امروز
روی نیمکت پارک نشسته که میرم کنارشو میگم ..خانم فلانی ؟ که لبخندی میزنه و پامیشه بیاد جلو ببوسم که دست دراز می کنم و اونم وسط اسمون و هوا می ایسته و دست میده.دخترک سفید با نمکی است رژ لب براقی رو ناشیانه کشیده و ناخن هاشو نتونسته کامل پاک کنه و هنوز میشه تک و توک لاک های قدیمی رو دید … نباید بیشتر از 25 سال داشته باشه و سادگی از تمام صورتش پیدا .دختر چهارم یک خانواده پرجمعیته که پدرش سال 79 مرده و اونم با یک عوضی ازدواج کرده و بعد فهمیده زن سومه و طلاقشو گرفته و با یک بچه برگشته پیش مادرش …. اما زندگی خرج داره و خرج هم یک شوخی نیست .
میگم چرا سرکار نرفتی ؟ میگه رفتم خیلی جاها اما تا می فهمیدن بیوه ام …یک چیز میخواستن …اوایل داد میزدم و دعوا میکردم …بعد دیدم مجبورم …. پس راضی شدم… به تن دادن …. یک مدت که گذشت دیدم دارم هم کار می کنم ، هم تنم رو می فروشم اونم برای حقوق نهایتا 200 تومنی که هیچی نبود . پس تصمیم گرفتم دیگه فقط تنم رو بفروشم ..اینطوری لااقل بچه ام برای یک عروسک موطلایی، یه ماه گریه نمی کرد.
شروع می کنم شعار دادن که گوش می کنه و اخرش فقط میگه : تو بچه داری؟
یک درد یه جایی راهشو بسمت قلبم پیدا می کنه .
میگه من همه اینایی که میگی امتحان کردم . یک مدت یک پیرمرده منو زیر بال و پرش گرفت اما زنش که فهمید تهدیدم کرد بچه ام رو می کشه و……
دیروز
مادرم زنگ زده میگه داداشت داره میاد پیشت …هرچی گفت فقط میگی. نه وگوشی را ، قبل از اینکه بتوانم بپرسم چرا قطع می کند . ….. داداش که میاد میگه اومدم پیشت باهات مشورت کنم چون تو ادم منطقی هستی و……. میگه میخوام ازدواج کنم ……. ذوق می کنم … جیغ می کشم .اما اون ارومه و صورتش شاید کمی خجالت زده ….. یاد تلفن مادر می افتم و نگرانی راهی رو در دلم اروم باز می کنه …میگم کی هست حالا این عروس خوشبخت ؟
تنها نشستم و مات …. برادرم داره با زنی ازدواج می کنه که ………مادرم میگه این پسره خر با چندتا از دوستاش این ج…. رو از کنار خیابون سوار کردن و بعد که همه کارشون کردن این الاغ میگه عاشق شدم و میخوام بگیرمش و…داداشم همینو گفت اما محترمانه تر و گفت : دختر خوبیه …..یادمه در صورتم یک ان گر گرفت و دلم میخواست بزنم زیر گوشش ….که نزدم و درعوض اون بهم گفت : تو مگه همیشه نمی گفتی هیچکی بفکر اینا نیست و حالا من میخوام یکی رو نجات بدم و…….
نمیدونم برای حفظ پرستیژ خودم بود یا چی که عصبانیتم رو قورت دادم و از در نصیحت وارد شدم و اونقدر مزخرف گفتم که هم اون فهمید و هم خودم که دارم اسمون ریسمون می بافم که بگم نه …
گفت ببینش …فقط ببینش …بعد اگه بگی نه …من حرفی ندارم ….فقط ببینش
امشب
و من نمی دانم ….. نمی دانم باید چکار کنم ..چه بگویم …یاد برادرم که می افتم بخودم نهیب میزنم که لعنتی مگه میشه این ازدواج؟ اما یاد دخترک و عکس بچه معصومش که با ذوق بمن نشان میداد و از بلبل زبانی اش تعریف میکرد .. که می افتم …به نه گفتنم شک می کنم .البته راستش اصلا بحث اینها نیست ..بحث انتخاب است . وقتی یک عمر حرفی میزنیم و از چیزی که بنظرمان درست است دفاع می کنیم و بعد یکروز صبح یا شب ..چه فرق می کند .. روزگار طوری میچرخد که باید انتخاب کنیم …… که یا از خیلی چیزها بگذریم و پای حرف های درستمان بمانیم و یا یک نه بگوییم و خودمان را نجات دهیم ….
امروز نوبت بازی منست … ومن نمی دانم چه باید بگویم ؟ و اصلا ارمان های ما تا کجا ارزش ایستادن را دارد ؟ تا مرز حرف ؟ تا مرز عزیزانمان ؟و اگر چرخه روزگار روزی از ما جان طلب کرد ؟کدامیک از ما مرد این میدان است .
متن فوق یک داستان واقعی بود که فقط من شخصیت هایش را از ان خود کردم . اما امشب من به این فکر می کنم ایا تمام فلاکت ما بخاطر این نیست که روزی که نوبت بازی ما شد و زمان ایستادن ما پای حرف های زیبایمان …. ما انتخاب درستی نکردیم؟
بعدالتحریر: نمی دانم جوگیر نوشته خودم بودم یا چه بود که به ان عزیز زنگ زدم و گفتم اگر زندگی من بود من دخترک را می گرفتم … اما این زندگی توست و انتخاب تو.به او گفتم که قصه اش را نوشتم و از بقیه نظر خواستم ادرس اینجا را هم دادم که بیاید و بخواند … پس شما ..اگر شما جای او بودید چه میکردید؟