از دبستان ما تا خونه کلی راه بود . باید کل خیابان پاسداران امروزی رو تا بالا میومدم تا به خونه برسم . اون روزا سرویس مدارس ، چیز تقریبا ناشناخته ای بود ، مدارس همه دولتی بودند و اکثر خانواده ها ، بچه هاشون رو در همان محل زندگی ثبت نام میکردند. البته بودند معدود والدینی که مثل پدر من، به دلایلی عجیب، بچه رو در یک مدرسه خاص ثبت نام کنند و پدر صاحب بچه رو دربیاورند . جنگ تازه شروع شده بود وهمه چیز کوپنی بود ، حتی بنزین که به هر ماشین در ماه 40لیتر بیشتر بنزین نمیدادند و چیزی هم بنام بنزین ازاد وجود نداشت . اونروزا مملکت تقریبا کمونیستی اداره میشد و کمبود برای همه یکسان بود .
روز چهارشنبه خانم کاظمی معلم کلاس سوم به همه گفت :هرکسی معدل ثلث اولش بالای 18 شده ، رضایت نامه بیاره که فردا بعداز مدرسه میخواییم بریم اردو . همه بچه ها جیغ کشیدند و شادی کردند جز من که معدلم پایین تر از این حرفا بود . یادمه شبش چقدر حرص خوردم و چقدر خیالبافی کردم که انشاالله فردا سه متر برف بیاد و اردو بهم بخوره . احساس میکردم یکجورایی تک افتادم و حس بچه های سرراهی رو داشتم . فردا صبح همه بچه ها شادی کنان درمورد اردو حرف میزدند و از شانس والای من یک تکه ابر هم تو اسمون نبود چه برسه به برف ….. زنگ تفریح پشت بلندگو اسمم رو صدا کردند . رفتم ، خانم کاظمی در دفتر معلمین داشت رضایت نامه ها رو میخوند . سرش رو اورد بالا و گفت پس کو رضایت نامه ات ؟ منم خجالتزده مفم رو کشیدم بالا و گفتم : اجازه خانم ، ما معدل مون 18 نشده . مدیر مدرسه که پشت میز اهنی دفتر نشسته بود از بالای عینک بمن نگاهی کرد و روبه خانم کاظمی گفت : فلانی دختر خوبیه ، کلی قران از حفظه و تازه قول میده این ثلث خوب درس بخونه و جبران کنه
با این حرف دلم قیلی ویلی رفت که خانم کاظمی گفت : فلانی تو قران حفظی ؟ منم که خودم تازه فهمیده بودم قران حفظم گفتم: خانم اجازه؟ قبلنا حفظ بودیم اما الان یادمون رفته ولی شعر زیاد بلدیم . معلم لبخندی زد و گفت : افرین ، بخون ببینم چه شعرایی بلدی؟ منم شناگر ، انگار اب دیده باشم شروع کردم اهنگ سلطان قلبها رو خوندن ….. همچین با احساس
خانم کاظمی سرخ شد ، مدیر با دهان باز نگاه میکرد و معلم ها زده بودند زیر خنده … توی اون دوران شهادت و نوحه و اهنگران این قرطی بازی ها جزء کارهای طاغوتی بود و بشدت مکروه . خانم کاظمی تقریبا داد زد که نمیخواد بخونی، همون قول بده ثلث بعد درسات خوب بشه
یادمه اردو رفتیم پارک و تا غروب کلی بالا و پایین پریدیم . منتها اون زمان سر خداوند خیلی شلوغ بود و من نمیدونستم دعای ما بچه ها ، با تاخیر بدستش میرسه . همین که برگشتیم بسمت مدرسه چنان برف سنگینی گرفت که تا اون روز بی سابقه بود . دم مدرسه پدرمادر بچه ها یکی یکی اومدن دنبالشون و من عین بچه ی یتیم داشتم از ترس میلرزیدم . از شب خیلی هراس داشتم مخصوصا که مادر توی کله ی ما کرده بود افغانی ها شبها، بچه ها رو میدزدن و سرشون رو میبرن . منتها چاره نبود باید تا خونه پیاده میرفتم . نمیدونم چرا عقلم هم نرسید که مثل صبح که زنگ زدم و اجازه گرفتم برای اردو، خب الان هم بزنم و بگم بیان دنبالم . هرچند پدرما هم به این لوس بازی ها عقیده نداشت و ادمی نبود که ماشین نازنینش رو اونم توی اون بی بنزینی دربیاره و بیاد دنبال من . کاری ندارم توی اون شدت برف با چکمه های سبز رنگ کفش ملی راه افتادم سمت خونه که دیدم سحر، همکلاسی ام هم داره پیاده میره . خونه سحر دو چهارراه با مدرسه فاصله داشت . باهم شروع کردیم رفتن و من هی خدا خدا میکردم به خونه سحر نرسیم که اون بره و من تنها بمونم . هنوز چند قدمی نرفته بودیم که ماشینی کنار خیابون بوق زد و سحر گفت : بابامه بابامه و بدو رفت و سوار ماشین باباهه شد . من بین ترس و تعجب و سرما گیر کرده بودم و مات توی پیاده رو مونده بودم .
نمیدونم چرا… اما اون غروب برفی مملو از ترس ، شد از بهترین روزهای زندگی ام که هنوز بعد سی و اندی سال ، هروقت یادم می افته یک حس امنیت و شادی ته دلم غنج میزنه و باور دارم که خدا عاشق بچه هاست . سحر که رفت و سوار ماشین شد پدرش من رو که عین بید میلرزیدم رو می بینه و دلش به رحم میاد . از ماشین پیاده شد و ازم پرسید خونتون کجاست ؟ وقتی گفتم ، سوتی کشید و گفت چجوری میری توی این برف ؟ بیا برسونمت سرده
اول خجالت می کشیدم اما خدا پدرش رو بیامرزه که اینقدر اصرار کرد که رفتم و سوار ماشینش شدم . گرمای ماشین و حس ترسی که ناپدید میشد . سر کوچه مون که رسیدیم دیگه نذاشتم جلوتر بیان چون فکر میکردم خیلی بهشون زحمت دادم . از ماشین پیاده شدم و با مخلوطی از حس ترس و شادی ، شروع کردم دویدن . یادمه تا دم خونه ، سه بار افتادم زمین و تمام چکمه هام پر برف شد . یادمه زیر لب تند تند می گفتم : خداجون مرسی …خدا جون مرسی
امروز که مادرها رو دیدم که دوربین بدست دم مدرسه ایستادند تا از روز اول مدرسه رفتن بچه ها فیلم بگیرند یاد خودم و اون غروب برفی افتادم . یاد اون سالهای خاکستری ، نمیدونم اما زمانه خیلی فرق کرده ….خیلی
Oh! My God گفت:
مرسى!
شهرزاد گفت:
اشک تو چشام حلقه زد..
آلاله گفت:
خيلي جالب بود……………واقعا چرا به نظر منم پدر مادرامون بهمون اميت نمي دادن……….يادمه هيچ وقت اجازه نمي دادن مهموني بريم……..يا ما رو ببرن…….و يا از مهموني بيارن
vasat piaz گفت:
نازنین دخترم پنج سالش بود وقت مهاجرت
بعد از مهد کودک و لقمهای مختصر به عنوان ناهار به تنهایی راهی کلاس تقویت زبان محلی میشد
قرارمان هرروز ساعت شش بعد از ظهر کنار خیابان، جلوی کلاس بود
آنروز هوا سردتر و شروع فصل پائیز بود، نیم ساعت زودتر با محل قرار رسیدم
منتظر ماندم تا ساعت شش و نیم، نیامد
ماشین رو نیمه در پیاده رو پارک کردم
با عجله بالا رفتم، سوال کردم، گفتند امروز کلاسی تشکیل نشده، تعطیله
خدای من از ساعت دو بد از ظهر تا الان، کجا میتونه باشه
مثل دیوانهها شهر رو هزار بار دور زدم
حدوداً ده شب در حالی که خیس عرق بودم به خانه برگشتم…….
از چیزهایی که هیچ وقت در آدم تغییر نمیکنه و همیشه با اونه، خنگیه
کیوان گفت:
بچه که حالش خوب بود نه؟ برگشته بود خونه یا اصلا نرفته بود؟ ما رو جون به لب کردی.
یاد فیلم «بانی لیک گم شده است» افتادم:
www .imdb. com/title/tt0058997
vasat piaz گفت:
اره کیوان جان
حالش خیلی خوبه، از من که بهتره
تا حالا دو تا ماشین داغون کرده، سه تا دانشگاه عوض کرده، و و و
آرش گفت:
کیوان عزیز ، متن رو خوب نخوندی ؛ بچه از اول هم نرفته بود جایی.
vasat piaz گفت:
داری نزدیک میشی آرش
کیوان گفت:
اتفاقا ازدو گزینهام این یکی محتملتر بود. چون انگار بچه کلید نداشته یا راه اینقدر دور بوده که احتمال تنها برگشتنش به خونه نمیرفته، پس اصلا به مهد نرفته. اما احتمال داره بقیه خبر داشتند که کلاس تعطیله و بعد از مهد رفتهاند دنبالش؟
البته دوست ما چنان با خست اطلاعات داده که نشه فهمید منظورش از آدمی که نمیتونه تغییر کنه کیه؟
آرش من احساس خطر میکنم!
اگر اینطوری پیش بره آخرش میگه با خودتون بودم! تو خودتو قاطی نکن، بذار تلفات مون کمتر بشه!
لی لی خنگه گفت:
بریجیتا
این پست به درد مجله سروش نوجوان می خورد.
vasat piaz
«از چیزهایی که هیچ وقت در آدم تغییر نمیکنه و همیشه با اونه، خنگیه»
حسابی مایوسم کردی! یعنی من هیچوقت تغیر نمی کنم، تازه از دو روز پیش اقدام ایجاد تغییرات کرده بودم…
بورکیناکاسوف گفت:
مایوس نشو ..
ببینم چه میکنی!
vasat piaz گفت:
خانم لیلی
خوب شد دیدمت
میگم اگه پول تازه گیرت اومد بده من میخوام ماشینمو عوض کنم تو که ایکس داری فعلا، وضعت خوبه
جبران میکنم، خوش حسابم من
لی لی خنگه گفت:
والله قربون بی رودرواسی، جیب ما پاکتر از روی شماست, دریغ از یک پاپاسی …
آخه من X6 ام کجا بود ولی خواستم حالا که قارپوز یه تصویر ذهنی در اون حد از من ساخته، یک کمی کلاس قضیه رو بالاتر ببرم.
فکر کنم فعلا» باید به تغییر همون 2 مورد اول اکتفا کنم.
vasat piaz گفت:
حالا خیلی که نخواستم
اینقدی هست کز عهده شکرش به در آید
دردسرش از عوض کردن دو اولی کمتره
بهره خوبی م توشه، قابل نداره البته
یورو به یورو با سود قابل قبول، ولی نه به اندازه ۲۰% بانک ملی – (خاوری)
گفتم شاید بانک ملی رو نشناسی، نشونی دقیقتر دادم
لی لی خنگه گفت:
هر جا سخن از اعتماد است من هر هر می خندم «محمودرضا خاوری»
قدیسه گفت:
خاطرات دور سال های سپید… هیچ وقت فراموشمون نمیشه… یادش بخیر…
میم گفت:
البته ایشون گفته بودند خاکستری
تازه وارد گفت:
بریجیتا کیه؟
سامان گفت:
بسیار زیبا
کیوان گفت:
من که خیلی از این طی مسیر بین خانه و مدرسه لذت میبردم. حتی یکسال یادمه مدرسه ها رو دو وقته کرده بودند. یعنی ساعت 12 تعطیل میشدیم میرفتیم خونه نهار میخوردیم، بعد دوباره برمیگشتیم مدرسه برای 2 تا 4 کلاس داشتیم. البته راهم نه خیلی نزدیک بود و نه میشه گفت دور. اون سال بهترین سال تحصیلی من بود.
ابتدایی که بودم تا کلاس 3 من رو به مدرسه میرسوندند، که بیشتر بخاطر خیابون شلوغی بود که باید ازش عبور میکردم و من خیلی از این موضوع خحالت میکشیدم.
من فکر میکنم اگه بچهها بتونند خودشون تنها یا با هم و سن و سالهاشون برن مدرسه اعتماد به نفسشون بیشتر میشه. البته اگه امنیت داشته باشتد (از هر نظر).
هما گفت:
الان دیگه نمیشه بچه ها رو تنها گذاشت که خودشون برند و بیان . هم بچه ها فرق کردند و هم والدین و هم جامعه …
زمان ما خیلی فرق میکرد ومارو طوری تربیت میکردند که بقول پدرمادرها روی پای خودمون باایستیم مثلا یکسری خریدهای خونه مختص بچه ها بود . برادرم یادمه باید سرراه مدرسه هرروز نون میخرید و مسول خرید نان بود . یا من مسول خرید شیر بودم . یادته شیر های شیشه ای ؟ کلی باید توی صف می ایستادی تا دو شیشه شیر بگیری .
جدا اون زمان قیافه ی ما جون میداد برای درج روی کارت های یونیسف …بس که والدین محترم از ما کار میکشیدند
بورکیناکاسوف گفت:
الان دیگه شیر یارانه ای رو هم قطع کردن من که این روزها شیر نمیخورم اصلا
میهمان گفت:
ممنون. ولی این قسمتش خیلی برام فوق العاده بود که گفتین مادر ها از بچه ا فیلم میگیرن. با خودم گفتم خوشحالم که بچه های این نسل پدرمادرهایی دارن که بهشون فکر میکنن و نگرشی که باعث میشه یکی از کاراشون فیلم گرفتن روز اول مدرسه باشه. اما بعد یادم اومد که شما ایران نیستین. : ( !/.
من گفت:
بچههای این نسل چنین پدرومادرهایی دارن، و پدرمادرهایی که رنگ به رنگ لباس میپوشونن بهشون و اندازه یه جهیزیه برا سیسمونی بچه خرج میکنن، و بچهها لب تر کنن؛ کامپیوتر و ایکس باکس و موبایل میخرن و اگه لطف کنن بهش اجازه بازی تو کوچه رو بدن، خودشونم تمام مدت میایستن به نگهبانی و … و بچهها هی جریتر و حق به جانبتر میشن!
الآن که فکر میکنم تهیه خیلی چیزایی که دوست داشتم برا پدر و مادرم کاری نداشت اما یه چیزی تو درونم منعم میکرد از درخواست کردنشون. و شاید خیلی از همین خواستهها میشد منبع خیالپردازی، رویا، پیشرفت. و ریشه یه صفت خوب که هرچند نه به کمال، درونم هست: قناعت و کم ارزش بودن ظواهر و زرق و برق زندگی.
من واقعا برا دهه هشتادیا نگرانم !!
————————–
و اما راجع به پست، واقعا فکر نمیکردم اون موقع اینجوری بود. هیچ ذهنیتی نداشتم درواقع. من خودم متولد نیمه دهه شصتم، از مصائب و مشکلات ما زیاد گفته میشه این روزا 😉 اما همیشه سایه توجه بی حد و حصر (و البته به جا، نه مثه این هشتادیای!) پدر و مادرم بالای سرم بوده. اول فکر کردم شاید برا شما، بریجیتا فقط شرایط این بوده، اما دوستان هم خیلی دلشون پره گویا!
بورکیناکاسوف گفت:
شما اسباب بازی نداشتی یا نمیخواستی و قناعت میکردی چکار به دهه هشتادیا داری؟
به نظر من دهه 50-60 نسل سوخته هستند .آینه تمام نمایی از نسل انقلابی گذشته باضافه عقده های اجتماعی مسخ شدگان صده 20 ایران آدم آهنیهای پرمدعایی که تازه در سن 50 سالگی همه چیز رو میفهمن .ادمایی که امروز زمام امور رو در دست گرفتن خیلی هم ناخوش احوال تر و پوچ تر از بقیه رده های سنی و حتی پدر و مادرانشون هستند بنظرم زمان نشون میده .جسارت نشه ها من خودم جز شما هستم !
من گفت:
من کاری به هشتادیا ندارم. بحث حسودی هم نیست که میگین اسباب بازی نداشتی، چون یادمه همیشه من و برادرم خیلی بیشتر از همه بچههای دوروبرمون اسباب بازی داشتیم! 🙂 و البته خیلی چیزا که بیشتر باهاش حظ میکردم از جمله کتابهای زیاد و اشتراک مجلههایی که دوست داشتم (البته این پز نیست چون الآن خیلی کم کتاب میخونم!!).
حرف من اینه که اگه خودم بچهدار شدم، هیچوقت بچهمو مثه پدرمادرایی که الآن میبینم (شاید شما اینا رو دور و بر خودتون ندارید) بزرگ نمیکنم. هیچوقت قبل به دنیا اومدن کل اتاقشو پر نمیکنم با اسباب بازیهایی که حالا حالاها به کارش نیاد! فرمانروایی خونه رو نمیدم دستش تا هنوز 10 سالهش هم نشده واسه حرفام تره خورد نکنه! یا انقدر همه چی براش مهیا باشه که هیچ لذتی از چیزایی که داره نبر؛ بعد یه مدت کوتاه براش تکراری شه!
من متاسفانه همچین تربیتایی دور و برم زیاد میبینم. شاید به خاطر کمبودهاییه که همین به قول شما نسل سوخته نمیخوان بچههاشون داشته باشن اما دچار افراط شدن جدا!
اگه اطرافیان شما اینجوری نیستن، خیلی هم خوبه!
بورکیناکاسوف گفت:
اتفاقا دور و اطزافیان من همینطورین من هم از بچه های تخس خوشم میاد!
همین الان داشتم به حرفهای یه کارشناس در مورد بچه های امریکایی و اروپایی دهه هفتاد تا نود میلادی گوش میدادم که میگفت بعد از جنگ جهانی و یا دوران نمیدونم چی چی! پدر مادرها بدلیل کمبودهای دوران خودشون اختیار و استقلال زیادی به فرزندانشون داده بودن اما بر خلاف پتانسیل جامعه که متاسفانه حق سخن و اظهار نظر رو به اندازه درون خانواده نداشت ، بچه ها شون پول توجیبیشون رو بیشتر خرج سی دی و مجله های بی ارزش و لوازم آرایشی و لباسها و مارکتها میکردند و در واقع بخاطر جامعه انرژیشون رو به بطالت صرف میکردن و تبدیل به انسانهای تقریبا ضد اجتماعی شدن ! که باید از این حق آزادی بیان درس گرفت اما در نهایت بازده و رشد جامعه با حضور این افراد ناراضی و پرتوقع خیلی بهتر از حضور بچه های بدون اعتماد به نفس و …هست .
رهاورد گفت:
بریجیتا ایران هست.
ايران دخت گفت:
معلم پای تخته داد ميزد
صورتش از خشم گلگون٬
و دستانش به زير پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسيها
لواشک بين خود تقسيم می کردند
وآن يکی در گوشهای ديگر٬ «جوانان» را ورق می زد..
برای اينکه بيخود هایو هو می کرد و با آن شور بیپايان٬
تساويهای جبری را نشان میداد٬
با خطی ناخوانا بروی تخته کز ظلمتی تاريک غمگين بود
تساوی را چنين بنوشت : «يک با يک برابر است»
از ميان جمع شاگردان يکیبرخاست
هميشه يک نفر بايد بپاخيزد…
به آرامی سخن سر داد ٬ ولیکن تساوی اشتباهی فاحش و محض است
نگاه بچهها ناگه به يک سو خيره گشت ومعلم مات بر جا ماند و او پرسيد :
اگر يک فرد انسان ، واحد يک بود
آيا يک با يک برابر بود؟
سکوت مدهشی بود و سوالی سخت
معلم خشمگين فرياد زد آری برابر بود
:و او با پوزخندی گفت
اگر يک فرد انسان واحد يک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه
قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پايين بود؟
اگر يک فرد انسان واحد يک بود
آنکه صورتی نقره گون ، چون قرص مه میداشت بالا بود
وآن سيه چرده که می ناليد پايين بود؟
اگر يک فرد انسان واحد يک بود
اين تساوی زير و رو می شد
حال میپرسم
يک اگر با يک برابر بود
نان و مال مفتخواران از کجا آماده میگرديد؟
يا چهکس ديوار چينها را بنا میکرد؟
يک اگر با يک برابر بود
پس که پشتش زير بار فقر خم میشد؟
يا که زير ضربت شلاق له میگشت؟
يک اگر با يک برابر بود
پس چهکس آزادگان را در قفس میکرد؟
معلم ناله سرداد.. معلم ناله سرداد بچهها در جزوههای خويش بنويسيد
يک با يک برابر نيست…
کیوان گفت:
ایراندخت جان (من از آی دی شما خیلی خوشم می آید، حتی دلم میخواست اسم فرزند دومم را ایران بگذارم که البته پسر شد و باعث جلوگیری از خون و خون ریزی بر سر این نام زیبا ولی «دِمُده» در خانه ما شد!)
من گمان میکنم این ایده 1=1 به معنای مساوی بودن افراد با هم از اول نیز یک ایرادهایی داشته. یعنی مثلا در محیط تقریبا ایزوله «دوره آموزشی خدمت نظام» هم که نگاه کنیم دستگیرمان میشود که افراد خیلی زود و قبل از اینکه حتی شخصیتها و نامها را بشناسی، تفاوتهایشان را آشکار میکنند.
برابری باید «در چیزی» خارج از فردیت تعریف شود. وگرنه اینگونه برابر کردنها به سهولت تبدیل به ظلم و بیعدالتی میشود. مثلا برای آموزش ریاضی به یک نفر که بهره هوشی پایینی دارد نباید همان اندازه هزینه کرد که یک نابغه ریاضی. ولی در بدو امر هر دو باید امکان برابر سنجش استعدادهای خود را داشته باشند. بالطبع ممکن است استعداد یا هوشی از نوع دیگر در آن که ریاضی اش خوب نیست کشف شود.
مثلا: برابری در پیشگاه قانون، یا در حق رای، یا در داشتن فرصت برابر رشد و سنجش استعداد، یا در رعایت کرامت انسانی افراد، یا در داشتن فرصت های برابر شغلی …
گردو گفت:
چه جالب کیوان
درمورد انتخاب اسم بچه میگم.
کتاب my name is iran رو خوندی.
یک ایرانی-آمریکایی خیلی با تبار ایرانی هست به اسم ایران که در زمان انقلاب ایران بوده و حزب الی میشه و با یک جزب الهی ازدواج میکنه. (نواده اردلان ها بوده).
بعد پشیمون میشه میره آمریکا میشه خبرنگار رادیو. منتها آنقدر جو ضد ایرانی بالا بوده که نمیتونه خودشو به اسم اصلیش معرفی کنه. بعد روزیکه شیرین عبادی در اروپا سخنرانی داشته میره باهاش مصاحبه کنه. هومنجا تصمیم میگیره وقتی برگشت اسم اصلیشو به همه بگه.
گردو گفت:
کیوان
خواستم بگم با نظرت در مورد برابری کاملا موافقم ولی یادم رفت.
کوروش گفت:
ایران دخت عزیز
منم هم اسمتون رو دوست دارم هم کامنتاتون رو ،ولی یک مشگلی دارم با این آواتارتون.این رشته مویی که در اصل روی عکس هست درآواتار شبیه یک سبیل قیطونی در صورت یک جوان دیده میشه. اگه عوضش کنید این مشگل ما حل میشه .
مطمعنم خدا جای دیگه ای عوضتون میده .
ايران دخت گفت:
مشکل حل شد!
این گراوتار خوبه دیگه سبیلی،ریشی که تجسم نمیکنی.
کوروش گفت:
حل حل،.
کاش همه مثل تو اینقدر حرف شنوی داشتند
.قربون دست و پنجولت . اینجوری راحت شدم
بورکیناکاسوف گفت:
فقط سبیل رو میگرفتی مشکل حل میشد این چیه دیگه
ايران دخت گفت:
@کیوان
اینور که باشی بیشتر یاد جایی به نام مام وطن میوفتی و من هم هنوز تصمیم نگرفتهام این کوله بار خاطرهها رو زمین بگذارم.همیشه این اسم رو دوست داشتم که البته اسم مادربزرگم هم ایران بود..همه شادیهای کودکیم با همون ایران بود.
فکر کنم منظور شعر( شعر از خسرو گلسرخیست تا اونجا که میدونم) همون دو خط آخر کامنت شماست نه چیز دیگه.. انسانها در هیچ خصوصیات فردی یکی نیستند.
@کوروش
راست میگیها!
همین که احساستوگفتی
کافیه که ورش میدارم.
سهند گفت:
اشک آدم رو در میاری با این نوشته ی عمیق… ببین قلمت واقعاً احساس آدم رو حرکت می ده… عالی بود…
ALI گفت:
«…شروع کردم اهنگ سلطان قلبها رو خوندن ….. همچین با احساس.»
خدایا این صحنه چقدر میتواند دیدنی و بامزه باشه اونم تو اون دوران!!!!!!!!!!!
مرسیییییییییی
+
فلرتیشیا گفت:
دقیقا مامان منم عادت داشت دورترین مدرسه رو به خونه انتخاب کنه! یادم میاد غروب ها با چه مکافاتی می رسیدم خونه 😦
آبی مبهم گفت:
برف٬ دبستان و برف سفید و دوران بیخبری و گنگی و کوچک بودن دنیا و قدرت بلامنازع خانواده و امنیت خانه و کرسی و سوپ داغ و هزاران پازل گمشده ایی که اگه الان بزاریش کنار هم قد یه دیقه هم آروم نمیکنه و مثل ابر میزاره میره.
vasat piaz گفت:
جوانی کجایی که یادت به خیر
بورکیناکاسوف گفت:
مثل اینکه همتون سن بابای من رو دارید اما خودتون بهتر از هر کس دیگه ای میدونید که همچین چیزی امکان نداره و این تجمع در فضای مجازی هرگز به این شکل اتفاق نمیافته!
گردو گفت:
خیلی قشنگ بود. دستت درد نکنه
منکه خوش بحالم بود. مسجد روبروی خونمون بود و وقتی زنگ میخورد از خونه یکضرب میپریدم تو کلاس.
لی لی خنگه گفت:
تو نهضت سواد آموزی درس می خوندی؟ یا داشتی طلبه می شدی؟ آخه گفتی مسجد
گردو گفت:
لی لی
خنگ بازی در آوردی که.
من تو اون پست بریجیتا که رفته بود تو یک ده دور افتاده با برف و رادیو، گفتم من هم تو یک همچین دهی بزرگ شدم. مدرسم هم تو مسجد بود.
بورکیناکاسوف گفت:
ضمن اینکه آرامشت رو حفظ میکنی ، تا کلاس چندم اونجا درس خوندی؟!
گردو گفت:
دوستان نسوان
من یک مطلب برای روز دوشنبه ها فرستادم.
نمیدونم نوبت چجوری هست و چند نفر تو صف هستند.
ولی چون به بحثهای اخیر مربوط میشه اگر زودتر منتشر کنید بهتره. چون اگر بمونه بیات میشه.
با تشکر
حسين گفت:
يادمه بهار سال 61 كلاس اول راهنمائي گفتند كه نفري 150 تومن بدهيد تا شما را ببريم غار علي صدر همدان.
اوج جنگ بود و مدرسه ما هم در برگزاري نماز و آداب مذهبي سخت گير.
من نرفتم. مادر گفت چرا نرفتي هزينه اش را مي داديم.
اما قضيه اين بود كه چون نماز نمي خوندم و تمارض نمي كردم از اين اردو صرف نظر كردم.
موقع ترك 3 اتوبوس مدرسه ، من شايد تنها فردي بودم كه(جدا از والدين دانش آموزان ) در آرزوي اين سفر مشغول بدرقه دوستانم بودم. اشك تو چشمام بود.
امسال تابستون بعد از 30 سال گفتم همه جا را گشتم حالا نوبت جائي است كه 30 سال پيش بخاطرش بد جوري رنجيدم.
غار علي صدر
جذاب و متحير كننده
30 سال قبل نوجواني اشتياق زيادي داشت و حسرت كشيد.
چرا 30 سال پيش نرفتم……
گیتی گفت:
چون خیلی بچه ی عجیب و باحالی بودی حسین….
در اون سن درک اینو داشتی که خودت رو به قیمت دیدن غار علیصدر نفروشی…خیلی عجیبه !!
فکر می کنی از ده تا بچه چند تا اینجورین ؟؟
آدم های بی قیمت موجودات خطرناکی هستند…میدونستی ؟؟
آرش گفت:
گيتي
من هم از كودكي تمارض نميكردم.حتي وقتي كلاس دوم راهنمايي نماز خوندن اجباري بود من براي اينكه نخونم رفتم و مكبر شدم.هاها.
من از بابام ياد گرفتم,
vasat piaz گفت:
mokaber???
بورکیناکاسوف گفت:
من میخوندم تمارض هم نمیکردم چون دلایلشون برای من با اون عقلم در اون سن قابل قبول بود مهم این بود که از بابام و خانوادم که نمیخوندن بی دلیل تقلید نمیکردم .البته گاهی که حوصله نداشتم بدون وضو میخوندم ولی احساس گناه و عذاب وحدان داشتم و توبه میکردم!
گیتی گفت:
بورکیناکاسوف
خیلی خوبه که شما در » اجبار » تونسته بودی » دلایلشون » رو پیدا کنی …
دلایلی شبیه چون خدا گفته و اینجوری انسان بهتری خواهید بود و گناه است و خوب بودن یعنی این و توبه کنید و جهنم و عذاب و الی آخر …
ضمنا یک بخش قصه همین بودها ، اینکه دلایل دستگاه تبلیغاتی اونها برای گروهی کافی و برای گروه دیگه ناکافی به نظر می اومد حتی در اون سن !! 😉
اگه دقت می کردی » مهم » اونچیزی نبود که شما در سن و سال فعلی تون برداشت کردید ، موضوع این بود که وقتی دلایل کافی نیست برای یک ذهن ، حتی گزینه های تشویقی مثل غار علیصدر هم پوچ میشه…حالا شما سر این رشته رو بگیر ببین به کجا میرسی !!!
بورکیناکاسوف گفت:
اسلام بعد از 1400 سال همچنان پر قدرت ترین و کاملترین ایدئولوژی و از دستاوردهای انسان هست که نفوذ کرده در ذهن بسیاری از بزرگمردان و همچنان بعد از این همه سال ایستاده طرفدارای زیادی داره
همه چیز رو انقدر ساده نبینید. درسته که خیلی چیزای مسخره و مضحک توش پیدا میشه ولی…
شما همتون در توهم هستید اگه فکر میکنید یه بچه 11 ساله در اون جو اسلامی جامعه میتونه روش با خیال راحت خط بکشه.
اون چیزی که در شما تاثیر داشت در اون سن یا خانواده بود و یا رفتارهای بد و نفرتتون از بوی جوراب و این حرفها بود !(هنوز هم همینطوره!)
مهم اینه که من در اون سن بر خلاف همه و بدون اجبار و با تفکر، مردانه به راه اشتباه رفته بودم مثل بزرگمردان مسلمان در طول تاریخ و با فکر پی به اشتباهم بردم حالا سرش رو بگیر ببین کجا میره !
گیتی گفت:
بعععععععععععله !!
شما میای وسط یک موضوع مشخص ، نکته ی نامربوطی رو مطرح می کنی که بگی اونچه که تو میگی مهمه ؟؟؟ مشکلت این بود ؟؟ خوب از اول بگو ….
اصلا تو مهمی !! خوبه ؟؟ خوشحالی الان ؟؟
سرو تهش هم گمونم همونجاست که شما هستی ، دنبالش نگرد!!
بورکیناکاسوف گفت:
نه اصل و جان مطلب مهمه ما کی باشیم !
گیتی گفت:
آهان !! اصل و جان مطلب…پس اون مهمه !!
داری میگی بوی جوراب جز لاینفک اسلام است ، همونی که کاملترین ایدئولوژی است !!
بعد هم میگی بسیاری از بزرگمردان با بوی جوراب زندگی کردند، و کلی حرفهای عجیب غریب دیگه 🙂 ….. که چی ؟؟
اینکه بگی شما در 11 سالگی دلایل روپذیرفتی و با تفکر بقول خودت به راه اشتباه رفته بودی اما یکی دیگه مثل حسین در همون سن نمی تونسته دلایل رو نپذیره و فکری داشته باشه و انتخابی !!!
سن که مشترک بود ، فکر کردن هم مشترک بود ، فشار جو اسلامی هم مشترک بود، فشار فرضی خانواده هم مشترک بود…چیزی که غایب بود مهم بودن شما بود که با فشارنامربوط واژگان شما فهمیدیم !!
حسين گفت:
برام سخته كه فكر كنم پدر و مادرم و برادرم و 40/000/000 نفر ديگه كه اون روز خودشون را سكه يه پول كردند ، بي قيمت هستند.
تمام فاميل داشتند بهم زنگ مي زدند كه برو تو هم بده.
من نرفتم.
چون تنها باري كه گول خوردم دوم خرداد بود.لا مصب نمي شه جاي( تنها ) مُهرش را به راحتي پاك كرد.
نافرماني مدني اگه بهش پايبند باشي برنده ترين سلاح است.
اما كي هست كه بتونه به راحتي خلاف آب شنا كنه.
اون روز با دوچرخه ام آن 3 اتوبوس را چند متري دنبال كردم.
خيلي سخت بود كه بتوني براحتي دل بكني .
آره خودم كه فكر مي كنم شق القمر كردم.
چون اون روزها همه چشم بسته فقط چشم مي گفتند و پيرو بودند
گیتی گفت:
آرزوی آزادی قیمت داره… مثل رنجی که اونروز تو روی اون دوچرخه کشیدی و اثرش هنوز با تو هست…
در اون ماجرای مورد اشاره ات ، اونهایی بی قیمت بودند که بعد از اون روز هم رفتند و خیلی هاشون هنوز در زندان هستند…خیلی هاشون هم مردند….
نه اونهایی که فقط رفتند و دادند !!
کوروش گفت:
@ حسین ، آرش
احتمالا منظورتون این بوده که تمارض میکردید
تمارض کردن : خود را به بیماری زدن
قارپوز گفت:
راستی بریجیتا . اون خانم معلمتون با خانم کاظمی اندرونی نسبتی نداشته ؟
يلداسبزپوش گفت:
چكمه ملى لاستيكى من قرمز بود! مادرم عادت داشت به خاطر رنگ پوست من و خواهرم، وسايل مربوط به من قرمز باشه و مال خواهرم زردقنارى! چه كيفى مى كرديم وقتى با پاشنه پا يخ روى جوى آب رو مى شكستيم و داخل آب مى ايستاديم و از اينكه پاهامون خيس نمى شه شگفت زده مى شديم! خيلى اين پست رو دوست داشتم بريجيتا! در مورد خاكسترى بودن اون روزها هم خيلى باهات موافقم!
کاپیتان بابک گفت:
خیلی قشنگ و دلنشین نوشتی بانو. یکی دو جاش از احساس پاک بچگی (خداجون مرسی خداجون مرسی گفتنت) داشت بغضم می گرفت. پیاده رفتن توی برف بطرف خونه، حالا چه از مدرسه چه یازده شب از سینما….روزهای قشنگ زندگی، چه خاطره هایی، چه منظرۀ زیبایی
بعد با حملۀ اسلام و فیلم گرفتن مادرها از روز اول مدرسۀ بچه ها شان توی همه چی …یده می شود
فائزه گفت:
خوب شد ماشین بابای دوستت آمد وگرنه خودم قرار بود سرت را ببرم.
» یک افغان»
بورکیناکاسوف گفت:
قبول داری که کم جنایت نکردین؟
Sam گفت:
@ ژیان
آقا جوابت را تو پست قبل خوندم. خیلی با مرامی. غصه نخور داش من، تو هم به اخترت میرسی. حرفات بدجور من رو یاد کوچه پس کوچههای دو راهی قپون میندازه. یادش بخیر هر روز میرفتیم تا امامزاده حسن مدرسه. یادته. چقده از دیوال ش در رفتیم. میدونم مسافر داری، وقتت را نگیرم، فقط آقا هوشنگ پیغوم داد که میخواد ببینتت. خیره ایشاالله.
ما مثل بعضیها نیستیم، دست دختر مردم را بگیریم ببریم تو پست قبل باهاش اختلاط کنیم، واسه همین همینجا پیغام را رسوندم. چاکرم.
بورکیناکاسوف گفت:
توطئه توهم با حسادت به ترکیبت تکمیل شد!
ژیان گفت:
آقایی.
هما گفت:
++
امان از چکمه های کفش ملی .
کلا اون زمان کفش ملی چند مدل بیشتر نداشت . کتانی هایی که بهش می گفتن چینی و دو مدل ساده و ساق دار بود (یادمه ساده هاش 3 تومن بود) یک مدل هم کفس پسرانه داشت که تخت های کلفتی زیرش بود و دو رنگ هم چکمه داشت سبز و قرمز
چه فاجعه ای هم بود چکمه هاش یعنی وقتی می پوشیدی کلا اعتماد بنفس ات رو منفجر میکرد . نمیدونم چرا اما چقدر خجالت می کشیدم وقتی برف میومد و مجبور بودم اون چکمه های فجیع رنگی رو بپوشم . البته واقعا تنوعی در هیچ چیز وجود نداشت
بعد از جنگ که کفش های چسبی اومد یکی از نمادهای بورژوازی بود تا مدتها
ولی خودمونیم چقدر بچگی های ما با فلاکت همراه بود .
هما گفت:
یک موضوع بی ربط
گوگل و جیمیل هم تا ساعتی دیگر فیلتر میشوند!
دبیر کارگروه مصادیق محتوای مجرمانه از فیلتر شدن قریب الوقوع گوگل و جی میل تا ساعتی دیگر خبر داد.
به گزارش ایلنا به نقل از سایت وبگردی 2030 دکتر خرم آبادی دبیر کارگروه مصادیق محتوای مجرمانه از فیلتر شدن سایت آمریکایی گوگل و جی میل تا ساعتی دیگر خبر داد.
خرم آبادی در توضیح خبر فوق گفت: به دلیل درخواستهای مکرر مردمی، سایت گوگل و جی میل تا ساعتی دیگر در سراسر کشور فیلتر میشوند.
وی در خصوص مدت زمان فیلتر این سایت نیز گفت: گوگل و جی میل تا اطلاع ثانوی در سراسر کشور فیلتر خواهند شد.
گفتنی است اقدام سایت گوگل در انتشار فیلم موهن علیه پیامبر اعظم در روزهای گذشته و اصرار این سایت به سیاست آمریکایی در عدم برداشتن این فیلم سبب شده تا اعتراضات گستردهای نسبت به این فیلم صورت بگیرد و در نهایت با درخواستهای مکرر مردم مسلمان ایران، دسترسی به این سایت در سراسر کشور تا اطلاع ثانوی مسدود شود.
پی نوشت:
عجب بیشعورهایی هستند ….چرا جی میل رو فیلتر کردن ؟
یعنی چی اونوخ؟
میخوام ببینم کدوم مردم از اینا خواستن گوگل فیلتربشه ؟ مگه امت حزب اله فرق جی میل و هندوانه رو می فهمند که خواستار فیلتر گوگل بشن ؟
آدم ناراحت گفت:
متأسفانه حقیقت داره ، جیمیل فیلتر شد اما گوگل فعلا فیلتر نیست ، اینها چه احمق هایی هستن که فکر میکنن صدای مردم با این کارا در میاد.
کاظمی گفت:
نمیدونم الان ما چون از وضعیتمون اونجور که باید راضی نیستیم اینقدر این خاطرات برامون دوست داشتنی و در عین حال غمگین کننده هستند یا کلا همه آدمها بزرگ که میشند اینجوری میشند؟
Sam گفت:
یک اصلی است که میگه، نوستالژی نشاندهنده نارضایتی از شرایط موجود است.
ضمنا خانم کاظمی با اون منو غذای که به صاحبخونه دادی، بنده خدا سر سال فشار خون و کلسترول و یک عالمه چیزهای دیگه میگیره. بنظر من بهترین غذای حاضری نون باگت با پنیر لیقوان است. از تبولی هم غافل نشوید که با خوردنش مشتری میشوید. هم راحت درست میشه و هم طولانی در یخچال تازه میمونه. محض اطلاع، بلغور رست (پروسه) شده را تو دیار کفر کوسکوس میگن. خانمها و آقایان خانه دار توجه داشته باشند پیازش باید شیرین باشه، گوجه ش گوشتی و کم آب و جعفری ش هم نوع ایتالیایی یا همون کورلی باشه. اینها نکاتی بود که تو رسپی هان نمیگن. good luck
کاظمی گفت:
این چیزی که در مورد نوستالژی گفتید رو شنیده بودم منتها خیلی ربطش رو نمیفهمم. چون اون شرایط گذشته هم تو زمان خودش شرایط بی عیبی نبوده. همون موقع هم آدم دلش یه چیزای دیگه ایی میخواسته که نداشته. انگار آدم توی یه شرایطی که هست دوست داره که برسه به یه جای دیگه وقتی به اونجا میرسه دلش هوای همون شرایط قبلی رو میکنه!
در مورد غذا هم حق با شماست توی اون پست هم گفتم که من کلا اهل غذای آماده نیستم بیشتر به عنوان یه سری جایگزین برای تن ماهی گفتم برای پرهیز از یکنواختی!
توسکا گفت:
جناب سام
من فکر نکنم هرچی هم که خوشبخت باشم
حس خوبی که دارم با بعضی از روزای بچگیم برابری کنه
این نوستالژی اجتناب ناپذیره
باید به همون اندازه بچگیات پاک و رها باشی تا دوباره حسش کنی، آیا شدنیه؟؟
Sam گفت:
نوستالژی یک درد است. با یاد آوری ساده دوران گذشته فرق داره. یک یاد آوری با حسرت است. تاحالا دقت کردید که وقتی شاد هستید، مثلا چند روزی تو یک مسافرت مطلوب تون کمتر حسرت گذشته را میخورید، حداکثر مثلا میگید، «اینجا آدم را یاد شمال میندازه»، ولی وقتی در برابر یک مشکل طولانی مدتی تو زندگی قرار میگیرید، با بازگشت ناخوداگاه به دوران بیمسولیتی کودکی به ذهنتون breakمیدید. مثالش هم پستهای زیادی که بنفشه از دوران کودکیش مینویسه.
گردو گفت:
سام
اگر کوس کوس رو بجای بلغور پروسس شده بهت فروختن یعنی سرت کلاه گذاشتن.
یکی یک بستشو برای من سوغاتی آورده. تا اونجا که من فهمیدم ماکارونی یا ورمیشل گرانول شده هست. منتها بخاطراینکه نشاستش خیلی کمه و مثل برنج هم هست بجای برنج میخورنش که کربو هیدرات کمتری خورده باشند.
ژیان گفت:
«کلاً همۀ آدم ها» که نه. بیا من کسایی رو بهت نشون میدم که نه تنها نوستالژی ندارن بلکه منکر هر گذشته ای هستند. اینا همون میلیونرا و میلیلاردرای یک شبه و تازه به دوران رسیده هایی هستند که به یمن خرتوخری و بلبشوی ارزش گذاری به کار، در کوتاه مدت از این رو به اون رو شدن. فقط کافیه بهشون بگی:« یادته دوران مدرسه، بیشتر وختا فقط اشکنه داشتین»؟ میگن: «چی ی؟ اشکنه؟!! هه!!، ما یه روزم نشد غیر از مرغ و ماهی و کباب بره چیز دیگه ای بهمون بدن». اینا همونایی ان که هنوزم وختی تو ماشین آخرین مدلشون که تازه خریدن میشینن، با اینکه خیلی وخته این کارا دیگه دمده شده، اما تا چشمشون بهت میوفته همون لحظه موبایلشونم زنگ میزنه. یه دست رو فرمون ، کله یه وری، لبخند زنان با خودشون توی موبایل حرف می زنن تاااا ازت دور بشن. هنوز فک میکنن از اینجور فیگورا طلب دارن. اگه نگیرن عقده میشه واسشون. حالا به همینا بگو چکمۀ ملی، بگو کوپن، بگو صف شیر، بگو دفترچه بسیج، بگو پیکان، بگو خط واحد اتوبوس، بگو اشکنه، بگو فقر، بگو نداری. میگن: «چی ی ی؟ من ن ن؟ هه! شما مثکه خودتونو یادت نمیاد…..»
اینا اونایی ان که هیچ خاطرۀ دوری برای تعریف کردن ندارن. هر چند که ممکنه بدتر از روزگار ما رو هم گذرونده باشن.
بورکیناکاسوف گفت:
حالا اشکنه چی هست؟
کاظمی گفت:
شاید یه گروه دیگه هم باشند که نوستالژی ندارند. کسایی که بچگیهاشون رو توی سختی گذروندند توی خونه هایی که والدین معتاد بوده نمیدونم کنار خیابون روز رو شب کردند و …. شاید ماها باید خوشحال باشیم که نوستالژی داریم چون نشون میده که کودکی خوبی رو گذروندیم که الان با یادآوری خاطراتش این حس رو داریم.
ساحل غربی گفت:
خواهر من رو روز اول مدرسه یادم نیست به چه دلیلی همراه با تمام همکلاسیهاش (همه ی کلاس اولی ها) توی یه کلاس زندانی می کنن که اگه یادتون باشه همه ی کلاس ها هم از این نرده فلزی ها داشت. یعنی بچه ها رو می کنن اون تو احتمالا واسه اینکه بیرون نیان در رو قفل می کنن.
خواهر من اینقدر ترسیده زبون بسته که بابام تا یک ماه تمام باید دم در مدرسه وای میستاده که بچه مدرسش تموم بشه وگرنه از گریه نمی تونستن نگهش دارن….
زمونه خیلی عوض شده ….
کوروش گفت:
هنگام سجود در نماز جماعت اجباری
کلا روزهای مدرسه همیشه توام با خاطرات خوش و بد بوده .
یکی از قشنگترین خاطرات مدرسه من (؟!) روزی بود که پسرم از مدرسه آمد و گفت ، با با من دیگه نمیخوام نماز جماعت برم.( اون موقع ها راهنمایی میرفت و تو مدرسه نماز جماعت اجباری براشون میگذاشتند ). گفتم چرا ؟ گفت برای اینکه تو نماز جماعت بوهای بد میاد.فکر کردم منظورش مثل بوی جوراب واین حرفهاست . شرو ع کردم اندر باب نظافت و فقر و اینکه فعلا چاره ای نیست واین صحبتها …. که دیدم نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت نه بابا چرا نمیفهمی، منظورم این بوها نیست. گفتم خوب پس چیه .؟ گفتش موقع سجود همه شروع میکنند به گوزیدن .
من اون روز فهمیدم کار جمهوری اسلامی تمامه و فقط مساله زمان هست. مدارسی که قرار بود لشگر ۲۰ میلیونی بسیج و امام زمان تربیت کنه داره بد جوری به جمهوری و اسلام میرینه .
شب یک ابسولوت وانیلی باز کردم .
بورکیناکاسوف گفت:
شما دوران خودت هم یادته موقع سجود؟
sima گفت:
روز اول مدرسه راهنمایی که اونور شهر بود، بابام یادش رفت بیاد دنبالم، از سا@ ۳ تا ۶ موندم دم مدرسه، اون محلرو بلد نبودم، دکهٔ روزنامه فروشی بهم ۵زاری نمیداد زنگ بزنم به محل کار مامانم، تا اینکه رفتم ازش آدامس خریدم. سا@ ۶ بالاخره مامانم یکی رو فرستاد دنبالم. هنوز بعد ۱۶-۱۷ سال ترس اون روزم از یادم نرفته.
آدم ناراحت گفت:
برای اینکه نماز اجباری رو نَرَم ، ساندویچم رو میبردم تو توالت مدرسه میخوردم ، توالت پر از گند و کثافت و مگس بود ولی من با افتخار به شِگرد خلاقانه دور زدن نماز اجباری ، ساندویچم رو با اشتها میبلعیدم.
وقتی راهنمایی بودم بسيار ریزنقش و نحیف بودم ، غروبها که از مدرسه به خونه برمیگشتم ، نگاه بسياری از رهگذران به من بود ، مردان و زنانی که با دیدن من سر تکون میدادند و تأسف میخوردند ، الان که فکر میکنم میبینم حق داشتند ، هر روز یک نخ سیگار از پاکت سیگار پدربزرگم کش میرفتم و تو راه برگشت از مدرسه چس دود میکردم!
آدم ناراحت گفت:
خاطراتی که در نگاه اول مضحکند ، ولی در اصل ناراحت کننده و دردناک.
بورکیناکاسوف گفت:
خب بنده خدا ، ساندویچ رو زنگ تفریح بخور بعد اگه خواستی بری توالت به سلامت
آدم ناراحت گفت:
مشکل اینجا بود که زنگ تفریح مصادف میشد با اذان ظهر.
درضمن شما هم مجبور نیستی زیر همه کامنتا عطسه کنیا !
آرش گفت:
اِاِاِ ؟ اگه داره عطسه میکنه بگو تا بزنیم کونشو پاره کنیم.
بورکیناکاسوف گفت:
ویولتا بیا ببین حالا تقصیر کیه فقط بلدی به من اخطار بدی؟
آدم ناراحت گفت:
عزیزم کسی با شما نبود که ، من و آرش با عطسه بودیم شما که بور چی چی کوسوفی
توسکا گفت:
:)))
Nima گفت:
متن قشنگی بود و من را هم برد به روزهای برفی خاکستری تهران دهه شصت ولی ای کاش به افغانها توهین نمی کردی……….
مانی گفت:
مدرسه هايي که من مي رفتم خيلي وحشتناک بودن هنوز کابوسشونو مي بينم اسم مدرسه براي من يادآور ديوارهاي بلند و آجري مقنعه هاي بلند تا زير سينه مانتوهاي خيلي گشاد که من هميشه به چتر نجات تشبيه شون مي کردم نمازجماعت توي حياط مدرسه -نخنديدن با صداي بلند و معلم هاي احمق و کون گشاد (که براي راحتي خودشون ما بدبختا رو مجبور مي کردند زنگ تفريح به دانش آموزاي احمق تر از خودمون درس ياد بديم وگرنه تنبيه مي شديم )و ناظم هاي خپل و شکم گنده ست وقتي يکي براي من از خاطرات خوش دوران مدرسه ش مي گه من عين اينکه يه موجود فضايي باشه بهش نگاه مي کنم آخه مدرسه هاي زمان ما که مدرسه نبودند شکنجه گاههايي بودند که بچگي هامون رو از ما گرفتند
بورکیناکاسوف گفت:
آرش ، حالا که تذکر ندادن بهت و این کار رو به من محول کردن این رو بگم که یکی هست که مجبورت میکنه همیشه حواست به پشت سرت باشه و دست به عصاتر بنویسی حواست رو بیشتر جمع کن ها هاها
بورکیناکاسوف گفت:
نشه مثل بعضی ها که داد و هوار کشیدن آخرش بذاری بری دیگه کامنت نذاری؟!!
بوف گفت:
یادش به خیر. انگار هم محله ای بودیم. به احتمال اسم مدرسه ات هم پویا بوده. خاطره ای شبیه به این دارم.
tara گفت:
kili ziba va ghamgin bood vali ghese ghadim kili az maha bood .ranje bekasi dar hali ke atrafeman pore adamhaye mehban bood .alan tanhaee va tars mafhoome bishtari darad .movafagh bashi azizam .ziba bood