لطفا به دقت و صادقانه به این سوال پاسخ بدید؛ رای شما برای تصمیمات مدیریتی این سایت تعیین کننده است.

استاد

 اولین بار توی فرهنگ سرا استاد را دیدم. به وضوح  متعلق به نسل دیگری بود،  نسلی که کت و شلوارش تمیز و ست شده بود،  بوی ادکلن می داد؛ عینکش را توی قاب می گذاشت  و کمتر دروغ می گفت. نسلی که می رفت که برای همیشه نابود شود. برای من که  مثل نفرینی ازلی دور و برم پر از پسرهای جوان  وعوضی تر از خودم بود ،  با آن متانت ، پختگی و تسلطش روی کلمات به نسیمی آرام از دورانی از دست رفته شبیه بود. خودم را معرفی کردم؛ کمی حرف زدیم، در مورد کارهای هنری و فرهنگی، اعتقادات مارکسیستی و  تبعید خود خواسته اش درزمان شاه، و حال و روز امروزش گفت. دستم را گرفت و برد و به چند تا خانم و آقای مسن که آن طرف سالن تابلو ها را نگاه می کردند معرفی ام کرد. دیرم شده بود؛ این پا و آن پا کردم که بروم. دنبالم آمد و  بیرون فرهنگسرا بازویم را گرفت و پرسید میشه باز هم ببینمت؟ دوست داری توی محافل هنری بیشتری رفت و آمد کنی؟ اگر دعوتت کنم با من میای؟  با کمال میل قبول کردم. شدم یکی از حواریون خاص استاد که به میهمانی های بزرگ سفارت ؛ محافل ادبی و شب شعر دعوت می شد و دوست نداشت تنها برود. خیلی چیزها یادم داد و خیلی آدم ها را از نزدیک نشانم داد، محمد علی سپانلو؛ محمود دولت آبادی و….. را از نزدیک می شناخت. کم کم نزدیک تر شدیم. از همسرش جدا شده بود و دخترش که تقریبا هم سن من بود  فرانسه زندگی می کرد. خودش با مادرش در خانه ای  کلنگی و قدیمی انتهای شهر زندگی می کرد و یک پیکان قراضه سوار می شد. اما برایش اهمیتی نداشت. کلا دنیا رو جور دیگری می دید و با عقاید خودش زندگی می کرد. شاید برای همین  در عین پیری و فقر ؛قدرت عجیبی داشت. لا اقل انقدر از من قوی تر که مثل پرکاهی من را با خود بکشد و وقتی خواست که شبی منزلم میهمانش کنم و برایش پاستا بپزم ، با کمال میل قبول کنم.

از در که آمد ؛ دسته گل بزرگ رز قرمز را از  دستش گرفتم و توی گلدان گذاشتم. تعارفش کردم و نشست. چند تا از کتابهایش را که برایم آورده بود امضا کرد.  با هم شراب خوردیم؛ افتاب کم کم پایین می رفت. توی تاریک روشن غروب،  چین و چروک های صورتش از همیشه عمیق تر به نظر می رسید.شام خوردیم و از دست پختم تعریف کرد. دستم را گرفت و لبهایم را بوسید. لبهایش بوی سیگار و تجربه می داد. اسمم را صدا کرد و چانه ام را گرفت و سرم را بالا آورد : اگر ازت بخوام که با من بخوابی قبول می کنی؟ خندیدم.. کمی به خودش پیچید؛ گفت می دونم که برای تو پیرم.. من حتی دیگه مرد .. یعنی سالهاست که …دستم را روی لبش گذاشتم،  انگشتم را بوسید. دست کرد و با تردید چند تا قرص ویاگرا از جیبش بیرون کشید. قرص ها را گرفتم و روی میز انداختم. دستش را گرفتم و بردمش توی اطاق خواب . لباسهایم را با دقت، انگار چیز مقدسی را لمس می کند از تنم بیرون آورد و محکم بغلم کرد. روحش بزرگ و گرم  و تنش پیر و نرم بود و با هم تضاد ترسناکی داشت. انگار  زیر پوستش مرگ و زندگی با هم گلاویز شده بودند. شب پایین آمده بود و دیری بود که توی تاریکی لای شمد لغزیده بودیم. چشمهایم را باز کردم و پرهیب مردی را دیدم پیر، پیر، پیر.. با بدنی فرتوت و سخت شکستنی ، میان رانهای قوی و محکم من مثل حیوانی زخمی  به خودش می پیچید و موهها ی سپیدش توی تاریکی مثل مهتاب  می درخشید. چشمهایم را بستم و با خودم گفتم » این دیگه باید عشق بازی با خود مرگ باشد». و این فکر مرا تا حد مرگ تحریک کرد، همانگونه که فکر مرگ همیشه مرا سر شوق می آورد و دیوانه می کند.آن وقت دستش را میان رانهایم لغزاند و من از شدت ارتعاش لذتی که توی بدنم پخش شد، چند بار پشت سر هم به خودم لرزیدم.

  این آخرین باری بود که دیدمش. شاید برای این که با همه ی ارادتم به مرگ؛ ازش ترسیدم. زندگی از مرگ قوی تر بود و من برگشتم سراغ مردهایی  که روح و تنم را نمی فهمیدند، اما نعوذشان سفت و بی عیب و محکم بود و زیرش زندگی جریان داشت. استاد دل شکسته شد اما درک کرد؛ همانگونه که رسم استادی است.  حتی وقتی از ایران رفتم هم باز برایم می نوشت  و از زندگی ، از عشق و از چیزهای فراموش شده می گفت .

مدتی  بود ازش بی خبر بودم. دوستی از طریق ای میل خبر را داد. خبر کوتاه بود:» استاد … در گذشت». گویا نیمه های شب؛ سکته کرده بود. آن که خبر را رساند نوشته بود» من استاد را از نزدیک می شناختم، از شما بسیار برایم گفته بود. این چند خط را نوشتم تا ضمن عرض تسلیت خواهش کنم که شعرهایی را که برای شما نوشته را برایم بفرستید، می خواهیم منظومه ای از آثارش را چاپ کنیم. ما را در این مهم یاری کنید». صفحه را باز می کنم و آخرین نوشته اش را  که دو ماه پیش فرستاده دوباره می خوانم. چند خط شعر، چند کلمه ی کوتاه؛ چند کتاب، چند خاطره. آیا این همه ی آن چیزی ست که از ما باقی می ماند؟ می روم دم پنجره و به بیرون نگاه می کنم.پس استاد هم رفت! شاید باید محکم تر لای رانهایم نگاهش می داشتم.هر چند در برابر مرگ مگر جایی برای گریختن داریم؟ یک شب وسط خواب، سر و کله اش پیدا می شود. خسته و فرتوت است و  پیر ، پیر، پیر… ما نفس نفس می زنیم، می خواهیمش و همزمان می ترسیم ، دستهای با تجربه اش را میان وجود نا آراممان می لغزاند و  ما را با بزرگ ترین و آخرین ارتعاش لذت با خود می برد.

میهمان هفته: بهنام ، یک آهنگ ساز ساکن تهرون

خواب آهنگ سازها چپه
خواب می دیدم.تو فروشگاهی بزرگ بودم نمی دونم شهروند بود یا رفاه پر از جنس های جور واجور خارجی.کفش لباس ادکلن ….چند تا جنس انداختم تو چرخم و رفتم .عجب فروشگاه بی سر و تهی.جالبه که جنسای ایرونی خیلی تو قفسه ها کم بود و قیمت شون هم از جنسای خارجی گرون تر بود….دیگه از خرید چرخم پر شده بود .رفتم یکی از صندوق های خالی برای تسویه…صندوق دار که پسر بور و قد بلندی بود اروم اروم جنسامو از زیر دستگاه رد کرد و هی عدد پشت پیشخوان بیشتر شد…دست کردم از جیب عقبم کیفم رو در اوردم تا عابر بانک رو بدم…ولی عابر بانکم تو کیف نبود…یادم نیست دیشب خودم از جیبم در اوردم یا خونه جامونده…خیالی نیست یادمه چند تا تراول تو کیفم داشتم…دست کردم تو جیب کیفم ولی پولی هم نبود…صندوقدار شروع کرد چپ چپ منو نگاه کردن…سرخ شدم گفتم :یه لحظه صبر کنید…تو تموم درزای کیفم دست انداختم مگر پولی پیدا شه…دریغ از یه سکه …»آهان پیدا شد» توی اخرین درز یه اسکناس بیست تا شده پیدا کردم….با خجالت اسکناس رو باز کردم یکی از اون ده تومنی های با عکس مدرس که سال هاست دیگه جایی دیده هم نمی شه!….صندوق دار یهو مثل فشفشه از جاش بیرون پرید…گفتم الانه که خفتم رو بگیره…اومد طرفم و دستم رو گرفت …»قربان خواهش می کنم صبر کنید …ما تو فروشگاه مون به اندازه ی کافی پول داریم که مابقی پول تون رو بدیم!»…نمی دونم داشت تیکه می نداخت یا جدی می گفت؟…سریع یکی از حسابدارای فروشگاه رو صدا زد…با احترام اسکناس رو از من گرفت و اونو زیر انواع دستگاه های امنیتی اسکناس ازمایش کرد …بعد که از اصلی بودن اسکناس مطمئن شد گفت: قربان می خواین قسمتی از مابقی مونده حسابتون رو به دلار بدم؟…من فقط هاج و واج مونده بودم .صندوق دار مدیر فروشگاه رو صدا کرد …همه کارمند ها و عده ای از خریدارا هم صف کشیده بودن تا اسکناس ده تومنی با نقش مدرس رو نگاه کنن!..مدیر فروشگاه بعد از مدتی پیش من اومد و با تشکر از خرید از فروشگاه شون یه نایلون بزرگ رنگی به من داد…در نایلون رو که وا کردم چشمام چهار تا شد…توی نایلون پر بود از بسته های صدتایی اسکناس صد دلاری…یک دو سه…وای باورم نمی شه بیشتر از چهل تا بسته ی صد دلاری ! …تا اومدم به رییس فروشگاه چیزی بگم پیش دستی کرد و. گفت:الان مابقی اصلی پولتون رو براتون میارن…دو تا فروشنده با عینک افتابی (وسط فروشگاه بدون افتاب) اومدن کنار من …با دقت در یک قوطی جای جواهرات رو باز کردن…توی قوطی فقط دو تا سکه بود!…یه سکه ی دو تومنی و یه سکه ی پنج تومنی!…دیگه داشتم مطمئن می شدم جلوی دوربین مخفی ام…ولی انگار همه چی واقعی بود…همه منو چپ چپ نگاه می کردم…یه لحظه وسوسه شدم…چه طوره نایلون و بر دارم و بزنم بیرون…وای با این
همه پول چه می شه کرد…بی خیال خریدها شده پولها رو برداشتم و از فروشگاه بیرون دویدم…نمی دونم چند تا خیابون رو رد کردم تا جایی که دیگه دستشون بهم نرسه…پولها رو در اوردم بشمرم ….یک دو سه چهار بسته…دو تا سکه ! پنج بسته شش بسته….ناگهان سایه ای در کنارم دیدم …دو تا پلیس باتوم به دست با لباس سیاه کنارم ایستاده بودن…یکی از پلیس ها گفت:پول قاچاق؟؟من با ترس گفتم:قربان خود فروشگاه اینا رو به من داد!باور کنین…بعد دسته ی اسکناس های صد دلاری رو جلوشون گرفتم…پلیس دوم گفت:منظورم این سکه های قاچاقه و دو تا سکه ی دو و پنج تومانی رو نشونم داد…با خنده گفتم :اینا قاچاقه؟…اولی خیلی جدی گفت:بله طبق قانون فدرال ایالات متحده ارزهای ایرانی بدون مجوز قاچاق حساب می شه….جا خوردم و تازه متوجه شدم پلیس ها لباس های پلیس های امریکا تن شون هست…گفتم ببخشید سرکار یعنی اینجا آمریکاست؟…پلیس یه نگاهی به من کرد که مطمئن شدم الان می خواد پ نه پ بگه ولی با احترام ادامه داد:بله پس شما فکر کردید اینجا کجاست؟… من نگاهی به اطراف کردم ظاهر میدون اصلا برام اشنا نبود …گفتم :میدون فردوسیه؟…پلیس دومی از کوره در رفت و داد زد:چقدر باید از شماشرق زده ها بی احترامی و تحقیر بشنویم…تموم زندگی تون شده ایران…ای خاک بر سرتون فقط منتظرید از این کشور فرار کنید و یه جوری پناهنده بشین…حتی اسم میدونای تهران رو هم بلدید ولی میدونای شهر خودتون رو نمی شناسین….من گفتم:سرکار متوجه نمی شم من اینجا غریبم .من خودم تهرانی ام ونمی دونم اینجا چه کار می کنم!….پلیس اولی خندید و گفت:حالا از کجا که تو تهرانی هستی?! …از اون موهات که معلومه رفتی با این رنگ مو ها مشکی اش کردی؟؟برو ما خودمون ختم این کاراییم…گفتم:بابا جون مادرم من ایرانیم الان کارت ام تو کیفم نیست…اهان ببینید من الان دارم با شما فارسی صحبت می کنم!خب اصلا لهجه ندارم…پلیس دومی خندید و گفت:بعد از تصرف آمریکا تو قرن های پیش توسط ایرانیا دیگه تو آمریکا همه با لهجه تهرانی فارسی رو صحبت می کنن. مگه ما پلیس ها لهجه داریم؟…راست می گفتن فارسی شون مثل خود من بود….گفتم:سرکار ببخشید الان چه سالیه؟…گفت:1978 گفتم:میلادی؟…خندید و گفت:جوون تقویم میلادی سالهاست منسوخ شده…1978شمسی…دیگه واقعا مطمئن شدم تو خواب هستم…….به من دست بند زدن در راه رفتن به اداره ی پلیس گفتم :سرکار یه سوال…گفت : خیلی حرف می زنی سریع بگو …
گفتم :جون جدت فقط به من بگو الان تو این قرن ایرانی ها دارن چه کار می کنن؟…آه بلندی کشید کمی فکر کرد و گفت: تو این سالها که ما دست رو دست گذاشتیم اونا تمام قله های علم و اقتصاد رو بالا رفتن… می گن الان دارن پروژه های موشکی شون رو حتی به خورشید می فرستن…البته بی خود هم نیست تو ایران هر ادم معمولی روزی 23 ساعت کار مفید می کنه…گفتم :مگه می شه؟پس کی می خوابن ؟کی استراحت می کنن؟…گفت : تو نگران خودت باش که حالا حالا ها باید تو بازداشتگاه بخوری و بخوابی …راستی جوون گفتی چه کاره ای؟….آهنگسازم …نه کارت مثل ادمیزاده نه افکارت…اهان رسیدیم …برادرا بیاین اینو تحویل بگرین فکر کنم قرص روان گردون خورده….طفلی فکر می کنه یه آهنگساز ساکن تهرونه….

یک روز شنبه ی معمولی

 شبهای جمعه معمولا سر و کله شون پیدا می شد. اسم شب  ابسلوت بود. وقتهایی که سر حال بودم براشون کتلت درست می کردم؛ دور و برم می پلکیدند و کتلت ها رو داغ داغ از توی ماهیتابه کش می رفتند. بعد سه تایی  دخل ابسلوت رو می اوردیم  و ولو می شدیم کف زمین و  خوابمون می برد. ر. که دوست دختر گرفت مثلث ما ازتوازن خارج شد. شب اول  چهار تایی عرق خوری کردیم ولی هر قدر اصرار کردم دخترک با ما نخوابید، خداحافظی کردند و رفتند. من موندم و  حامد که  شلوارش را کند و توی رختخواب پرید وگفت» بزار توی تختت بخوابم. فقط بغلت می کنم؛ همین.» بعد من رو بغل کرد، شاید هم من اون رو بغل کردم. بعضی آدمها ادم رو بغل می کنن؛ بعضی آدمها میان توی بغل آدم. فکر کنم اونی که روحش پیر تر و پیچیده تره اون یکی رو بغل می کند. بین من و حامد همیشه آخرش منم که حامد رو بغل می کنم . من عاشق مردهایی هستم که آدم رو بغل می کنند. آقای و. اینجوری بود. توی بغلش آروم می شدم و خوابم می برد.  حامد می گوید آقای و. پفیوز است و هر وقت حرف آقای و. می شود گوشش را می گیرد و نمی خواهد چیز بیشتری بشنود و   بعد از چند دقیقه خوابش می برد.خوابیدن با آدمها  کار صمیمی تری  از سکس است. شاید برای این که آدمها شب توی خواب ممکن است بگوزند ولی موقع سکس کمتر کسی این کار را می کند.  وقتی آدمها با هم زیر یک لحاف می گوزند چیز ناگفته ای بین آنها شکل می گیرد .شاید برای همین چند وقتی است حامد به سرش زده که ازدواج کنیم ومن  یک دختر  ناز و کوچولو براش به دنیا بیارم. از دورنمای  ده ساله ی این ازدواج و تصویر یک زن چهل و هشت ساله  و شوهر چهل ساله حالم بد می شود. در ضمن دلم بچه نمی خواهد،  چون زندگی چیز گهی است و همه اش گه است و  نمیخوام این گه رو به کسی تقدیم کنم. روی گه تاکید می کنم و گافش را با غلظت و نفرت عجیبی  تلفظ می کنم و تفم توی هوا می پاشد. حامد با صدای بلند می خندد ؛ کلا آدم خوش خلقی است. از همون آدمهای معمولی که ازدواج می کنند؛ بچه دار می شوند، خوب پول در می آورند، خوب می خورند و می خوابند و می گایند و آخرش هم می میرند.

***

امروز یک شنبه ی معمولی دیگر بود. وقتی بیدار شدم داشت نگام می کرد. گفت صبح که دمر خوابیده بودی هوس کردم بپرم روت و بکنمت؛ برام مهم نبود که حتی جیغ بکشی یا کتکم بزنی،  تستسترون خونم از چشمم داشت می زد بیرون.  دهن دره کنان   لب تاپ را از زیر تخت بیرون کشیدم و روشن کردم.  مثل گارسونی که منوی پیشنهادی سر آشپز را با بی تفاوتی می خواند می پرسم: دو به دو؟  مقعدی؟ گروهی؟ سه تایی؟ دو تا زن یک مرد؟ یا یک زن و دو مرد؟ گفت آخری. روی لینک کلیک کردم. یک دختر چینی نازک بین دو مرد نره خر سیاه ساندویچ شده بود و از پشت  و جلو گاییده می شد. نمی فهمیدم که چرا باید دیدن چهار تا خایه را به دیدن چهار تا پستان ترجیح بدهد. نمی فهمیدم چطور می تونست در حضور یک نفر دیگر جق بزند اما به هر حال از این بهتر بود که خودش را سر صبح به من بمالد و به زور لختم کند و به التماس بیفتد که بگذار بکنمت و باز نه بشنود. دوستش داشتم اما نمی خواستمش..مدتهاست دیگه کسی را نمیخوام و چیزی نمی تواند مرا تحت تاثیر قرار دهد، حتی دیدن این زنک با آن سوراخ های گشاد شده در من هیچ حسی را ایجاد نمی کند. بلند شدم و رفتم از توی یخچال ظرف مارمالاد توت فرنگی را برداشتم و دوباره کنارش زیر لحاف خزیدم. دستش زیر لحاف حرکت می کرد و انگشت من توی ظرف مارمالاد  می چرخید. یک کم از مارمالادم برداشت و به خودش مالید و خندید. با اخم گفتم: مراقب باش دختر بچه هات رو جایی نپاشی؛ دیروز شمد ها رو عوض کردم. لحاف رو زد کنار و من  جوری که به یک کتری برقی در حال جوش اومدن نگاه می کنم نگاهش می کردم. مدتی بود که تصمیم گرفته بودم هیچ کس را  توی خودم راه ندم  و  سر صبح جق زدن مردهای متفاوتی رو بی تفاوت نگاه کرده بودم و با میهمان نوازی لبخند زده بودم و دستمال تعارفشون کرده بودم .شاید حتی وقتش بود که از دوستان دخترم هم بخوام که  جق زدنهایشان را مثل درد دلهاشون با من قسمت کنن، تازه جق زدن دخترها بریز و بپاش کمتری داشت.من می تونستم یک شاهد جق حرفه ای باشم. چیزی مثل شاهد ازدواج یا طلاق.  حتی به سرم زده بود روی پلاک در بنویسم.» در این مکان خوابیدن؛ گوزیدن، خرناس کشیدن و جق زدن صبحگاهی آزاد است ؛ دخول در این مکان جایز نیست. خدمات پس از جق شامل لبخند و دستمال کاغذی می شود».

 دستش تند تر و تند تر حرکت می کند و بعد از حرکت باز می ایستد.  لبخند بزرگمنشانه ای زدم و قوطی دستمال کاغذی را سمتش گرفتم.  دستمال را بر داشت و خودش را پاک کرد، با تاسف سرش را تکان داد و گفت: دخترک بیچاره،  اسفنکترهاش نابود شد…. گفتم آره. بلند شد و کتری را پر کرد و ظرف ها را شست.  لپ تاپ را برداشتم و ورد پرس را باز کردم. با خودم فکر کردم اگر نمی نوشتم حتی برای یک لحظه هم نمی تونستم این زندگی گه رو تحمل کنم. شیر آب را بست و پرسید شیر داریم؟ گفتم توی یخچال رو نگاه کن . در یخچال را باز کرد و شیر را برداشت ، گفت قهوه می خوری؟ گفتم آره. آفتاب وسط اطاق ولو شده بود. با خودم گفتم این متن رو همینجوری می گذارم توی وبلاگ. در یخچال  را بست و پرسید شکر؟ گفتم آره. در کابینت رو بست و گفت : اگه همیشه می تونستیم اینجوری با هم زندگی کنیم  خیلی خوب بود. زیر لب گفتم آره. گفت ولی تو نمیذاری… گفتم آره.

 

سیاه ، سفید ، ارغوانی….

 

 

ساعت زنگ میزند . بالش رو پرت می کنم تا خفه اش کنم . دوباره دراز میکشم . تمام بدنم را رخوتی کهنه فراگرفته، دلم نمیخواد از جام پاشم . کاری ندارم ، واسه چی باید پاشم ؟ سعی می کنم دوباره بخوابم اما بی فایده است ، چه حال گهی دارم ، نه خوابم میبره و نه دلم میخواد پاشم . اگر پاشم ؟   یک راست میرم تو حمام ، اما به این نتیجه میرسم حوصله حموم رفتن ندارم. اصلا کی گفته هرروز باید حمام کرد؟ یه مسواک الکی خواهم زد و توی ایینه به صورت و لبهای کف الودم خیره خواهم شد و مسلما از گودی زیر چشمم خواهم ترسید . شاید دوباره چروک های زیر چشمم را بشمارم …مثل هرروز…. بعد کمترین میزان اب را بصورتم خواهم زد و میروم اشپزخانه . قهوه مزه خاک میدهد و من نمیدانم چرا  ؟ از توی ظرف نان تکه ای نان برخواهم داشت و وقتی سعی می کنم قورتش دهم گلویم را خواهد خراشید  که تفش می کنم بیرون و باقی قهوه را در سینک  خالی خواهم کرد

بعد چه می کنم ؟ اصلا امروز چندشنبه است ؟ مسلما سه شنبه نیست پس حتی روز خرید هم نیست . اصلا  اخرین سه شنبه کی بود ؟ چه اهمیتی دارد ؟ به چیزی نیاز ندارم …. بعد چه می کنم؟ روی مبل ولو خواهم شد و به یکی از این برنامه های مزخرف نگاه خواهم کرد  و سیگار خواهم کشید و هی بخودم نهیب خواهم زد که باید برای نهار فکری کرد ، اما احتمالا چرتم خواهد گرفت و وقتی بیدار خواهم شد که دیگر وقتی برای درست کردن نهار نیست . پس سریخچال خواهم رفت و وقتی فضای پر از خالی را میبینم به یاد خواهم اورد که خیلی از اخرین سه شنبه گذشته است. چه اهمیتی دارد؟ تکه نانی از روی میز برخواهم داشت  تا دوباره گلویم را جر دهد و منهم از لجم تفش کنم بیرون و بروم جلوی تلوزیون ولو شوم و به یکی از برنامه های مزخرف چشم بدوزم و سیگار بکشم .

چشم انداز مزخرفی است و هیچ وسوسه ای را برای جدا شدن از رختخواب بمن نمیدهد . باید سعی کنم دوباره بخوابم … خواهم توانست

دوم

ساعت زنگ میزند ، خدایا چقدر خوابم میاد .پنج دقیقه میخوابم و بجایش تند تر رانندگی خواهم کرد … از وحشت در جایم مینشینم … چقدر خوابیدم؟ دیر شد… لعنتی … همزمان مسواک میزنم و دوش میگیرم و میشاشم . به خشک کردن موها نمیرسم . لیوان چایی  در دست سوار ماشین میشوم و گاز میدهم و خدا خدا می کنم به چراغ قرمز نخورم. میدانم باز دیر میرسم، البته اگر در تصادفی وحشتناک نمیرم …به درک … روی میزم انبوه پرونده ها بهم صبح بخیر میگویند . خانم سین چشم و ابرو می اید که موهای خیسم رو بپوشانم و اقای شین دوباره جوک های مسخره تعریف می کند . اقای شین خیلی غصه میخورد که من تنها میخوابم و فکر می کند من هرشب به عشق او بالش را بغل می کنم و اه های جانسوز میکشم . از تصورش چندشم میشود . این پرونده ها هم که تمامی ندارد . ساعت سه چرتم میگیرد اما باید یکساعت دیگر خودم را بکشم . از اداره که خلاص شدم میروم خرید . مادرم زنگ میزند که برای او هم میوه بگیرم و سفارش می کند حواسم باشد مثل همیشه * اشغال میوه* بارم نکنند .  ساعت ده گذشته که ماشین را در حیاط پارک می کنم . در خانه کلی لباس و ظرف کثیف بهم خوشامد میگویند و من زبانم را برایشان درمی اورم و میروم که بخوابم . معده ام تیر میکشد . بین غذای نداشته و قرص معده ، قرص را انتخاب می کنم . خواهرم زنگ میزند و دلم میخواهد بهش بگویم که چقدر خسته ام ، اما دلم نمی اید طفلک در مملکت غریب حتما دلش گرفته و خیرسرش زنگ زده با خواهر دردو دلی کند . از وحشی بودن بچه های مهدکودک میگوید و شرح مفصلی از علل گران شدن دلار و اینکه چقدر کارتل های نفتی  در این بازارسود میبرند . کارتل که میگوید یاد کارتن می افتم . .. لعنتی یادم رفت کارتن خالی بگیرم . یکماه دیگر وسط اسباب کشی کارتن خالی هم مثل هرسال نایاب خواهد شد . پای تلفن خوابم میبرد و وقتی بیدارمیشوم تلفن بوق بوق می کند . ..جهنم… فردا بهش زنگ میزنم  معذرت میخواهم . تا تختم راه درازی است . توی حال روی کوسن مبل سرم را میگذارم و…..

سوم

صدای مسیج موبایلم بند نمیاد ، با دستم دنبال گوشی میگردم ، یک چشمم را باز می کنم تا خوابم نپره ، نوشته *چشاتو باز کن، خورشید من نمی خواد طلوع کنه ؟ * خنده ام میگیرد …دیوونه …. دنبال کنترل ضبط میگردم و روشنش می کنم . نمیدونم چرا بیخودی اینقدر شادم . میرم و تنم رو به اب داغ حمام می سپارم  سفیدترین لباسی که دارم را می پوشم و خودم رو به یک صبحانه عالی مهمون می کنم .جلوی مجسمه میدون دربند می بینش و خودم رو توی اغوشش میندازم .سربازی از کانس پلیس به ما خیره شده . بهش لبخند میزنم و براش دست تکون میدم که میخنده و روشو برمیگردونه . دست هم رو میگیریم و می زنیم به کوه . میریم تا   پیچ بوسه . جایی اون بالا، بین دو تخته سنگ ، سر یک پیچ ،که وقتی کسی رد نمیشه فرصت ردو بدل کردن یک بوسه هست ….واسه همین ما اسمشو گذاشتیم پیچ بوسه  …. همیشه کوه پیمایی ما تا اینجا فقط ادامه داره و بقیه اش عجله است برای برگشتن و در هم گم شدن . توی ماشین سرمو میذارم روی شونه اش و بی خیال هیزی چشم ها میشم .

از بیرون صدای اذان میاد که نفس نفس می زنم و سرم رو روی سینه اش میذارم و با موهای سینه اش بازی می کنم . غربت غروب دلم رو میلرزونه .  بی اختیار اشکی از گوشه ی چشمم پایین می افته . از اینکه این فقط خوابی شیرین باشه و در پسش یک بیداری تلخ ، می ترسم . خیسی اشک، روی سینه اش بهش میگه که باید در اغوشم بگیره و اینقدر نگهم داره تا  هق هق ام بند بیاد و بفهمم دنیایی به وسعت اغوش یک مردمی تواند جایی امن برای من باشد و مرا به این باور برساند که زندگی  می تواند عاشقانه ای ارام باشد و بس …

 

 

 

 

میهمان هفته :رزیتا از ایران

دکمه مانتو

روزهای گرم خرداد 84 بود. عده ای از طرفداران دوم خرداد و خاتمی، که هنوز به اصلاحات امیدوار بودند از کاندیداتوری معین حمایت میکردند و عده ای دیگر به صف هاشمی و کرباسچی پیوستند و من ناامید از اصلاحات، رأی دادن برایم هیچ معنایی نداشت. آنقدر برای پیدا کردن کار به این در و آن در زده بودم تا توانسته بودم در یک شرکت خصوصی- که مدیرش رئیس ستاد هاشمی در شهر کوچکمان بود- کار پیدا کنم.  هر بار که مدیر شرکت سعی میکرد به یکی از میتینگها دعوتم کند با صراحت میگفتم که انتخابات را تحریم کرده ایم و دیگر برایمان فرقی نمی کند که سردار سازندگی رئیس جمهورمان باشد یا شهردار سابق تهران. 50 هزار تومان کروبی هم مشکلی از بیشمار مشکلات اقتصادی خانواده من حل نمیکرد. تنها فعالیت سیاسیمان محدود میشد به مسخره کردن احمدی نژاد و دارو دسته اش! فردای انتخابات منتظر رئیس ستاد هاشمی بودیم تا از فرمانداری آخرین نتیجه ی انتخابات را بیاورد. از چهره درهمش میشد فهمید که هاشمی شکست خورده. از وقتی  رابطه مان بیشتر از یک مدیر و کارمند شده بود اتاقی در اختیارم گذاشته بود تا هم من راحتتر کار کنم و هم او!!

دستش را که به دور گردنم انداخت لبهایش را بوسیدم وبا لبخند موزیانه ای گفتم خیلی ناراحت شدی؟ بیخیال مثل همیشه و خواب آلود گفت نه. دستش را به زیر مقنعه ام برد تا دکمه مانتوام را باز کند. سینه ام را که میمالید گفت: اگر شما انتخابات رو تحریم نمیکردید…

از شرکتش که رفتم رابطه مان کمتر شد. به تهران که می آمدم شبی را در ویلای لواسان یا آپارتمان سعادت آبادش می گذراندم؛ تا چند روز پیش که بعد از مدتها بیخبری، از دفتر کارش تماس گرفتند و قرار ملاقاتی را ترتیب دادند. احتمال دادم که میخواهد پیشنهاد کاری در شرکتش بدهد. میدانستم به قالیباف نزدیک شده و کارش را گسترش داده. من که دلِ خوشی از کار فعلی و مدیر بداخلاق و سختگیرش نداشتم و تصمیمم را برای تغییر کار گرفته بودم این دعوت را به فال نیک گرفتم. استعفایم را نوشتم و در کشوی میزم گذاشتم. مرخصی گرفتم و به تهران آمدم.

از اتاق دربسته ای در شرکتش خبری نبود. پارتیشنها میز او را از بقیه جدا میکرد. پس قرار بود واقعاً در رابطه با کار صحبت کنیم؛ هرچند باز هم توانست با زیرکی متلکهای سکسیش را بگوید. از اعتمادی که به من دارد گفت و از اتفاقاتی که در انتخابات آینده ممکن است بیفتد. میان صحبتهایش چندین بار از منشی اش خواست تا ملاقاتی را با جناب شهردار برایش ترتیب دهند. تمام راه را به پیشنهادش فکر کردم. شب که به خانه رسیدم و تلویزیون را روشن کردم، قالیباف مهمان برنامه دیروز، امروز، فردا بود.

 امروز صبح که به شرکت آمدم نامه ی استعفایم را پاره کردم؛ هرچه بود مدیر بداخلاقم، کاری به دکمه ی مانتوام نداشت.

اعلامیه

دوست عزیز مون  بابک،  داستانی از میلان کوندرا را ترجمه کرده اند. این داستان برای اولین بار است که به فارسی ترجمه میشود.  لینک دانلود پی دی اف این فایل را با اجازه ی استاد ارجمند بابک نازنین برای شما دوستان  می گذاریم. باشد که بخوانید و لذت ببرید،  

بشتابید که غفلت موجب پشیمانی است.

رالف بودن

توی آزمایشگاهی که توش روی پروژه ی لعنتی دکترام کار می کنم، آدمهای زیادی داریم. از بین همه ی این آدمها؛ رالف شخصیت مورد علاقه ی من است. رالف هر روز آشغال ها را جمع می کند؛ نامه ها را می برد و از کل ساختمان نگهبانی می کند. رالف حدوداٌ شصت ساله ، بی نهایت آرام و خوش حال است.  بقیه ی آدمهای اون آزمایشگاه ، من جمله من ، به یک گروه آدم دیوانه و بدحال بیشتر شباهت داریم. همیشه در حال دویدنیم، عصبی و بدخلق و تحت فشاریم ، و اون قدر مشغول کاریم که یادمان می رود کی ناهار بخوریم، کی بخندیم و کی به خانه برگردیم. رالف برعکس،وقتی وارد اطاق می شود همیشه لبخندی بر لب دارد و آهنگ آشنایی را با سوت می زند. در را که باز می کند؛ موجی از آرامش در فضای آزمایشگاه می پیچد و  به ما یاد اوری می کند که زندگی آن بیرون هم در جریان است، پرنده ها روی شاخه ها می خوانند و آفتاب توی آسمان می درخشد. رالف  هیچ مقاله ای توی هیچ نشریه ی معتبری ندارد اما حواسش به همه چیز هست؛ آدمها را می بیند و وقتی از کنارشان رد می شود  لطیفه ای برای گفتن دارد.  من شاید ده سال پیش به آدمی مثل رالف حتی نگاه هم نمی کردم. رالف از نظر من یک آدم » حداقل» بود.از اون آدمهایی که بودن و نبودنش به حال دنیا فرقی نداشت. من آدمهای سخت کوش، عصبی و جاه طلب را دوست داشتم. آدمهای مهمی  که در بهترین حالت شبیه استادم می شدند: پیر مردی منظم و دقیق که همیشه نصفه ی خالی لیوان را می بیند و هیچ وقت راضی نیست. مردی با ذکاوت فوق العاده و کمال طلبی بیش از اندازه  با بیش از چهل و چند مقاله در معتبرترین نشریات علمی جهان.

**

پدرم بیشترین کسی بود که از قضیه ی درس خوندن من استقبال کرد. خوشحالی پدرم از این جریان آنقدر زیاد بود که من حتی جرات نکردم  بگم که این روزها دیگه برای من دانشمند بودن ، اگر بخواهد ماحصلش عصبیت و بد خلقی و فشار باشد، هیچ اهمیتی ندارد.اولویت های من عوض شده بود. ترجیح میدادم که شبیه رالف باشم، کارم را ،حتی اگر جا به جا کردن زباله باشد؛ درست انجام بدم  و به آدمهای دور و برم با سوت زدن یک آهنگ انگلیسی قدیمی کمک کنم. پدرم اما این جور چیزها را نمی فهمید. پدرم  دخترهای بقول خودش » با وجود » را تحسین می کند. اکثر دخترهای » باوجود» فامیل ما ، دخترهایی زشت و  جدی، با موههایی چرب و دم اسبی  و سلیقه ای وحشتناک در لباس  و البته چند تا مدرک از دانشگاههای معتبر دنیا هستند. پدرم همیشه وقتی صحبت اون دختر ها می شد می گفت» فلانی دختر با وجودی است» . توی لحنش البته کنایه ی ظریفی بود که من می فهمیدم ولی به روی خودم نمی آوردم.

**

چند ماه بود که سعی کرده بودم دختر باوجودی باشم. دقیق و جدی و پرکار شده بودم، شب و روز روی پایان نامه ام کار  می کردم و مشروب و مرد رو از زندگیم حذف کرده بودم. انقدر دختر با وجودی شده بودم که هر بار توی ایینه نگاه می کردم حالم بد می شد. چیزی برق نگاهم را دزدیده بود ، دماغم  باد کرده بود و گوشه ی  لبهایم به نحو عجیبی به سمت زمین پایین کشیده بود. امروز نتیجه ی گزارش سالیانه ام رسید. استادم زیر گزارش نوشته که پیشرفت من » در حد نزدیک به حداقل کیفیت مطلوب می باشد».  گزارش را می بندم و منگ و بی حرکت از پنجره به بیرون نگاه می کنم. بعد از این همه تلاش، حداقل کلمه ی بی نهایت تحقیر آمیزی به نظر می رسد. به طور همزمان چند فکر به مغزم می رسد: نامه ای بنویسم و به استادم فحش بدم، وسایل شخصی ام را جمع کنم و برم و دیگه هرگز بر نگردم، یا این که تلاشم را چند برابر کنم و بهش ثابت کنم که در مورد من اشتباه می کرده حتی به قیمت این که از این هم زشت تر بشم و احتمالا تا قبل از مراسم فارغ التحصیلی سرطان پستان بگیرم.

 هیچ کدوم از گزینه ها چنگی به دل نمی زند. تصمیم می گیرم که هیچ تصمیمی نگیرم. چیز و میزم رو بر می دارم و قبل از ساعت از محل کار می زنم بیرون،  هنگام خروج می خورم به استادم. با نگاه تعجب آمیزی نگاهم می کند، رویم را بر می گردانم. وقتی رد می شود از پشت نگاهش می کنم. پیرمردی ست قوز کرده ، بد بین و وسواسی و تنها. از پشت حتی از من هم مفلوک تر به نظر می رسد. هر قدر فکر می کنم دلم نمی خواد مثل استادم باشم. توی راه بعد از مدتها یک بطری شراب می گیرم و ته اتوبوس یواشکی سر می کشم. وقتی از اتوبوس پیاده می شم پسر لنگ درازی سوار دوچرخه از کنارم رکاب زنان رد می شود؛ موههای طلایی اش توی باد  می رقصد. برای اولین بار در طول روز لبخند می زنم. من یک آدم » حداقل » هستم و به تخمم هم نیست. در رو باز می کنم و می دوم و  توی آیینه نگاه می کنم . زنی وحشی  توی ایینه چشمهایش برق می زند. پدرم حق داشت: من دختر باوجودی نیستم، من نمیخوام آدم مهم و موفقی باشم، اگر لازمه اش این باشد که به حقیقت وجودی هیچ کس دیگری به جز خودم پای بند باشم.  من حاضرم به همه ی ارمان ها یی که هیچ وقت مال من نبوده خیانت کنم تا برق نگاهم را نگه دارم و برای باقی عمرم  هیچ نقشه ای نداشته باشم جز آنکه سوت بزنم.. سوت بزنم و  آرام ، راضی و شاد باشم…. درست مثل رالف.