ساعت زنگ میزند . بالش رو پرت می کنم تا خفه اش کنم . دوباره دراز میکشم . تمام بدنم را رخوتی کهنه فراگرفته، دلم نمیخواد از جام پاشم . کاری ندارم ، واسه چی باید پاشم ؟ سعی می کنم دوباره بخوابم اما بی فایده است ، چه حال گهی دارم ، نه خوابم میبره و نه دلم میخواد پاشم . اگر پاشم ؟ یک راست میرم تو حمام ، اما به این نتیجه میرسم حوصله حموم رفتن ندارم. اصلا کی گفته هرروز باید حمام کرد؟ یه مسواک الکی خواهم زد و توی ایینه به صورت و لبهای کف الودم خیره خواهم شد و مسلما از گودی زیر چشمم خواهم ترسید . شاید دوباره چروک های زیر چشمم را بشمارم …مثل هرروز…. بعد کمترین میزان اب را بصورتم خواهم زد و میروم اشپزخانه . قهوه مزه خاک میدهد و من نمیدانم چرا ؟ از توی ظرف نان تکه ای نان برخواهم داشت و وقتی سعی می کنم قورتش دهم گلویم را خواهد خراشید که تفش می کنم بیرون و باقی قهوه را در سینک خالی خواهم کرد
بعد چه می کنم ؟ اصلا امروز چندشنبه است ؟ مسلما سه شنبه نیست پس حتی روز خرید هم نیست . اصلا اخرین سه شنبه کی بود ؟ چه اهمیتی دارد ؟ به چیزی نیاز ندارم …. بعد چه می کنم؟ روی مبل ولو خواهم شد و به یکی از این برنامه های مزخرف نگاه خواهم کرد و سیگار خواهم کشید و هی بخودم نهیب خواهم زد که باید برای نهار فکری کرد ، اما احتمالا چرتم خواهد گرفت و وقتی بیدار خواهم شد که دیگر وقتی برای درست کردن نهار نیست . پس سریخچال خواهم رفت و وقتی فضای پر از خالی را میبینم به یاد خواهم اورد که خیلی از اخرین سه شنبه گذشته است. چه اهمیتی دارد؟ تکه نانی از روی میز برخواهم داشت تا دوباره گلویم را جر دهد و منهم از لجم تفش کنم بیرون و بروم جلوی تلوزیون ولو شوم و به یکی از برنامه های مزخرف چشم بدوزم و سیگار بکشم .
چشم انداز مزخرفی است و هیچ وسوسه ای را برای جدا شدن از رختخواب بمن نمیدهد . باید سعی کنم دوباره بخوابم … خواهم توانست
دوم
ساعت زنگ میزند ، خدایا چقدر خوابم میاد .پنج دقیقه میخوابم و بجایش تند تر رانندگی خواهم کرد … از وحشت در جایم مینشینم … چقدر خوابیدم؟ دیر شد… لعنتی … همزمان مسواک میزنم و دوش میگیرم و میشاشم . به خشک کردن موها نمیرسم . لیوان چایی در دست سوار ماشین میشوم و گاز میدهم و خدا خدا می کنم به چراغ قرمز نخورم. میدانم باز دیر میرسم، البته اگر در تصادفی وحشتناک نمیرم …به درک … روی میزم انبوه پرونده ها بهم صبح بخیر میگویند . خانم سین چشم و ابرو می اید که موهای خیسم رو بپوشانم و اقای شین دوباره جوک های مسخره تعریف می کند . اقای شین خیلی غصه میخورد که من تنها میخوابم و فکر می کند من هرشب به عشق او بالش را بغل می کنم و اه های جانسوز میکشم . از تصورش چندشم میشود . این پرونده ها هم که تمامی ندارد . ساعت سه چرتم میگیرد اما باید یکساعت دیگر خودم را بکشم . از اداره که خلاص شدم میروم خرید . مادرم زنگ میزند که برای او هم میوه بگیرم و سفارش می کند حواسم باشد مثل همیشه * اشغال میوه* بارم نکنند . ساعت ده گذشته که ماشین را در حیاط پارک می کنم . در خانه کلی لباس و ظرف کثیف بهم خوشامد میگویند و من زبانم را برایشان درمی اورم و میروم که بخوابم . معده ام تیر میکشد . بین غذای نداشته و قرص معده ، قرص را انتخاب می کنم . خواهرم زنگ میزند و دلم میخواهد بهش بگویم که چقدر خسته ام ، اما دلم نمی اید طفلک در مملکت غریب حتما دلش گرفته و خیرسرش زنگ زده با خواهر دردو دلی کند . از وحشی بودن بچه های مهدکودک میگوید و شرح مفصلی از علل گران شدن دلار و اینکه چقدر کارتل های نفتی در این بازارسود میبرند . کارتل که میگوید یاد کارتن می افتم . .. لعنتی یادم رفت کارتن خالی بگیرم . یکماه دیگر وسط اسباب کشی کارتن خالی هم مثل هرسال نایاب خواهد شد . پای تلفن خوابم میبرد و وقتی بیدارمیشوم تلفن بوق بوق می کند . ..جهنم… فردا بهش زنگ میزنم معذرت میخواهم . تا تختم راه درازی است . توی حال روی کوسن مبل سرم را میگذارم و…..
سوم
صدای مسیج موبایلم بند نمیاد ، با دستم دنبال گوشی میگردم ، یک چشمم را باز می کنم تا خوابم نپره ، نوشته *چشاتو باز کن، خورشید من نمی خواد طلوع کنه ؟ * خنده ام میگیرد …دیوونه …. دنبال کنترل ضبط میگردم و روشنش می کنم . نمیدونم چرا بیخودی اینقدر شادم . میرم و تنم رو به اب داغ حمام می سپارم سفیدترین لباسی که دارم را می پوشم و خودم رو به یک صبحانه عالی مهمون می کنم .جلوی مجسمه میدون دربند می بینش و خودم رو توی اغوشش میندازم .سربازی از کانس پلیس به ما خیره شده . بهش لبخند میزنم و براش دست تکون میدم که میخنده و روشو برمیگردونه . دست هم رو میگیریم و می زنیم به کوه . میریم تا پیچ بوسه . جایی اون بالا، بین دو تخته سنگ ، سر یک پیچ ،که وقتی کسی رد نمیشه فرصت ردو بدل کردن یک بوسه هست ….واسه همین ما اسمشو گذاشتیم پیچ بوسه …. همیشه کوه پیمایی ما تا اینجا فقط ادامه داره و بقیه اش عجله است برای برگشتن و در هم گم شدن . توی ماشین سرمو میذارم روی شونه اش و بی خیال هیزی چشم ها میشم .
از بیرون صدای اذان میاد که نفس نفس می زنم و سرم رو روی سینه اش میذارم و با موهای سینه اش بازی می کنم . غربت غروب دلم رو میلرزونه . بی اختیار اشکی از گوشه ی چشمم پایین می افته . از اینکه این فقط خوابی شیرین باشه و در پسش یک بیداری تلخ ، می ترسم . خیسی اشک، روی سینه اش بهش میگه که باید در اغوشم بگیره و اینقدر نگهم داره تا هق هق ام بند بیاد و بفهمم دنیایی به وسعت اغوش یک مردمی تواند جایی امن برای من باشد و مرا به این باور برساند که زندگی می تواند عاشقانه ای ارام باشد و بس …