شاید اگر اون روز کانال دیگری رو نگاه می کردم هیچ کدوم از اتفاقاتی که توی زندگیم افتاد، نمی افتاد.   انگار همه چیز از اون  فیلم مستند در مورد زندگی مردی شروع شد که یک باره تصمیم گرفته بود که» دوست ندارد مرد باشد» و به همین سادگی تغییر جنسیت داده بود و به یک زن بلند و باریک و زیبا تبدیل شده بود و نشسته بود کنار زن و بچه اش و رو به دوربین لبخند می زد،  لبخندش یک کیفیتی داشت که نمی تونم توصیف کنم.همین طوری جلوی تلویزیون اشک هام سرازیر شده بود و با فین فینم قاطی می شد و توی یقه ام می ریخت. جوری در اشک غرقه شده بودم که  اصغر که  گریه های زنانه بیشتر از چکه های شیری که واشرش خراب شده روش تاثیر نداشت ، با تعجب سرش را از روی روزنامه بلند کرد و پرسید چی شد ؟ تو هم میخوای تغییر جنسیت بدی ؟  تو که همین الانش من رو گاییدی. گفتم: برای خودم گریه می کنم..از زندگی خودم خجالت می کشم.. می بینی؟  توی دنیا آدمهایی هستن که  آنقدر شهامت دارند که جنسیتشون،  یعنی بنیادی ترین چیزی که باهاش به دنیا اومدن رو تغییر بدن……… اون وقت من ….  حتی  نمی تونم ساده ترین چیزهایی که دوست ندارم  را  عوض کنم….یکی از اون پوزخندهای قشنگش را تحویلم داد و پرسید مثلا چی؟ به زوایای تیز و مطمئن صورتش نگاه کردم و سکوت کردم.شانه هایش را بالا انداخت و با همان لحن معلم وار گفت: کاری نداره … بشین یک فهرست بنویس و چیزهایی که دوست نداری رو بنداز دور… راست می گفت! این زندگی من بود و من حق داشتم اون جوری که دوست دارم زندگی ش کنم. باید فهرستی می نوشتم، راستش این تنها باری بود که نصیحتش به دلم نشسته بود پس برای نشون دادن مراتب قدردانی م اسم خودش رو در صدر فهرست گذاشتم.

 فهرست البته  به اصغر ختم نشد. دوستان بد تر از دشمن، روابط  گند فامیلی، شغلی که خلاقیتی نداشت، یکی بعد از دیگری از زندگیم حذف شد. دوران عجیبی بود. انگار کل کائنات به کمکم آمده بود، هر چه را نمی خواستم از سر سفره بر می داشت و غذای رنگین تری را به جایش می گذاشت ، من که همه ی عمر به یک تکه نان خشک قناعت کرده بودم از گشاده دستی میزبان دلیر شده بودم. آره! همه چیز قابل تغییر بود، فقط کافی بود بهایش را بپردازم.فکر کنم یکی از همون روزها بود که تصمیم گرفتم » باید محل زندگی م را تغییر بدم».  این بار هم زمین و زمان با من یار شد و سرزمین جدیدی درهایش را به رویم گشود.سرزمینی که در آن از چیزهایی که از آن متنفر بودم خبری نبود؛ شهرها سبز و زیبا و قانونمند ، شهروندان شاد و آزاد و خندان و موسیقی و رنگ و شراب فراوان بود.

از اون روز،  چهار سال می گذرد. از آن زنی که جلوی تلویزیون زار می زد چیز زیادی باقی نمانده.  یکی از همین روزها  تابعیت کشوری را می گیرم که با  گذرنامه اش تا همه جا می توان رفت و کل زمین قلمرو  من  و من فاتح زندگی خودم خواهم شد. گاهی اما سایه ای ازتردید روی لبخند ظفرمندانه ام می افتد.  همه ی چیزهایی که دور انداخته ام مرا دنبال کرده. اصغر هنوز اینجاست، توی نوشته هام وول می خورد. آیا اصلا من هرگز از اصغر جدا شدم؟ آیا من واقعا از ایران رفته ام؟ پس چرا اخبارش را تعقیب می کنم؟ چرا اینجا می نویسم و دنبال گذشته هایم می گردم؟ آیا من واقعا از روابط مزخرفم خلاص شده ام؟ پس چرا مدام با آدمهای مختلف تکرارش می کنم؟؟

راستی مرز بین تغییر و توهم تغییر کجاست؟ این روزها فکر می کنم تغییر واقعی خیلی کند؛ خیلی آرام و خزنده اتفاق می افتد طوری که حتی خودمان هم نمی فهمیمش. تغییر واقعی از درون دگرگون می کند و به بیرون می رسد؛ نه برعکس. لازم نیست جایی بری یا کاری کنی، اول و آخرش هر جا که بری دنیا را توی خودت این ور و آن ور می کشی .راه فراری هم نیست، زمین به نحو مایوس کننده ای گرد است و از هرچی فرار کنی بهش نزدیک تر خواهی شد . نه آنکه پشیمان باشم، اما شاید ، شاید به جای گشتن دور دنیا  بهتر بود سفری به درون  خودم می کردم..