این نقاشی را دوست دارم. اولین نقاشی اکسپرسیونیستی تاریخ هنر -اثر جاودانه ی ادوارد مونش- که بعد ها تبدیل به نمادی از تشویش و اضطراب انسان عصر حاضر شد. اگر دست کشیدن روی دیواره های جنون را بتوان تصویر کرد این تابلو حرفی برای گفتن باقی نمی گذارد. خطوط معوج و فضای سرخ رنگ و پلی که به حالت معلق در آمده است و انگار عقل را به جنون پیوند می زند… موجود مفلوکی که جیغی که از ته گلویش بیرون می آید کل وجودش و فضا را به ارتعاش می آورد… پل و انسان و اضطراب و ارتعاشی که با خطوط منحنی در هم می پیچد .لازم نیست اهل هنر یا فلسفه باشیم تا عمق رنج و تشویش و تنهایی این موجودی که وجودش همه جیغی شده است را درک کنیم. شاید حتی اگر کمی گوش بدهیم صدای جیغش را هم بشنویم.این نقاشی چنان با روح ما ارتباط برقرار می کند که گویا نقاش به جای رنگ همه ی روح اش را بر روی بوم پاشیده است. و اگر برای هنر بتوان تعریفی قایل شد این اثر غایت آن است
ما نمی دانیم بر سر آنکه بر روی پل ایستاده و جیغ می کشد چه آمده است. ما حتی نمی دانیم که او زن است یا مرد. حتی نشانه های انسان بودن هم در او آن چنان نا مشخص است که جز جمجمه ای بزرگ و جسمی دفرمه چیز دیگری ترسیم نشده است. ما در مورد دلیل این رنج چیزی نمی دانیم اما انقدر می دانیم که جنس رنج و سرگشتگی و اضطراب او برای ما ( ما آدمهای شاد و سالم ) آشناست. می توانیم درک کنیم که این موجود چقدر تنهاست و در گرداب چاله های روحی خودش چگونه دست و پا می زند و حتی دو نفر رهگذری که دورتر روی پل ایستاده اند هم نمی توانند به او کمکی کنند.
بودا می گوید که زندگی رنج(دوکا) است.رنج، سرگشتگی، تشویش و تنهایی حقیقت زندگی است .بالاخره هرکدام از ما با این رنج جایی گلاویز خواهیم شد. شاید غروب روز یک آرام به هنگام عبور از پل یقه مان را بگیرد، شاید عصر یک روز بارانی به سراغمان بیاید.بالاخره روزی فرا می رسد که رنج بودن ما را به زانو در می آورد و وجودمان را از هم فرو می پاشد و این جیغ بنفش را از ته وجودمان بیرون خواهد کشید.مثل جیغ زنی حامله که جنینش را به دنیا پرتاب می کند. مثل جیغ جنین خون آلود وقتی با قیچی سرد و تیز بند نافش را می برند. سوال این است که آیا ما می توانیم از این جیغ فراتر برویم یا نه ؟ آیا ما می توانیم از این رنج چیزی خلق کنیم؟ آیا ما می توانیم مثل مونش از جیغ مان اثری جاودانه بسازیم و به جاودانگی بپیوندیم یا برای همیشه روی این پل معلق جیغ زنان بر جای خواهیم ماند.
تقدیم به شاهزاده ای در غربت .
ترقه گفت:
سلام
اولین شدم
برای اولین بار
رهگذر گفت:
یکی بگه اون دونفر دارن میرن یا دارن میان؟
من که فکر میکنم اون روح خود نقاش هستش،چند وقت پیش یه دوستی آزم خواست کمکش کنم برای نوشتن مطلبی درباره دغدغههای انسان قرن ۲۱ منم همین تصویر رو براش ایمیل کردم،بعد از چند روز جواب داد که از نوشتن اون مطلب منصرف شده.
نسوان گفت:
ظاهرا این نقاشی بر اساس تجربه ی شخصی خود مونژ بوده و یک روز روی پل احساس می کنه که تمام طبیعت از درون وجودش میخواهد فریاد بکشد. دو تا از دوستانش هم همراهش بودند وقتی این حمله عصبی را تجربه می کرده. که توی نقاشی همون دو تا رهگذر هستند که می بینی..
مونش گفته که روزهایی که این نقاشی را می کشیده در انتهای حدود بوده و چیزی در نزدیک مرز جنون
و بعد از اون رویای عاشق شدن را برای همیشه به فراموشی سپرده.
دنیای عجیبی است نه؟ برای اینکه دیوانه نشی باید رویاهات رو تاخت بزنی!
mymoonice گفت:
در اتاقی روی مبل نشسته
فریادی بالقوه درون سینه اش
مرد مبل راهول میده
سَر میخوره از این طرف اتاق به طرف دیگر
فریادهایی که بر سر و رویش آوار میشود
راه فراری هست؟
میلرزد و میاندیشد
میلرزد و میاندیشد
مرد هوار میکشد
و او فریادی را درون سینه اش حبس میکند
میاندیشد
میاندیشد
میاندیشد
میاندیشد
میاندیشد
بلند میشود
ساکت و آرام
بار و بنه اش را میبندد و میرود
ساکت و آرام
نه دادی نه فریادی نه حرفی
برای همیشه میرود
mymoonice گفت:
یکی از هزاران فریادهای حبس شده درون سینه ام
شیرین گفت:
این مطلب امروزت را خوب ننوشتی. به نظرم یک مقدار بی روح شده.
نسوان گفت:
Thanks for the comment. You R right, I wasn’t in a good mood 😦
pooriai گفت:
این دقیقا تمام تمام آرزوی منه!
این که یه کاری، یه کاری انجام بدم که ثبت بشم. نمی دونم چقدر ولی کمِِ ِ کم!
چند سالی، چند ماهی؛ نه حتی چند ساعت بیشتر زنده میمونم بعد از مُردنم
نمیدونم بلاگم رو دیدین یا نه! آشفته ام رو، گناه ام رو یا خشمم!!! همشون تلاشم این بوده که یه کاری کنم که از احساسات و تجربیاتم چیزی خلق کنم که …….!!!!
.
.
آشفته: http://pooriai.wordpress.com/2009/05/08/ashofte
سین یا اسکارلت : Sin (scarlet)i
.
.
REGNA یا همون Anger
.
خلاصه تمام تلاشم اینه که بتونم همه ی احساساتم رو ،همه تجربیاتم رو، هر چیزی که میفهمم یا … ثبت کنم . به امید اینکه چند سالی بعد از مرگ . بیشتر زنده باشم!ا نشون بدم به همه دنیای پوریایی رو!
نسوان گفت:
میخونم بلاگت رو بچه جان! خوبی، آفرین،،نقاشیت مایه داره، منو یاد مودیلیانی انداخت اشفتگیت…کار هاشو که دیدی؟ اگه تونستی فیلمش رو هم ببین، بینظیره! راستی تو با اون ناخون ها چجوری گیتار میزنی؟؟؟
pooriai گفت:
مرسیییی لطف داری!!!
من عاااااااااااااااااااااااااااااشق مودیلیانیم!! فیلمشم چند باری دیدم!!! یکی از برنامه های آینده ی زندگانیم اینه که برم اون جاهایی که اون بوده!! اون خیابون ها و کوچه ها …. چیزایی که دیده!! اونجایی هم که الان خوابه دوس دارم ببینم!!
.
.
.
این ناخون های دست راسته :دی دست چپم کوتاس!
Sam گفت:
در جواب سوال آیا میتوانیم…………، جایی نوشته بود: اگر نمیتوانی خود را بالا ببری، مثل سیب باش که با افتادن ت اندیشه را بالا ببری.
Sam گفت:
ولی در مورد نقاشی،
تفاوت آدم ها برام جالبه، اگر یک نفر از من بپرسه که از این نقاشی چه میفهمم، جواب میدم که این خانومه با اون ۲ نفری که دارند به بهش نزدیک میشوند مشکل داره و برای طلب کمک جیغ میزنه، و یا یک کسی ش افتاده تو آب و کمک صدا میکنه. جدی میگم، واقعاً این چیزهای را که شما نوشتید و به تنهایی و رنج انسان و تولد بچه ربط دادی اصلا نمیفهمم. ببخشید، منظوری ندارم ولی نوشته ات را چند بار خواندم ولی ارتباط این تابلو را با مطلب گفته شده نفهمیدم. فکر میکنم این ادراک یک ژن مخصوصی میخواد که من ندارم. میدونم تو دلت چی داری بهم میگی، هر چی از دوست رسد نکو است. ولی clear بودن را به همه چیز ترجیح میدم.
نسوان گفت:
کامل برام قابل درک بود،سام عزیز .
من ۱۳ سال با مردی زندگی کردم که هر وقت ازش خواستم برام یک شاخه گل بگیره گفت: گل رو که نمیشه خورد! گل آخه به چه دردی میخوره
آدم خنگی نبود خیلی هم از من باهوش تر بود اما بطور خیلی ساده دنیا رو خطی و کاربردی میدید.
اتفاقن آدم هایی مثل تو خیلی بهتر زندگی میکنند.
….خوش به حالت!
prince گفت:
«اگر یک نفر از من بپرسه که از این نقاشی چه میفهمم، جواب میدم که…»
تجلی بارز یک مرد مریخی.
عملگرا و مساله حل کن.
اصولا-و نه همیشه- نژاد مذکر در خود احساس تامل نمیکنه…
در مقابل یک احساس , سریع پروتکل میچینه:
ایا احساس مطلوبه یا نه؟ دلیلش چیست؟ نتیجه اش چیست؟
ایا باید پاسخی بدهد؟ چگونه؟
اما نژاد مونث معتاد به توصیف , در خود احساس بودن و کاستن از تنش وجودش با socialization هست.
مراد از بیان مشکل و جیغ و حرف زدن , لزوما گرفتن پاسخی و کمکی از خارج نیست.
اندورفینهای مغز زن با همین فعالیت مذکور قسمتی از اسایش مورد نیاز رو فراهم میکنند…
در copping با محرکها , زن با بیان دردش از استرسش تا حدی می کاهد.
در عوض مرد با حل مساله و ارائه راه حل طلب ارامش میکند.نمیفهمد که گاه زن صرفا خواستار شنیدن است همانطور که زن از معنی اعمال مرد و عملگرایی بظاهر بیخیال او ,غافل است.
نسوان گفت:
هیچ نشانه ای دال بر اینکه انکه جیغ می زند مرد است وجود ندارد. حتی بعضی او را زن توصیف می کنند. بیشتر به نظر میاد که نقاش تاکید بر عدم جنسیت این موجود داشته…
تو چچوری به این نتیجه با این قطعیت رسیدی؟
PRINCE گفت:
ویولا! منظور از مرد «sam» و از زن » تو» بودی.
در واقع کامنت من در جای پاسخ سامه.اینطور نیست؟
نسوان گفت:
پرینس عزیز
اما مونش که نقاش این اثر بود یک مرد است. هستند مردهایی که حس هم دارند و انقدر درگیر پروتکل چیدن نیستند که حس ها را ببینند. تمام نقاش ها و موسیقی دانها و کارگردان های مرد را می تونم برات نام ببرم.
هستند زنهایی که مثل یک چوب خشک هستند. اگر بهشون این نقاشی را نشون بدی میگن پناه بر خدا! یارو دیوونه است!
این به نظر من به مرد و زن بودن نیست.به نحوه ی تعامل ما با دنیا بر می گردد.
PRINCE گفت:
اه ویولا! ایراد بنی اسرائیلی را به رخ نکش…عین همان بلایی که در پست بعدی سر لیلیت اوردند.
مومنه ,من و تو خوب میدونیم که 0 و 100 مربوط به دنیای اسطوره است نه؟
مرد بودن و زن بودن که هیچ! شما بگردی حتی یه گربه ای رو هم پیدا میکنی که جوجه یا موش را نخوره یا سگی که با گربه رفیقه…
منظور trend کلی و سوگیری کلی جمعیت مرد یا زن هست.
برای این که راحتتر جای بیافتد , منظور از مرد و زن را «نقش» مرد و زن بگیر.
دربعضی خانواده ها ,زن نقش مرد و مرد نقش زن رو بازی میکنه. (نقش سنتی مرد و زن را)
ثالثا من گفتم مرد مریخی چنینه ولی نگفتم که هر مردی مریخیه, گفتم؟
راستی نگفتی , batman نولان رو دیدی؟(این اخریه) نظری راجع به کاراکتر جوکر نداری؟
(ان گزاره های مرد و زن رو از خودم که نگفتم. طرف یه روانپزشک شارپ اینکاره بود)
poor گفت:
شما همیشه خوب مینویسید و من همیشه پست نسوان را میخوانم .اما این بار نوشته از جنس دیگریست !!! انگار نویسنده هم مانند این تصویر سر ا پا فریاد و عصیان شده . بیکباره پوسته ملاحظه و سیاست مداری را با چاقویی از جنس قلم بی باک دریده است .دست مریزاد .چه پایان گویایی ! فریاد کردن بوسیله خودکشی انتخاب بسیاری از ایرانیان غربت نشین است . بقول دوستی اگر در برابر این زندگی که پارس می کند و این زمین که خار می خلد و این آسمان که بلا می ریزد ، ایستادگی نکنیم . اگر به نشستن در تاریکیها و غمها خو گرفته ،اگر باور نکنیم که از درون شب تار ، گل صبح می شکوفد . البته که از زندگی سیر می شویم .فریاد می زنیم و عصیان می کنیم .و قبل از مرگ می میریم . با هم مروری به فریاد ایرانیها بکنیم .
. پناه بردن صادق هدایت به گاز برای خودکشی و جان دادن غریبانه اش در پاریس،
· مرگ به اصطلاح خودخواسته امثال دکتر حسن هنرمندی (شاعر، ادیب و مترجم بلند پایه ایرانی، مترجم مائده های زمینی آندره ژید) ، مرگ اسلام کاظمیه از بنیان گذاران کانون نویسندگان ایران که مهر۱۳۵۶ در هفتمین شب شعر تهران (انستیتو گوته) با آقای داریوش آشوری برنامه داشت و پیرامون تاریخچه کانون نویسندگان و ارتباط آن با قانون اساسی سخنرانی کرد،
· پرتاب شدن نیما پسر آقای نعمت میرزاده (میم آزرم) از طبقه هفتم ساختمان،
· سوختن آن نقاش ایرانی در اسپانیا،
· اینکه محمدعلی بهرامیان (مجسمه ساز) خود را پنجره محل کارش به بیرون پرتاب میکند…
· اینکه مجتبی میر میران خود را در عراق دار میزند،
· اینکه پسر دکتر اسماعیل خویی (هومن) خود را سیم پیچ میکند و به برق میچسباند تا بمیرد،
· اینکه ژاله (مرضیه، پ) در پاریس خود را زیر ترن میاندازد و،
· اینکه منصور خوش خبری زیر چرخهای بیرحم قطار در سال هشتاد و پنج تکه تکه میشود،
· خودکشی های دردناکی که بعد از فاجعه گاپیون روی داد،
· خودکشی غمانگیز غزاله علیزاده ـ
(در همه این وقایع تلخ) جُدا از مسئولیت خود فرد که باید روی آن انگشت گذاشت، نکتهها نهفته است.
خرزهره گفت:
++++
نسوان گفت:
داداش تو که دستی دستی مارو کردی تو گور! حالا یکمی بجای این حرفا بیاین آدم رو دلداری بدین! با این آماری که شما دادی ما از اینکه هنوز از رو لبه بالکن نپریدیم احساس شرمندگی کردیم به مولا قسم
خرزهره گفت:
مگه من مردم که تو بپری پایین
نسوان گفت:
+++
***
boos,,boos,,booooos!
خرزهره گفت:
دو بار آدرس خواستی. گذاشتم. دیدی این کاره نیستی.
pooriai گفت:
مدتیه که وقتی از پله های تختم میرم بالا ، به خودم میگم چه خوبه خواب! وقتی میرم زیر پتو میگم کاش فردا بیدار نشم!ا
ولی همیشه صُب مجبورم بیدار شم!ا آخرش به زور !!ا
.
کاش میشد خواب بمونی!ا
.
کاش میشد بیدار نشی!!ا
jack morrison گفت:
گذشتن از عاشقی برای فرار از جنون….تحلیل جالبیه
arsha گفت:
وای خیلی جالبه!
منم یه بچه خواهر دارم نقاشی هاش عین این اقاست! یادم باشه یکیشو بیارم یه دونه از این تحلیل ها و انالیزا واسش بگید , مطمئنم مامانش خیلی خوشحال می شه!
سلام عرض شد 😉
گیتی گفت:
ویولتا…شوک شدم ، همین !!
یعنی این گیرنده هات رو به کدوم کهکشانه بگو من مال خودم رو برگردونم یک ور دیگه !!.. والله ، اینم شد زندگی !!
یکهفته است روحم پشت و رو شده… همه اش دور و ورم از آدم و جانور و نبات دارن جیغ می زنن…
می دونی چیه ؟؟ اصلا ما این جاودانگی رو نخواستیم …. میشه روی این پل یک ملاقات با صاحب پل داشت یا نه ! کارش دارم ناجور !
lمک گافین گفت:
جیغ! و متعلقاتش نشان از لحظه ای دارن که ما بی پرده با عدم و هیچی روبه رو میشیم.عدم به مثابه اون فضای خالی که ما زندگی و معقولات و ادراکات و آرزوهامون رو به دورش می سازیم.عدم و هیچی و پوچی فضای خالی است که ما چون کوزه گر به دورش کوزه ای می سازیم.در این لحظات ناب،در این لحظات کابوس وار ابن کوزه ترک بر می داره،عدم با تمام قدرتش به صحنه می آد و عین دیو تنوره میکشه و به استهزا می گیره تمام زندگی و باورها و دلخوشی هامون رو!
می تونیم مثل بودا رفتار کنیم و به محض دیدن مرده ای و بیماری و پیری،تمام هستی رو به رگبار بهتان و نفرین و شماتت ببندیم.یا چون زرتشت نیچه به این نیروی جدید(پوچی) آری بگیم. تمام جدیت ها رو به دور بریزیم و بدونیم که پوچی و هیچی هسته اصلی زندگی ماست.
شر همیشه صادقه! و خیر همیشه پرده پوش!
با هر بار ترک خوردن این واقعیت تنیده شده به دور ما،میتونیم دنیای نو! افکار نو! و سرودی نو ساز کنیم! سرودی که روبه روی پرتگاه خونده میشه! و هر لحظه با کابوس دیگه طومارش پیچیده میشه!
خواهان تمام شرارتهای خویشم!
مک گافین گفت:
شرمنده! یادم رفت بگم که:
و العاقبته للمتمولین!
ess گفت:
اینجور آثار هنری فقط تو لحظههای خاصی از زندگی خلق میشه،درست مثله ادوارد مونش که به مرز جنون رسیده بوده.
به نظر من افرادی که خودشون هم به مرز جنون رسیدن ،این آثار رو راحت درک میکنن و منظور هنرمند رو میگیرن،یه جورایی این اثر حرف دل اونا هم هست،فقط اون نبوغ رو ندارن تا نشونش بدن.
با تشکر از ویولتای عزیز که با این پست باعث شد صدای فریاد اون هنرمند و شاید هم خودم رو بشنوم.
نسوان گفت:
دنیا به همه جور آدمی احتیاج داره،
آدم هایی که از افسردگی و تشویش جیغ میزنند و از روی پل میپرن ،
آدم هایی که این پل رو نقاشی میکنند .
آدم هایی که این نقاشی رو تفسیر میکنند و میفهمند،
آدم هایی که با بیتفاوتی از کنار این نقاشی راد میشن
و در نهایت آدم هایی که این نقاشی رو تو نمایشگاه میفروشن و ازش پول در میارن!
prince گفت:
«فقط تو لحظههای خاصی از زندگی..»
وجود اختلالات روانی بالاخص اختلالات ناپایداری خلق ,بکرات در خدایان اهل هنر مشاهده شده.(میکل انژ…).حال , اینکه این شیوع در تشخیص این اختلالات بدلیل نوعی BIAS و تمرکز محققین بر زندگی این افراد بوده میتونه جای بحث داشته باشه….
علی ای حال , یک فرضیه وسوسه کننده مبنی بر این است که بخش قابل توجه این اثار هنری در لحظات ناپایداری نسبی وضعیت راین افراد راوانی فرد , خلق شده اند.این شاید اندکی از علت نبوغ این افراد را نسبت به سایر مردم , در خلق این اثار توجیه کند.
Atefeh گفت:
Nesvan e aziz
AAli bud
کولی گفت:
دوستش داشتم. تا حالا اینجوری به این نقاشی خیره نشده بودم
مدونا گفت:
ویول جون مگه شما داروساز نیستی؟ قربون دستت پس بیزحمت یه دارویی برای اینهمه رنج و غم ما درست کن که مردیم اینقدر فریاد بیصدا کشیدیم. به خدا اگه همچه دارویی بسازی به جاودانگی میپیوندی … البته یه زکریا نامی یه تقلبیشو که اثرش چند ساعته میره ساخت، تازه ساید افکت و مورنینگ افتر هم داشت ولی بازم جاودانه شد 😉
راجع به مگریت هم من یه داستانی شنیدم یه روزی توی یکی از نمایشگاهاش و اون اینکه علت اینکه نقاشی هاش صورت ندارن اینه که وقتی بچه بوده مادرش توی خواب راه میرفته … یه شبی رفته و توی رودخونه غرق شده. وقتی پیداش کردن بعد از چند روز صورتش توی آب از بین رفته بوده و مگریت این صحنه رو دیده … پشت هر کدوم از این نقاشیهای جاودان و انسانهای جاودان یه داستان غمگینه … شاید غم و رنج خودش به تنهایی میتونه باعث جاودانه شدن بشه …
مدونا گفت:
الو؟ از اسپم دونی مزاحم میشم! میشه بیزحمت دست منو بگیرین بیام بیرون؟
sasa گفت:
faghat begam ke aaaasshhheeeggghhhheeettttaaaammmmm
بهروز گفت:
وقتی این نقاشی را دیدم و متن رانیز خواندم ، اولین چیزی که به ذهنم رسید زندگی خانم » واریس دیری » بود. وآن اینگونه است.
«واریس دیری» متولد افریقاست .
نماینده سازمان ملل برای مقابله با ختنه دختران :
ختنه ام کردند
و من هرگز فراموش
نمی کنم
۶ هزار دختربچه هر روز ختنه میشوند
«واریس دیری» شاید زیباترین و درعین حال غمگین ترین دیپلمات مستقر در سازمان ملل در نیویورک باشد .
از صحراهای سومالی آمده است. کتاب خاطراتی دارد به نام «گل صحرا» . دراین کتاب فاجعهای را شرح میدهد که قربانیان آن دختران کم سن و سال اند. آنها که در این سن و سال ختنه میشوند، چند سال بعد به خانه بختی که برای آنها جز شوربختی نیست فرستاده میشوند .
۵ ساله بود که ختنه اش کردند و ۱۳ ساله بود که مرد ۶۰ سالهای خواستگارش شد. تن به این ازدواج نداد و از خانه گریخت. نمی خواست هم سرنوشت خواهرش شود. ختنه او را به چشم دیده بود و خود قربانی این توحش و سلاخی بود .
«واریس دیری» بعدها خود را به لندن رساند و مدل شد. دراین حرفه موفق بود، اما شهرت امروزی او نه به دلیل مدل بودن، بلکه به دلیل سمتی است که در سازمان ملل متحد دارد. او سفیر سازمان ملل برای مبارزه با ختنه زنان در سراسر جهان است. جنایتی که طبق آمار منتشره سازمان ملل، هر روزه روی ۶۰۰۰ دختر بچه عرب و افریقایی و برخی کشورهای آسیائی دیگر انجام میشود .
کتاب خاطرات او را با نام «گل صحرا» شهلا فیلسوفی و خورشید نجفی ترجمه کرده اند و نشر چشمه در تهران، درپاییز ۱۳۸۳ آن را منتشر ساخته است .
بخشی از خاطرات «واریس دیری» :
«…آن شب، هیجان زده بیدار ماندم. ناگهان مادرم را دیدم که بالای سرم ایستاده است.هوا هنوز تاریک بود، قبل از سحر، زمانیکه تاریکی کم کم جای خود را به روشنایی می داد و سیاهی آسمان به خاکستری میگرایید. او با اشاره به من فهماند که ساکت باشم و دستش را بگیرم. من پتوی کوچکم را پس زدم و خواب آلود، تلو خوران، به دنبال او راه افتادم. حالا میدانم چرا دختران را صبح زود با خود میبرند .
میخواستند قبل از آنکه کسی بیدار شود، آنها را ببرند تا صدای فریادشان شنیده نشود. در آن لحظه، هر چند گیج بودم و به سادگی آنچه میگفتند انجام می دادم.
ما از محلی که زندگی میکردیم دور شدیم و به سمت دشت رفتیم. مادرم گفت: «اینجا منتظر میمانیم»، و ما بر روی زمین سرد به انتظار نشستیم. آسمان کم کم روشن میشد؛ به سختی اشیاء را می شد تشخیص داد. خیلی زود صدای لخ و لخ صندلهای زن کولی را شنیدم. مادرم نامش را صدا کرد و گفت:«خودت هستی؟»
« بله اینجایم»
هنوز هیچ چیز نمی دیدم، فقط صدایش را شنیدم. بدون اینکه نزدیک شدنش را بینم، ناگهان او را در کنار خود حس کردم. او به سنگ صاف و بزرگی اشاره کرد و گفت:«آنجا بنشین».
نگفت چه اتفاقی میخواهد بیفتد. نگفت بسیار دردناک است، فقط گفت: تو باید دختر شجاعی باشی. کارش را مثل یک جلاد شروع کرد.
مادرم پشت سرم نشست و سرم را به سینه اش چسباند. پاهایش را دور بدن من احاطه کرد. ریشه درختی را که در دست داشت بین دندانهای من گذاشت .
گفت:«گازبزن».
از ترس خشک شده بودم…
من به میان پاهایم خیره شدم و دیدم زن کولی -شبیه بقیه پیرزنان سومالیایی بود- با یک روسری رنگی که دور سرش پیچیده بود، همراه با یک پیراهن سبک پنبه ای- با این تفاوت که هیچ لبخندی بر لب نداشت. نگاهش ماننده نگاه مردهای بود که هنوز چشمهایش را نبسته باشند .
دستهایش داخل کیف دستی اش که از جنس گلیمهائی بود که روی آن میخوابیدیم در جستجو بود. چشمانم روی کیف دستی میخکوب شده بود. میخواستم بدانم با چه چیزی میخواهد مرا ببُرد. یک چاقوی بزرگ را تجسم میکردم، ولی او از داخل آن کیف، یک کیف کوچک نخی بیرون آورد. با انگشتان بلندش داخل آن را گشت و بالاخره یک تیغ ریش تراشی شکسته بیرون کشید. به سرعت تیغ را از این رو به آن رو چرخاند و امتحان کرد. خورشید به سختی بالا آمده بود. نور به اندازهای بود که رنگها را ببینم ولی نه با جزئیات. خون خشک شدهای را روی لبه دندانه دار تیغ دیدم. روی تیغ تف کرد و با لباسش آن را پاک کرد. همچنان که آن را به لباسش میسابید، دنیای من ناگهان تاریک شد. مادرم دستمالی را روی چشمانم انداخت .
چیزی که بعد از آن حس کردم بریده شدن گوشتم، آلت تناسلیم، بود. صدای گنگ جلو و عقب رفتن اره وار را بر روی پوستم میشنیدم
وقتی به گذشته فکر می کنم، نمی توانم باور کنم که چنین اتفاقی برایم افتاده است. همیشه فکر میکنم درباره کس دیگری سخن میگویم. نمی دانم چگونه احساسم را بیان کنم تا بتوانید آن را روی بدن خود حس کنید. مثل این بود که کسی گوشت ران شما را برش بدهد یا بازویتان را قطع کند. با این تفاوت که این قسمت حساس ترین بخش بدن است .
من حتی کوچکتری حرکتی نکردم، زیرا «امان» [ خواهرم] را به یاد داشتم و میدانستم هیچ راه فراری وجود ندارد. فکر میکردم اگرتکان بخورم درد بیشتر میشود. فقط پاهایم بدون اراده شروع به لرزیدن کرد. از حال رفتم…
وقتی بیدار شدم گمان میکردم تمام شده است، ولی بدتر از زمان شروع بود. چشم بندم کنار رفته بود و من زن جلاد را دیدم که یک مقداری خار درخت اقاقیا را کپه کرده بود. او از آنها برای ایجاد سوراخهایی در پوستم استفاده کرد. سپس نخ سفید محکمی از سوراخها رد کرد تا مرا بدوزد. پاهایم کاملا بیحس شده بود، ولی درد بین آنها آنچنان شدید بود که آرزو میکردم بمیرم. مادرم مرا در بازوانش گرفته بود- برای آنکه آرام بگیرم به او تماشا میکردم…
چشمانم را باز کردم. آن زن رفته بود. مرا حرکت داده بودند و بر روی زمین نزدیک صخره خوابانده بودند. پاهایم از مچ تا ران با نوارهایی از پارچه به هم بسته شده بود، به طوریکه نمی توانستم حرکت کنم. من اطراف را به دنبال مادرم نگاه کردم، ولی او رفته بود. سنگی را نگاه کردم که مرا روی آن خوابانده بودند. از خون من خیس بود. مثل اینکه مرغی را در آنجا سر بریده باشند. تکههایی از گوشت تنم، آلت تناسلیم، آنجا افتاده بود، دست نخورده، زیر آفتاب در حال خشک شدن بود .
دراز کشیدم، به خورشید که حالا دیگر بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم. هیچ سایهای اطراف من نبود و موجی از گرما به صورتم سیلی میزد. تا اینکه مادرم همراه با خواهرم برگشت. مرا به سایه یک بوته کشاندند. این یک سنت بود. یک سر پناه کوچک زیر یک درخت آماده کرده بودند، جایی که من تا زمان بهبودی استراحت کنم. چند هفته، تنهای تنها، تا کاملا خوب شوم.
فکر کردم عذاب تمام شده، اما هر بار که خواستم ادرار کنم درد شروع میشد. حالا میفهمیدم چرا مادرم میگفت زیاد آب و شیر ننوش. مادرم اخطار کرده بود که راه نروم. بنابراین نمی توانستم طنابهایم را باز کنم. چون اگر زخمها از هم باز میشد، کار دوخت و دوز باید دوباره انجام میگرفت .
اولین قطره ادراری که از من خارج شد، انگار اسید پوستم را میخورد. وقتی زن کولی مرا دوخت، فقط سوراخی به اندازه سر چوب کبریت برای ادرار و خون- در زمان پریدی- باز گذاشته بود. این استراتژی خردمندانه، تضمینی بود برای اینکه تا قبل از ازدواج هیچ رابطه جنسی نداشته باشم و شوهرم مطمئن باشد یک باکره تحویل گرفته است .
هر هفته مادرم معاینه ام میکرد تا ببیند کاملا بهبود یافته ام. وقتی بندهایم را از پاهایم گشودم، توانستم برای اولین بار به خود نگاهی بیندازم. یک تکه پوست کاملا هموار کشف کردم که فقط یک جای زخم در وسط آن بود. مانند یک زیپ، که آن زیپ کاملا بسته شده بود. آلت تناسلیم مثل یک دیوار آجری مهر و موم شده بود تا هیچ مردی توانایی دخول تا شب عروسیم را نداشته باشد…زمانی که شوهرم با یک چاقو یا فشار، آن را از هم میدرید
بهروز گفت:
خروج از اسپم دونیم آرزوست !
mehdi گفت:
راستش را برای چندمین بار بگویم: برای نوشته های ویولتا به این بلاگ می آیم.
فهم لحظه هایی از این دست، برای همه ی انسان ها مقدور نیست. هرچند که همه ی انسان ها به لحاظ وجودی در این لحظه های ناب شریک اند؛ اما این شراکت کاملاً غیر مستقیم و ناآگاهانه است. فقط هنرمند و فیلسوف توان فهم این لحظه ها را دارند. البته یکی فهم می کند و دیگری به تصویر می کشد.
بابک گفت:
مرا از چنگال اسپم در «خط های لعنتی» رها فرمائید. یخورده عقبم، دارم کچ آپ می کنم
بابک گفت:
این نقاشی را دوست ندارم. عذاب دهنده است. راستش هنر چندانی هم درش نمی بینم. مثل خط خطی دیوانه وار یک کودک عصبانی که می ترسه. چیزی تو همین مایه ها. پسر من در 12/13 سالگی از این بهتر می کشید. خودم هم چنان روح ساده و راحتی ندارم که فکر کنم گل چون خوردنی نیست، بدرد نمی خورد.:-) کاش داشتم. باید اقرار کنم خیلی از اکسپرسیونیست ها را نمی فهمم. دروغ چرا
جیغ شما را ولی می فهمم. من هم برای شاهزاده ای در غربت چند خط نوشتم. نمیدونم همون شاهزادۀ شماست یا نه. فرقی هم نمیکنه
كيقباد گفت:
انگار كه بابا و ننه اش آن دور وايستادن و بهش ميگن د جوونمرگ شده بيا ديگه ، زود باش …
اينم كه ميتونه پسر يا دختري ده دوازده ساله باشه دستاشو گذاشته رو گوشش و جيغ ميزنه كه نمياااام ، چي مي خوايين از جونممممممممممممم … ، برين پي ي كارتون بابا ، دست از سرمون وردارين ، بذارين همين جا و روي همين پل به درد خودمون بسوزيم و بسازيم ، چي مي خوايين از جونمون و …
البته چيزاي ديگه اي هم ميگه . مثلا ميگه برين تا خودمو از همين بالا پرت كنم پايين به درك واصل شم ، همه تون از دستم راحت شين …
بهر حال آنچه محرز و مسلم است اينست كه اين تابلو حكايت يك جيغ تنها و خشك و خالي و حتي يك جيغ منحصر بفرد از نوع بنفش نيست و نقاش خيلي حرفها داشته است كه خواسته از زبان جيغ زننده به ما بگويد كه بنده برخي از آنها را عرض كردم . بقيه اش را خودتان حدس بزنيد. !
ویدا گفت:
من سالها با این نقاشی زندگی کردم و خوب درکش می کردم…. وبارها باهاش جیغ کشیدم….. ولی الان حسش نمی کنم…. یعنی دیگه اون حسهای قبلی رو نه دارم نه می تونم یادآور بشم!!!….. آخرین باری که مثل این نقاشی یک جیغ کشیدم…. تو استخر بود…. اونروز به قدری حالم بد بود که موقع شنا کردن تو استخر گریه می کردم…. خیلی سخت تو اب گریه کنی… ولی اشکهای من همینطوری سرازیر بودن….. بعد که اومدم بیرون…نشستم روی یه تخت…. تو یک لحظه تمام وجودم تبدیل به یک فریاد خاموشی شد… که بعدش نفهمیدم چی شد… از حال رفته بودم…..
اون آخرین باری بود که به حد جنون رسیدم…. بعدش نمی دونم زندگی با من مهربون شده و دیگه تازیانه نمی زنه…. یا من عوض شدم و سر به سر زندگی نمی ذارم…. ولی این رو می دونم که دیدم نسبت به دوست داشتن اطرافیانم و همچنین عشق خیلی عوض شده…. گاهی فکر می کنم تبدیل به آدم آهنی شدم…. قلبم مثل قبلا برای هیچی نمی تپه…. گاهی هم حس می کنم قلبم سوراخ شده…توش هیچ حسی نمی مونه … هیچی توش تل انبار نمی شه تا سنگینی کنه و من رو به جنون برسونه… ولی حقیقتش فکر می کنم اینطوری فلبم بهتر کار می کنه … چون فکر می کنم این روزها مردم رو صادقانه تر دوستشون دارم و عشق واقعی تری رو دارم تجربه می کنم….
prince گفت:
و اما این نقاشی;
«گویا نقاش به جای رنگ همه ی روح اش را بر روی بوم پاشیده است. و اگر برای هنر بتوان تعریفی قایل شد این اثر غایت آن است…
آیا ما می توانیم مثل مونش از جیغ مان اثری جاودانه بسازیم و به جاودانگی بپیوندیم یا برای همیشه روی این پل معلق جیغ زنان بر جای خواهیم ماند.»
++++++++
++++*++++
++*******++
++++*++++
++++++++
1.قشنگ بود ویولا .ممنون.
اولین بار نبود که میدیدمش. اما اولین بار بود که داستانش را میشنیدم.
چرا تا بحال کنجکاوی نکردم؟
شاید میدونستم که داستان کریهی میتونه پشتش باشه.شاید اثر نوستالژیک ناشی ازاین دانستن و یاداوری خاطرات گذشته , چندان مطبوع نبود.
ان جیغ را که می گویی من خیلی خیلی زود تجربه کردم.خیلی زود…
در ضمن اون پل SANITY و مغاک زیر ان =INSANITY منو بیاد اخرین سخنان جوکر! در batman returns کریستوفر نولان انداخت.
عطشی که جوکر برای سقوط داشت. اصراری که بر نهفته بودن این تمایل در وجود بقیه داشت.!
2. تا انجا که خاطر مکرم معزز ما یاری میکند ,prince ship ما فاقد هر گونه شعبه ای در بلاد فرنگ می بود.و ما یعنی اصل جنس! در همین ام القرای جهان اسلام اقامت داشتیم.
حال ! این متجاوز به حریم امن ما این «شاهزاده ای در غربت» , این رعیت سارق! چطور به خود مجال دست درازی به قلمرو ما را داده ,همانا از نشانه های اخر الزمان و سقوط ارزشها و طغیان است.
هیییییی روزگار!
2.
ساقی گفت:
ولی من کاملا فکر میکنم اجنسیت آدمی که تو این نقاشی جیغ میزنه مذکره . اون دو نفر پس زمینه هم همینطور.
Tabassom گفت:
Dear Violetta
I was long long, far far away! I am happy to be back again reading your lovely blog! 🙂
Hugs,
Tabassom
نسوان گفت:
Welcome back sweetie, we missed u around..
آرش کمانگیر گفت:
واقعا نمیشه این پستتو خوند و به آسونی از کنارش رد شد و جیغی نکشید…
راستش من فکر می کنم این از خودخواهی آدمهاست که برای دردها و رنجهای خودشون اهمیتی آنچنانی قائلند و سعی می کنند تمامی رخدادهای پیرامون رو در راستای نمایش درد و رنج آدمی به خدمت بگیرند. اون هم آدمی کوچک و ناچیز که نه فقط درد و رنجش بلکه خودش هیچ اهمیتی نداره. شاید این همون منطق خط کشی کننده آدمیه که گاهی پدیده های واحد رو به معانی متضاد نسبت میده. بگذریم
ادوارد مونک یه مترجمه. کسی که قادره جریانات و رویدادهای سیال آفرینش رو ببینه و از اونها رمز گشایی کنه. منتها بر اساس چهارچوب فکری و منطقی خودش که بر چرخه زندگی استواره: رنج٬عشق٬ مرگ. چرخش قلم موها و تندی رنگها یادآور گوگنه برام و لیلیتی که یادآور نفرت مونک از زنه و بازتاب سرخی خورشید در زلالی آبهای رودخانه ای روح بخش و روح افزا و در عین حال خروشان از فراز پلی شکوهمند. مونک صحنه رو جور دیگه می بینه: طبیعت خروشان و زخم خورده و خون آلوده از خورشیدی که فریاد سکوت خود رو به عرش رسونده و پرتره ای تنها که این پیچ و تاب رو می بینه و زوجی کر و کور و مسخ شده در عشق که فریاد مهیب سکوت طبیعت رو در نمی یابند. بگذریم . حرف زیاده .
ممنونم
nirvana گفت:
salam
matlabetun ro chand bar khundam, akharesh natunestam del bekanam o gozashtamesh tu facebookam. bebakhshida! in zaheran khabar dadane vali batenan ejazie gereftan. montaha ejaz bad az jenayat!
ashege neveshtehatunam