از دبستان ما تا خونه کلی راه بود . باید کل خیابان پاسداران امروزی رو تا بالا میومدم تا به خونه برسم . اون روزا سرویس مدارس ، چیز تقریبا ناشناخته ای بود ، مدارس همه دولتی بودند و اکثر خانواده ها ، بچه هاشون رو در همان محل زندگی ثبت نام میکردند. البته بودند معدود والدینی که مثل پدر من، به دلایلی  عجیب، بچه رو در یک مدرسه خاص ثبت نام کنند و پدر صاحب بچه رو دربیاورند . جنگ تازه شروع شده بود وهمه چیز کوپنی بود ، حتی بنزین که به هر ماشین در ماه 40لیتر بیشتر بنزین نمیدادند و چیزی هم بنام بنزین ازاد وجود نداشت . اونروزا مملکت تقریبا کمونیستی اداره میشد و کمبود برای همه یکسان بود .

روز چهارشنبه خانم کاظمی معلم کلاس  سوم به همه گفت :هرکسی معدل ثلث اولش بالای 18 شده ، رضایت نامه بیاره که فردا بعداز مدرسه میخواییم بریم اردو . همه بچه ها جیغ کشیدند و شادی کردند جز من که معدلم پایین تر از این حرفا بود .   یادمه شبش چقدر حرص خوردم و چقدر خیالبافی کردم که انشاالله فردا سه متر برف بیاد و اردو بهم بخوره . احساس میکردم یکجورایی تک افتادم و حس بچه های سرراهی رو داشتم . فردا صبح همه بچه ها شادی کنان درمورد اردو حرف میزدند و از  شانس والای من یک تکه ابر هم تو اسمون نبود چه برسه به برف ….. زنگ تفریح پشت بلندگو اسمم رو صدا کردند . رفتم ، خانم کاظمی در دفتر معلمین داشت رضایت نامه ها رو میخوند  . سرش رو اورد بالا و گفت پس کو رضایت نامه ات ؟  منم خجالتزده مفم رو کشیدم بالا و گفتم : اجازه خانم ، ما معدل مون 18 نشده . مدیر مدرسه که پشت میز اهنی دفتر نشسته بود از بالای عینک بمن نگاهی کرد و روبه خانم کاظمی گفت : فلانی  دختر خوبیه ، کلی قران از حفظه و تازه قول میده  این ثلث خوب درس بخونه و جبران کنه

با این حرف دلم قیلی ویلی رفت  که خانم کاظمی گفت :  فلانی تو  قران حفظی ؟ منم که خودم تازه فهمیده بودم قران حفظم گفتم: خانم اجازه؟ قبلنا حفظ بودیم اما الان یادمون رفته ولی شعر زیاد بلدیم .  معلم لبخندی زد و گفت : افرین ، بخون ببینم چه شعرایی بلدی؟ منم شناگر ، انگار اب دیده باشم  شروع کردم اهنگ سلطان قلبها رو خوندن ….. همچین با احساس

خانم کاظمی سرخ شد ، مدیر با دهان باز نگاه میکرد و معلم ها زده بودند زیر خنده … توی اون دوران شهادت و نوحه و اهنگران این قرطی بازی ها جزء کارهای طاغوتی بود و بشدت مکروه . خانم کاظمی تقریبا داد زد که نمیخواد بخونی، همون قول بده ثلث بعد درسات خوب بشه

یادمه اردو رفتیم  پارک و تا غروب کلی بالا و پایین پریدیم . منتها اون زمان سر خداوند خیلی شلوغ بود و من نمیدونستم دعای ما بچه ها ، با تاخیر بدستش میرسه . همین که برگشتیم بسمت مدرسه چنان برف سنگینی گرفت که تا اون روز بی سابقه بود . دم مدرسه پدرمادر بچه ها یکی یکی اومدن دنبالشون و من عین بچه ی یتیم داشتم از ترس میلرزیدم . از شب خیلی  هراس داشتم مخصوصا که مادر توی کله ی ما کرده بود افغانی ها شبها، بچه ها رو میدزدن و سرشون رو میبرن . منتها چاره نبود باید تا خونه پیاده میرفتم . نمیدونم چرا عقلم هم نرسید که مثل صبح که زنگ زدم و اجازه گرفتم برای اردو، خب الان هم بزنم و بگم بیان دنبالم . هرچند پدرما هم  به این لوس بازی ها عقیده نداشت و ادمی نبود که ماشین نازنینش رو اونم توی اون بی بنزینی دربیاره و بیاد دنبال من . کاری ندارم توی اون شدت برف با چکمه های سبز رنگ کفش ملی راه افتادم سمت خونه که دیدم سحر، همکلاسی ام هم داره پیاده میره . خونه سحر دو چهارراه با مدرسه فاصله داشت . باهم شروع کردیم رفتن و من هی خدا خدا میکردم  به خونه سحر نرسیم که اون بره و من تنها بمونم . هنوز چند قدمی نرفته بودیم که ماشینی کنار خیابون بوق زد و سحر گفت : بابامه بابامه و بدو رفت و سوار ماشین باباهه شد . من بین ترس و تعجب و سرما گیر کرده بودم و مات توی پیاده رو مونده بودم .

نمیدونم چرا… اما اون غروب برفی مملو از ترس ، شد  از بهترین روزهای زندگی ام که هنوز بعد سی و اندی سال ، هروقت یادم می افته یک حس امنیت و شادی ته دلم غنج میزنه و باور دارم که خدا عاشق بچه هاست . سحر که رفت و سوار ماشین شد  پدرش من رو که عین بید میلرزیدم رو می بینه و دلش به رحم میاد . از ماشین پیاده شد و ازم پرسید خونتون کجاست ؟ وقتی گفتم ، سوتی کشید و گفت چجوری میری توی این برف ؟ بیا برسونمت  سرده

اول خجالت می کشیدم اما خدا پدرش رو بیامرزه که اینقدر اصرار کرد که رفتم و سوار ماشینش شدم . گرمای ماشین و حس ترسی که ناپدید  میشد . سر کوچه مون که رسیدیم دیگه نذاشتم جلوتر بیان چون فکر میکردم خیلی بهشون زحمت دادم . از ماشین پیاده شدم و  با مخلوطی از حس ترس و شادی  ، شروع کردم دویدن . یادمه تا دم خونه ، سه بار افتادم زمین و تمام چکمه هام پر برف شد . یادمه زیر لب تند تند می گفتم : خداجون مرسی …خدا جون مرسی

امروز که مادرها رو  دیدم که دوربین بدست دم مدرسه ایستادند تا  از روز اول مدرسه رفتن بچه ها فیلم بگیرند  یاد  خودم و اون غروب برفی افتادم . یاد اون سالهای خاکستری ،  نمیدونم اما زمانه خیلی فرق کرده ….خیلی