خانه ی مادر بزرگم، خانه ی قدیمی  بود با  حیاطی  پر از گلدان های یاس و حوض و فواره و درخت گیلاس .  عصر که می شد حیاط را آب می دادند و روی میز  انار دان کرده می گذاشتند و میهمان ها یکی یکی سر می رسیدند. خانه ی مادر بزرگ  آن قدر ها هم بزرگ نبود اما تا وقتی که  زنده بود هرگز از میهمان خالی نشد و هیچ وقت جا برای کسی کم نیامد.وقتی مادر بزرگ برای همیشه از میان ما رفت پدرم خانه را از  بقیه وراث برای مادرم خرید . ما کم کم بزرگ می شدیم و آن خانه ی قدیمی با  آجرهای بهمنی وسقف های بلند و معماری قدیمی را دیگر دوست نداشتیم.خانه پر از سوراخ سنبه هایی بود که هیچ وقت تمیز نمی شد و تابستان ها معدن سوسک می شد و هر قدر سم پاشی می کردیم فایده نداشت  ،سه طبقه بودن خانه برای خودش مصیبتی بود و باید مدام از پله ها بالا و پایین می شدیم. معماری خانه قدیمی بود و به چشم ما کهنه و رنگ و رو رفته می آمد.

از همون روزها بود که شروع کردم از آن خانه احساس خجالت کردن. آدرس خانه را به دوستهام نمی دادم و دلم نمی خواست کسی بداند ما کجا زندگی می کنیم. مادرم هم از شستن و رفتن های پایان ناپذیر خانه ی قدیمی به جان آمده بود. آن قدر زیر پای پدر نشستیم که خانه را فروخت و کوچ کردیم به آپارتمانی دلباز و شیک  با معماری  مدرن و آشپزخانه ی اوپن . آن خانه ی قدیمی را هم کوبیدند و  یک ساختمان 20 واحدی 5 طبقه زشت ساختند.سالها گذشت و ما بزرگ شدیم و دست روزگار هر کداممان را گوشه ای از دنیا پرتاب کرد  اما در خیال ما آن خانه ی قدیمی هرگز فرو نریخت. نه من و نه هیچ کدام از بچه های فامیل نتوانستیم آن خانه را فراموش کنیم. هنوز خوابهایمان در آن خانه می گذرد. هنوز با شنیدن کلمه ی » خانه » تصویر آن خانه  با نمای آجر بهمنی و آن در چوبی وکلون کوچک پیش چشمهایم می اید.

___________________________

وقتی از ایران  رفتم  از ایرانی بودنم خسته بودم. از در دست داشتن گذرنامه ای که اعتباری ندارد، از زندگی در سرزمینی که مزد گورکن از بهای آزادی آدمی افزون تر است، از هر چیزی که مربوط به ایران می شد فرار  می کردم. با خودم گفتم در را می بندم و می روم و پشت سرم را هم نگاه نخواهم نکرد. تمام این یک سال سعی کردم همه چیزهایی که مربوط به گذشته بود را دور بریزم . اما هر قدر بیشتر تلاش  کردم بی فایده تر بود.رشته هایی که مرا به آن زمین پیوند می زند قوی تر از آن بود که بریدنش کار من باشد.بوی گل یاسی در خیابان  های سیدنی کافی است تا مرا به گلدان کوچک یاس رازقی مادر  بزرگ بکشاند. همان گلدانی که عصر ها مادر بزرگ گلهای سپیدش را با دستهای مهربان  می چید و توی کاسه ی آب می ریخت  و بوی یاس همه ی اطاق را پر می کرد..

یک نفر می گفت هرکجای دنیا  که بری وطن ، مثل بند نافی  که هرگز قطع نمی شود، قسمتی از وجود تو باقی خواهد ماند. همان طور که خانه ی مادربزرگ جزیی از من باقی ماند. آن خانه اگر ویران و اگر آباد،  خانه ی من است.من آنجا زندگی کردن را ، دیدن را ، دوست داشتن را یاد گرفتم. من روی آن خاک برای اولین بار راه رفتم، زمین خوردم و باز بلند شدم. من روی هیچ خاک دیگری نمی توانم آن قدر محکم قدم بردارم ، قدمهایم می لرزد ، مردد  و غریبه می ماند. قدم های من روی هیچ  خاک دیگری با اطمینان نمی نشیند.دیار فرنگ با مردمان متمدن و قشنگ  و آب ورنگش  مادر خوانده ای است که مرا به فرزندی قبول کرده  اما مادر تنی من نیست. اگرچه هیچ از ارزشش نمی کاهد اما  این خاک، خاک من نیست.  همان طور که  آن خانه  ی  لوکس در شمال تهران هرگز جای خانه ی  قدیمی مادر بزرگ را نگرفت .مرا دیوانه خطاب کنید، وطن فروش و خارج نشین بنامید. خانه ی من آنجاست. در دل آن شهر کبود با آن کوههای به برف نشسته ، با آن  مردم  شوخ و آن اتوبان های شلوغ  با بوی سرب و صدای بوق …شهری که برای من زیبا ترین شهر دنیا بود و خواهد ماند ، مرا دیوانه خطاب کنید ،خانه ی من همیشه همان جا باقی خواهد ماند. حتی اگر هرگز مجالی نباشد که به خانه ام برگردم، آنجا تنها جایی است که من خانه اش می نامم.