوران گذر از سنت به مدرنیته مواجه شدهاند وقتی با دنیای افسارگسیختهی پست مدرن مواجه میشوند پیش از ورزیده شدن در دوران مدرن صرفا به شکسته شدن تمام مرزهای رفتاری توجه میکنند و تحت تاثیر حس بیوزنی ناشی از رهایی و آزادی ناشی از آن وازده از تنگناهای سنت، هر حرف و ایدهای که بر مذاق پیشداوریهایشان خوش نیاید را چشم بسته به عرفان و تحجر دین متعرض، و دین متحجر متعرض، و حتی به سلاطین توتالیتر حکومتهای دینی منتسب میکنند.
نگاه هرمونتیک و آرام و بیغرض به هستی و طبیعت، به انسانها و حقوق بیضرر آنها، نگاه سختی است که تا در باطن و روح و نگاه انسان آزادیخواه زمان ما بازتولید وتمرین نشود چشیدن طعم آرامش نه برای او و نه باری دیگران محقق نخواهد شد. و به نظر من در چنین جامعهای حالا حالاها باید دیکتاتوری حاکم باشد تا آنارشی ویرانگر حاکم نگردد.
«ستاره شناسی» علم احمقانه و عارفانهای نیست اگر دانشمندان منتسب به اسلام در قرون گذشته به آن اشتغال داشته اند.
روایت «میلان کوندرا» از تصویر روزمره توتالیتاریسم
این خانم به سال 1951 در محاکمههای استالینی پراگ بازداشت و به اتهام جرایمی محاکمه شد که مرتکب نشده بود. بعلاوه، در آن هنگام صدها کمونیست دچار وضعی مشابه وضع او شدند. همه آنان در سراسر زندگی، خود را با حزبشان کاملا یگانه میدانستند. هنگامی که این حزب ناگهان به متهم کردن آنان برخاست، همگی مانند ژوزف ک. (شخصیت رمان کافکا) پذیرفتند که «همه زندگی گذشتهشان را مو به مو بررسی کنند» تا خطای نامعلوم را بیابند و سرانجام به جرایمی واهی اعتراف کنند. دوست من موفق شد جان سالم به در برد زیرا این شجاعت خارقالعاده را داشت تا از «جست و جوی جرم خویش»، برخلاف تمام رفقایش سر باز زند. سرپیچی از همکاری با دژخیمانش مانع شد که آنان بتوانند در محاکمه نمایشی نهایی از او استفاده کنند. بدین ترتیب بجای آنکه به دار آویخته شود فقط به زندان ابد افتاد. پس از پانزده سال از او کاملا اعاده حیثیت شد و آزاد گردید.
این زن هنگامی دستگیر شد که بچهاش یکساله بود. پس وقتی از زندان بیرون آمد پسری شانزده ساله داشت و از آن وقت دو نفری زندگی خوش و سادهای را آغاز کردند. دلبستگی مفرط او نسبت به پسر کاملا فهمیدنی است. روزی که من به دیدن آنان رفتم پسرش بیست و شش ساله شده بود. مادر سرافکنده و آزرده اشک میریخت. علت گریه کاملا بیاهمیت بود: پسر بامدادان خیلی دیر بیدار شده بود، یا چیزی از این قبیل. به مادر گفتم: «چرا خود را برای چیزی به این بیاهمیتی اینقدر ناراحت و عصبی میکند؟ آیا ارزش گریه کردن دارد؟ واقعا زیادهروی میکنی».
پسر به جای مادرش پاسخ داد: «نه، مادرم زیادهروی نمیکند. مادر من زنی بسیار خوب و شجاع است. وقتی همه وا دادند او توانست مقاومت کند. میخواهد من مردی لایق و شایسته شوم. راست است، من به موقع بیدار نشدم، اما مادرم من را به خاطر چیزی عمیقتر سرزنش میکند. رفتار من، رفتار خودخواهانه من مورد شماتت اوست. من میخواهم همان کسی شوم که مادرم میخواهد. به او قول میدهم و شما را شاهد میگیرم».
اگر حزب نتوانسته بود منظور خود را در مورد مادر عملی کند، مادر توانست به منظور خود در مورد پسر نایل شود. مادر پسر را واداشته بود تا اتهام پوچی را بپذیرد. «به جست و جوی جرم خویش» بپردازد و به اعتراف علنی مبادرت ورزد. من، بهتزده این صحنه محاکمه کوچک استالینی را تماشا کردم و بیدرنگ فهمیدم که مکانیسمهای روانشناختی که در بطن وقایع بزرگ تاریخی (ظاهرا باورنکردنی و غیرانسانی) عمل میکنند، همان مکانیسمهاییاند که بر موقعیتهای شخصی و خصوصی (کاملا معمولی و بس بشری) حاکماند…»
میلان کوندرا – «هنر رمان» – نشر قطره – صفحه200
نسوان گفت:
بسیار زیبا بود. احسنت به میلان کوندرا و رحمت به شیری که خوردی که این رو اینجا نوشتی.
اینگونه که ما شخصا و عامدانه خود را محاکمه می کنیم هیچ دادگاهی نه در زمان استالین و نه در تفتیش عقاید بنی بشری را محکوم نکرده. دادگاه یک بار تشکیل می شود و یک بار حکم صادر می کند و نهایت این حکم اعدام است.اما ما شاید هر روز و هر ساعت خود را هزاران بار محاکمه و شکنجه کنیم. یا در چرخشی ناگهانی به گذشته برگردیم و همه ی کثافت و زمختی روحمان را پاک کنیم و گذشته را در ذهن مان تغییر بدهیم و به چیزی که وجود نداشته افتخار کنیم و یا حتی احساس تغابن کنیم.
هردوی این رویکردها بطور قطع حاصل یک ذهن بیمار است چرا که اساسا زندگی کردن در گذشته و آینده بیماری ذهن است.
خنده دار اینجاست که بیشتر آثار هنری زاییده ی بیماری های یک روان رنجور است،معمولا این رنجوری و درد است که تصعید می شود و جیغ مونژ را روی پرده قلم می زند؛ یا مسخ کافکارا می نویسد. که هنرمند جماعت – بدون آنکه بخواهم خودم را قاطی شان کنم -اساسا حال خوشی ندارد.آنکه حالش خوش است و به پاسخ رسیده و درونش ارام؛( بگذار به لائو تسه اقتدا کنم و بگویم فرزانه) خاموش است، فرزانه بی عمل است. فرزانه چیزی خلق نمی کند. اثر هنری یک فرزانه، زندگی اوست.
من خوب مستحضرید که شخصااز آن مرحله خیلی دورم. همه ی تکاپوهای من از جنس نادانی است. وقتی که به خودم و این وبلاگ نگاه می کنم یاد فارست گامپ می افتم که یک روز بی دلیل از خانه بیرون زد و دور آمریکا را دوید و عده ای سرگشته تر هم دنبالش روانه شدند !
امروز که توی قطار، موقع رفتن دانشگاه توی موبایل کامنت های آدمهایی رو خوندم که با این مطلب گریه کرده بودند از خودم بدم آمد. موبایلم را با وحشت پرت کردم توی کیفم. احساس کردم دارم غم و درد خودم را توی هزار تا آیینه منعکس می کنم. این کار چه فایده ای داره؟ گفتن از سرگردونی ها و دردها و تشدیدش چه دردی را دوا می کنه؟
کار مزخرفی می کنم. خودم می دونم..
چرا این کار رو می کنم؟ برگردیم به ابتدای متن. به همان میل بیمارگون شکنجه ی ابدی من به دست خودم.. من خودم را در این جلجتای مجازی در برابر شما محاکمه می کنم، پونتیوس پیلات وار دستم را از گناه می شویم ، از صلیبم بالا می روم. جماعت به تماشا آمده هورا می کشند، یهودای درونم سکه هایش را می گیرد و سرشکسته دور می شود، مسیح وار هوار می زنم پدر، پدر..؟ در حالیکه می دونم، رستگاری در کار نیست.
و این داستان مدام تکرار می شود.
آرش گفت:
برای همین دوست دارم بنویسی ؛ یه دفعه وسط نوشتنت یه چیزی میاری که از اعماق ذهنم یه فایل بایگانی شده قدیمی رو که اینروزها کمتر سراغشون میرم ، میاد بیرون ؛ خودم متعجب میشم که هنوز حفظم اینها رو ؛ از قضا پاسخ خوبی هم برای تو هست :
…در راه جلجتا در راه گانوسا
در تمامی راه ها ؛ سنگهایی افتاده است
پاره سنگهایی، تکه های تیزی، ریگی
برای پرتاب کردن یا بر آن فروغلتیدن
در راه جلجتا در راه گانوسا
در تمامی راه ها ؛ سنگهایی افتاده است
که وا می داردمان تا آهسته گام برداریم
بایستیم ، به افتادگان یاری دهیم
تا چون ما باز ایستادن را بیاموزند
در راه جاجتا در راه گانوسا
در تمامی راه ها – به هر گام – سنگ هایی افتاده است..
بیگانه گفت:
یه کوچولو باهاتون مخالفم بعضی وقت ها بیماری هم که زیاد میشه آدم به سکوت میرسه و لزوما فرزانه هم نشده به سکون و سکوت مرگ میرسه .
mahgoon گفت:
ویولتای عزیز منو ببخش!
درمتن بالا اشتباها به جای «ویولتا» نوشتم «لولیتا».
واسه همای عزیز که بهم تذکر داد و ازش ممنونم نوشتم:
ویولتا منو میبخشه…
شاید دلمون واسه لولیتا تنگ شده و همین اثبات میکنه ما چقدر در معرض خطا هستیم.
و الان اضافه میکنم:
آدم وقتی متوجه خطاش میشه باید اقرار کنه و در این شک کنه که چه بسا مواقعی که بر اساس همین خطاها قضاوت نابهجایی هم کرده و یا تصمیم مهمی هم گرفته و بر اساس اون تصمیم دارای احساساتی هم شده.
خب ما اینیم و به همین دلیل باید به همه این فرصت رو بدیم که خطا کنن و ما محاکمه شون نکنیم چون اون نفر میتونه خودمون باشیم.
راستی تو میدونی چرا لولیتا روزهی سکوت گرفته؟!
کیوان گفت:
ویولتا! عزیزِ نادیده!
از تو هرچه بیشتر میخوانم، فاصلههایی که در آغاز بینمان میپنداشتم، کمتر و کمتر میشود. گویی به مدد کلمات، دوربینی از عدم تفاهم، که معکوس و از سرِ «چشمیِ» آن، به تو قراول رفته بودم رفته رفته در خود فرو میرود، جمع و سپس یکسره برداشته میشود. و ناگهان تو اینجایی در چشمرس!
پاسخ دومِ ماهگونم را نه یکسره بر خطا میدانم و نه کاملا درست. راست است که هرکداممان حتی حالات خویش را تاویل میکنیم، هم از آنگونه که متنی یا شعری را. و این تاویلْ، خود از «فرا متنی» سرچشمه میگیرد که باز «ناطقه»مان (به هر دو معنی) متنِ آنست! به هر روی ما را ازینِ خودِ لجبازِ خود آزار، گریزی نیست! همان خودی که اگر به تعبیری فراموشش کنی یا «اهلی»اش کنی، در پاسخِ «کیستی؟» درمیمانی! و این به طریقتی که به آن «دل» سپردهای عین فرزانگی است! گفتم «دل» چون ترا بسان خویش و ماهگون سرگشتهتر از آن میدانم که «سر» بسپری. چه بسا این انتقام گیرندهٔ سرسختِ «بیمارگونِ شکنجه گر»، پاد افره تضادیست که از تربیتِ مان سرچشمه میگیرد: تربیت* شدهایم که «سَر» بسپریم، و اکنون که به جای «یقین» تردید را برگزیدهایم آن ناطقهٔ بی منطق، آن ناخودآگاهِ انباشته از دانستهها و نه «دانایی»؛ موکل عذابمان میشود.
دست بر قضا من واکنشهای خوانندگان را بیشتر «آگاهانه» میدانم تا از سرِ «آگاهی». و در زبانِ لاغرِ روزمره، واژهای که تمایزِ «آگاهانه» را از آن «آگاهی» و «فرزانگیِ» رستگارنده بیان کند، سراغ ندارم.
تمثیلت مرا به یاد قطعهای از شازده کوچولو انداخت که در حدیثِ نفسی سیاه، در شبی سیاهتر:
«شبی چون شبح روی شسته به قیر…………..نه بهرام پیدا، نه کیوان، نه تیر» **
و در نقشِ یهودایِ استعارهٔ ناب و اصیلت؛ برای غمخوارِ نازنین، ماهگونم نوشتم:
«شازده کوچولو از مرد مِی خواره پرسید: چه کار میکنی؟
– مینوشم.
– مینوشی که چی؟
– که فراموش کنم.
– چه را فراموش کنی؟
– که سرافکندهام.
– از چه سر افکندهای؟
– از این که یک مِی خوارهام!
شازده کوچولو با خود گفت: این آدم بزرگها راست راستی که خیلی عجیبند !»
و تو میتوانی بجایِ فعلِ «نوشیدن» به همان هنجار، فعلِ «نوشتن» را صرف کنی!
(راستی آنچه در پست قبل، از «جاودانگی» تعبیر کردم را خواندی؟ ما هم که قابل نباشیم لااقل به حرمت کوندرا! بِرَغم هر آنکه این را از سرِ پاچه خواری بداند: کلّمینی ای ویولتا !)
*تربیت را لزوما «خانوادگی» معنا نکن. همهٔ آنچه سالها در فرهنگ ما بود دعوتی به سر سپردن بود چه چپ، چه راست، چه مذهبی، چه روشنفکر، چه ادبی، چه عرفانی و چه سیاسی.
**دوست داری کمی آرامشِ اصیلِ ادبی تجربه کنی؟ این بیت از مقدمه داستانِ «بیژن و منیژه» از شاهنامه است. که قابل نقل در هیچ متن و نثر و تلخیصی نیست. از بس که «خود بسنده» و تراشیده نوشته شده. نیز وابستگی معنایی به اصل داستان ندارد. من در هیچ متن دیگر کلاسیکی چنین جریان قوی، امروزی و زیبایی را از زندگی، عشق و جهانبینی اصیلِ «ایرانی- خیامی» سراغ ندارم. گفتگوی فلسفیِ عاشقانهای که بین زن و مرد رد و بدل میشود، بی همتاست. تنها و تنها این شاهکار، این تصویرِ پُرخونِ نامنتظر از رابطهٔ زیبای زن و مرد است که گاهی مرا وسوسه میکند به زبان و نژادم ببالم! یادت باشد آنرا در هنگامِ شروعِ تاریکیِ شب (همان سرِ چراغی) و با ذخیرهٔ کافی از شرابی ملایم بخوانی. اگر تا کنون نخواندهای آنرا چون هدیهٔ من در ازای شمعی که در شبانِ تاریکِ ما افروختهای بپذیر! (اگه خواستی آدرس بدم دانلود کن)
mahgoon گفت:
کیوان جان!
همینقدر بگویم که گمان میبرم:
سرزمینهای ناشناختهی وجود انسان آنقدر فراخ است که «اهلی شدن» را پایانی نیست. هر گوشهاش را رام میکنم باز از یکسو رم میکند…و معلوم نیست این داستان هزارو یکشب را پایانی هست یا نه! اما همینکه میبینم زمین با این سرعت که گرد خورشید میچرخد آب در دل من تکان نمیخورد حدس میزنم تا موجیم آسودگی ما عدم ماست…و موج بستری امن چون دریا میخواهد تا بر آغوش سخرهها بگوبد تا سختی سخرهها را آنقدر بساید تا نرم شود صیغلی شود همچون مرواریدی درخشان زیر نور ماه بتابد.
جهانگردی یک عزم مشخص است و سرزمینهای ناشناختهی انسانی چه بسا آوارگی در دامن داشته باشد که هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد…
میتوان همچون آبی درون گودال بود و میتوان همچون رودی جاری شد در مسیر جاذبهای ناشناخته که سربالایی نیست و در پیج و تاب دامنهها روان شد تا به دریا رسید…تا در فراز و فرود بستر دریا موج شد و بر سخره کوفت و باز هم در آغوش سخره آرام گرفت و ابر شد و بارید و روز از نو روزی از نو…و در هر نو شدن عرصهةای نوینی از زندگی را در نوردید…تا کی؟ تا هر کی…
…و اما:
از فراز مغازلهی فلسفی «بیژن و منیژه» گفتی و باید بگویم:
نیکی و پرسش؟
اما تو از صدر گفتی و من از ذیل همان داستان و شاهکار فردوسی با 1312 بیت:
آنجا که پس از زندان و سختیها شاه بیژن را فرا میخواند و مینوازد و میگوید:
…
به بیژن بفرمود کاین خواسته………..ببر سوی ترک روان کاسته
به رنجش مفرسا و سردش مگوی……نگر! تا چه آوردی او را بهروی؟!
تو با او جهان را به شادی گذار…….نگه کن بدین گردش روزگار
یکی را برآرد به چرخ بلند………….ز تیمار و دردش کند بیگزند
وز آنجاش گردان برد سوی خاک…..همه جای بیماست و تیمار و باک
هم آنرا که پرورده باشد به ناز………بیفکند خیره به چاه نیاز
یکی را ز چاه آورد سوی گاه……….نهد بر سرش بر ز گوهر کلاه
جهان را ز کردار بد شرم نیست…….کسی را برش اب و آزرم نیست
همیشه به هر نیک و بد دسترس…….ولیکن نجوید خود آزرم کس
چنین است کار سرای سپنج…………گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج
…
باری دوست دارم آن فراز مغازله را خودت روایت کنی شاید این ذیل معنا پیدا کند!
متین گفت:
سلام به همگی . من جدیدا مهمان این بلاگ شدم. آکه اشتباه نکنم فکر کنم هم نسل آرشین باشم و کمی هم عقیده ( نه در حد سکسس گروپ 😉 منو ببخشین ، کلا شوخم) راستش من با اینکه به اصطلاح تحصیل کردم از وقتی اومدم اینجا و این مطا لب و خوندم تازه فهمیدم چقدر پرتم. بعضی نوشته ها مخصوصا از کیوان عزیز و چند بار میخونم تا متوجه شم مثل تخمه دو زردشونو… حتی معنی بعضی کلمات رو نمیدونم
راستش کفتم شاید بهتر باشه ازتون بخوام یه کم ساده تر بنویسد 😐
میدنم خواهش زیادیه اما ممنون میشم. :ِِD
sadaf گفت:
ویولتا جان؛
یک فایدهٔ نوشتن چنین متنهایی اینه که امثال من که تا حالا چنین رفتاری با پدر مادرشون نکردن، حواسشونو بیشتر جمع کنن که این کارو در آینده هم نکنن. پس شما باعث خیر شدی. البته شاید بگی «ای دونت گیو ا شیت!».
ابــر شلوار پوش گفت:
سیب …
همان سیب است
من دیگر آدم نمی شوم
keyvan گفت:
ماهگون عزیز، ماهگونِ بسی بسیار عزیزم!
رنگت مرا به یاد ترانه جادوییِ اردلان سرافراز میاندازد:
بهترین رنگی که دیدم: رنگ زردِ کهربایی!
خوشحالم که با شما همزبانم و اگر اجازه دهید با سربلندی ادعا خواهم کرد که همدل نیز!
mahgoon گفت:
Keyvan عزیز! آیا تو همون کیوان جان هستی؟
در هر صورت قلبا ازت سپاسگزارم که منو سرافراز میکنی به همدلی.
امیدوارم لااقل به درد هم بخوریم و بههم بیشتر دل بدیم قلوه بگیریم شاید این وسط یه چیز گیرمون بیاد. من که از حالا اعتراف میکنم توی این مبادله برندهام!
EhSAN گفت:
@ ماهگون ،
در باب تنفر و دیکتاتور و کوندرا
گاهی احساسات باعث تعبیر سو از سخنان میشود و نهایتا بسط داده میشود تا به تنفر و مرحله مدیریت «سیستم» ! میرسد حال آنکه همان احساسات از ادعاهای دروغین و باطل استنباط شده است . جالب است که به چه راحتی نسخه مدیریت سیستم پیچیده میشود و پیشبینی میشود .
باشد که تنفر و احساسات و هیجانات هر دویش غبار دیدگان نشود و آزادیخواهی انسانی و حقوق برابر و انسانی را مانع نشود.
بنده دیکتاتوری ویا توتالیتاریسم – که در هر حالت برای ما محکوم است هر چند که از این مردم نا امیدم – و در نوشته ای که از کوندرا آوردید با «تنفر» کاملا نا مرتبط میبینم همانطور که آنارشیسم مضر! را با مدرنیسم بی ارتباط میبینم . به گمانم تکه ای ازشرح کوندرا را نمیخواستید ابزار توجیه قرار دهید و صرفا مقصودتان پرسش از خود و خودشناسی بود که در غیر این ضورت بر داشت سو است ..
خداوند بزند به کمر هر چه دیکتاتور ! و احزاب جاه طلب پیشران و پوپولیستی تمام ایدئولوژی ها و کتب و ادیان باطل که به جای ارتقا روح انسانی به نفوذ و شیوایی و قدرت میاندیشند و انسان را ذاتا گمراه میپندارند و مکانیزمهای روانشناختی را با جاه طلبی به انسان اندیشمند عرضه میکنند .
نا آگاهی و شعور اجتماعی و انسانی کمرنگ باعث کوری میشود و ارزش پرداختن دارند نه احساسات . ایدئولوژیها را بررسی کنید ، تنفر از چه ؟ واقعا نفهمیدم که چطور نسخه را پیچاندید. در مورد آرشینهای اندیشمند! و انحراف اخلاقی جامعه و شک مدرنیسم نظرم را گفتم باطل است انحراف واقعی را در بطن این جوامع بیمار ببینید و سپس حکم صادر کنید. کل نظریه سفسطه است نمیدانم چطور دوستان همه چیز را به هم پیوند میزنند خصوصیت مشترک بین احساسات انسانی را بهانه قرار میدهند و طراحی سیستم میکنند و پیشبینی میکنند و تئوری صادر میکنند . حتا از نوشته های نسوان بر داشت های عجیب دارند و به جان «نو آوری» و «مدرنیسم» و » روشنفکری» و این اصطلاحات میافتند.
این اولین نوشته ای بود از شما که خواندم و البته کمی نا امید شدم هر چند دیدگاهتان را نمیشناسم .
آرشین گفت:
آقا EhSAN چزا همش منو مثال میزنی چرا از من بدت میاد؟
به خاطر اینکه از سکس با گیاهان و گروپ سکس حمایت کردم از من بدت اومده ؟!
mahgoon گفت:
EhSAN عزیز!
من متنی نوشتم برای گردو در پائین همین صفحه که اگر حوصله داشتید میتوانید بخوانید شاید ربط چند منظورهی این متن را در آنجا بیابی که روح مطلب اشاره به حکومت هیجان بر آزادی و وارستگی نگاه دارد. نگاهی که توهین میکند نمیتواند مستقل و آزاد باشد چه در سطح لمپنیسم و چه در سطح روشنفکر. ما هنوز دوران مدرن را طی نکردهایم. تلقی شما از مدرنیسم چیست؟ فرق آن با پست مدرنیسم چیست؟ برای اینها در وبلاگم لینک گذاشتهام.
ببین دوست من!
من خود شخصا با ایدئولوژی و برقراری مکاتب دارای جهان بینی و مطلقگرایی از کمونیسم گرفته تا لیبرالیسم تا اسلامیسم در جامعه مخالفم. اصولا هر ایسمی که با قطعیات سروکار داشته باشد با منطقهای وضعی و قراردادی دستساز محدودی است که پاسخ انسان غیرقابل کلیشه را نمیدهد.
بهترین نوع مدیریت جامعه را هم دموکراسی میدانم گیریم این دموکراسی که حکومت مردم بر مردم باشد به دیکتاتوری مردم بر آزادیخواهی منجر شود. چرا که تا مردم در تنگنای باورهای موروثی خود چلانده نشوند فهم از آنها بیرون نمیزند. بنابراین هر کلیشه و زوری از جمله فرهنگ و دین موروثی مانع روشنبینی خواهد شد…و البته روشن بینی ممکن است موجب بر هم ریختن تعادل شرطی شده هم بشود که بحثی جداست و مستلزم زمان کافی برای بلوغ است که باید این زمان طی شود.
من چرا این حرفها را میزنم؟…چون میخواهم راه را کوتاه کنم…و البته متاسفانه باورهای اجتماعی (نه شخصی) خود را میگویم چون معتقدم شما هم میخواهید با پیشداوری به نوشته و متن نگاه کنید! یعنی میخواهید موضع خود را در مورد من مشخص کنید که این نگاه مانع نگاه هرمنوتیک به متن است…و البته مانع آزاد اندیشی به گمان من.
به نظر من باورهای شخصی که منشاء آن باید تجربه باشد هیچ ربطی به قراردادهای اجتماعی که باید بر اساس غیرقطعیات و نسبیات غیرقابل سوء تفاهم و قابل انعصاف و به نشبت بلوغ مردم اصلاح پذیر و عمومی باشند ندارد. اما غالبا متفکرین عادت کردهاند که مایلند باورهای شخصی را عمومی و اجتماعی کنند. شاید این حرفها کی برایتان بدیع باشد اما پس تمام این واژهها معنایی هست.
دوست عزیز از سفسطهای گفتید که من سراغی از آن در نوشتهام ندارم…خوشحال میشوم آدرس آنرا بدهید.
در مورد استقرار روح دیکتاتوری در فرهنگ عمومی اخیرا در وبلاگم چند نوشته داشتم که اکر خواستید میتوانید آنرا مطالعه کنید. تنفر یعنی هر هیجان کور و ناخودآگاه و یا خودآگاه مبتنی بر گذشته که مانع دیدن امروز میشود. این نگاه مانع است. مثال آب در دست فرعون را زدم که به این دلیل که فرعون نوزادهای پسر را در آب غرق میکرده و این ابزاری بوده برای دیکتاتوری نمیتوان آب را نخورد. باید به آب نگاه انحصاری و مستقل خود را داشت.
من خود معتقد به پست مدرنیسم هستم. نگاه آزاد تجربی در فرد و اجتماع بر اساس مقبولیت جامعه. باورهای جامعه برای من نوعی بتپرستی است چه در سطح عوام چه در سطح روشنفکری. تا وقتی نگاه خودی و غیرخودی به شان انسانی حاکم بر اجتماع است نمیتوان برای بشر یک زندگی مسالمت آمیز امید داشت.
موفق باشید.
EhSAN گفت:
من اصلا شما را نمیشناسم که بخواهم موضع بگیرم این تنها نوشته ای بود که خواندم معمولا کامنت های طولانی را نمیخوانم البته گاهی مزاح میکنیم اما پیشداوری و موضع و جبهه هرگز . نمیدانم این متن را برای چه کسی و چه چیزی در این وبلاگ نوشتید شاید از حرفهای آرشین یا دیگران در پستهای قبل به این نتیجه رسیدید که عده ای با تنفر به این موضوع نگاه میکنند که البته به موضوع خوبی اشاره کردید و باورهای موروثی را هدف قرار دادید همانچیزی که نسوان در این پستش اشاره کرد در هر طبقه اجتماعی که باشیم. صحبتهای شما من را یاد حرفهایم به دوستان ناسیونالیست دوآتشه ام میاندازد . در مجموع با حرفهای شما موافقم بنده به شخصه فکر میکنم بسیاری از دوستان چه در بیرون و چه در اینترنت که نظر میدهند در گیر قید و بندهای باورهای موروثی خود هستند و مثلا از متنی که از کوندرا گذاشتید در اینجا برداشت دلخواه خودشان را دارند(میخواهید امتحان کنید و بپرسید – بیشتر برای همین نظز دادم) این است که معلومات و اطلاعات شاید به دیدگاه نسوان نتواند اصول شکل گرفته را تغییر دهد. بنده خودم معتقدم که کسی که آزاد اندیش باشد میتواند از تمام مکاتب درس انسان شناسی بیاموزد و همه سنتها را پاس بدارد حتا مکتب بی خدایی و اسلام . این نظر شخص من .
نمیدانم و خاطرم نییست از کی به جمع کامنت گذاران پیوستید بنده در اینجا بدلیل فضای احمقانه ای که عده ای با سخصیت سازی و نامهای مختلف با خشم و نفرت و تمسخر نوشته ها را میخوانند و نظر میدهند معمولا کامتها را نمیخوانم و کمتر در بحثها شرکت میکنم کاش شما این روشنبینی را حفظ کنید در این مکان و ببینید و نظرهایتان مستدام باشد در هر حال .
آرشین تو شاید از من متنفر باشی در اینجا اما من به سختی از کسی متنفر میشم اون هم در فضای مجازی چیزهای دیگه ای برای تنفر وجود داره که بخوام از گسی که سکس گروپ میکنه و … بدم بیاد .
کیوان گفت:
@ EhSAN عزیز، تلخی مرا در کامنتِ پُست پیش به شیرینی خودت ندیده بگیر. باور کن اگر نظراتت را نزدیک به خود نمیدانستم، ناراحت هم نمیشدم. چون همه نظرات شما را میخوانم و گمان میکنم به موضوع نوشته صفحه پیشم نزدیک است، آنطور جا خوردم. و با توجه به اینکه میدانم کسی نیستید که بدون دلیل حرفی بزنید از تصور بد بیان کردن موضوع و ناتوانیِ خود در بیان آنقدر افسرده شدم. و خوب همهاش سوء تفاهم بود. نوشتهٔ شما بلافاصله زیر کامنت من آمد و مخاطب نوشتهات را مشخص نکردهبودی.
هیچ جا هم نگفتم از شما بدم میآید. چون دروغ است.
عباس میرزا گفت:
ممنون، داستان کوندرا خیلی عالی بود ماهگون جان! امان از دادگاه هایی هر کسی برای بهترین عزیزانشون تشکیل میده!
دلبخواه گفت:
salam.
vaghan neshatat kheli ghashan va delneshin bood.
ye vaghti ehsas mikoni madar va pedarsalhai motmadi kenar ma hastan va ma ba omid enke frdaha jobran mafat mikonim har barkhordi ro bahashom mikonim. mesl alan khodam ke ba madram miyonamom shekar abeh.
barat tandorsti va shadi arezo mandam.
shad bashi khanomi
saeed گفت:
فکر کردم نسوان باید باشد که قصه ادم های غیرمهم را بنویسد
ریشه ایرانی ! به دنبال هاچ زنبور عسل
mahgoon گفت:
لولیتای نازنین!
افراط و تفریط در هر امری باعث ناهنجاری و تشدید ناهنجاریهای قبلی میشه.
گاهی فاکتها و سمبولها قابلیت انطباق با هر شرایطی رو ندارن. ممکنه وجهی از وجوه دو موقعیت شبیه هم باشن اما نه تمام و کمال.
من منکر اقدام به این بازی تکراری مظلومنمایی عامیانه از سر ضعف و محاکمهی شرطی شده و بیمنطق خود نمیشم. همهی ما در شرایطی توی زندگیمون آلودهی این بازیهای بیمارگون میشیم و وقتی از وضعیت بهینه حرف میزنیم به منزلهی این نیست که قطعا خودمون قادریم که اون شرایط رو محقق کنیم.
متاسفانه عموما در سرزمین گل و بلبلمون، دیالوگی روشنگرانه به لاف زدن تعبیر میشه چرا که ما عملا این لافها رو دور برمون بارها و بارها تجربه کردیم. اما این باعث نمیشه ما چشم و گوشمون رو به یک احتمال مفید و فهم مکانیسمش ببندیم. واکنشهای شرطی از هر سوراخ و روزنی هی خودشونو بازتولید میکنند و دقیقا همون لحظه که داریم این واکنشهای هیجانی و بیمنطق رو طرد میکنیم باز هم ممکنه دچارش بشیم. این عوارض وجود داره و البته میتونیم کم و کمترش کنیم و این مقدور نمیشه جز هشیاری و تفکر و تعمق بیشتر به کارکرد اونها و شناخت و معرفت بیشتر به عواقب و عوارضشون.
تو اینجا باز داری خودتو ملامت میکنی به خاطر ملامت قبلی.
و به نظر من در این ملامت دومی داری بازی میخوری و در اینهمانی تطبیق دو موقعیت داری خطا میکنی چون تطبیق رفتارت با یهودا اینبار مصداق درستی نداره به نظرم.
ضمن احترام قلبی به احساسات و تفکر و نگاهت باید بگم این نظر من همینطوری واسه خالی نبودن عریضه نیست….چرا؟ خب بهت میگم:
عواطف رو نمیشه کلا طرد کرد. پیامهای عاطفی و هیجانی همهشون ضد عقل و منطق نیستند و حتما پسشون یه منطقی هست که گاه غلو شده و افراطی هستند و گاه تضعیف شده و تفریطی و این برمیگرده به قوت و ضعف ما در اون لحظات خاص و همینطور بخشیش هم در کل.
پاسخ دادن درست، بهآندازه و بهموقع به عواطف و هیجانات مثل غرایز، یک امر ضروری برای سلامت و تعادل ماست.
من فکر میکنم گریه به اندازهی ضروری بد نیست و بسیار خوبه گاهی… اما افراط و تفریطش در ما خوشایند نیست و باید یه فکر واسه خودمون بکنیم. ضمن اینکه میزان این هیجانات و عواطف رو نمیشه با دیگری مقایسه کنیم. هر کس در جای خودش معنا داره و قیاس در این موارد نمیتونه ما رو به نتایج قطعی برسونه. لازمهی قیاس شناخت دقیق و احاطه و محیط بودن در موضوعه در صورتیکه ما در بسایری از موارد خودمون محاطیم و درک کاملی از شرایط نداریم.
بنابراین باز هم من فکر میکنم:
به هر هیجان و عواطفی باید مثل غرایز به اندازه و به موقع پرداخته بشه و پاسخ بگیره وگرنه تعارضاتش آسیبهای جبران ناپذیری مثل سردی و پوچی به بار میاره که مخل حرکت سالمند.
عزیز من!
به آنتالیا و یا هر جای دیگه بیتشر فکر کن. و اینو دوستانه از من بپذیر. دوست داشتی اعتماد کن و اگر میخوای یه دله بشی و هنوز تردیدی داری درصورت تمایل تردیدهاتو عمومی و خصوصی بیان کن شاید به نتیجهای رسیدیم. لاقل من هنز مجاب نیستم که تو نباید به این احساسات و هیجاناتت بعد از پونزده سال واکنش منطقی نشون ندی و پنهان و چالش کنی.
آرش گفت:
آقا من یه سوالی دارم ؛ این همه جا ؛ چرا حالا گیر دادی به آنتالیا؟
هما گفت:
من نمي فهمم
چرا تو مدام ميگي لوليتا ؟؟؟
اين مطلب و روايت كه مال ويولتا است ؟
mahgoon گفت:
همای عزیز!
ممنون از تذکرت.
ویولیتا منو میبخشه…
شاید دلمون واسه لولیتا تنگ شده و همین اثبات میکنه ما چقدر در معرض خطا هستیم.
هما گفت:
@ برادر ارزشي و ولايتمدار جناب اقاي دكتر sam
(حفظ اله مقامه )
نظر به صحبت فوق من باب سر جنابعالي و… قس علي هذا
بعرض ان وجود ذيوجود ميرساند، اين حقير سراپا تقصير شكر ميخورم به ساحت مباركه ان استان جانان اساعه ادبي بنمايم . فلذا مقايسه ان سر شريف با هر سر ديگر مسلما گوياي اين معني است كه در نظر اين حقير در باب سر جنابعالي همان
سر خم مي سلامت بشكست اگر سبويي
است .
درضمن دكترجان
دقت كردي ازان نسل طلايي فقط من و شما مانده ايم ؟ اميد سرنوشت ما چيزي جز عاقبت دايناسورها باشد
بحول قوه الهي
mahgoon گفت:
یدالله فوق ایدیهم و البته والله خیرالماکرین!
کیوان گفت:
@ مژدگانی!
یافتنِ مجددِ قلم رنگین کمانیِ سرکار علیه، بانو همایِ شرف و عزت – که انشاء الله سایهاش بر سر جمیعِ مومنین و مومناتِ این وبلاگ مستدام باد – را به ایشان و جمیع اهالی اندرونی و بیرونی تهنیت میگویم.
همای اوج سعدت بدام ما افتد ……………. اگر ترا گذری بر مقام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط کلاه ….. اگر ز روی تو عکسی به جامِ ما افتد
(بانو! مژدگانی ما را هم فراموش نفرمایید)
و آن نسل طلایی که مطالعهٔ آثارشان، شوق و جسارتِ نوشتن را در منِ سالها خاموش، زنده کرد؛ هر کجا هست خدایا به سلامت دارش.
و سامِ بزرگوار، که نامش در یادآوری آن نسلِ طلایی هراز گاهی سهوا از قلم میافتد، آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد!
(راستی داش جوات اگه ابلیس هم باشه، بالاخره جزو همون ملائک محسوب نمیشه؟)
جمال المَـلِک یساری گفت:
والا ظاهرا همه طلایی ،زرینه و الماسی هستن به غیر از بنده که در نقش دستگیره ی سیفون هستم 🙂
البته این همای سعادتِ اندرونی از همون روز اول با ما پدر کشتگی داشت … چرای آن را نَوَدانم ❓
اصلا یکی از افرادی که در بدنامی من سهم داشت همین هما بود 😡
. . . از هر فرصتی استفاده می کرد و لولیتارو آنتریک میکرد تا مارو بکوبه و سانسور کنه .
مشکل اینه که ما در هیچ تکیه و مسجدی پا منبری و سینه زن نبودیم 😐
………..
……….
….. همیشه و همه جا «منفور» و «بیگانه» بودم
منم من ،سنگ تیپا خورده ی رنجور
منم دشنامِ پست آفرینش
نغمه ی ناجور
نَ از …….
…….. . ….. . . . ..
. . . بگذریم ، . . . باز کردن «سر زخم» های کهنه دردی را دوا نمی کند. 😦
Sam گفت:
حضور محترمه بانوی هر دو عالم، نمک سفره اندرونی، فلفل چشم دشمنان نسوان مطلّقه معلقه، سرکار علیه، مکرمه معظمه خانم هما سعادتی،
اطبا ی اندرونی خبر آورده بودند که روحیات آن مقام محترمه سراپا نجابت پس از خروج همشیره مکرمه از اندرونی و برنگشتن تا قبل از اذان مغرب، چندان بر وفق مراد نیست. ولی جسارتاً خواهشمد است که آن مقام مکرمه همشیره قدیم خویش را فراموش کنند، و از بین ندیمههای دیانت پیشه، دیگری را برای همرازی انتخاب کنند. حکایت ایشان، مثل حکایت درب شکسته مسجد است که نه میشود سوزاندش، و نه میشود نگه آاش داشت. ایشان تحت تاثیر افکار پلید ویولتا ی راه کفر را پیش گرفته بودند و نه تنها شاملو میخواندند، به مبتذل ات، به ظاهر مردان، گیس بلند گیتار برقی به گردن نیز گوش میسپردند. هرچند برایشان صمیمانه آرزوی سلامت دارم، خود بهتر از هر کسی میدانید که سزای دنباله روان ویولتا از دین خارج شده جز تبعید به دیار کفر نیست، که ایشان به احتمال زیاد داوطلب انه این سرنوشت را برای خویش رقم زدهاند.
در ضمن، جاسوسان اندرونی خبر رساندهاند، که لولیتا، چرتکه ی در دست، هر روز ساعتها به سایت mesghal.ir خیره میشوند، و گاه میرقصند و میخوانند و گاه زانویی خویش را بغل کرده و میگریند.
برای آن عزیز محترمه که از بازماندگان سفر با لنجی هستند که لولیتا فتو گراف آن را در این بلاگ به ناا محرما آن نمایاند، ارزی سلامت دارم.
کوروش گفت:
این پست هم شد روضه علی اصغر که همه یاد بد بختی هاشون بیفتند و آب غوره بگیرند .بی کار بودی ها . یک کم» قطاب » توش میگذوشتی که تلطیف بشه .
Parvaaz گفت:
نسوان، آلمانی نوشتن جرمه؟
سپیده گفت:
دیروز با تو
امروز با یاد تو
فردا،
روز بی خودی است!
«نیک نژاد شیجانی»
bahar گفت:
خیلی زیبا نوشتی ویول.
ولی همونطور که میبینی اکثریت آدمها چنین برخوردی یا چیزی شبیه این رو با پدر و مادرشون دارن. وقتی با یه سری آدم خیلی نزدیک هستی و زیاد باهم ارتباط دارین همچین چیزهایی که دلخوریهای کوچیک رو ایجاد میکنن خیلی پیش میآد.
مطمئن هستم که پدر و مادرت اینو به دل نگرفتن و شاید حتی الان یادشون نباشه. چون همونطور که دلخوریهای کوچیک با آدمهای نزدیک پیش میاد، اون آدمها هم در مقابل ما اونقدر بزرگمنش هستن و دوستمون دارن که این چیزها رو فراموش کنن. چه میدونی؟ شاید پدر و مادرت هم از اینکه وقتی بچه بودی و فلان کارو کردهبودی و دعوات کرده بودن یا از اینکه چیزی رو میخواستی و نتونستن برات تهیه کنن، یا … عذاب وجدان دارن. مهم اینه که الان اگه ناراحتی میتونی یه زنگ بهشون بزنی حداقل و بهشون بگی چقدر دوستشون داری. حالت رو خیلی بهتر میکنه 🙂
درضمن، خوشحالم که بعد مدتی و بعد اینکه سامانتا تو نوشتن تجربههاش تردید نشون داد یه پستی نوشتی که ربطی به سکس و مطلقه بودن نداشت و خیلی هم زیبا بود. مرسی 🙂
کاپیتان بابک گفت:
هوس کتلت کردم، کتلت های مادر زنم حرف نداره…..
ویول. قشنگ نوشتی بانو. منو از سکوتم بیرون کشیدی. می دونی که من پدر شما رو دوست دارم
آخ که چه عشقی توی اون نون سنگک ها بود که می آورد در خونه ت
کاش اگه نمیری ببینیش، اقلن این نوشته را براش بفرستی. با همین کار کوچیک دلشو شاد می کنی
فانوس گفت:
کاپیتان جان
یه لحظه خوندم..
دلم هوس کتک کرده کتکهای مادر زنم حرف نداره….:)
50 ساله گفت:
سلام کاپیتان عزیز . خدا بده نده . عزیز دل برادر چرا خاموشی ؟ بیا که من اینجا تنها موندم ماشاله همه اهالی درونی زیر 35 سالند . من بی تو احساس غریبی میکنم اینجا 🙂 راستی رهگذرو هم با خودت بیار
آدم ناراحت گفت:
زن داشته باشی همیشه مسنی ، در غیر این صورت جوونی !
50 ساله گفت:
شدیدن مخالفم ناراحت جان
جمال المَـلِک یساری گفت:
یکی از مَشتی ترین و رو راست ترین کامنت نویس ها رهگذر بود ، صداقت عجیبی در نوشته هاش موج میزد . . . وَ لَعن الله علی ویولتا و لی لی خنگه.
کی بشه مثل Ares و مختار ثقفی انتقام خون رهگذر و تمام اصغرهای مظلوم عالم رو از این چارپنج تا ضعیفه بگیرم .
کاپیتان بابک گفت:
چاکرتم سالیتا 🙂 ( 50 ساله)
فعلن که ساکت نیستم! بودم. ولی هر جور باشه هواتو دارم دوست رفیق. رهگذر هم اگه دست من بود، هیچوقت از اینجا نمی رفت. جاش واقعن خالیه
اگه درست یادم باشه، ویولتا به آزش قول داده بود ازش معذرت بخواد و هنوز بقولش وفا نکرده
زت زیاد
آدم ناراحت گفت:
کتلت باید روش برشته و ترد و خشک باشه ، داخلش چرب و نرم ، سرخ شده به میزان وافر در روغن داغ زیاد. با بربری خاشخاشی تازه، مایونز و خیار شور لقمه بگیری ، در حالیکه روغنش از زیرش نشت میکنه ، بزنی به بدن.روشم نوشابه تگری و بری بالا.
ببین قصد نویسنده چی بود ، ما به کجا رسیدیما !!
کیوان گفت:
@ آدم جان!
قصد نویسنده بیانِ سوزش دلِ خودش بود. شما هم با این توصیفاتت اسبابِ ترشح اسید معده و سوزش دل و اندرون ما را فراهم کردی. به گمانم زیاد از هدف نویسنده دور نشدی!
کاپیتان بابک گفت:
@ ناراحت جان. گل گفتی ولی داش کیوان هم راست میگه. مگه آزار داری برادر. دهنم آب افتاد
آخ کتلت های مادر زنم
یه دوستی از اروپا بمن می گفت فکر کنم تنها مردی هستی که مادرزنشو دوست داره
ماهه مادرزنم. فرشته س. بر عکس زنم که خیلی عنقه یه دنده از خود راضی ……دیکه بسه
ما آمریکا یی های جهانخوار به این می گیم TMI مخفف
too much information
بارون آواک گفت:
یاد از دست داده هایم افتادم..
mahban گفت:
unique . i can undrestand also ………..but….
vasat piaz گفت:
فانوس گفت:
دنیا اگه تاریک شد دستان فانوس رو بگیر……….اینجا منظورش منم!؟
کاپیتان بابک گفت:
فانوس جان
اونوقت وقتی خوندی کتک. کنک های مادر زنم. اول چی فکر کردی؟ من سادیسم دارم، نه؟! 🙂
فانوس گفت:
دیدم اخم کردی گفتم دوره هم باشیم.واگر نه سادیسم کیلویی چنده!!
جمال المَـلِک یساری گفت:
دوستان و عزیزان
کارشناسان و تحلیلگران والا مقام
خیلی خیلی ببخشید که دخالت می کنم
من فکر میکنم رفتن به تهران یا آنتالیا یا «دوبی دوبی» برای ویولتا کار سختی نیست و مثل خوردن یک لیوان آب خنک میتونه این کارو انجام بده ، و شاید بارها تصمیم گرفته باشه که بره ایران و خانواده رو ببینه ، اگر نرفته لابد یه چیزی یه جایی که باید باشه نیست ، شاید یه چیزی اون ته مهای وجودش برای رفتن سد درست کرده ، . . . شاید پایه های یکی از پل های بین راه مشکل داشته باشه . . .
من که هرچی فکر میکنم با عقلِ ناقصم جور در نمیاد که بانو به خاطر روسری یا ترس از نهادهای امنیتی به ایران نمیره .
یه جایی یه حلقه ایی مفقود شده ، اونو باید پیدا کرد. . . من فکر می کنم این چیز یا این حلقه درون ویولتا هست ، بعید میدونم موانع بیرونی وجود داشته باشه !
شاید یه روز خودش اومد و درباره اون چیز یا اون حلقه برامون نوشت
شایدم من توهم زدم و چَرتو پَرت گفته باشم
شایدم …..
mountainsummit گفت:
شاید خود آزاری مزمن داره
من هم باهات موافقم روسری که نشد دلیل
فانوس گفت:
یه خاصیت دور شدن اینه که برای اون که دوسش داری دلت پر میزنه
و خاصیت دیگه اینکه از کسائی که بیزاری بسیار دوری و از این نظر خوشحال!
گردو گفت:
ویولتای گرامی!
مطلب ماهگون با کدی که از کوندرا آورده بود خوندم ولذت بردم ولی در ضمن اینکه در جای خودش براش ارزش زیادی قائل هستم هیچ مصداقی برای این پست درش ندیدم. بر عکس فکر میکنم خود این نوشته بصورت ندانسته تبدیل به دامی شد که تو را وادار به اعتراف به گناهانی که مرتکب نشده ای کرد.
اون گفته کوندرا مربوط به زمانی هست که دیگران با جوسازی و یا ایجاد رعب و وحشت ما را وادار به اعتراف کنند در صورتیکه باز گشت به گذشته و درس گرفتن از خطاها و لغزشها اگر با اراده خودمان باشد بلاتردید عمل بسیار پسندیده و یک نیاز برای رشد ما هست. در غیر اینصورت که هر روز ما باید همه چیز رو از نو شروع و تجربه کنیم.
بی تردید مرور خاطرات گذشته با عکس العملهای عاطفی همراه خواهد بود که گاهی ممکن است خاطر خودمان ویا دیگران را آزرده کند ولی چه باک، که منشا کششهای عاطفی ما همین اعمال گذشته ما و مرور دائمی آنهاست.
اما در مورد اصل مطلبی که نوشتی، در ضمن این که در یک نوشته کوتاه و موجز بسیار ملموس صحنه ها رو ترسیم کردی که همین شکل بیانت هست که بدل خواننده ها نشسته و توانسته اند خاطراط خود را در این نوشته زنده کنند و اگر باعث افسوس و آهی شده باز تاکیدی هست به اینکه کارتو خوب انجام دادی.
اما در مورد اتفاقی که افتاده، بنظرم بر میگرده به همان «پارادوکس! پارادوکس! پارادوکس!» در فرهنگ و زندگی ما ایرانیها که در نوشته ابراهیم نبوی روش تاکید شده بود.
این اخلاق معمولا جایی بروز میکنه که اعتقادات شخصی و یا نیاز زندگی خصوصی ما با آداب و رسوم در تضاد هست و ما خودمون رو ملزم به رعایت آنها میدونیم. و همین ریشه بسیاری از دوگانگیهای ( اگر نگم دورویی ها) ما هست.
من مثال زندگی خودمو میزنم که از بعضی لحاظ به زندگی توهم نزدیک بوده. و عین همین اتفاقات که میگی برامون افتاده.
همسر من خیلی به فعالیت اجتماعی و تحصیل خودش بها میداد و تقریبا همه عمرش هم دانشجو بود و هم کار میکرد، در حالیکه بچه مدرسه ای هم داشتیم که با کلاسها و فعالیتهای فوق برنامه اش تقریبا همه وقت خالی من و میگرفت. بنا بر این خونه ما همیشه ریخت و پاش بود و با توجه باینکه به فست فود و غذای بیرون هم هیچ علاقه ای نداشتیم همیشه یک پای غذا مون میلنگید. من شخصا خیلی حساسیت نداشتم و ندارم ولی همسرم خیلی مقید بود که اگه کسی میاد خونمون حتما همه چی مرتب باشه. حتی اگر من جلسه کاری با همکار هام داشتم باید خودم از قبل همه چی رو مهیا میکردم. حتی بارها دوستان و یا همکاران منو به خونه میرسوندن و کاملا عادی بود که هم من وهم اونها دوست داشتیم که من اصرار کنم بیان تو و یک چای با هم بخویم و گپ بزنیم. اما من مثل فرنگیها از ماشین پیاده میشدم و تشکر میکردم و خداحافظی.
به همین دلیل از این اتفاقها که تو گفتی تو زندگی ما خیلی پیش آمد. حتی یکبار پدر همسرم از پشت در برگشت چون کسی در و به روش باز نکرده بود.
اما اینکه آیا اونها بدل میگیرند؟
پدر مادر ها اگر این رفتار با تربیت خانوادگی خودشون منطبق باشه فقط به خودشون پوزخند میزنند و اصلا به دل نمیگیرند. اما اگر احساس کنند که زیر سر طرف مقابل بوده کینه طرف و بدل میگیرند.
مثلا من خودم آدم رک گویی هستم و پدر و مادرم هم این و میدونند. بهمین دلیل وقتی حرفی بهشون میزدم که بر خلاف میلشون بود هیچوقت فکر نمیکردن زیر سر همسرم هست.
ولی یکبار سرزده آمده بودند چند روز مثلا خونه پسرشون بمونند. خوب معلوم بود که نمیشه. من به همسرم گفتم من برام فرقی نداره فامیل تو باشند یا من، هرکی بیاد خوشحال میشم. خودشون کارهای خودشونو میکنند و تازه کلی هم بما کمک میکنند و لذت هم میبرند. ولی گفت مگه میشه؟ همه اطاقها ریختو پاشه وقتی هم بریم بیرون که نمیشه درها رو قفل کنم. میرن تو اتاقها آبروم میره.
گفتم پس خودت میدونی. من نمیتونم دروغ بگم. اینشد که خودش یکجوری کلشون کرد اما بحساب من. ولی بعدها یالاخره مادرم نتونست طاقت بیاره و به من گفت این اخلاق تو نبود. بهش گفتم آره ولی مساله شما نبودین، با پدر مادر خودشم همینه. بنا براین شما یادتون باشه دیگه همینجوری بی برنامه راه نیوفتین بیاین خونه ما.
گردو گفت:
کیوان گرامی!
اولا دیدم یکجا گفته بودی بیمار هستی و استراحت میکنی. ضمن ابراز تاسف از بیماری امیدوارم هرچه زودتر بهبود پیدا کنید.
هرچند که در اینصورت به مشغله زندگی روزمره برمیگردی و ما را از حضور خود و قلم شیوای خود محروم میکنی. با اینحال از سلامتیت بیشتر خوشحال خواهیم شد.
دوما آنقدر از این رمان بزمرگی واز «صحنه» هاش گفتی که من هم باهمه گرفتاریها نشستم و یکنشست خوندمش. برادر اینکارت بی کم و کاست مصداق تشویش اذهان عمومی و جنگ نرم بود و لذا برادرها در حال تکمیل پرونده شما هستند.
همونطور که گفتی رمان بسیار زیبایی بود و بقول خودت بسی بسیار لذت بردم. اما چون به میزان شما رمان و بخصوص از نویسنده ایرانی نخوانده ام نمیتونم قضاوت کنم که بهترین بود یا نه.
همین جا از دوستمون شهرزاد هم تشکر میکنم.
اما اتفاقا موضوعش خیلی هم به بحثهای اینجا میخورد و نمیدونم چرا شهرزاد گفت دیگه کسی کامنت نگذاره.
در مورد نقد کتاب هم کاملا با شما موافق هستم. من موندم که اگر نویسنده چنین لهجه ای انتخاب نمیکرد چطور میتونست خواننده رو به متن روایت ببره. صحنه ای هم به اونصورت توش نداره و اگر هم داشت تازه هنوز بیانش لازم بود.
ولی خیلی از نثرش لذت نبردم. بیشتر به گزارش مستند شبیه هست.
کلا من نثر داستان نویسهای ایرانی رو خیلی نمیپسندم. بیانشون خوبه ولی روان و زیبا نیست. بنظرم بعضی از مترجمهامون قلم خیلی شیواتری دارند.
آدم ناراحت گفت:
خیلی جذاب بود و به نظرم میشه نقدهای خوبی هم براش نوشت و ساعتها در موردش صحبت کرد ، اتمسفر بزمرگی و شخصیتها ، مقیاسی نسبتا دقیق از فضا و آداب جاری در بین خود ما ، فساد و اضمحلال ارزشهای اخلاقی ، پوچی و فردگرایی ، قهرمان سازی بی پایه (مثلا در مورد شخصیت دستان) ، همه و همه بازتاب تصویری آشنا و نسبتا منطقی از خود ماست، رمان به شیوه دقیق و هدفمندی نگارش شده و تمامی محاورات ، مکانها و اشخاص ، به طرز هوشمندانه ای به عنصر یا شخص یا مکانی خاص دلالت داره ، مسائلی مانند مهاجرت ، کار ، عقدههای روحی و روانی ، فساد اداری ، رانت ، و … ، بسیار جای تامل و تفکر و بحث داره.
متاسفانه الان باید برم اما دوس دارم نظر دوستانی که رمان رو خوندن ، مخصوصاً کیوان عزیز رو هم بدونم.
کیوان گفت:
@ گردو و آدم ناراحت عزیزم
نوشتههای شما راجع به «بز مرگی» همان چیزی است که در دل من هم هست. در مورد نثر گزارش گونه هم درست نوشتهاید. اینهم جزو شگردهای نویسندگی است تا از وقایع فاصله بگیرد و با وقایع به شکل عاطفی در گیر نشود. و بتواند با آن لحن «ناتورالیستی» جزئیات زشت و ناراحت کننده را در مقام یک ژورنالیست و گزارشگر بیطرف شرح دهد. و به این وسیله هر چه بیشتر آنرا باور پذیر کند. مِثل گزارش پزشکی قانونی که مَثُلِ اعلای بیاحساسی و توصیفِ صرفاً کمّی، خشک، دقیق و علمیِ ناراحت کنندهترین صحنههای انسانی است. در چنین متونی شما هرگز نمیخوانید که مثلا یک زخمِ «وحشتناک» یا سوختگیِ «چندش آور» . فقط میخوانید «زخمی به ابعاد و عمقِ فلان در فلان سانتیمتر» یا «سوختگی درجهٔ دو». یعنی صفتهای کیفی تبدیل میشوند به کمی. توصیف شما از نثر رمان به عنوان گزارش مستند فکر کنم بهترین پاداش نویسنده باشد. و دقیقا با آدم ناراحت هم همفکرم که میتوان رمان را آینهای در برابر کل روابط و ویژگیهای فردی و اجتماعی دانست. و این هم از ویژگیهای یک اثر هنری بزرگ است. نویسندهٔ خوب نه خود را سیاسی میداند نه جامعهشناس، تنها میخواهد یک داستان را به خوبی روایت کند. اما دیدِ درست، صداقت در بیان و شاید بیش از هرچیز مهارت در داستان گویی باعث میشود که پس از انتشار، اثر به تعداد خوانندگان، تاویل شود و در آن از سیاست و جامعه و روانشناسی هم سراغ گرفت.
نمیدانم میتوانم در این جمله منظورم را درست برسانم یا نه: رمان به دلیلِ طرحِ مسائلِ اجتماعی و سیاسی و روانشناسانه نیست که بزرگ و شاهکار خوانده میشود. بلکه وقتی شاهکار خوانده میشود که بتوان از آن، این نتایج را – حتی علی رغم هدفِ نویسندهاش – استنباط کرد.
کاری که ویولتا هم انجام میدهد و بعضی وقتها لج همه در میآید. چون نمیخواهند بپذیرند که دارند قبل از هر چیز یک «متن ادبی» میخوانند. و فکر میکنند چون «نسوان» دارد شرح حال مینویسد باید حتما نتیجه اخلاقی آن را هم ذکر کند. یا مستقیما در مورد آن اعلام موضع کند. و این از عادت هزارساله سنت ادبی ما سرچشمه میگیرد که باید نویسنده از ابتدا موضع اخلاقی داشته باشد، ودر پایان کار خواننده را نصیحت کند.
بهترین مثال برای روایت گری سنتیِ شرقی، فیلمهای هندی هستند. از همان اول تکلیف بد و خوب را مشخض میکند و در انتها هر کدام را پاداش و جزا میدهد.
یکی از بهترین توصیفات از «نوع ادبیِ رمان» را میتوان در کتابهای «هنرِ رمان» و «وصایای تحریف شده» از «میلان کوندرا» خواند. و نیز کتابی از نابوکف که در حقیقت درسنامهٔ او در سالهای تدریسش به عنوان استادِ ادبیات دانشگاههای آمریکا است و علاوه بر تحلیلِ رمانهای محبوبش، بر نحوهٔ خلقِ مجدد یک اثرِ ادبی در هنگامِ خوانشِ خلاقانهٔ اثر متمرکز است.
آدم ناراحت گفت:
کیوان عزیز
ممنون از توضیحاتت ، یادم رفت از خانوم شهرزاد هم تشکر کنم بخاطر معرفی کتاب. ممنون شهرزاد جان
گردو گفت:
کیوان و آدم ناراحت!
خیلی ممنون. استفاده کردم.
من با نظرت در مورد نوشته های ویولتا هم کاملا موافقم کیوان جان. اتفاقا تو پست قبلیش جنبه هنری کارهاشو از نظر فلسفی توضیح دادم ولی چون تقریبا کامنت آخر بود احتمالا نخونده باشی.
جمال المَـلِک یساری گفت:
بچه که بودم ((سوم دبستان)) از رو دیوار پرت شدم پائین ، پامو گچ گرفتن و مجبور شدم برای مدتی خونه نشین بشم ، عموی شاه پرستم چندتا کتاب برام آورد. پام توی گچ بود و راهی برای بیرون رفتن و بازی نداشتم، ناچار شدم رمان های هکلبرفین و پینوکیو را کامل بخونم. بعد از اون هیچ رمانی رو تا آخر نخوندم.
اینقدر همتون گفتین بزمرگی که الان میخوام بعد از سال ها برم دانلودش کنم ببینم چی چیه !
آدم ناراحت گفت:
با توجه به شناختی که من از تو دارم، میشد حدس زد که بچگی از دیوار راست بالا میرفتی ، ایندفعه خواستی بری بالای دیوار بگو خودم میام هولت میدم پائین !
کیوان گفت:
@ داش جوات!
اصلا، اصلا، اصلا فکر نمیکردم که تو رمان خون نباشی. با این تخیل خلاقت. ولی دمِ عموت همه جوره گرم! که قصه شناس هم بوده. گرچه همیشه از دیدن طرفدارای سلطنت یه جوری میشم. ولی صراحت لهجه و وفاداری بیشائبه افرادی که حتی در هنگامه خشم انقلابی ملت در آن سالهای پر هیاهو هم دست از پادشاهشان نمیکشیدند، همیشه پادزهری بود برای تحمل نان خورندگان به نرخِ روز.
جمال المَـلِک یساری گفت:
نه 🙂 واقعن بیشتر از 30 صفحه نمی تونم داستان بخونم ، آره خیلی شاه پرست بود ، هر وقت میخواست در اون زمینه صحبت کنه میگفت : آریا مهر خدابیامرز .
البته به نظر خودم خاندان پهلوی خدمات بزرگی رو انجام دادن و میشه در مقابل بعضی خطاهاشونو را اینگنور کرد . خاندان پهلوی اگر روی توسعه ی سیاسی کشور هم کار میکرد و بستری برای مشروطیت به وجود می آورد شاید تاریخ معاصر به گونه ایی دیگر نوشته می شد .
من شخصا به دموکراسی پوپولار اعتقاد ندارم و فکر میکنم گونه ایی از ترکیبِ آریستوکراسی و دموکراسی برای ایران مناسبتر هست . بافت و بک گراند فرهنگ ایرانی چیزی مثل ایالات متحده نیست و بعید میدونم «دموکراسی آمریکایی» در ایران قابلیتی برای اجرا و پیاده شدن داشته باشه.
حالا اگر یک روزی روزگاری لولیتا مطلب سیاسی نوشت مایل هستم رفقا دور هم بشینیم و درباره بومی سازی دموکراسی صحبت کنیم .
قبلا بهم تذکر دادن که خارج از دستور جلسه و نوشته ی وبلاگ فک فرسایی و قلم فرسایی نکنم 🙂
جمال المَـلِک یساری گفت:
اینگنور = ایگنور
🙂
50 ساله گفت:
خدایش بیامرزد جوات جان اعلیحضرت را میگویم
کیولن گفت:
داش جوات بهترین نظری که تا حالا شنیدم در خصوص پهلویها از بهرام مشیری بود تو یه برنامه که مهمان شبکه اندیشه بود (برنامه نسیم شمال گمونم). تو شبکه پارس یه کم نمک گیر میشه دست به عصا صحبت میکنه. میگفت کاش ما هنوز تا کمر در گل بودیم (کنایه از عدم توسعه اقتصادی) ولی دموکراسی داشتیم.. کاش پهلویها به جای آنهمه سازندگی کمی دموکراسی پارلمانی مشروطه را اعتبار میبخشیدند.
متاسفانه در کشورهایی که فاقد نهادهای مدنی ریشهدار هستند، اغلب اخذ مدرنیسم به فاشیسم و دیکتاتوریهای تک حزبی منجر میشود: رضا شاه، محمدرضای پس از 1332 و حزب رستاخیز سال 1350 و اتفاقات پس از 1360 تا کنون مثال آنست.
نمونههای خارجی آن: ایتالیا، آلمان در نیمه اول قرن 20 ، ژاپن، ترکیه، …. روسیه که هنوز هم خلاص نشده. البته اندک دیکتاتورهایی هم بودهاند که کوشیدهاند کاتالیزور جامعه خود باشند.
50 ساله گفت:
کیوان جان .من شخصن توسعه اقتصادی را مقدم بر توسعه سیاسی میدانم
mahgoon گفت:
گردوی عزیز!
اگه دلت امروز تنگه برو مامان و باباتو ببین! خودتو ملامت نکن!
من در این پست چند کامنت دارم که یکیش مستقیما به همین متن بر میگرده و بقیه در حاشیه هستند و البته در این نوشتهی کوندرا قصد من این بود که با یک تیر دو نشان بزنم…یعنی به ریشههای مشترکی اشاره کنم که باعث خطا در تشخیص میشن و هم میتونن بانی محاکمهی خود و هم دیگران بشن.
من میخواستم بگم محاکمه و ملامت خود و دیگران کار مثبت و درستی به نظر نمیرسه…چون ما در زمان گذشته قصد بدی نداشتیم و از کوزهمون همون برون تراویده بود که در ما بوده.. و امروز هم نباید با اون نگاه به خودمون و بقیه نگاه کنیم… و برای این از کوندرا کمک گرفتم تا اینو بگم که گذشته میتونه تنها چراغ راه آینده باشه و هر چی که درناآگاهی و یا جوزدگی و یا ناهنجاری در گذشته اتفاق افتاده ضرورت توانمندیها و قابلیتهای همون زمان بوده و نباید به همیشه تسری پیدا کنه! و باید دید الان چطور باید ببینیم و چه باید کرد؟
قصدم این بود بگم احساس تنفر و احساس بد نسبت به چیزی داشتن، به هر دلیل (چه خودآگاه چه ناخودآگاه) میتونه باعث خطای دید بشه و اگر کسی میخواد تجربیات قبلش رو تکرار نکنه بهتره به هوش باشه وگرنه باز همون آش و همون کاسه ست.
و در این راستا برای زدن یک تیر به دو نشون، هم ویولتای عزیز رو مخاطب قرار دادم هم دوستان دیگهرو که در پستهای قبلی دچارهمین نفرت موروثی از گذشته شده بودن و من ریشهی این حال بد رو آزموده شدن در فضای دیکتاتوری میدونستم که نداشتن امنیت باعث میشه ما اونقدر حالمون بد بشه و چشممون به حقیقت و واقعیت بسته باشه که نتونیم درست تصمیم بگیریم.
این تصمیم یکیش همونی بود که امروز ویولتا خودشو ملامت کرده بود در پست بالا و بعد از خوندن متن کوندرا به این حس رسید که محاکه و ملامت کردن خود کاری رو دوا نمیکنه.
و تصمیم دوستان روشنفکر متنفر اندرونی و جامعه هم این بود که به هر نماد زخمهاشون ابدی نگاه میکنن و انگ میزنن و بر همین اسا مسیرشونو مشخص میکنن. مسیری که منجر به خطا خواهد شد.
من به هر دو پیام دادم که از خطای دید جلوگیری کنین.
گذشته گذشته و در جای خودش معنی داشته و ماجرای امروز چیزی دیگهست…پس امروز با چشم باز نه با میراث گذشته، با درک همین لحظه به موضوعات نگاه کنن و در عبرت از گذشته برای اینکه چراغ راه آینده بشه از اینهمانی و قیاس مصداقی فارغ بشن و تنها روح و فرمت کلی خطا رو تکرار نکنن. درک این نکته ظرافت خاصی داره.
در روایت واقعی کوندرا از وضعیت محاکمهی وجدانی و اعتراف مخالفین حکومت توسط خود، و همینطور مادری گه گریه میکرد به خاطر دیر پاشدن پسرش از خواب وصبح اونم به خاطر نگرانی از عدم موفقیتش ، کوندرا داره میگه تن دادن به شرایطی گه بر ما از هر لحاظی تحمیله ( حالا چه با نیت خوب کمونیستها و چه با عواطف مادرانه) هر دو مورد دارن یه جو سنگین درست میکنن برای پذیرفتن هژمونی به ظاهر ارزشمند محیط از سوی مردم….تا طرف بره بگرده توی سوابق خودش تا ملامت و ارادهی نظام خیرخواه رو با عمل بد خودش یه جوری توجیه کنه و این وسط ناچاره خودشو مقصر بدونه تا تقدس محیط مخدوش نشه.
و اما روایت من این بود که بگم: گاهی رسوب هیجاناتی با منشاء واقعی باعث میشن در وضعیت ظاهرا مشابه بر ما بار بشن جوری که ما درست نتونیم ببینیم و به قیاس و اینهمانی نادرستی تن بدیم و برابر گرفتن دو موقعیت ما رو به خطا بندازه.
نه ما و نه دیگران و احساسات و باورهای دیروز، اون بستهی موروثی گذشته نیستند که ما ازشون و از عملکرد خود اون روزمون آسیب دیدیم… و امروز باید با چشم خودمون همه چیزو ببینیم و تصمیم امروز باید بر اساس میزان رشد ما باشه و موقعیت امروز رو با گذشته قیاس نکنیم. نه خود امروزی مانده از دیروز رو ملامت کنیم نه خود مانده از دیورز دیگران رو. روایت امروز مال امروزه. و احساسات امروز هم مال امروز. ما باید امروز به واقعیت و حقیقتی که امروز درکش میکنیم پاسخ بدیم. اگه دلت تنگه برو مامان باباتو ببین! خودتو ملامت نکن!
گردو گفت:
ماهگون عزیز!
ممنون از اینکه کامنت من و خوندی و جواب دادی.
ولی امیدوارم اگر پاسخ نگفتم حمل بر بی ادبی نباشه.
من تقریبا همه نوشته هاتو میخونم ولی چون اغلب آنها از یک جنبه فلسفی برخوردار هست که پاسخ دادن به اونها نیاز به وقت کافی داره و باتوجه به زمانی که برای دقیق خوندنش لازمه, معمولا در پاسخ دادن شرمنده میشم و امیدوارم منو ببخشی.
mahgoon گفت:
+++++++++++++
Ehsan گفت:
kheili khub bud
Mahsa گفت:
عالی مینویسی ویولتا
محسن گفت:
well done.
Iran گفت:
Azizam, jigaram kabab shod! Their unconditional love is beyond words! We have all done similar things!
ﺑﺮﺩﯾﺎ گفت:
ashke man ro Dar avordi to in diare ghorbat .
مهسا گفت:
دوست داشتم نوشته ات رو..
سارا گفت:
اونقدر گریه کردم با این نوشته ت که کونم پاره شد …
saeed گفت:
پیر میکده
سکون و سکوت ره گذر با یک چتولی عرق با چند سیخ کباب رفع نشد
صدای ساز؟ رقص ذهن ارتعاش ظریف تایپ کردنهای مستاصل. حالا تو هی گوش نکن صدای فاتحه را، کی بی افتاد تا فاتحه ای بخوانندره گذر چرا خاموشی ؟ بیا
آدم ناراحت گفت:
هاااااااا؟؟؟
آهااااااااان !
EhSAN گفت:
آره من نوشته هاشو دوست داشتم 🙂 همون موقع که رفت من میدونستم این دیگه نمیاد.
عباس میرزا گفت:
اوه، اوه، دیر رسیدم چه روضه ابوالفضلی رو از دست دادم! چه اشکها که جاری نشد! و چه تصویرهای مات اسکایپی جلو چشمها نیومد، با اون خاطرات ایران و نون سنگک و حساسیت مادرها به مهمون سرزده که به دختراشون هم منتقل میکنن!
راستی به اونایی که پیشنهاد سفر به ایران و یا آنتالیا و دوبی میدن واسه دیدن فامیلی، من که نمیتونم باور کنم این ویولتا با این قلم فوق العاده عقلش اینقد نرسه که بدونه چیزی هاست به اسم هواپیما که میشه باهاش رفت به خاورمیانه و نشست کنار خانواده و باهاشون کتلت خورد! لابد چیزی هاست که خودش میدونه و ما نمیدونیم! شاید اینجا رو برا بیان دلتنگیش ترجیح میده! مشکل اینجاست که اگه بره اونا رو ببینه و یه دل سیر هم بغلشون کنه باز هم هیچ تضمینی نیست که دفعه بعد موقع کتلت درست کردن وضع بهتر باشه و درد کمتر! در ضمن ظاهرا اینجا اکثرا به این مشکل دچاریم، نکنه هیشکی دیگه نمیره ایران! یا آنتالیا یا دوبی …
مشکل از جایی دیگه ای آب میخوره! لعنت به اون دستی که ما رو از هم جدا کرد!
نسوان گفت:
مرسی.
آدم ناراحت گفت:
@ لولیتا
خودت با زبون خوش میای یا اینکه …. لااله الا الله
جمال المَـلِک یساری گفت:
منم دیروز اون بالاتر همین حرفو خیلی کاملتر گفتم ، چرا بهم نگفتی مرسی؟!
میبینی باند بازی و خطو خط کشی داری!!! 2باره حشا میزنی و میگی چنین چیزی نیست 😐
عباس میرزا گفت:
ای بابا! ما بعد یه عمری یه مرسی از نسوان گرفتیم، حالا همونم تو هی گیر میدی نمیزاری ازش لذت ببریم 🙂
در ضمن در مورد لعن و نفرین هم اون فقط یه جمله بود. منظور از دست در اون جمله عامل این شرایط بود نه لزوما آدم خاصی یا حکومت خاصی! میتونه خود آدم هم باشه! من هم میفهمم که در اکثر موارد ممکن نیست که ما هم تقصیری نداشته باشیم، مخصوصا توی روابط بین افراد، ولی من حس میکنم تو این ماجرا مهاجرت و دور بودن از خانواده در تشدید حس دلتنگی نقش داره. فراموش نکن مهاجرت یه پدیده اجتماییه – حالا درسته که درداش برا ما شخصیه – و من توهم توطعه ندارم ولی در مورد ما ایرانیها باور کن چه خانواده ها که از هم دور نمیشدند و موقع کتلت پختن دلتنگ هم نمیشدن اگر اون دست لعنتی نبود! میدونم تو ایرانم ممکنه آدم همچین حسی داشته باشه ولی تشدید یک درد کم از ایجاد اون درد نداره!
جمال المَـلِک یساری گفت:
@ عباس میرزا
خیلی به این راحتی نفرین نکن ، خیلی وقت ها دست دستِ خودمون هست ، من الان نمیخوام طعنه یا متلک بندازم اما ماها خیلی وقتا یه دست نامرئی رو در کار میبینیم در صورتی که بعد از یه مدت وقتی به عقب نگاه کنی شهامت داشته باشی و مسئولیت پذیر باشی می بینی دستِ خودتم کم بی تقصیر نبوده و حداقل شریک جرم بوده.
گفتا زکه نالیم….
از ماست که بر ماست
من این موضوع را در زندگی شخصی خودم زیاد دیدم
تم تم گفت:
قشنگ بود
دردناک
واقعی
بی ادعا
تلخ
و خیلی قشنگ …
فانوس گفت:
فری جان گفت:
چندسالی می شه که وبلاگت رو می خونم نسوان! اما دزدکی و بی سر صدا! تا حالا هیچ وقت کامنت نذاشتم..می خوام بگم توی خیلی از نوشته هات یه حقیقت تلخی هست که یه جورایی می شه باهاش ارتباط برقرار کرد.یه حقیقتی که مثل آجر می خوره توی صورتمون. یه جاهایی باعث می شه حسرت گذشته ها رو بخوریم یا خودمون رو ملامت کنیم. یه جاهایی تصمیم کبری میگیریم که دیگه اشتباه نکنیم. چیزی که هست اینه که لحن کلامت رو با اون صداقتی که داره دوست دارم.همین!
لوسیفر1 گفت:
تصاویر جونهایی که تا به حال به پای بت «دموکراسی» قربانی شده اند منو به یاد قربانیهای زیادی که به پای بتهای مختلف این عجوزه هزار داماد تقدیم کرده ایم انداخت. بت «دین» و بت «علم» و حتی بت «اخلاق» و … نگاههای درخشان خاموش و دستهای خونینی که مچ پای خدا رو به تله انداخته بودند و شیطانی که در آن کارزار زار از حسادت عقب ماندن از آدمی خیره سر مجددا خدا را کافر شده بود. کشتار «حوله» رو میگم. من نمیدونم چه کسی زندگی اجتماعی رو برای آدمهایی که هیچ وقت نمی تونن غریزه شونو اجتماعی کنند تجویز کرده؟ آدمها که با هم احتماع می کنن موجود قدرتمندی رو میسازن به نام «غریزه اجتماعی» که حتی به اجزای سازنده اش هم رحم نمی کنه. آیا وقت اون نرسیده که به جای بستن مهار قانون بر اسب سرکش غرایز انسانی و غرایز احتماعی ترازویی بگیریم و دستاوردهای شهرنشینی و دستابردهای اون رو مقایسه کنیم؟ شاید باید به روسو و فیخته تاسی کنیم ویا اینکه باید راهی برای بیرون اوردن غرایز بشر از اون توحش اولیه پیدا کرد؟ راسل باور داشت با تغییر شیوه های اموزش و پرورش و ایجاد منابع نامحدود میشه ریشه بسیاری از منازعات بشری رو خشکوند. ولی آیا این موضوع برای رشد غریزه آدمی کافیه؟ برای منابع محدود لذت، مورد توجه واقع شدن و عزت نفس چیکار باید کرد؟ تنازع برای بقا حتی در سطوح موجودات و پدیده های ریز و درشت خلقت دیده میشه. آیا تنازع برای بقا به خاطر منابع محدوده؟ و آیا منطق کور و پدیده هایی مثل علیت و دودوتا چهارتا کردن می تونن غریزه رو از سریر فرمانروایی روان ادمی کنار بذارن؟ راستشو بخواین اینایی که تا اینجا نوشتم فقط در حکم تسکین روانم بوده وگرنه گمان نمی کنم تا به حال هیچ روشنفکر و اندیشمندی تونسته باشه تغییراتی رو در جوامع ادمها ایجاد کنه و فقط و فقط توهم طبقه ما بوده. تغییرات در جوامع و کشتارهایی مثل حوله رو غریزه اجتماعی شکل میده. همون غریزه ای که توی اون جنایت هولناک میدون کاج توی تهران خودمون ارضا شد. به این فکر میکنم که سکوت در برابر این هیولا سبب میشه نوبت به خودمون برسه. صدای پای جنگ بلندتر از پیش شده…
نازلی گفت:
این کشتارها اشکمو این چند روز بد جور در آورده که غم غربت از یاد رفته ..
کیولن گفت:
لوسیفر دانا و حساس !
دوست داشتم کتابِ «آزادی و دشمنان آن» را به تو هدیه میکردم. اما حالا که ممکن نیست، خوندنِ این کتاب رو از طرفِ من به خودت هدیه بده. از آیزیا برلین . یه جور پاتولوژی آزادی. و کشف ریشههای مکاتبی که به انواع توتالیتاریسم منجر میشود. جالب اینکه هگل، روسو، مارکس و بسیاری از متفکرینی که سالها به عنوان منادیان آزادی ستایش شدهاند، در فهرست دشمنان آزادی آمدهاند.
لوسیفر1 گفت:
@ کیوان عزیز، مدت درازی نیست که اینجا می بینمت و کامنتهای زیادی از تو نخوندم ولی احساسم بهم میگه می تونم یکی از «ای کاش» های زندگیمو برای تو خرج کنم و حسرت وارانه زمزمه کنم ای کاش فرصتی دست می داد برای گفتگو و تبادل نظر با تویی که مشفقانه لحظه های نفس کشیدنت و بیتهای مملو از دیتا و تفکرت رو اینجا با ما به اشتراک میذاری. نمیدونم تو «خارپشتی و یا روباه» ولی اذعان می کنم برای روباهی چون من خارپشت بودن خیلی دشواره.
روسو زندگی پرنشیب و فرازی داشته و در عین اینکه از پدران معنوی انقلاب خونین فرانسه و رومانتیسیسم اروپا محسوب میشده در اوایل محفل نشینی های شبانه پاریس و در مقام طعنه به قلم و اندیشه ولتر جانب آزادی ادمی از تمدن و قانون رو میگیره و من هم در متن کوتاه خودم با اشاره به روسو و فیخته خواستم ارتجاع فکری انان رو در برابر راسل و جان استوارت میل نشون بدم. بگذریم. ذهن و اندیشه آدمی فیلتری است از برای دریافت های او و کلماتی که ادمی برای بیان مقصود انتخاب می کنه هم فیبتری است که عینا تمامی اندبشه رو منعکس نمی کنه. شاید صحبت کردن با زبان نگاه و احساس و امواج پیرامونیمان بتونه ارتباط درست تری رو شکل بده. به خاطر کتابی که از برلین تقدیمم کردی منو رهین منت خودت کردی هرچند که کانت صفت بهت میگم » از الوار خمیده آدمی هیچ چیز راستی در نمیاید.»
کیوان گفت:
@ لوسیفر عزیز
سئوالی سخت پرسیدی و منتی تمام گذاشتی. پاسخ سئوالت را نمیتوانم بگویم. چون خودم هم نمیدانم. انگارهرگز به صرافت اینکه خود را به محک این سئوال بزنم، نبودهام. چه رسد به آنکه پاسخی آماده در آستین داشته باشم.اگر نسبیت باوری و شکْ در عقاید، و پراکنده خوانی و در هر چیز سرکی کشیدنْ در معلومات، از آدمی متوسطالحال مثل من روباه بسازد، شاید باشم! و اگر سابقهام و ایدهآلهایی را که به حکم جو حاکم در نوجوانی و فرهنگ مسلط و موروثی، زمانی نقطهٔ عزیمتم به وادی حیرت و سئوال بود، ملاک باشد؛ لابد خارپشت بودهام.
کتاب «سرشت تلخ بشر را» * مثل حدود 10 تا کتاب نیمه خوانده دیگر شروع کردهام. از اسم کتاب برمیآید که سر آخر به همان جمله کانت فرموده برسد!
* ایظاً از برلین
هما گفت:
@ خدمت استان جواهراساي حضرات مكرم و معزز ، عالي جنابان سام ، كيوان ، جواد يساري و ….الخ
شرح امروز ما در اين درگاه به مثل شرح گيتي است كه بي وقفه ميگردد و هرروزي عده اي از اين سفره مي روند و عده اي نو بر سفره مي نشينند . نه رفتگان را قداستي است و نو امده گان را ملامتي . تنها شرح فراق دوستاني است كه در اين درگاه در حجره جليس بودند و در كجاوه انيس . و اين الفت و دوستي نه از پي ديدار هم ، كه در گرماي گفتگوهايي شكل گرفت كه ناداني هاي ما را به اب دانايي شستشو ميداد و چون داناميشديم به نيكي درمي يافتيم كه جهل ، جنگ مي اورد . وگرنه بين خداي من و خداي ديگري نه فرق است و نه جنگ . و درمي يافتيم كه اين ما هستيم كه از نادانسته هايمان خدايي مي تراشيم كه بس هولناك است و براي عقيده اش خون ميريزد و دهان به هتاكي باز مي كند .
الغرض . به رفع و رجوع اشتباه ديروز ، امروز بايد بگويم نسل طلايي همه ما هستيم . اينكه هستيم تا بر جهل هاي وجودي مان اگاه شويم در حاليكه مي توان اينجا نبود و در جايي ديگر ..كه كم هم نيست …عمر به روزمرگي گذارد . پس براي رفتگان بازگشت و براي ماندگان درايت و براي نو امدگان صبوري از درگاه احديت خواستارم
بيت :
( بعلت نسيان پيري تنها شعري كه يادم مانده اينه… همين رو ميگذارم)
مهوش …پريوش …..غلط كرد …شوور كرد …….والخ
يلداسبزپوش گفت:
+++++:-)
Sam گفت:
منت خدای را اعز و جل که طاعت ش موجب غربت است و به شکر اندر ش مزید نعمت. هر کامنت گذاری که میرود به سبب وسع جا ممّد هیات(با ه جیمی) است و دیگری که از در آید مفرح جان. پس در رفت و آمدی دو نعمت است و و هر نعمت را شکری واجب.از دست و زبان که بر آید- کز عهده شکرش به در آید.
Sam گفت:
غربت با قاف
کیولن گفت:
++++++++++++++++++++++++++++
ساره گفت:
چقد این ویولتا با اعصاب و روان آدم بازی می کنه، این روزها دچار یه پارادوکس حل نشدنی ام و حالا بعد از چند روز اومدم تو این وبلاگ و این نوشته رو دیدم. آخه پدر مادر من به خوبی تو نبودن، یعنی یه جورایی باعث دردسرهای بسیاری در گذشته و حال من شدن، و حالا من موندم که با مادر تنها چطور باید رفتار کنم، عین خودش، عین قدیماش، تنهاش بذارم؟ عذاب وجدان بدی در کنار این تصمیم و این نوع برخورد هست، این قضیه رو هیچ جوری نمیتونم حل کنم و باهاش کنار بیام، خدا نصیب هیچکدومتون نکنه، هیچکس،
ساره گفت:
ولی خب از این موضع همیشه مدیون و بدهکار بودن به پدرمادر اصلا خوشم نمیاد، اگه گاهی رفتاری کردیم که بعدا پشیمونیم، به جای انتقاد از خود بهتره، همونطور که دیگرانو سعی می کنیم درک کنیم، برگردیم و اون لحظه و اون حال خودمون هم درک کنیم، ما هم آدمیم، فقط پدر مادر برحق نیست که، ما هم احساسات داریم، پدر مادر ها هم از یه سنی که بالاتر میرن نمیدونم چرا انقدر ترحم برانگیز میشن، یا خوب نقش بازی می کنن، یا واقعا میشن، نمیدونم،
ولی هر درد و غم و کاستی و هر بدخلقی و گیر و گور دیگری در بزرگسالی ما ریشه ش در 7 سال کودکی است که ما هم بسیار ضعیف و ترحم انگیز بودیم و اونها قوی و توانمند و صاحب تصمیم گیری و اختیار.
عمه بلقیس گفت:
وای نگو ساره جون …الهی قربونشون برم من کجاشون ترحم برانگیزه؟!
اگه بدونی خونه ای که مرد بالای سرش نیست چه وضعی داره…اون خونه و حال و هوای آدماش خیلی ترحم برانگیز تره…اگر بدونی خونه ای که توش مادر نیست چقدر فضاش غیر قابل تحمله…چقدر حال و روز دخترای خونه ترحم برانگیزه…من فکر می کنم حال و روز ما بدون پدرمادرامون ترحم برانگیزه نه حال و روز اونها توی دوران پیری…
من عاشق پدرم هستم…می پرستمش…با وجود اینکه فوق العاده ایده آل گراست و توقعش از من خیلی زیاده…اما یک روز اگه نبینمش و صداشو نشنوم دیوونه می شم…مادرم هم همه ی زندگی منه…مامان من تپله …مچ دستاش تپلیه …وقتی داره غذا می کشه همیشه به دستاش نگاه می کنم…وقتی یک غذایی رو لقمه می گیره می ده دستم اصلا نمی دونم چرا یه طعم دیگه ای داره…اگرم توی کودکی ماها یه جاهایی رو اشتباه کردن بخاطر بی تجربگی بوده نه سو استفاده از جایگاه و قدرتشون…همون بی تجربگی هایی که الان ماها می کنیم….
ساره گفت:
باشه خب، خوشبحالت که انقد خوشبختی
ساحل غربی گفت:
کلی چیز نوشتم همشو خورد….ای نسوان کامنت من رو نجات بده……
عمه بلقیس گفت:
بله من همیشه تلاش می کنم که خوشبخت باشم….ساره جان خوشبختی در چهارچوب اراده ی ما هست و با تلاش به دست می یاد.تا در بانک محبت حسابی باز نکنی و پس انداز نکنی نمی تونی از اون حساب بعدها چیزی برداشت کنی…باید مهربان بود تا مهربانی دید…دیگران موظف به خرج رایگان و یک طرفه ی محبت به ما نیستند….پدر و مادر هم از این قائده مستثنا نیستند دختر جان…
ساحل غربی گفت:
sareh aziz,
manam zamani mesle to fekr mikardam. zendegi behem fahmoond ke faghat do nafar too in 7 milliard nafar hastan ke man o doost daran bedoon e hich va hich cheshmdashti. ke hatta behtarin o samimitarin refigham ham dar doost dashan e man had o marzi daran. oon do nafaram pedar o madaraman. albate hamoon pedar o madari ke shayad 1% ham shabahat e fekri bahashoon nadashte basham. nemidoonam hich vaght majboor shodi doorishoon o tahammol koni ya na. amma age nashodi, vaghti shodi mibini ke ooni ke tarahhom barangize khami o napokhtegie fekre javoon e mast ke kheili dir dark mikonim che dor o gohari dashtim o nadidimesh.
motmaen bash, shak nakon pedr o madar e to joori toro doost daran ke hich vaght nemitooni moshabehesh ro peida koni. in be in maani nist ke harjoori oona migan zendegi kon. in be in maani nist ke motie dastoorateshoon bashi. pedar o madar mesle ye chize bi nahayat ba arzeshn ke gahiam kofre adam ro dar miaran. ama age bedooni in chize ba arzesh too kolle donya faghat va faghat yedoonas vase to harvaght mikhai behesh dast bezani dastat milarze ….
vaghean yeki az haras haye bozorge man didan naboodaneshoone… on moghe sahel andaze sefre motlagh tanhast…..
shad bashi
hadi گفت:
اصغر به اين خوبي..
چرا جدا شدي ازش؟
ess گفت:
اشکمو در آوردی….
گردو گفت:
آرش روزهای زندگی!
آقا اون درخواست مارو تحویل بگیر تا بیات نشده.
نکنه اشتباهی گرفتم و برای اونیکی آرش کامنت گذاشتم؟
goldeneverstand گفت:
ویولتای عزیزم. این نوشته ات را زنگ زدم به مامانم و برایش خواندم.. ببین چقدر قشنگ نوشته بودی که از اینجا زنگ زدم برایش خواندم. می بوسمت.
یادگار گفت:
من و همسرم هم رابطه مشابهی داریم. پدر همسرم مردی بود که دیگران با یک نگاه عاشقش میشدند. اما رابطه سرد و قانون مداری در خانواده همسرم وجود داشت که باعث میشد از بزرگترین لذت زندگی یعنی بودن با پدر و مادر محروم بمونیم.
الان اون مرد شریف از دنیا رفته ولی اخلاق گند خانوادگی همسرم سر جاش هست و بجای با هم بودن و قدر تک تک لحضات رو دونستن هنوز که هنوزه جزئیات رابطه ها اهمیت داره و انسانها فراموش میشند.
نوشته زیبائی بود و مرا به عالم زندگی خوم برد.
saeeb گفت:
خيلي وقت ها ميام و سر ميزنم و از درد هاي مشترك امروز ميخونم درسته مردم و شايد محكوم به سنگ دلي اما من هم به اندازه خودم آدم !
شايد كتلت و نون سنگك يه بهانه بود واسه گفتن از دوريي كه خيلي وقته آزار دهنده شده اما تكراري نشده ماهايي كه حتي خودمون رو فراموش كرديم چه برسه به سلام كردن به بابا وتشكر از اون راستي نگران نباش اين روز ها تو يخچال كمتر كسي ميوه هاي خوب پيدا ميشه بود همون پلاسيده ها رو ميخوريم نبود نميخوريم دوست من اين روز ها خيلي از ماها ختي دلمون واسه خودمون تنگ نمي شه چه رسه به ديگران اما يه دنيا حرف داريم نگفتنييي….
Arezoo گفت:
وقتی ازشون دور میشی/ وقتی سالها میگذره و تو با زندگی بالا پایین میشی/ وقتی میبینی بی ریا ترین نگاه و با صفا ترین آغوش فقط و فقط تو خونه پدری و مادریه/ اون وقته که دلتنگی واسه حتی یه لحظه بوسیدن دستاشون آدمو دیوونه میکنه. بغض میکنی و اشکهات میریزه اما حیف خیلی دوریم خیلی دور/ شایدم دیگه هیچوقت نبینیمشون و این درد اوره
آذرباد گفت:
مادر
می دانم که در شلوارم جیش کرده ام
می دانم که غذایم را نخورده ام
می دانم که بدون اجازه به کوچه رفته ام
می دانم که از ریاضی تجدید شده ام
می دانم که از مدرسه فرار کرده ام
می دانم که سیگار میکشم
می دانم که سرت داد می زنم
می دانم که فکر می کنم که نمی فهمی
می دانم که هنوز عاشقمی
به خدا
شعور بالهایت را نداشتم
می دانم که درکم میکنی
(امین منصوری)
البته ایضا برای پدر و هر کسی که دوستش داریم
Ehsan گفت:
omidvaram ino be hesabe tarif az tahlilet az ravesh haye saderate aftabe be China nazari 😀 ama vaghean ghashnag minevisi
اکبر گفت:
یکی از دوستای مردم مادری داشت – که قبل از فوت مادر – در یک روز معمولی این قبیل کارها رو براش میکرد:
-اول صبح میرفت طبقه پایین دست و صورتش رو میشست و براش صبحانه تهیه میکرد .
-بعد میرفت مغازه خرید میکرد.
– میومد خونه براش ناهار تهیه میکرد ،دارو هاش رو میداد.
-عصر هم میومد حمامش میکرد .
-شب هم شامش رو میداد .مجددا دارو هاش رو میداد .
-براش کتابی میخوند یا قصه ای چیزی تعریف میکرد .میخابوندش بعد میرفت بالا.
-البته کارهایی از قبیل دکتر و یا منزل قوم و خویشان بردن هم با اون بود نه با چند تا فرزند دختر دیگه .چون مادره اونها رو قبول نداشت.
الان ایشون حدود ۵۰ سالش هست و ازدواج هم نکرده .البته در جوانی فکر کنم کمتر دختری ،تونسته باشه از زیر دستش سالم در رفته باشه.چون خیلی خوش تیپ و خوش هیکل بود ،اینرو گفتم که یه وقت فکر نکنین خونه نشستن زری از پیسی بوده .
بنظرتون یک جای کارش اشکال داشته یا … ؟
ترنج جان گفت:
با خوندن این پستت خیلی گریه کردم ….دلم سوخت…… این همه سنگدلی برای چه؟
کیوان گفت:
توجه! توجه! هم اکنون حق انحصاری و اختصاصی استفاده از شخصیت اشتباهی کیولن را که در اثر پیرچشمی زود رس خود به خود بوجود آمد به ثبت میرسانم.
astrologist گفت:
خواهش از کلیه نسوان :
از کلیه نسوان نویسنده خواهشمندم تاریخ دقیق تولد خودشون و همسر های قبلی شون رو بگن
خانم ویول لول و سامان اسکار و. ….. تاریخ تولد خودتون و پارتنر هاتون رو در یک پست بزارید
با تشکر
raha گفت:
آخ آخ!
اين آخها و آههايي كه ديگران كشيدند و اشكهايي كه ريختند نشان اين نيست كه هنر از يك فكر نژند برميآيد، به نظر من دريافت احساسات مشترك انسانها، درك دردهاي بشر و بيان آنها است كه هنر است.
Ehsan گفت:
How can I send you a private message?
نسوان گفت:
violetta_blog@yahoo.com
Ehsan گفت:
Thanks
pegah گفت:
خیلی زیبا بود….
sabba گفت:
من به این زمختی نمیگم ، میگم لوسی … البته ببخشید ها ،… بعضی وقتا ما دخترا با مامان بابامون خیلی بد برخوردیم چون میدونیم نازمونو میکشن، … تازه شما بعد این همه سال متوجه شدین دلشونو شکستن ، یعنی اون موقع اونقد خودخواه بدی که اینم نفهمیدی 🙂
پندار گفت:
چند جمله آخرت رو یادداشت کردم،نه به خاطر اینکه خیلی ادبی بود،یا خودم نمی تونستم،اونطور بنویسم،برای اینکه هر بار دیدم حسی رو که بهم دست داد یاد اوری کنم،اون چه رو که از دست دادی گذشت،همین الان گوشی تلفن رو بردار و هر چی که باید بهشون می گفتی و نگفتی بهشون بگو.چند سال دیگه حسرت همین رو هم میخوری.
مهرداد گفت:
پرتقال بنفش گفت:
منم چند باری این کارو کردم (یه جور دیگه اشو)……ولی بعدش ازشون عذرخواهی کردم و قول دادم که دیگه هیچ وقت اونجوری باهاشون صحبت نکنم. با همه ی این ها هنوز وقتی یادم میوفته دلم میگیره :((((
اشکبوس گفت:
من خوشبختانه همیشه با پدر و مادرم مهربون بودم و از این لحاظ هیچگونه ناراحتی و وجدان دردی ندارم. فکر می کنم مادر و پدرم هم در مورد من هیچگونه کم نذاشتن و همیشه محبت کردن. خیلی هم برام جالبه که تنها چیزیه که واقعا بهش افتخار می کنم و پزش رو می دم همیشه! :))
بهراد گفت:
من که بغضم شکست….
قدر لحظه های با هم بودن رو بدونید…….
هومن گفت:
سلام بعد خوندن داستانت از ته دل گریه کردم ، یه کی بگه چه چوری می شه زمان وعقب کشید .
toranjbanou گفت:
نوشته تون رو به صورت ایمیل دریافت کردم… الان حسم رو واقعا نمی تونم بیان کنم. نه برای پدرم که سیزده ساله نیست، برای مادرم که توی همین اتاق بغلی الان خواب بعد از ظهرش رو رفته و من هیچ وقت قدرش رو نمی دونم…. ممنونم ازتون…. با اجازه تون با ذکر منبع نوشته تون رو توی وبلاگم گذاشتم. امیدوارم کار بدی انجام نداده باشم.
یک دنیا برای این که یادم انداختید مادرم چقدر ارزشمنده متشکرم..
araz گفت:
سلام
من امروز تو میل های دریافتی از یه گروه اینترنتی (iran sun) میلی رو دریافت کردم که متن کامل این پست شما بود ولی هیچ اسمی از نسوان برده نشده بود و با عنوان داستان کوتاه ارسال شده بود. واز اونجایی که همه مطالب شما رو می خونم سریع متوجه شدم که این متن متعلق به شماست . به نظرم این کپی برداری کاره درستی نبوده.
Minaz گفت:
نوشته قشنگى بود ممنون من بار اولى هست كه اىن وبلاگ را دىدهام واصلن نمىدانستم كه اىنجور بحثها در جاىى هست راستش ذوق زده سدم چون بعضة وقتها خىلى إحساس تنهاىى مىكنم اصلن سماها جحورا همدىگرو پىدا مىكنىد ولى اىن ماهگون خىلى حرف مىزنه دام مىخاد بدونك چند سالته وكدوم كشور هستي البته اگر دوست داشتى بگى بازم ممنون
mozhgan گفت:
بسیار زیبا بود این مطلب گر چه نمیدانم تاریخ ارسال ان را و خیلی اتفاقی چشمم به ان خورد اما واقعا بغضی به سنگینی تمام دنیا وجودم را گرفت…گاهی بهترین فرصت های زندگی میرود و تنها میمانیم با خاطره هایی که گذشت و نیدیدم و حس نکردیم.مرسی از یاد اوری سریع زمان و احساس کردن اطرافمان و عزیزانمان را و گاهی ارزش ها و بی ارزش بودن خیلی چیزها نه تنها……………………….