شاید اگر اون روز کانال دیگری رو نگاه می کردم هیچ کدوم از اتفاقاتی که توی زندگیم افتاد، نمی افتاد. انگار همه چیز از اون فیلم مستند در مورد زندگی مردی شروع شد که یک باره تصمیم گرفته بود که» دوست ندارد مرد باشد» و به همین سادگی تغییر جنسیت داده بود و به یک زن بلند و باریک و زیبا تبدیل شده بود و نشسته بود کنار زن و بچه اش و رو به دوربین لبخند می زد، لبخندش یک کیفیتی داشت که نمی تونم توصیف کنم.همین طوری جلوی تلویزیون اشک هام سرازیر شده بود و با فین فینم قاطی می شد و توی یقه ام می ریخت. جوری در اشک غرقه شده بودم که اصغر که گریه های زنانه بیشتر از چکه های شیری که واشرش خراب شده روش تاثیر نداشت ، با تعجب سرش را از روی روزنامه بلند کرد و پرسید چی شد ؟ تو هم میخوای تغییر جنسیت بدی ؟ تو که همین الانش من رو گاییدی. گفتم: برای خودم گریه می کنم..از زندگی خودم خجالت می کشم.. می بینی؟ توی دنیا آدمهایی هستن که آنقدر شهامت دارند که جنسیتشون، یعنی بنیادی ترین چیزی که باهاش به دنیا اومدن رو تغییر بدن……… اون وقت من …. حتی نمی تونم ساده ترین چیزهایی که دوست ندارم را عوض کنم….یکی از اون پوزخندهای قشنگش را تحویلم داد و پرسید مثلا چی؟ به زوایای تیز و مطمئن صورتش نگاه کردم و سکوت کردم.شانه هایش را بالا انداخت و با همان لحن معلم وار گفت: کاری نداره … بشین یک فهرست بنویس و چیزهایی که دوست نداری رو بنداز دور… راست می گفت! این زندگی من بود و من حق داشتم اون جوری که دوست دارم زندگی ش کنم. باید فهرستی می نوشتم، راستش این تنها باری بود که نصیحتش به دلم نشسته بود پس برای نشون دادن مراتب قدردانی م اسم خودش رو در صدر فهرست گذاشتم.
فهرست البته به اصغر ختم نشد. دوستان بد تر از دشمن، روابط گند فامیلی، شغلی که خلاقیتی نداشت، یکی بعد از دیگری از زندگیم حذف شد. دوران عجیبی بود. انگار کل کائنات به کمکم آمده بود، هر چه را نمی خواستم از سر سفره بر می داشت و غذای رنگین تری را به جایش می گذاشت ، من که همه ی عمر به یک تکه نان خشک قناعت کرده بودم از گشاده دستی میزبان دلیر شده بودم. آره! همه چیز قابل تغییر بود، فقط کافی بود بهایش را بپردازم.فکر کنم یکی از همون روزها بود که تصمیم گرفتم » باید محل زندگی م را تغییر بدم». این بار هم زمین و زمان با من یار شد و سرزمین جدیدی درهایش را به رویم گشود.سرزمینی که در آن از چیزهایی که از آن متنفر بودم خبری نبود؛ شهرها سبز و زیبا و قانونمند ، شهروندان شاد و آزاد و خندان و موسیقی و رنگ و شراب فراوان بود.
از اون روز، چهار سال می گذرد. از آن زنی که جلوی تلویزیون زار می زد چیز زیادی باقی نمانده. یکی از همین روزها تابعیت کشوری را می گیرم که با گذرنامه اش تا همه جا می توان رفت و کل زمین قلمرو من و من فاتح زندگی خودم خواهم شد. گاهی اما سایه ای ازتردید روی لبخند ظفرمندانه ام می افتد. همه ی چیزهایی که دور انداخته ام مرا دنبال کرده. اصغر هنوز اینجاست، توی نوشته هام وول می خورد. آیا اصلا من هرگز از اصغر جدا شدم؟ آیا من واقعا از ایران رفته ام؟ پس چرا اخبارش را تعقیب می کنم؟ چرا اینجا می نویسم و دنبال گذشته هایم می گردم؟ آیا من واقعا از روابط مزخرفم خلاص شده ام؟ پس چرا مدام با آدمهای مختلف تکرارش می کنم؟؟
راستی مرز بین تغییر و توهم تغییر کجاست؟ این روزها فکر می کنم تغییر واقعی خیلی کند؛ خیلی آرام و خزنده اتفاق می افتد طوری که حتی خودمان هم نمی فهمیمش. تغییر واقعی از درون دگرگون می کند و به بیرون می رسد؛ نه برعکس. لازم نیست جایی بری یا کاری کنی، اول و آخرش هر جا که بری دنیا را توی خودت این ور و آن ور می کشی .راه فراری هم نیست، زمین به نحو مایوس کننده ای گرد است و از هرچی فرار کنی بهش نزدیک تر خواهی شد . نه آنکه پشیمان باشم، اما شاید ، شاید به جای گشتن دور دنیا بهتر بود سفری به درون خودم می کردم..
ابراهیم گفت:
شبیه حال و روز الان منه. من در حال تغییر
سعید گفت:
به این راحتی ها نمیشه از دست ذائقه ی آبگوشتی خلاص شد. اما اگه بخوای تغییرش بدی، شاید اولین قدم دور شدن از جایی باشه که زیاد می پزنش.
ولی اگه واقعا نخوای عوضش کنی، هر کجای دنیا هم که بری باهات میاد.
تلخك گفت:
این پست بهانه خوبی است برای کسانی که حوصله، همت و جسارت ایجاد تغییر در زندگی خود رو ندارند. لطفا به دلیل بد آموزی حذف ش کنید.
نسوان گفت:
خوب سوال اینه که ایجاد تغییر در زندگی یعنی چی؟
یعنی من توی ایران ابسلوت می خوردم پاشم بیام اینجا اسمیرنوف بخورم؟
قضیه تغییر خیلی مهمه به نظرم ..
خوب واقعیتش اینه که خیلی وقتها تغییراتی که ما فکر می کنیم تغییر نیست
من که نوشتم که از بعد بیرونی سفرم پشیمون نیستم
اما اگر این بعد شکل درونی نگیره و فقط فرار باشه آدم را تا جای زیادی نخواهد برد.
حالا هنوز بد آموزی داره؟؟
تلخك گفت:
خوب آدم تغییر رو برای خلاصی از چیزی که آزارش میده یا برای رسیدن به شرایط مطلوب تر ایجاد میکنه. در مورد تو احتمالا عوامل بیرونی آزار دهنده به عوامل درونی آزار دهنده چربش داره. خصوصا که آدم تا حدی فقط می تونه خودش رو تغییر بده و همه اش دست خود آدم نیست. تغییر درونی شما هم همون بریدن پیوند های عاطفی از همسر و وطن و ارضا نشدن از شغل بوده که نتیجه بیرونی اش شده جدایی و جلای وطن….
راستی. هر چی میخوری بخور فقط تنها نخور
جهان گفت:
براكانااااا كاش اينرو به خود پست اضافه ميكردي….
کاپیتان بابک گفت:
توی دلم یه جوری شد، mixed feeling فارسی ش چی میشه؟
رها شدن ویولتا، جدایی اختر از اصغر
» پس برای نشون دادن مراتب قدردانی م اسم خودش رو در صدر فهرست گذاشتم»
مردی که نقشۀ حذف خودش را توی سرِ زنش انداخت ها ها ها
از اینها که بگذریم: فکر می کنم هر دفعه که می نویسی، در واقع داری همان کار را می کنی: سفر به درون خودت. درسته؟
عباس میرزا گفت:
«فکر می کنم هر دفعه که می نویسی، در واقع داری همان کار را می کنی: سفر به درون خودت.»
+++++
کوروش گفت:
بنظرم «احساس دوگانه «
کاپیتان بابک گفت:
مرسی. احساس دوگانه هم خوبه
نسوان گفت:
کاپیتان عزیز..
یک جورایی نه. نوشتن سفر به درون نیست وقتی که از بیرون خونده میشه..بیشتر یک بیرون ریزی است. سفر به درون یک جهنم واقعیه.. خودتی و خودت… مثل رفتن توی گور می مونه .. اونجا هیچ صدایی نیست جز صدای ذهنت که اون رو هم باید خاموش کنی تا تازه ببینی که واقعا کی هستی.. چته. چی میخوای.
من این کار رو کردم یک بار… تجربه ی مهیبی ست… وقتی بر می گردی دیگه خود قبلیت نیستی.. شاید در موردش بنویسم اما انقدر بزرگه این تجربه که می ترسم با نوشتن خرابش کنم.
sadaf گفت:
چی؟؟! من خیال میکردم نوشتههای تو اند سفر به درون هستن!!! اینکه میگی چیه که اینقدر مهیبه؟ در موردش مطلبی پیدا میشه که بخونیم؟ در ضمن آیا شما خودتو به قول اینها اوور آنالیز نمیکنی؟
پیمان گفت:
یاد کیمیاگر اثر پائولو کوئلیو افتادم (که به اذعان نویسنده تحت تاثیر داستانی از مولوی نوشته شده است.)برای رسیدن به گنج ،سفر ، خطر و فرار از شرایط جاری لازم است وپس از ان است که سفر درون (سفر حقیقی )آغاز میشود .عزیزم ، تحسینت می کنم که شهامتشو داشتی که همه شرایط رو تغیییر بدی و حالا شهامتشو داری که سفر درونو آغاز کنی .ادامه بده و حالشو ببر .زندگی مقصد نداره از اینکه در حرکتی لذت ببر.معتقدم که همه چی از درونه اما با نشستن و سکون نمیشه به درون راه یافت .راهو پیدا کردی(ال احساس والمشاهده!!) ادامه بده حافظ هم همین مضمون را دارد: سالها دل طلب جام جم از ما میکرد وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
ذره گفت:
من هم تقريبا سال 2008 بود كه تصميم گرفتم يك تكوني به خودم بدم و برم دنبال چيزهايي كه تو ايران بدست نياوردم! من مجرد بودم و از يك خانواده سنتي كه فرستادن يك دختر تنها به خارج براشون قابل تصور نبود! به هر بدبختي بود راضيشون كردم و به بهانه ادامه تحصيل اومدم ! الان تو همين مملكتي هستم كه تو به زودي اقامتشو مي گيري! ولي هنوز به چيزي كه مي خواستم نرسيدم، با اين همه اصلا دوست ندارم به ايران برگردم! مي خوام يك چيزي بهت بگم ويول! زندگي كه تو در ايران داشتي شايد اون چيزي بود كه من آرزوش را داشتم ولي بدستش نياوردم! مي بيني آدما چقدر متفاوتن!؟ ما هر دو الان اينجاييم ولي با دلايل كاملا برعكس!
نسوان گفت:
فکر نکنم چیزی که من داشتم آرزوی هیچ کسی بود. من برای دشمنم هم ارزو نمی کنم !
حاج مسلم گفت:
انشاءالله می رسید ، در حدیث است که به تعداد موهای بز راه رسیدن وجود دارد ماشاءالله.
بعضی از برادران و خواهران برای سکون بهانه می آورند که حالا این بز چه رنگ باید باشد و
کم مو باشد یا پرمو ؟ اینهایش اصلا مهم نیست.مهم آنست که در طریق باشید.یادتان باشد، خود بز مهم است
رنگ و کوچک بزرگی و کم مو بودن مهم نیست . نیت که صاف باشد می رسید. نیتتان را صاف کنید.
التماس دعا
mahta گفت:
تغییر یه کیفیت هست.. اومدنش یعنی رفتن بعضی از چیزا.. برای بعضیا این رفتن از دست دادن هست و برای بعضی ها خلاص شدن.. واقعا تغییر این نیست . . هیچ کس نمی تونه بخشی از زندگیش جدا کنه و دور بندازه و اسمش بزاره تغییر !!
سهند گفت:
گذشته از بین نمیره، فقط کم رنگ می شه، من هم بسیار سفر کردم، ینگه دنیا، شرق … اما هنوز به آنچه که می خوام نرسیدم… تغییر یک همت می خواد.
خراباتی گفت:
راستی مرز بین تغییر و توهم تغییر کجاست؟
من هم نمیدونم ، من هم مهاجرت کردم تا تغییر ایجاد کنم اما حالا برای همون آشغال هایی که همیشه اعصابم رو بهم میریختن تنگ شده .
برای دوست دخترم که دیگه پیش من نیست . برای خیابان های شلوغ و بی نظمی و خیلی چیزهای دیگه …
پست قبلی هم خیلی خوب بود دقیقا دردهای یک مهاجر و اینکه به چه چیزهایی فکر می کنه و آزارش میده.
اما باید رو به جلو نگاه کرد… پشت سر برای اینکه بدونی یک کارهایی رو کردی و دیگه نباید تکرارشون کنی
همین !
امیدوارم همگی بتونیم به یه آرامش نسبی تو زندگی برسیم . آنجایی که دیگه اینجور بهم ریخته از رفته ها و نرفته ها نباشیم .
مرسی از نوشته های خوبت بانو
خراباتی
کاظمی گفت:
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز!
H.M.F گفت:
وطن درخت جايي است كه ريشه هايش آنجاست، نه شاخه هايش…..
پلاریس گفت:
ویولیتا وقتی تغییرواقعا رخ می ده خود به خود از گذشتت دست می کشی ، گذشتت تبدیل می شه به یک عکس توی یه آلبوم قدیمی که سال به سال سراغش نمی ری…
سفر به درون لذت بخش ترین و سخت ترین سفر زندگیه … باید تجربه اش کنی تا طعم یک رهایی واقعی رو بچشی…
شیدا گفت:
رها شدن بر گرده باد است و با بی ثباتی سیماب وار هوا بر امدن
به اعتماد استقامت بال های خویش؛
جهان عبوس را به قواره ی همت خود بریدن است
ازادگی را به شهامت ازمودن است و
رهایی را اقبال کردن
حتی اگر زندان پناه و ایمن اشیانه است
و گرم جای بی خیالی سینه مادر
حتی اگر زندان بالش گرمی است از بافه ی عنکبوت وتارک پیله
رهایی را شایسته بودن است
رهایی را شایسته بودن است
شاملو
آرش گفت:
خیلی خوب بود.+++
فیزیکدان گفت:
عالی بود، خوشم اومد!
فک کنم من اول مشغول درون خودم شدم! البته تصمیم آگاهانه ای نبوده، اینجوری پیش اومده،
فعلن دارم میرم پیش مشاور و مشغول خودم هستم،
مشاور برام چند تا عقده و وسواس فکری پیدا کرده و من باید حلشون کنم….
دارم سعی میکنم روابط و مسائل خونوادگیمو حل کنم و بی صبرانه منتظر روزی هستم که یه احساس اطمینانی پیدا کنم که بهم بگه: آره، درونت دیگه آزاده!
اما این شک سراغ منم میاد که آیا واقعا میشه از دست مسائل درونی خلاص شد؟ میشه درون رو کلن عوض کرد؟
دوس ندارم وقتی 50-60 سالم شد ببینم همه چیز همون مونده و این همه زور و فشار الکی بوده،
ساحل غربی گفت:
تغییر واقعی خیلی کند و آروم اتفاق می افته، و هیچ لزومی هم وجود نداره جهت تغییر به سمت رضایت از خود باشه … واسه همین باید گاهی ترمز دستی رو بکشی، زندگی رو وایسونی، یه نگاهی به خودت بندازی … به درونت …
mahkaameh گفت:
با خوندن نوشته هات هربار یه سفر مجازی میرم… نمیدونم کجا ولی فکر میکنم رویاهای به واقعیت تبدیل شده از افکار کودکی هام باشی…
شاید با خیلی از حرفات مخالف باشم
اما
عجیب مینویسی
و همین منو خواننده وبلاگت کرد
ALI گفت:
+
مقدمه ات منو یاد
» هرچی تو بگی »
انداخت. عجب نوشته قوی ای بود.
پاراگراف آخر هم ذهنو درگیر میکنه.
مرسیییییییییی
ل گفت:
شاید سفر به درون بعد از سفر دنیایی اتفاق میافته. هر کدومشون هم، بهایِ اون یکی دیگه هستند. چیزی که میماند تجربه است.
vasat piaz گفت:
Shirin گفت:
ویولتای عزیز حتی اگر هم تا به الان آنچه که بوده، توهم تغییر بوده باز هم مهم نیست. برای تغییر و کنکاش درونت هیچوقت دیر نیست. فکر نکن که نشانه تغییرت الزاما باید فراموش کردن گذشته باشه و حرف نزدن ازشون. مثلا اینکه هنوز در نوشته هات اصغر حضور داره نشانه بدی نیست. تمام کسانی که مینویسند منبع الهامشون گذشته و تجربیات خود یا مشاهداتشان از زندگی دیگران است. موقعی به رها نشدنت از گذشته شک کن که ببینی تصمیمات مهم زندگیت هنوز متاثر از اتفاقات گذشته هستند. مثلا اگر هنوز فکر میکنی تمام آدمها کم و بیش مثل دوستان ریاکاری رها کردی هستند، یا اینکه مردی که میشناسی در حد همان اصغر است و … اگر هنوز آن اتفاقات و افراد امروزت را شرطی میکنند، بله! نیاز به درون کاوی داری.
اما باز هم این نشانه بدی نیست. گاهی برای رسیدن به این نقطه نیاز به برداشتن آن قدم اول داری: دور ریختن آنچیزهایی که دور و برت انباشته ای و که فایده ای ندارند غیر از عذاب دادنت و دور کردنت از زندگیی که میخواهی. بخاطر همین است که اینقدر کم هستند افرادی که به تغییر تن میدهند. سخت است که قبول کنی یا انتخاب هایت از ابتدا و از اساس اشتباه و بیراه بوده اند. و یا اینکه به مرور زمان شرایط عوض شده و نتایج، خلاف آنچه شده اند که انتظار میرفت. اکثرا ترجیح میدهند راه را ادامه داده و مدام ناشادی خود را انکار کرده و تکرار کنند که
every thing is ok!
bahar گفت:
موقعی به رها نشدنت از گذشته شک کن که ببینی تصمیمات مهم زندگیت هنوز متاثر از اتفاقات گذشته هستند.
+++ این جمله خیلی خوبیه شیرین
مرسی ویول خیلی خوب بود…
کیوان گفت:
تغییر؟ حرکت؟ به کدام جهت؟
کدام قله؟
کدام اوج؟
…..
ویولتای عزیز
با ین نوشتهات رسما من یکی رو داغون کردی.
Oh! My God گفت:
كيوان جان، اينو بخون تا يكم از داغونى در بيايى و تو رويا برى؛
——-
تازه از کازبلانکا باز گشته بودم، که دعوتنامه شرکت در نشست قاهره رسید. پیام تلفنی نوری جراح… نشست دو روزه بود. در هتل گراند نیل تاور، همه مهمانان سوری و فلسطینی و مراکشی و لبنانی و من هم مهمان ایرانی در همان هتل ساکن بودیم…اتاقی در طبقه ۲۳ و مشرف بر نیل… شبها قایق هایی که جهانگردان یا جوانان و خانواده های مصری را بر نیل می گردانید، و موسیقی ای که با صدای بلند پخش می شد. سلطان موسیقی ها ام کلثوم است و گاه عبدالحلیم حافظ و نیز کاظم ساهر… وقتی صدای عبدالحلیم حافظ در فضا پیچید که شعر فال قهوه- قارئة الفنجان- نزار قبانی را می خواند، نتوانستم در اتاق بمانم. در مهتابی اتاق نشستم. نسیم معطر و گرمخوش نیل به صورتم می خورد و صدایی که می خواند:
من هیچگاه فنجانی همانند فنجان تو ندیده ام
هیچگاه غم هایی همانند غم های تو نشناخته ام
از هتل بیرون زدم. تا پل اکتبر پیاده رفتم. در کناره نیل دستفروش ها، چای و قهوه فروش ها و نیز کسانی که تو را دعوت می کنند تا سوار قایقشان بشوی و تو را بر نیل بگردانند. درختان در پیاده رو، شاخه هاشان بر زمین اویخته و گاه در زمین فرو رفته بود، مثل درخت انجیر معابد، که احمد محمود با انتخابش به عنوان نام رمان، به ان جاودانگی بخشید. بر دیواره پل نوشته بود: یسقط الفلول، از جوانی مصری پرسیدم: فلول یعنی چه؟…..
………
براى ادامه داستان، به ‹مكتوب’، وبلاگ رسمىِ ‹عطالله مهاجرانى› مراجعه شود.
–
کانون نویسندگان سوریه در قاهره#
کیوان گفت:
ممنون O.M.G عزیز
با اینک از شخصیت سیاسی مهاجرانی زیاد خوشم نمیآید ولی نمیشود منکر معلومات زیاد و قلم سحارش شد. اگر بخواهیم منصف باشیم مدیریت کوتاه او بر وزارت ارشاد نیز نتایج جالبی داشت.
آلبوم «فال قهوه- قارئة الفنجان» به خوانندگی «عبدالحلیم حافظ» خیلی شیک و با ترجمه و پشت جلد آبرومند چند سال پیش در ایران هم متنشر شد.
لی لی خنگه گفت:
oh my God
یه بارم که من یه پست طولانی رو خوندم تو خماری الفلول موندم! من از مهاجرانی خوشم نمیاد خودت برو بخون بعد بیا بقیه الفلول رو به من تفهیم کن! شاید معنیش تو «المنجد» باشه.
اتوبوس دو طبقه! گفت:
راست می گویی مگر آدم قحط است! این همه نویسنده و شاعر مثل مور و ملخ ریخته حالا یکی مثل این مهاجرانی با آن پفیوزی سیاسی اش اینجا مطرح شود. اگر از زبانش طلا هم بچکد در مواجه با شخصیت سیاسی اش رنگ می بازد! اغلب حرف هایش هم کپی برداری از این و آن است.یکی از دلایل شکست جنبش سبز ایشان و همفکرانشان در شورای هماهنگی بی عرضه گی بودند! منتها تخم نداشتند لاقل بگویند ما تو این شورا هستیم.
جانی گیتار گفت:
فراموشی و نبود حافظه تاریخی در این دیار چیز عجیبی نیست…
http://www.hvm.ir/print.asp?id=23458
سیامک گفت:
جانی جان یک سری آدم ها هستند وقتی که فضا مناسب است شیر هستند ولی تا فضا تغییر کرد موش می شوند. آقای مهاجرانی وقتی وزیر ارشاد بود شیر بود و خوب هم بود و همه هم دوستش داشتند ولی در جریان حنبش سبز اظهار نظر هایی کرد که بسیار مایوس کننده بود منجمله دستمال برداشت و گفت من حتی یک نقطه سیاه هم در کارنامه خ.ر نمی بینیم. این یعنی گاو نه من شیرده! شایع است که عضو شورای هماهنگی بی عرضه گی هم هست و این خود منشا پفیوزی بسیار است!(پفیوز در لغت به معنای بی عرضه است)
Oh! My God گفت:
بله! درسته!
عقل كه تو كلّه نباشه، حافظه و مغز هم از بين ميره!
متأسفانه، درست ميگين!
——
@ لى لى
تو عجب خنگى هستيها. چطور نميدونى ‹فلول› چيه؟!!!
برو بخون باقيش رو تا حداقل نادون از اين دنيا نرى!
بجونِ شما
vasat piaz گفت:
تغییر چرا؟
به مرور زمان ادامها رفتارشون (رفتار، واکنش ها) اگر بخوان اصلاح و تعدیل میشه ولی تغییری رخ نمیده
تازه معلوم نیست اگر هم تغییری اتفاق افتاد حاصلش مطلوب میل ما باشه
جوانی رو دریاب، بانو
فرصت ابدی نیست
راستی کیوان جان، ببخشید باز فضولی میکنم ا ولی چرا داغون شدی! یعنی مطلب برای تو تا این حد تازگی داشت یا چی؟
آرش گفت:
آقا منم همین سوال برام پیش اومد ولی گفتم مطرح کنم میگن غرض ورزی میکنه ؛ داغون خیلی بار سنگینی داره ؛ مثلا من وقتی 23 خرداد صبح ساعت 7 اخبار گوش کردم و دیدم ا.ن برنده است ؛ تا حدودی داغون شدم.حالا این مطلب چرا داغون کننده بود ؛ شاید کیوان بتونه بگه.
کیوان گفت:
آن شب لعنتی را من تا صبح نخوابیدم. دچار حس عجیبی بودم. از طرفی نتیجه فوقالعاده غیر منتظره، غیر عادلانه و تا حد خرد شدن تحقیر کننده بود. اما از طرف دیگر،احساسی به من میگفت این آغازی برای یک پایان، یا دست کم تغییر است. هیچ وقت حالت و لحن مسعود بهنود را فراموش نمیکنم. با لحنی شگفت زده و ناباورانه نمایشنامهای که مرحله به مرحله داشت اجرا میشد را انکار میکرد: «من باور نمیکنم رهبری موجودیت و مشروعیت نظام را هزینه این شخص (ا.ن) کند.»
اما چرا من حالا اینقدر متاثر شدم؟ حالا نمیتونم بگم. باید اول تکلیفم رو با خودم روشن کنم. خیلی شخصی است، گاهی در دورههای افسردگی اشاراتی کردم. ولی نوشتن حقیقت راجع به درون آدم غیر از شجاعت، نیاز به اشراف بر تمام کوچه پس کوچههای درون دارد. گاهی فقط معلول افسردگی، یا صرفا ناراحتی از یک عامل خارجی است. اما گاهی پیچیده تر از این حرفهاست. کتاب نمایشنامه ها از اریک برن را خواندهاید؟
آرش گفت:
منم نخوابیدم ؛ ولی برای من وجه تحقیر کننده بودنش مهم بود و اینکه به اصرار اطرافیان رای داده بودم و حالا این تحقیر شامل حال من هم میشد.
نه نخوندم.
vasat piaz گفت:
کیوان جان نکنه تو خود بهنود باشی
از یه جهت شباهت زیاده، لیبرالیسم
حالا که حرف بهنود شد، نزدیک انتخابات مجلس پیشین پیش گویی میکرد ۶۰% (!) مردم شرکت میکنن
گاهی آدم شک میکنه، آیا بهنود هم….
ولی نه محترم تر از این حرفهاست
لی لی خنگه گفت:
کیوان
نکنه جوگیر شی برای شروع تغییر دست عیال مربوطه رو بگیری فردا ببری محضر! خلاصه خیلی داغون نشده باشی که زندگیتو داغون کنی.
من که از همین فردا دوست پسرامو (2 تا دارم) تغییر می دم. همینطور رنگ موهامو، اگه بشه شایدم ماشینو. البته مدتی تو فکر 2 مورد اول بودم ولی جسارتشو نداشتم، تو فکر آخری هم بودم ولی پولشو نداشتم.ولی این ویول امشب خیلی از زندکی ها رو دگرگون کرد.
آرش گفت:
هاها ، کم باهوش نیستی.
قارپوز گفت:
لی لی جان . دراواخر تیرماه در شمال بودم یه خانمی را دیدم که bmw شاسی بلندشو کنار جاده پارک کرده بود ومشغول خرید پرتقال کوهستانی .نمیدونم رستم رود بود نور بود یا محمود آباد یهو احساس کردم لی لی خنگه هست اگه اون باشی من یکی حاضرم نقش مورد اول رو بازی کنم به شرطی که تنها من باشم نه کس دیگر 🙂
FUK گفت:
لی لی واسه مورد اول منو بذار تو لیست کاندیداها :))
توضیح : این کامنت هیچ ربطی به کامنت های همیشگی من نداره و کاملا دوستانه ست.
توضیح اضافی : فکر کنم منم دارم تحت تاثیر این پست تغییر می کنم p:
Oh! My God گفت:
ماشالله به اينهمه دگرگونى، تغيير، دگرديسى، گردش، بازگرد، نوآورى و …
-منظورم به FUK ِِ ِ
لی لی خنگه گفت:
همه منتظر یه تلنگر بودن که شروع به تغییر و پوست اندازی بکنن.
آرش
ما اینجوری هستیم دیگه دستمونو همیشه و همه جا رو نمی کنیم.
قارپوزX3 بود یا X6؟ کاشکی حداقل دومی بوده! چه رویی داری شرط و شروط هم میذاری که تنها من باشم! من برای همه چی یه یدکی هم دارم. برای روز میادا
ولی راستش خودمم دنبال پسر انصاریان رئیس بانک تات سابق یا آینده فعلی می گردم که یه بوگاتی 2.5 میلیون دلاری زیر پاشه.
Fuk
برای من همه تو لیستن تا وقتی اخراج بشن.
آدم ناراحت
اینقدر برات صبر کردم موهام به کلی طلایی شد. آخه دیگه چه قد؟
من یادم نیست آخرین بار کی نمایشگاه رفتم، بدم میاد از این نمایشگاههای اخیر پر از چینی.ولی اولین بار یادمه، فکر کنم 5 سالم بود.
قارپوز گفت:
لی لی جان چرا x3 و یا x6 اولی رو میدونم که آدمه . دومی کیه ؟ نه اینکه من یه خرده غیرتی ام تنها من و لا غیر .:)
آرش جان شب بخیر پسر از خواب که بیدار میشی نیا سروقت اینترنت . من کجا گفتم bmw میخوام ؟
آدام جان کانیدای اول تویی . ولی تو هم که صدایی ازت در نمیاد بیچاره لی لی چطوره بهت حالی کنه که بلی
دوما گوزل اوغلان اول سن ایه سن استمسن سونان من
قارپوز گفت:
لی لی منو ببخش x6 بود اشتباهی متوجه شده بودم
لی لی خنگه گفت:
کیوان
اون شب رو می شه شب بیداری ملی نامگذاری کرد چون فکر کنم هیچکس نخوابید و فرداش هم همه یه جورایی تو کما بودن!
آدم ناراحت گفت:
به به ، چشمم روشن
آدم ناراحت گفت:
قارپوز
دیر اومدی زود هم میخوای بری عزیزم؟
آرش و لی لی و کیوان
خدا رو چه دیدی ، شاید تو نمایشگاه صنعت امسال از کنار هم رد شدیم !
آرش گفت:
@ آدم
هاها ،
ما قبلا غرفه می گرفتیم ؛ ولی جواب درست و حسابی نمیده ؛ اما به عنوان بازدید کننده هر سال میام.حالا آدرس بده بیایم ببینیمت بریم یه آب مغز بزنیم. البته لی لی رو اینجاها فکر نکنم بشه پیداش کرد اونو باید اواخر فروردین تو نفت و گاز دریابی.
@ قارپوز ،
عمو جان ماشالله شما هم خوش اشتها تشریف دارید ها ؛ حالا به جای ب ام و چیز دیگه هم بود قبول کن ؛ میخوای بگو چه رنگی دوست داری تا امروز بره آرایشگاه برات اونرنگیش کنه. دکوراسیون خونه رو هم برات عوض کنه ؛ لی لی جان با این توقعاتی که قارپوز داره به کمتر از پنت هاوس (با ویو 360 درجه) راضی نمیشه.
آدم ناراحت گفت:
آرش
منم چند سالیه فقط به عنوان بازدید کننده میرم ، کلا نمیتونم صدای بلند تبلیغات صوتی نمایشگاه رو برای دو ساعت بیشتر تحمل کنم ، ولی قسمت بامزش سالنيه که شرکتای چینی هستن . از MP3 player تا سايد بوم میتونی توش پیدا کنی !
آدم ناراحت گفت:
بابا ما که هر دفعه اومدیم یُخده لاس بزنیم ، همه جم شدن دورمون !یا به هوای بوی کباب یا امر به معروف و نهی از منکر ، آرش و کیوان و بقیه رفقا یه طرف ، این قارپوزوديگه چیکارش کنم ، بدمصب همشهری خودمونه نمیشه چیزی هم بهش گفت.
من برم الان مامان ویول میاد گیر میده باز
آرش گفت:
لی لی
این تصمیمات تو بیشتر از پست ویولتا در مردم انگیزه برای تغییر ایجاد کرده.
آدم
بابا عجب رویی داری ؛ من و کیوان اصلا کاری به کارتون داریم ؟ ما دوتا ادم زن و بچه دارو از دور خارج شده ایم ؛ تو انرژیتو صرف این مزاحمهای خیابونی کن که تازه سر و کلشون پیدا شده.
بورکیناکاسوف گفت:
تو بهتره که از طرف خودت بگی کیوان الان داغونه و تغییرات درش ایجاد شده
میترا گفت:
من هم قبل از آمدن به پرواز فکر می کردم و حس جوانی داشتم واینکه بعد قراره چیزی رو شروع کنم .
همین حس که بعد بعد …منو جوون نگه داشت اما بعد از مهاجرت یهو پیر شدم !!! یه حس منو واقعی تر کرد مثل اون فیلمه (نرمن ) که از بیوسفر ساختگی فرار کرد درست تو اون دریای سهمگین قایقش خورد به پرده صحنه و یه شوک وحشتناک بود یه واقعیت که اصلا کل زندگیش نمایش بوده …
من یوهو پیر شدم چون قبلش زمان برام متوقف شده بود … ودیدم برای خیلی کارها که منتظرش موندم دیر شده و شدم دوباره یه کارمند ساده مثل قبل و از پرواز خبری نیست (واقعا : کدام قله؟ کدام اوج؟)چون این قانون خلقته و به محلش ربطی نداره … شاید همچنان در رویا میموندم بهتر بود !؟
ايران دخت گفت:
ویول کارو سخت کردی!
از درون تغییر کردن خیلی وقت گیره..
خیلی راحت میتونی با داشتن یه خونه یه میلیاردی، یه ماشین آخرین مدل یا با گذاشتن عکسهای مینی ژوپی از ینگه دنیا تو فیسبوک آخر تغییر باشی.
ساره گفت:
وااااای این نوشته های ویولتا روانی می کنه آدمو (تعریف بود) یعنی بعد از مدتی که آدم میاد سر می زنه می بینه یه چیزی نوشته که زیر و زبرت می کنه
این به خاطر همذات پنداری شدید بنده با این سطور هم میباشد، درچند ماه گذشته تغییر و تحولات وحشتناکی در زندگیم شروع شده که مثل رویا میمونه، البته هیچوقت نمیترسم که این مثل رویا باشه و از خواب بیدار شم،
چون چه کسی بهتر از خودم میدونه که اینها دفعتا و شانسی نبوده و در دهه های گذشته زندگیم پدرم دراومده و عمرم رو گذاشتم پای این تغییرات، چیزهایی که شاید از نظر دیگران تصادف و شانس و یهویی باشه، ولی یک عمری آدم از درون تغییر و دگردیسی می کنه و ناگهان در بیرون متجلی میشه و نمود بیرونی پیدا می کنه
گیتی گفت:
ویولتا
گاهی فکر می کنم اونقدر همگی ما دچار محدودیت و حد و مرزهای خودساخته و دگرساخته بودیم و هستیم و در چنبره ی اونها گرفتار که موضوعاتی که برای بقیه ی آدمای این کره ی آبی جز بدیهیات زندگی بوده برای ما میشه فتح زندگی….شاید توهم این باشه ….
در حالیکه شاید خیلی از چیزهایی که ازش فرار می کنیم ، اون چیزهایی که واقعا ازش فرار می کنیم بخشی از ماهیت زندگی است و همه ی آدمها دچارش باشند.. شکل و فرمش ممکنه متفاوت باشه اما بن مایه و محتواش شباهتهای اساسی داره…
منکر آرامش و اسایش و راحتی زندگی در بعضی از طول و عرض های جغرافیای و تفاوتشون نیستم ها ، منظورم بیشتر گره های درونی است….
از هرچی هم فرار کنی دوباره یک جایی ملاقاتش می کنی ، کاملا باهات موافقم…
تجربه ی من هم میگه دلیل تصمیم به تغییر هر چی که باشه حتی خستگی و استیصال ، اگه شروعش با تغییر نگرش نسبت به پیرامونت وحتی خودت نباشه اتفاق نمی افته ، شروعش با تظاهرات بیرونی نیست ، لزوما هم به نظرم روندش کند نیست می تونه ناگهانی باشه……اما بازخوردهاش کاملا بیرونی است که روندش رو میندازه روی دور تند …
و اینکه گمون نکنم معجزه ای درکار باشه ..
حدس می زنم اون زن بلند و باریک و زیبای اول قصه ات هم تا آخرین لحظه ی زندگیش هم هر وقت به آینه نگاه کنه همزاد نرینه ی دیرینه اش رو کنار خودش و شونه به شونه ی خودش ببینه…. مثل یک سایه..
تفاوت شاید در این باشه که آیا وقتی اون زن رو به آینه لبخند میزنه اون سایه هم بهش لبخند میزنه یا نه !!
بعدشم به نظرم تو خیلی تغییر کردی …خیلی خیلی …چون بدقول شدی ناجور…این پنج شنبه که نیامد ، اون پنج شنبه میاید ؟؟ شاید ؟؟…این هم شد قول آخه ؟؟
ای فتوغرافر ، ای آرتیست ، ای که ایشاالله عکسهات رو در صفحه ی برندگان وردپرس فوتو ببینم ، بیا این عکسه رو نشونم بده ، می خوام برم دنبال بدبختیم…. ای بابا
نسوان گفت:
ای وای… پیش تو هم بد حساب شدم…!
گیتی جان..
ایشالله پنج شنبه دیگه می آید..
گیتی گفت:
خب …. 🙂
ساره گفت:
ویولتا جان من فکر می کنم معمولا بین همه چیزهایی که در زندگی باید تغییر کنند، یکی شون هست که کلیدیه و اگر اون اصلی رو آدم بتونه تغیر بده یا رها کنه، باقی مسائل مثل روابط و محل زندگی و …. اتوماتیک و به تبع اون نکته اصلی تغییر خواهند کرد و اصلی ترین تغییر یا همان انفجار بزرگ که صورت گرفت بقیه حله. البته این نظر منه و شاید هم همیشه اینطور نباشه
يلداسبزپوش گفت:
درسته ساره جان، براى من هم اينطور بوده!
عباس میرزا گفت:
راستش به نظر من تغیرات بیرونی رو میشه سریع دید و متوجه شد. تغیرات درونی آهسته آهسته و کم کم اتفاق میوفته. اینکه یهو یکی تصمیم بگیره من از امروز خودم رو عوض میکنم مال تو فیلما و کتاباست. تو زندگی واقعی، تغیرات درونی آدما خیلی کنده و به چشم دیده نمیشه، فقط یهو وقتی خودتو با ۳، ۴ سال پیش مقایسه میکنی میبینی چقدر فرق کردی. دیگه دوستات برات جالب نیستن، دیگه حرفی برای گفتن با دوس دخترت نداری، ۳ سال پیش چقدر امل بودی یا دنیات چقدر کوچیک بود. در هر حال اینکه همچین تغیراتی واقعا خواست خود آدم بوده یا خود به خودی رخ داده خودش سوالیه! ولی به هر حال زمان هر چیزی رو تغیر میده ولی یه قلو سنگ رو دیرتر از یه تپه شنی عوض میکنه. ۴، ۵ سال زمان کافی برای کاملا محو شدن تصویر اصغر و یا ایران نیست…
به قول OMD:
Everything you say, everything you do
All the things you own, all the things you knew
Everyone you love, everyone you hate
All will be erased and replaced
ALI گفت:
عباس میرزا
این OMD که ازش نقل قول کردی فکر میکنی اجازه میده جمله شو کپی کنم ببرم تو فیسبوکم؟
یه توضیح میدی کیه.
عباس میرزا گفت:
OMD ya Orchestral Manoeuvres in the Dark
اره عزیز برو تو فیسبوکم شیرش کن! یه گروه موسیقی بریتانیاییه! لینکه آهنگشم میزارم تا نسوان آزادش کنه …
ALI گفت:
سپاس
عباس میرزا گفت:
meissam گفت:
چرا باید راضی و خوشحال باشیم؟ چرا باید تغییر کنیم یا بدیم تا خوشبخت و راضی باشیم؟ اصلا مگه جریان همین تغییرات و دویدن به سمت خواسته های دائم در حال تغییرمون خود زندگی نیست؟ چرا توقعمون رو در همین حد نگه نداریم؟
vasat piaz گفت:
تصویر ایران هیچگاه محو نخواهد شد
اینروزها وارد بیست و هشت سالگی اقامتم در اروپا میشوم، لحظهای از فکر ایران دور نیستم
همه وطنشون رو دوست میدارن، حساب ایران ولی جداست
لی لی خنگه گفت:
آدم وطنشو با خودش حمل می کنه. تو هم دست از سرش برداری ولی اون دست بردار نیست. ولی باز دمت گرم!
vasat piaz گفت:
دقیقا
سیامک گفت:
خیلی زیبا بود.در این مورد آن فیلم کذایی فقط استارت ناخوآگاه شما را زده است تا شخصیت جدید شما منفجر بشود . این خیلی خوب استولی کسانی که می خواهند به انفجار شخصیت دست بزنند باید متوجه باشند که هر انفجاری می تواند از کنترل خارج شودو همچون انقلاب نتیجه ای معکوس بدهد.پس در این مورد انفجار های کوچک شخصیت بخوانید ترقه! را توصیه می شود. یعنی یک انفجار شخصیت بزرگ را به یک سری انفجار های کوچک تبدیل کنید . تخریب همیشه نشانه سازندگی نیست.سنت ها وزنه های آرامش روان ما هستند در بر خورد با آنها باید دقت فراوان شود.
ايران دخت گفت:
باباش میلیونر بود ،کوچه شون اسم خودشون بود، مهندسی عمران دانشگاه .. تازه جای دوستش هم امتحان داده بود سال بعد اون هم مهندسی نساجی قبول شده بود.
من بچه بودم که دیدمش با یه جفت جوراب تا به تا!
یه سال رفت تو کوره پزه خونهها کنار نامرئیترین آدمها روی این کره خاکی کار کرد .
آخرش هم معلوم نیست کجای خاوران دفن شده ،آخه چقدر تغییر!
vasat piaz گفت:
تقلید راه رفتن کلاغ از کبک
خطرناک است جانم، خطرناک!!!
روا گفت:
زمین به نحو مایوس کننده ای گرد است ghashang bud
vasat piaz گفت:
گردو گفت:
آهنگ و ویدیو هردو بسیار زیبا.
مرسی پیاز جون.
گوگوش چقدر پیر شده. ولی لامصب صدا هنوز همون صداست.
لی لی خنگه گفت:
گوگوش چرا همه اش لباس خواب تنشه؟ البته من فکر بد نمی کنم هااااا!
تو تبلیغ جدید آکادمی گوگوش هم که با روبدشامبر اومده.
کاش دیگه نمی خوند.
سیامک گفت:
گوگوش اگر فعابت دوباره اش را شروع نکرده بود اسطوره شده بود. یک هنرمند باید بداند چه موقع از عالم هنر کناره گیری کند. آکیرا کوروساوا کارگردان نامی سینما گفته بود حاضرم تمام جوایز بین المللی که تاکنون گرفته او را بدهم تا یکی از فیلم هایی که ساخته ام و از آن خوشم نمی آید از کارنامه ام حذف شود! آثار سخیف خواندن برای یک خواننده بزرگ هاله ای را بر روی شاهکار های دیگر او مثل ما دو تا ماهی بودیم,دیوار سنگی و کولی می اندازد. حیف از گوگوش!
سیامک گفت:
گوگوش اگر فعابت دوباره اش را شروع نکرده بود اسطوره شده بود. یک هنرمند باید بداند چه موقع از عالم هنر کناره گیری کند. آکیرا کوروساوا کارگردان نامی سینما گفته بود حاضرم تمام جوایز بین المللی که تاکنون گرفته او را بدهم تا یکی از فیلم هایی که ساخته ام و از آن خوشم نمی آید از کارنامه ام حذف شود! آثار سخیف خواندن برای یک خواننده بزرگ هاله ای را بر روی شاهکار های دیگر او مثل ما دو تا ماهی بودیم,دیوار سنگی و کولی می اندازد. حیف از گوگوش!
گیتی گفت:
آخه درست بود کوروساوا رو با گوگوش مقایسه کردی سیامک جان ؟؟ نه به نظر خودت کار درستی بود ؟؟ …قلبم درد گرفت !! 🙂
حتما ترانه سرا و آهنگ ساز شاهکاری در اون حواشی نیست ، خود گوگوش با همه ی قابلیت های کتمان ناپذیرش که بضاعت تولید شاهکار نداشته ، داشته ؟؟…
و غم نان رو هم بگذار کنار همه اش !!
سیامک گفت:
ای هووی گوگوش! در عالم هنر جای مقایسه نیست. مٍلا ما نمی توانیم بین زیبایی دو گل را براحتی مقایسه کنیم چون هر گلی بویی دارد. مثال کوروسوا را هم این جانثار ااز نکته نهفته در سخن ایشان ذکر کردم نه از بابت مقایسه با گوگوش. و اما در مورد گوگوش باید گفت که شما راست می گویید ولی حق هم با من است! یه زمان هایی پیش می آید که انگار چرخ و فلک و ماه و خورشید همه دست به دست هم می دهند تا یک اثر هنری ویژه خلق شوند. مثلا یک فیلم سناریوی اش عالی می شود یک کارگردان عالی فیلمش را می شازد یک موسیقی دان آهنگی استثنایی روی آن می گذارد و هنرپیشه هایش هم سنگ تمام می گذارند! در موسیقی هم همینطور است شاعری یک شعر بس زیبا می گوید. آهنگسازی یک شاهکار بر اساس آن شعر می سراید و خواننده ای منحصر بفرد آن را با ظرافت تمام اجرا می کند. نمی توانی بگویی نقش کدام یک در این حلقه بیشتر است. هر کدام را که بخواهی حذف کنی اثر از لطف خود می افتد. مثلا همین آهنگ های گوگوش را خواننده های دیگر هم خوانده اند ولی فکر نمی کنم دیگر کسی به لطافت گوگوش بتواند آن را بخواند! (امشب گوگوش می آید به خوابم!) ابی خواننده مقتدر و توانایی است ولی یکی از آهنگ های گوگوش را خوانده بود دیدم زار می زد.
لی لی خنگه گفت:
سیامک
موافقم! بعد از رفتن از ایران دیگه نباید می خوند، هنوز هم همه آهنگهای قدیمیشو گوش می کنن.
گیتی
برای غم نان! فکر می کنم گوگوش هنوزم می تونه یه شوهر پولدار پیدا کنه، تو هر محدوده سنی چون کاربلده! lol
نسوان گفت:
من فکر می کنم دلیل این که مردم هنوز آهنگ های قدیمی ش رو گوش میدن اینه که اون آهنگ ها یاد آور روزگار بهتری هستن.
به نظر من این قدر ها هم به چیزها مطلق نمیشه نگاه کرد.من که خیلی از آهنگ های جدیدش رو هم دوست دارم.
بابا این قدر سخت نگیریم.
بزاریم باران بباره..
این رو هم بگم که من یکی از علاقمندان گوگوش نیستم. گوگوش ، سیاوش قمیشی،ابی، فرامرز اصلانی…این ها رو دوست دارم چون موزیک متن قسمتی از خاطرات من هستن.
از نظر هنری اما شوپن، بتهوون و موتزارت و پینک فلوید اولویت های زندگی من هستن.
😉
بورکیناکاسوف گفت:
حالا یه جوری تعریف میکنن که باید در اوج خدا حافظی میکرد انگار دارن کیک خامه ای تزیین میکنن . این همه از تغییر حرف زدن شما هنوز در گذشته اید و از احساسات کذایی مثل اسطوره شدن و این چیزهای سخیف صحبت میکنید؟ هاله رو خوب اومدی هاها..
گیتی گفت:
@ سیامک
ای عاشق گوگوش !! 🙂
البته گمونم متوجه شده بودم شما از کدوم بابت فرمودید ، اما خوب اگه جسارت نباشه کلا اسم کوروساوا کنار گوگوش تن من رو لرزوند
سیامک جان
برادر ارزشی و ارزشمند آکیرا کوروساوا یک جورایی مولف محسوب میشه و امکان و توان اینکه بگه ایکاش فلان یا ایکاش بهمان رو داره…اما طفلک گوگوش بعید بدونم…
چه میدونم والله داشتم از گوگوش شما حمایت می کردم ها !! استغفرالله !!
اما کار فیلمسازی که مسلما یک کارتیمی است و حاصل دسترنج و هوش و استعداد همه ی اعضای تیم ،بیس و پایه ی اصلی اش کارگردان سناریست و تهیه کننده است ، یک کارگردان خوب همه ی اینهایی رو که شما گفتید رو » انتخاب » می کنه ، کار ابر و باد و مه و خورشید و فلک بعید می دونم باشه !!
تا اونجایی که من می دونم ها…
باز هم در نهایت ویوا گوگوش، من چیکاره ام این وسط ، بقول ویولتا بگذاریم بارون بباره شر شر !! 🙂
باش گفت:
چند بار وقتی که گذشتهام روی شانههایم سنگینی میکرد، این امید را داشتم که به یکباره از همهچیز ببُرم: شغل، شهر، زن و دنیایم را عوض کنم- دنیایی از پی دنیایی دیگر، تا جایی که یک دورِ کامل زده باشم،- عاداتم، رفقایم، معاملات، مشتریهایم… اشتباه میکردم؛ اما وقتی متوجه شدم که دیگر دیر شده بود. با این روش فقط گذشتهام را توی خودم جمع میکردم و گذشته را زیادتر میکردم. زندگی به نظرم زیاده از حد تکهتکه و مغشوش میآمد، آنقدر که نمیتوانستم آن را تا آخر دنبال خودم بکشم. هربار به خودم میگفتم: چه آرامشی، کنتور را صفر میکنم، تخته را هم با پاککن پاک میکنم. اما فردای آنروز که به جای جدیدی میرسیدم صفر تبدیل به عددی شده بود آنچنان، که دیگر روی کنتور جا نمیگرفت. سرتاسر تخته هم پرشده بود از اشخاص، مکانها، صحبتها، نفرتها و اشتباهات.
ایتالو کالوینو
vasat piaz گفت:
++++
Sam گفت:
چیکار داری میکنی، میخوای ما را به کجا ببری، میای میگی چیزی که دنبالش هستیم تو کشوی خودمون است، قبلان یکی برامون گذاشته، بدانید که دارید. شش ماه یک بار میأئی و مرزها را زیر سوال میبری. میگی مرزی بین زیبایی و زشتی نیست، میگی مرزی بین درون و بیرون نیست، میگی مرزی بین زندگی و مرگ نیست. و حالا میگی مرزی بین مرد و زن نیست و مرزی بین تغییر و ثبات نیست.
بذار بگم درس بعدی در مورد چی خواهد بود، شیخنا. خواهی گفت مرزی بین دوست دانستن و نفرت وجود نداره. ولی من این درس را همین امروز برای بار چندم تمرین کردم و با تو مشقش را نوشتم. آره مرزی بین دوست داشتن و نفرت نیست چرا که من با اینکه دوستت دارم ازت متنفرم. آرامشم را به هم میزنی. فکرم را با نوشتههات مشغول میکنی. و من فکر مشغولی را دوست ندارم. هر دفعه یک چاقوی نوک تیز میوه خوری بر میداری و خاک زندگی را پس میزنی و با نوک چاقو یک کرمی را از زندگی میکشی بیرون و نشونش میدی و میگی اینه تو زندگی. میدونی چیه؟ به من چه چی تو زندگی است. مگه ساندویچ که میخوری باید بدونی که ترکیبات سسش چیه؟ بخور و از مزه ش لذت ببر و برو به کارات برس. کاش شهامت تورو داشتم و همنجوری که تو از اصغر جدا شدی من هم دیگه نمیخوندمت. ازت متنفرم. ولی نمیتونم چون دوست دارم.
هدف گیریت و قدرت بیان ت تو این دوتا پست آخرت حرف نداشت. تا هما پیداش نشده که بگه وانفسأ بی ناموسی، از طرف من یک بوسه به اون انگشتهای ظریفت بزن.
گیتی گفت:
ای جانم….ای جانم….
چه کردی با این کامنت سام…. عشق کردم !!
کیوان گفت:
کم گوی و گزیده گوی چون سام
قارپوز گفت:
ا ی سام : راستی تو با عمو سام نسبتی داری ؟ بلی ای سام که امیدوارم روزی از عشق این نسوان دیوانه نشی و سر به بیابان نذاری 🙂 بقول حسین پناهی که به خدا میگه .
» من جزء تو هیچ چیز این دنیا رو جدی نمیگیرم حتی عشق را »
سام جان تو هم زیاد این مسایلو جدی نگیر
نسوان گفت:
سام……
اگه دوباره یک کاری کنی که شبها خوابت رو ببینم این بار دیگه پا میشم میام و پیدات می کنم ها!
گفته باشم.
ابــر شلوار پوش گفت:
+++++++
لـُپت رو بیار جلو… نه بی شوخی، لـُپت رو بیار جلــــــو، اعصاب ندارمـــا جلــو نــَـیای به جا لـُپ بینی تو می کـِـشَـما…
» دمت گـــرم» سام
kimiagar گفت:
چند روز قبل به صنف بحث Heimatlos یا بی وطن ها بود. تا این فصل کتاب تمام شد رسما داغان شدم. فکر میکردم عادت کرده ام/ استاندارد من شده بی وطن بودن، چون از اول زندگی در جای دیگری بودم اما نشده بود. باز هم تو میفهمی ریشه ات کجاست و به همان فکر میکنی ، من جایی را ندارم برای ریشه خطاب کردن.
در تمام دنیا همین احساس تعلق نداشتن را با خودم میبرم در حالیکه روزانه اخبار 3 کشور را میخوانم. کشورهایی که هیچکدامشان وطن نشد.
Sami گفت:
ویولتای مهربون ،
یونگ هم میگه خودآگاهی ، بدون تشخیص تضادها وجود نداره …
آیدا گفت:
بیچاره من که نه در درونم تغییری ایجاد می کنم نه در زندگی گهی که دارم
خسته گفت:
خیلی به خودت سخت نگیر، همه همینن، بعضی ها می دونن زجر می کشن، بعضی نمی دونن خوشن.
pooriai گفت:
زمین به نحو مایوس کننده ای گرد است و از هرچی فرار کنی بهش نزدیک تر خواهی شد
دقیقا!
.
.
رنگ ویولتا داشت! دوست داشتم
عزیز جون گفت:
+++
Ehsan گفت:
سلام ویولتا جان
از سر کنجکاوی می خوام ازت بپرسم که شما به کدوم کشور مهاجرت کردید و چگونه مهاجرت کردید ؟ اینو برای فضولی در کار شما نمی پرسم، بلکه از تعجب و کمی هم حسادت سئوال می کنم. شما 4 سال پیش تصمیم گرفتید مهاجرت کنید و این روزها حق شهروندی دریافت می کنید. برای بیشتر مردم از زمانی که تصمیم می گیرند برای مهاجرت، تا زمانیکه برای بار اول فقط ویزا می گیرند 4-5 سال طول می کشد. خود من 2 سال است برای مهاجرت به کانادا شماره پرونده دارم ولی هنوز آب از آب تکون نخورده و هیچ پیشرفتی در تکمیل پروسه مهاجرتم بدست نیامده!
برای همین خواهش می کنم به سئوالم جواب بدهید. شاید باید از شما الگو برداری کنم و عینا» پا در جای پای شما بگذارم.
با تشکر فراوان
احسان، 31 ساله
نسوان گفت:
احسان جان من چهار سال پیش تصمیم نگرفتم، من حدود چهار سال پیش وارد این خاک شدم. مراحل مهاجرت من حدود یک سال و نیم طول کشید که البته اون هم در نوع خودش بی نظیر و به سرعت پیش رفت. طوری که وکیل پرونده ام خودش مبهوت مونده بود. من در خواست ویزای SIR کرده بودم
ولی به من اقامت دایم دادند.
این جا هم استرالیاست.
فکر کنم 4 یا 5 سال برای کانادا باشه. اینجا اون زمان اگر مشکل پرونده نداشتی حدود دو سال بود. الان رو نمی دونم چون قوانین روز به روز سخت تر میشه
امیدوارم سوالاتت رو جواب داده باشم.
و موفق باشی
گردو گفت:
خیلی زیبا بود.
این جمله هم قشنگترین قسمتش بود:
«زمین به نحو مایوس کننده ای گرد است»
هرچند کشف بزرگی نیست، ولی همینکه انقدر رشد کردی که بفهمیش نشونه تغییرات بزرگه.
Azadeh گفت:
به نظرم این بهترین پاسخ به پست قبلیه…!!!!
هما گفت:
سوای نثر قوی اش
از مطلبت خوشم نیومد بنظرم تکرار همون قصه چسب زخم بود اما از منظری دیگر …..
و
اصلا مرزی وجود داره بین تغییر و توهمش؟ من فکر می کنم نیست چون تجربه بمن میگه ما بعلت تجمیع دو واقعیت گردی زمین وقانون عمل و عکس العمل بطور عجیبی برمیگردیم به نقطه ی اول . یعنی مه و خورشید و فلک بطور نامردانه ای دست بدست هم میدن و وقتی ما فکر می کنیم که تغییر کردیم مارو به جای اول پرتاب می کنند .
من نمیدونم چرا ؟ شاید هم این از اون اتفاق های بی جوابی است که در دنیا وجود داره
و
بنظر خودت…. تو الان تغییر کردی یا در توهم تغییری؟
آبی مبهم گفت:
اگه دیدی که اتاقت رو همون جور میچینی که تو ایران میچیدی بدون که تغیراتت روی یک دایره و یا حداکثر یه اسپیرال اتفاق افتاده.
کاظمی گفت:
البته اینم هست که اکثر آدمها وقتی توی شرایطی زندگی میکنند که درگیر همه جزییات روزمره زندگیشون هستند از بقال سر کوچه گرفته تا ترافیک توی خیابون تا رئیس اداره و …. ذهنشون اونقدر درگیره که دیگه فکر سفر به دورن خودشون نمیافتند. وقتی نیازهای اولیه زندگی آدم تامین میشه آدم یه فرصتی پیدا میکنه که یه نگاهی به درون خودش بندازه.
Oh! My God گفت:
مورد توجه اونهايى كه يه كم Home-Sick شدند. :
——————–
امروز از برنامه Google earth پشت بوم خونمون رو پیدا کردمو نشون مامانم دادم! حالا یه نقطه سیاه پیدا کرده با کلی ذوق و شوق میگه: این منم دارم لباس پهن میکنم !
بعدم که بابام اومد، مامانم با ذوق موضوع رو بهش گفت !
بابام اومده میزنه پسِ گردنم میگه:
بی غیرت!
چرا عکس مامانتو میذاری تو اینترنت ؟!
…………..
کپي شده از شبکه اجتماعي بهشتيا
Azadeh گفت:
ماها مکان زندگیمون رو تغییر میدیم چون میخوایم متفاوت زندگی کنیم چون فکر میکنیم تو محیط ایران اونطور که میخوایم نمیتونیم زندگی کنیم. ولی از اونجا که اون محیط رو ماها ساختیم و اساسا شرایط ایران نتیجه دیدگاهای ماست هرجا که باشیم باز همون سیستم رو بوجود میاریم و کلا شانس بزرگی برا تغییر وجود نداره… تغییر بزرگ زمانی اتفاق میفتی که ماها به عنوانه شخص دیدگاها تصورات و جهان بینی مون رو تغییر بدیم، نمونه این قضیه رو هم به وضوح در جوامع ایرانی خارج از ایران میشه دید… من فک میکنم این یک پست کاملا هوشمندانه در راستای پست قبلی نوشته شده، چون در واقع آنچه که ازش فراری هستیم در وجود خود ماست!!!
:) گفت:
نشستم زیر سایه یه درخت بید و پاهام تا زانو تو آب خنک، یه ورم قلیون و اینورم چای دارچین با نبات،
مگه خر گازم گرفته که بخوام چیزیرو تغییر بدم.
من دیگه بچه نمیشم آی
دیگه بازیچه نمیشم
سیامک گفت:
آقا شما از جات تکان نخور که خوب جای لنگر انداخته ای مواظب باش از دستش ندهی
Oh! My God گفت:
مطلب ذيل از مهاجرانيست، براى مهاجرانى كه دلتنگند:
دیروز جلوه دیگری از واقعیت و حقیقت دلپسند و احترام انگیز لندن را دیدم. رفته بودم بیمارستان چشم وسترن آی، نزدیک ایستگاه قطار بیکر استریت، ایستگاه نانوا! چیزی شبیه وچه تسمیه سید خندان خودمان. چهل پنجاه نفری توی نوبت بودند. بیمارستان در واقع بیمارستان اورژانس است. منهم بیمار اورژانسی بودم! رفته بودم عینک سازی…
وطن همان سرزمینی است که در ان جا احساس ارامش و طمانینه می کنی. به تعبیر امام علی علیه السلام همان سرزمینی که تو را تحمل می کند. دیدم لندن برای من دیگر یک مرحله گذار نیست . سرزمینی است برای زندگی کردن…دیدم لندن را دوست دارم، با تنوع ملیت ها و تساهل و تسامحش. با دقت و تعهدی که در هر کجا نشانی از ان به چشم می خورد. با اینترنت پر سرعتش که با هر کلیک به مقصد می رسی. با کتابفروشی اینترنتی اش که کتاب را همان صبح فردا به دستت می رساند. با ماشین هایی که قانونا بایست به احترام کسی که پیاده است، پشت خط کشی عابر پیاده نگهدارند. و فرد پیاده به احترام و سپاس دستی تکان می دهد و لبخند می زند. با این رسم دلپسند که هر کس از دری وارد می شود، به پشت سر نگاه می کند، اگر دید دیگری می اید می ایستد و در را نگاه می دارد.
شهری که نه انتشار کتاب مجوز می خواهد و نه کنسرت موسیقی و تاتر و یا نمایشگاه آثار هنری… شهری که کتابفروشی اش نمایشگاه دایمی کتاب است.
——–
مرجع: مكتوب ؛ وبلاگ عطاالله مهاجرانى
«چرا لندن را دوست دارم. mohajerani.maktoub.ir/archives/2012/08/02/1465.php
لی لی خنگه گفت:
oh! my God
چرا اینقدر نوشته های مهاجرانی رو به خورد مردم میدی؟
تو هم لندن زندگی می کنی؟ با مهاجرانی حشر و نشر داری؟
خسته گفت:
ویولت؛ هیچ زندانی به کوچکی سلول مغز نیست، اندیشه رهایی فقط خودآزاریه. اینا نه اینکه بشینیم و غصه بخوریم و بزنیم تو سرمون، نه فقط داریم حرف می زنیم…اختلاط می کنیم دیگه…اینقدش بد نیست.
این لینک هم ببینید بد نیست
http://baztab.net/fa/news/14699/یک-حرکت-مثبت-در-برهوت-سیما-میتوان-بدون-کشیدن-«ضــــــ»،-«وَلاالضَّالِّین»-گفت!فیلم
کیانوش گفت:
ویول جان من نه وبلاگ نویسم و نه اصلا هیچ جا می نویسم (مصرف کننده صرف )3 یا 4 سال پیش تو بالاترین پیداتون کردم و تو هر شرائطی نوشته هاتون رو دنبال کردم حالا هم هر روز که google reader رو باز می کنم اول چک می کنم ببینم خبری از تون هست یا نه . می دونی ما تقریبا باید همسن باشیم (1352) بنابراین با توجه به تجربه های کاملا مشابه ارتباط برقرار کردن با نوشته هات خیلی برام ساده است . اینا رو گفتم که بابت این مدت و نوشته هاتون تشکر کنم .اما در رابطه با این نوشته اخیر که بالاخره باعث اعلام وجود بنده شد . می دونی من هم از خیلی از شرائط بیرونیم وقتی مرم تو نخشون دلگیرم ولی هیچی رو دلم نمی خواد عوض کنم راستش قبلا این کارو زیاد می کردم ولی الان این منم که در هر لحظه تغییر می کنم تغییر می کنم که به آرامش برسم تغییر می کنم که هر لحظه تاثیر پذیریم از محیط پیرامونم کاهش پیدا کنه چون باورم اینه که خوشبختی تنها در ذهن من شکل می گیره و نه در محیط پیرامونم ( اصلا تاثیرش رو کتمان نمی کنم اما مثل یک مسابقه دو بین یک نفر با بهترین کفش در مقابل یک پابرهنه است ؛ راحتی و امکانات متفاوته اما قطعا نتیجه رو چیز دیگه ای مشخص می کنه ). نصف بیشتر دنیا رو گشتم با همه جور آدم تو هر نوع مکتب و سلیقه ای رفیق شدم ؛ گشتم حال کردم ، غصه خوردم و بعد به این رسیدم که همه جا دنیا بقول تو گرده آدما تو زوریخ هم اون سطح از بدبختی رو تجربه می کنن که تو دروازه غار ( حالا این کجا و اون کجا رو کاری ندارم ولی باور کن درد درونشون یکیه ) عدم وجود هر نوع از تعصب و آمادگی پذیرش هر نوع تفکر با منشا راحتی و آرامش کمک شایانی به این روند می کنه . می دونی من مثل اون بابا تغییر جنسیت ندادم ( خدا نکنه بدم چون تنها بدرد نقش مادر فولاد زره دیو اونم بدون هیچ گریم می خورم ) اما بعضی وقتها وقتی می رم به گذشته خیلی خودم رو به جا نمی آرم اون حد از برجستگی رگ گردن به این سطح از لیبرالیسم و یا اون حد ترس از خدای بدجنس و جهنم و این آرامش باور به انرژی درون منو گیج می کنه ولی خوب غیر از یک لبخند عمیق نتیجه دیگه هم نداره .خواهش می کنم اگه حرفام مثل یک عاقله مرد شده کلا پاکش کن بره چون حالم رو این نوع کاراکتر بهم می زنه . زیاد بنویس و ممنون
نسوان گفت:
سلام کیانوش..
خوب از پشت صحنه به جلوی صحنه اومدی.. این هم باز یک جور تغییره. راستش این چند نوشته ی اخیر چیزهایی بود که مدتها پیش نوشتم و هیچ وقت دوستشون نداشتم و برای همین پابلیش نشد. جالبه که دوستش داشتین. من این روزها کمتر وقت نوشتن دارم چون دارم پایان نامه می نویسم و اون نوشتن با این نوشتن آب و روغن قاطی می کنه.. به هر حال از لطفت ممنون.
مریم ج گفت:
برای تک تک چیزهایی که از دست میدیم رنج میکشیم..هر چند دیگه دوستشون نداریم ، هر چند دیگه نخواهیم هیچ وقت دوباره داشته باشیمشون…بخاطر بدست آوردنشون و نگه داشتنشون خیلی تلاش کردیم و سختی کشیدیم ولی یه روزی اومد که خواستیم از دستشون خلاص بشیم…یا از دست اون تکه از وجودمون که به اونا چسبیده بود..
به نظرم تغییر به هر حال از نا خود آگاه شروع میشه…از جایی که پلان ها و برنامه ها و انگیزه های خودش رو داره …یه جورایی درون ماست ولی توی تاریکی…واسه همینم ما نمیبینیمش…یا درکش نمیکنیم…چیزی که ما میبینیم تغییرات بیرونیه ولی مدتها طول میکشه تا بتونیم عمق این قضیه رو در درون خودمون ببینیم و مسیری رو که طی کردیم و شاید دلایلش رو تا حدی ! درک کنیم…
ولی هر چی که باشه این پروسه خیلی دردناکه واسه این که یه جور تخریبه برای ساختن چیزهای جدید ، به نظرم واسه همینه که آدم یه جورایی حتی خودشو تخریب میکنه…بعدها وقتی بر میگرده و نگاه میکنه میبینه یه کارهایی کرده که دلیلشو نمیفهمه…مثل این که وسط جنگ باشی و شمشیر دستت باشه و بخوای همه چیزو از بین ببری…حتی خودتو…واین با آدم میمونه حتی تا بعد از اینکه به چیزایی که میخواستی میرسی..مثل سربازی که نمیخواد اسلحه اشو زمین بگذاره…حتی وقتی جنگش تموم شده…یه دیواری برات فرو میریزه که هم نترست میکنه هم بی قرار و بی اساس…یه جور وحشی تر بودن به آدم میده ، یه جور رهایی و نا بستگی…
من هم سر انگشتای ظریفتو میبوسم ویول و پاهات رو که با گرگها میدوند..
نسوان گفت:
به سلامتی همه ی گرگها؛ مخصوصن اون دو تا که یک شب خنک تابستون؛ سیگار به دست ، با یک قوطی آبجو توی یک میدون کوچک روی نیمکت نشسته بودن و نصف شب به آسمون نگاه می کردن و چشمهاشون برق می زد و من نگاهشون می کردم و تحسینشون می کردم. به سلامتی شهامتشون؛ رفاقتشون ؛ برق نگاهشون.
مریم ج گفت:
به سلامتی همه گرگها و دیدار دوباره اشون…هر جای دنیا که یه یه میدون کوچک بشه پیدا کرد و یه شب خنک تابستون توش نشست و آبجو خورد و سیگار کشید و توی دو جفت چشم براق دیگه نگاه کرد و عاشقشون بود..
اما من خودمو نمیبخشم اگه دفعه دیگه لوبیا پلوم رو با خودم نیارم :))))
نسوان گفت:
عشقمی.
تونی گفت:
با توجه به مطلب قبلی در مورد خانواده و حالا تغییرات، کمی خارج از موضوع اصلی پست میخواستم در مورد خانواده بگم.
به نظر من ازدواج یکی از موانع تغییرات بزرگ در زندگی انسانه که ممکنه این مانع فرو بریزه و باید زمانی تصمیم به ازدواج داشته باشیم که به یک ثبات و آرامش رسیده باشیم . معمولا افراد در دهه سوم زندگیشون دچار تحول بزرگ میشن من فکر میکنم بیشتر این گلایه ها از اشتباهات خود سرچشمه میگیره. خود زن و مردی که در جامعه سنتی و دینی ما رشد میکنند و یکی از اینها تغییر میکنه .
مقصر چه کسی است؟
این دو پست چند سوال جالب در خصوص خانواده در ذهن خواننده ایجاد میکند . اول وظیفه و مسولیت در خانواده هست و اینکه آیا همونطور که از مرد انتظار میره آیا از زن هم انتظاری دیگر از جنسی متفاوت، داریم؟ آیا باید از کلماتی مثل وظیفه و مسئولیت در دنیای مدرن استفاده کنیم؟ اصولا در خانواده ایده آلی که ما سعی میکنیم تصور کنیم ،ایا الگویی وجود داره که انسان رو به هدفش از ازدواج برسونه؟ و از سوالهای پایه اینکه هدف چی هست.
هر چند که در جامعه رو به مدرن ؛مردسالاری بیشتر متمایل به قوانین اساسی و اسلامی میشه و در خود خانواده این موضوع کمرنگتر میشه اما سایه سنت و فرهنگ و قوانین ریشه در ذهنِ هم مرد و هم زن رو نمیشه نادیده گرفت و بیشتر این اختلافات به قطع این ریشه هاست که من اعتقاد دارم در مردها بیشتر و راحتتر قطع میشه تا زنها بر خلاف اونچیزی که در این وبلاگ میخونیم. اما چرا مردها راحتتر با قضیه کنار میان و چرا وقتی از بالاتر به قضیه نگاه میکنیم مرد مقصره؟
چرا مرد و زن ایرانی در نگاه مدرن به خانواده ، انقدر متفاوت هستند و علامت سوالهای دیگه
یکی از اون لایه ای که مرد و زن رو جدا کرده و تقصیرات رو به گردن مردان انداحته و از طرف دیگه زنها مظلوم شدن در تاریخ ، وظیفه و مسئولیتی هست که به گردن مرد انداخته میشه .نباید فراموش کنیم که در جامعه مذهب زده ما مرد وظیفه بیشتری به گردن داره و جدا از جنسیت و عقده های جنسی ویران کننده تر در مرد، نگاهی که به مرد وارد میشه (از طرف مرد یا زن) رو نمیشه نادیده گرفت .
somayeh گفت:
برای اینکه امروز به این نتیجه برسی، باید قبلش اون راه رو می رفتی. پس تردید نکن که راه درست رو اومدی. تو باید با شهامت اون راه رو طی می کردی تا امروز پس از گذر از اون پلها و سنگلاخها بایستی روی قله و با خودت بگی :حالا زمانیه که باید در درون خودم سفر کنم. اما اگه اون راه رو نمی رفتی، مطمئن باش به این نتیجه ی امروز نمی رسیدی
نوشته زیبایی بود. لذت بردم و استفاده کردم. ممنون
آریا گفت:
خوشحالم که این وبلاگ طرفداران و خوانندگان زیادی داره. اعم از اونهایی که کامنت میگذارند و اونهایی که مثل من مخاطب خاموش هستند.
vahid گفت:
ویولتای نازنینم.اینکه بعد از هر پستت بیام اینجا و کلی تعریفتو بکنم و قربون صدقت برم؛تکراری و بی مزه است ولی من هنوز تو کف چسب زخمت بودم که این یکی رو سرم آوار شد.تفریحی نمی خونمت.میخوام ازت یاد بگیرم تمام اونچیزهایی روکه بلد نیستم؛که برای خودم و دیگران هرروز بهتر وبهتر باشم.شما تنها عشقی هستید که دارم تعارفشو به همه دوستام میکنم؛باور کن اولین کاری که بعد از ورود به نت انجام میدیم اومدن به این وبلاگه…انگار اینجا واسه خودمونه انقدر روش تعصب داریم.انگار هزار ساله میشناسیمت…انگار صمیمی ترین دوستمونی..انگار باهات سالهاست زندگی کردیم…حاضریم دردتو به جون بخریم؛اگه بدونی با ما چیکار کردی…بعضی هامون تو همین یک سالی که داریم میخونیمت کلی عوض شدیم.کلی آدم تر شدیم و این همه از برکت وجود عزیز شماست.ممنون که برامون نوشتی..ممنون که برامون مینویسی..بعضی موقع ها انقدر تاثیر گذاری که نفس تو سینه هامون حبس میشه…یه تلنگر اساسی واسه بهتر بودن..واسه آدم تر بودن.واین رو مدیونتیم نازنین…بهترین آرزو ها رو برات دارم…تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد….
saeed گفت:
بَزک نمیر فردای بهتر
بَزک نرفت. بَزک خودش نرفت، بَزک را ترساندند
بَزک نقش قهرمان را بازی كند.
بَزک می توانست جار بزند. می توانست فریاد رس بخواهد. می توانست شهر را شلوغ كند.ولی بی صدا تر رفت.
کمبوزه فردای بهتر
پس چرا باز همه مان دلمان به فردای بهتر خوش ست و جان می کنیم تا فردای بهتری بسازیم؟
برای خودمان و یا دیگری و دیگران ، فرقی ندارد. چرا نمی آموزیم که فردای بهتری نیست ونباید به آن دل خوش کرد؟
چرا نمی آموزیم که هر چه هست امروز ست و فردا هم مثل روز پیش از خود ست و فردا ها هم؟
انسان بهتری بودن فرق دارد با دل را به فردا خوش کردن. انسان عوض نمی شود. حریص بود و حریص ست و حریص خواهد بود. بدبختانه!
با خودمان رو راست باشیم. هر كاری كه می كنیم برای خودمان است.
برای آنست كه باورش داریم. و در این خواستن نه به كسی مدیونیم و نه به كسی بدهكار. و كسی هم بما بدهكار نیست.
نقل از توهم
بهارمست گفت:
واقعاً زیبا بود ولی به نظر شما همین گرد بودن زمین از طرفی باعث نمیشه که هرچه بیشتر به دنبال خواسته هامون بدویم ، ازش دورتر بشیم؟/
بورکیناکاسوف گفت:
تغییرات خیلی خوبه خیلی خوب بوداین پستتون حولتنا الی احسن الحال
کیوان گفت:
اگر تمام اتفاقات این سوی دنیا را طراحی شده در هیئت مدیره جهانی امپریالیسم و کاپیتالیسم نمیدانید و اگر حوصله تاریخ معاصر را دارید:
http://www.bbc.co.uk/persian/iran/2012/09/120918_l44_nazih_hasan_died.shtml
کیوان گفت:
ویولتای عزیز
کامنت لینکدار را پابلیش کن، پلیز!
(فارسی را پاس بداریم)
اتوبوس دو طبقه! گفت:
این داستان قدیمی هم شبیه این داستان ویولتا وجود دارد . که حاج خان.م و حاج آقا پس از عمری زندگی مشترک نشسته بودند که ناگهان حاج خانوم گفت وای پرده هامون کهنه ئ قدیمی شده بهتره عوض بشه. پس از تعویض پرده ها حاج خانوم گفت وای پرده امون به این فرش کهنه مون نمی آد و باید عوض بشه! بعد هم گفت کابینت هامون یه رنگ دیگه اس و بعد هم تلویزیون و یخچال و در آخر هم گفت همه چی مون نو شده ولی چه فایده که تو خونه قدیمی نشستیم پس خانه را هم عوض کردند. عاقبت هم حاج آقا رفت زنشو طلاق داد و یه دختر خوشگل گرفت تا به خانه زندگی جدیدش بیاید!
ژیان گفت:
@ Sam
شیخنا گفتی و منو یاد کتابفارسیمون انداختی.هیش دقت کردی که اکثر مکاشفه ها بعد از سفرای بیرونی اتفاق می افته. مثلن همین مولوی و شمس و سعدی و کلی عرفای دیگه هم اولش سفرای زمینی رفتن، اونوخ تازه بعدش شدن اینایی که الان می شناسیم. منتهاش چی ی ی؟ اونا اون موقع ها چون هواپیما نبوده ته تهش میرفتن بغداد یا شام یا از اینور بمبئی و دهلی. گمونم حتی اگه زندگی توی ایران هم با اختر می ساخت، بازم این یک خصیصۀ ذاتی این نادرۀ دوران بود که پیش از سفر و مکاشفۀ درونی، پاشه بره دور دنیا رو بچرخه. اصن میدونی چیه؟ من میگم این وبلاگم حکم همون دیوان اشعاری رو داره که در حین سفر و در حجرۀ کاروونسراها نوشته میشده. احتمالاً یکی از ژن های اختر و اون عرفای نامدار به هم شبیه هم هست(شایدم الکترون مدار آخرشون. چه میدونم). فقط خوبیش اینه که مثل ما قاچاقی نرفت و ویزا گرفت، وگرنه مثل مسعود سعد سلمان باید وبلاگشو از توو زندون یا کمپ می نوشت. منکه میگم بعید نیست مکاشفۀ درونی اختر، آخرش این میشه که پا میشه میره توی یه صومعه یا معبد، در یه جای دور. اونوخ یا همش عبادت میکنه یا به جذامیا کمک میکنه یا میره قاطی بومیا یا سرخپوستا و نمیدونم چیکار میکنه که ملت اون منطقه هی میرن پیشش ازش مراد میخوان. حالا ببین کی گفتم.
البته منکه اینارو گفتما، ولی بازم دلم شور میزنه. میگم نکنه سر بذاره به کوهو بیابون. الان دیگه اون دوره ها گذشته. خدا لعنت کنه باعث و بانی شو که اینقد خلق و خوی دختر مردم رو بهم ریخت و پیچیده ش کرد که داره دومین دکتراش رو میگیره، تازه به فکر خودشناسی افتاده. خدا عاقبتشو بخیر کنه….. نوچ….. چی بگم والّا؟
Sam گفت:
نمیخواستام بگم ولی حالا که سر حرف را باز کردی بذار برات بگم، ولی خدایش باید عهد کنی پیش خودمون بمونه ها. خوب میدونی که این اختر تو جای آبجی ماست، نری شب کارت پیشش گیر کنی مارو بکنی آدم بده که حاجتت را بگیری ها. حالا گوشت را بیار جلو تا برات بگم زیر سر کیه. راستش روم سیاه ولی به تو نگم به کی بگم. همش زیر سر اون پسره حروم خور لیون است. چقدر بهت گفتم بیا یه شب ته اون کوچه بون بسته خطخطیش کنیم گفتی نه تازه از حبس اومدی. بیا اینم نتیجش. یادته چی گفت، اختر را میگم، یادته چی گفت، گفت پسره بی دین و ایمان مثل پرنده ی که دهنش غذا بزارن دهان اختر لغات ینگیلیسی میذاشته. بیا اینم از انگلیسی نوشتنش تو پست قبل. به رقیه، دختر آقا رضا نشون دادم ورداشت زیر همش خیط قرمز کشید، گفت بگو شهریور بیاد. چقدر گفتم بذار پیش این رقیه زبان یاد بگیره. میگن هر کی پیشش تو این آموزشگاه سر کوچه رفته، علاوه بر انگلیسی اسپانیای و فرانسه رم مثل بلبل حرف میزنه.
ولی گفتم به روش نیار. این اختر تو ساده تر از اونی است که فکر میکنی. طرف میاد و قربون صدقش میره و میگه زیدم هم سلام رسون . اینم میگه تو هم سلام برسون. بگو بابا طرف آشناست. میشناسیش، بچه محله. ای بابا.
ژیان گفت:
میدونی چیه سام؟ گاهی وختا که توی جاده روی رکاب وایسادم و اتوبوس توی تاریکی شب جاده رو میخوره وو میره جلو، یاد اختر می افتم. یاد این وبلاگش. با خودم می گم تا حالا که قسمت ما نشد. شایدم هیشوخ نشه. اما هر کی ام از پیشونی این دختره بخواد در بیاد همون بهتر که مثل اون لیون منگل چیزی از این وبلاگ ندونه. فکرشو بکن. روحتم از نوشته های این وبلاگ خبر نداشته باشه اونوخ بهت بگن اگه می خوای این خانومو بشناسی بهتره این چن هزار صفه رو بخونی. هر کی باشه فرار می کنه. می خوام بگم اگه فرداروزی هم ما دو تا بهم رسیدیم این منم که باید مثل یه فضانورد ناشی، هی مدام دفترچه راهنمای این دختره رو ورق بزنم تا بدونم باید چطور باهاش رفتار کنم. مثلن الان باید کدوم دگمه رو فشار بدم. کدوم دستگیره رو بکشم. ارتفاعم باید چقد باشه. کدوم فشار سنجو کنترل کنم. دمای کجا رو چک کنم زیاد بالا یا پایین نره. یعنی مدام باید حواسم باشه تا مبادا اشتباهی رخ بده. درسته که منم سه چار سالی میشه اینجا رو می خونم ولی خو آخه همه چی که یاد آدم نمی مونه. اصن گیرم که همشم از بر باشم، چه فایده؟. آدم آزاد نیست. راحت نیست. دونستن این چیزایی که اختر اینجا می نویسه، همشم خوب نیست. توقع میاره. واسه همینم هست که آدمای ناشناس، آدمایی که این وبلاگو بلد نیستند، بهتر از ما دلشو بدست میارن. اینجور آدما اینفدی مهم میشن که وختی یه ابروشونو بالا میندازن یا یه لبخند میزنن اختر زرتی یه پست کامل براشون می نویسه. اصن انگار اختر خودشم اونیرو می خواد که هیچی ازش ندونه، وحشی و ناشناس بیاد جلو اما همونی باشه که ته دلش می خواسته.
منم همیشه میگم باشه….اشکالی نداره. شاید قسمت همینه.
ولی خدام بزرگه سام. ارحم الراحمینه. میدونی چیه ؟ من خیلی چیزا رو واست نگفتم. حالا شاید یه روزی واست گفتم. ولی به هر حال دلم به یه چی خوشه. دلم به این خوشه، با اینکه از بچگی اخترو توو راه مدرسه دنبالش می کردم و تا میرفت میرسید مدرسه چشم ازش ور نمی داشتم، با اینکه سر خاطر خواهیش از بچه محلاش تیزی خوردم، با اینکه هزار بی محلی ازش دیدم ولی بش بد نکردم. نامردی نکردم، پیش خودم باهاش رو راست بودم، صاف و ساده، عاه ه…. اینجوری. دلم پاک بوده. دوسش داشتم. عشقشو داشتم.
هنوزم دارم…..هر چند شاید هیشوخ به هم نرسیم.
Alex گفت:
هههوم مثل پست قبلی عالی. تلنگر میزند درحد تیم ملی اما نه تیم ملی ایران بلکه شاید در حد برزیل.
ولی افسوس که ما ایرانی ها جوگیر هم میشویم در حد همون که گفتم و زود همه چیز را از یادمان میبریم.
Ehsan گفت:
ویولتا جان
ممنونم از وقتی که گذاشتی و با حوصله به پرسش من جواب دادی. جواب شما به تمام سئوالاتم کامل بود.
شما هم موفق باشید.
هما گفت:
یک موضوع بی ربط :
موضوع انشا : نان حلال
نان حلال خيلي خيلي خوب است. من نان حلال را خيلي دوست دارم. ما بايد هميشه دنبال نان حلال باشيم. مثل آقا تقي. آقاتقي يك ماستبندي دارد. او هميشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت ميدهد تا آبي كه در شيرها ميريزد و ماست ميبندد حلال باشد. آقا تقي ميگويد: آدم بايد يك لقمه نان حلال به زن و بچهاش بدهد تا فردا كه سرش را گذاشت روي زمين و عمرش تمام شد، پشت سرش بد و بيراه نباشد.
دايي من كارمند يك شركت است. او ميگويد: تا مطمئن نشوم كه ارباب رجوع از ته دل راضي شده، از او رشوه نميگيرم. آدم بايد دنبال نان حلال باشد. داييام ميگويد: من ارباب رجوع را مجبور ميكنم قسم بخورد كه راضي است و بعد رشوه ميگيرم!
عموي من يك غذاخوري دارد. عمو هميشه حواسش است كه غذاي خوبي به مردم بدهد. او ميگويد: در غذاخوري ما از گوشت حيوانات پير استفاده نميشود و هر چه ذبح ميكنيم كره الاغ است كه گوشتش تُرد و تازه است و كبابش خوب در ميآيد. او حتماً چك ميكند كه كره الاغها سالم باشند وگرنه آنها را ذبح نميكند. عمويم ميگويد: ارزش يك لقمه نان حلال از همهي پولهاي دنيا بيشتر است!! آدم بايد حلال و حروم نكند. عمو ميگويد: تا پول آدم حلال نباشد، بركت نميكند. پول حرام بيبركت است.
من فكر ميكنم پدر من پولش حرام است؛ چون هيچوقت بركت ندارد و هميشه وسط برج كم ميآورد. تازه يارانهها را خرج ميكند و پول آب و برق و گاز را نداريم كه بدهيم. ماه قبل گاز ما را قطع كردند چون پولش را نداده بوديم. ديشب ميخواستم به پدرم بگويم: اگر دنبال يك لقمه نان حلال بودي، پول ما بركت ميكرد و هميشه پول داشتيم؛ اما جرأت نكردم. اي كاش پدر من هم آدم حلال خوري بود
لی لی خنگه گفت:
خوشمان آمد!
vasat piaz گفت:
++
قدیسه گفت:
بگمونم اصل آدم ها هیچ وقت تغییر نمی کنه بانو… البته منظورم از اصل، ذات، جوهره و فرهنگ ذاتیه که شاید رنگ تغییر بگیره، اما تغییر فرم و ماهیت نمیده… بقولی:
هرکسی کو دورماند از اصل خویش… والخ
اونچه گفتم به معنی ناامیدی از تغییر و ناممکن بودن اون نیست… تغییر همیشه امکان پذیره اما نه در اصل و ذاتی که ازش گفتم…
پ.ن: لذت بردم از نوشتتون چون همیشه…
سیامک گفت:
تغییر همیشه به نتیجه مثبت ختم نمی شود. گاهی هم سکون چنان لذت و آرامشی بهمراه می آمرد که در هیچ تغییری یافت نمی شود بشرطی که همراه با آگاهی باشد
بورکیناکاسوف گفت:
دلایل زیادی داره که بعضیها نمیتونن تغییر کنن !
vasat piaz گفت:
Persian March – Johann Strauss
رضا گفت:
خوش به حال سام که به خواب شما میاد.بهش حسودیم میشه!
نسوان گفت:
گیتی، هما و سام
سه تفنگدار این وبلاگ بودن. وقتی که هیچ کی اینجا نبود.
وقتی که همه فحش می دادن..
وقتی که ریشه های این وبلاگ توی هوا بود.
این سه تفنگدار،
همون قدر در بودن اینجا سهیم هستند که همه ی ما.
مهمند. مهمند. مهمند
حتی اگر خودشون هم ندونن.
کیوان گفت:
گیتی، هما و سام؟
چه ترکیب خوشآیند و معنی داری !
:) گفت:
ajab vazheh ghashangi entekhoab kardi barashon. «seh tofangdar andaroni»
khosham aomad
گیتی گفت:
ویولتا….جگرت را….آ آ آ….
نیلوفر گفت:
ویولتای عزیزم اولین باریه که برات کامنت میزارم همیشه وقتی زیرنویس نوشته ها رو نگاه میکنم و اسم تو رو میبینم مشتاقانه شروع به خوندن می کنم .. تو عجیب من رو یاد خودم می ندازی..هم رشته بودنمون ایده هات .. خاطراتت و .. دلم می خواست بهت بگم لازمه ی تغییر زندگی دور ریختن خاطرات نیست .. البته من فکر می کنم خاطرات تو بیشتر از یه خاطره ی معمولی برات ارزش دارن که انقدر زنده و تازه تو ذهنت موندن که باز هم من فکر میکنم اشکالی توش نیست فردا جای خودش گذشته هم جای خودش 🙂
mastip گفت:
يك جور احساس خاصي نسبت به ايراني هايي كه در سرتاسر جهان پراكنده شدند دارم.
تصور كنيد ايراني هائي كه د ر موج هجوم براي كار در ژاپن حدود 20 سال قبل به اونجا رفتند و خيلي ها مقيم شدند الان چه مي كنند.تصور اينكه يك ايراني بتواند با فرهنگ و روش زندگي ژاپني سازگار شود بسيار سخت است.
يعني ايراني ها در شرق دور، اروپاي شرقي فرو دست ، روسيه و اقمارش ، هند ، در گستره بي پايان استراليا يا حتي در آمريكاي جنوبي چگونه سر مي كنند؟
آنقدر تفاوت و شكاف فرهنگي ميان ايران و جهان خارج عميق و زياد گشته كه اينچنين فردي مثل مرا به فكر واداشته كه ايراني چه جور موجودي است كه بتواند اين سطح از تفاوت را در آن جوامع درك و هضم كند ؟ !!!( زيرا به حق كه توانسته و در بسياري مواقع موفق و نمونه بوده است)
خيلي از جنايتكارهاي نازي به عمق خاك شيلي و آرژانتين گريختند از ترس دستگير شدن . زيرا انتخاب ديگري نداشتند.
اما ايراني بنده خدا هر دري كه باز بوده را گشوده و بدلخواه يا از سر اجبار جا خوش كرده.
اينها را مي گويم زيرا در شرايط اينچنيني قرار نگرفته ام تا مسئله را كاملا» درك كنم.
اما مطمئنم كه نخواهم توانست دلايل انجام چنين امري را بفهمم. آيا دليل ، نفرت از ، سيستم ، بعضي افراد ، عدم جذابيت كافي جغرافيائي وطن ، طرز فكر عمومي يا حتي ماجراجوئي صرف بوده است؟
حيف است كه آنها به تدريج در آن جوامع بلعيده مي شوند و اثر چشمگيري بر جاي نمي ماند. معدود افرادي كه مشهور شده و مجسمه يا نقش بر ديوار مي شوند صرفا» به لحاظ حس قدر داني ذاتي آنهاست نه بيشتر.
30 سال ديگر چگونه خواهد بود؟
در داخل شايد فرزندان ما هنوز در حال بازسازي مجدد خرابي هاي جنگ باشند
در خارج ؟؟؟؟؟؟