پدر بزرگم خلبان بود ، شاید یکی از اولین خلبان های ایران بود، همه ی دنیا رو گشته بود. پرواز یک جوری توی خون ماست. بچه که بودم آرزوم این بود که خلبان بشم. هواپیما را دوست دارم. اون لحظه ای که از زمین کنده میشه دوست دارم از  پنجره زمین رو نگاه کنم. همین طور که هواپیما اوج میگیره، آدمها و ماشینها و ساختمونها و جاده ها رو نگاه می کنم، هرچی بالاتر میری، کوچیک و کوچیک تر میشن. آدمها میشن قد یک مورچه ؛ماشین ها قد یک قوطی کبریت، جاده ها قد یک خط کش و کم کم  یک خط باریک ، ماشین ها یک نقطه ی نور و آدمها هیچ. چند دقیقه بعد وقتی ارتفاع می گیری فقط تو هستی و ابر. فقط تو هستی و آسمان. من این تجربه را دوست دارم. از بالاتر همه چیز فرق دارد. من دوست دارم این را هیچ وقت فراموش نکنم.

***

من ساکن تهران بودم. در شمال شهر زندگی می کردم، خوش تیپ بودم ، بعضی ها حتی فکر می کردند خوشگلم،  من سوار پژوی دویست و شش  در اتوبان ها گاز می دادم .فکر می کردم که مرکز جهان روی من متمرکز شده است و من تافته ای جدا بافته هستم. البته سعی می کردم آدم خوبی باشم. شبها یک ظرف غذا برای قادر سرایدار افغانی ساختمان کنار می گذاشتم و سعی می کردم با شهرستانی ها مهربان باشم. ولی خوب راستش را بخواهید، گاه گداری به جوک های رشتی ها و اصفهانی ها و ترک ها می خندیدم. خوب هرچه باشد من تهرانی بودم.

***

تا اینکه بالاخره نوبت من شد و سوار هواپیما شدم- یا در واقع دست روزگار پرتم کرد توی هواپیما -هواپیما اوج گرفت  و بالا رفت. من به چشم خودم دیدم که آدمها تبدیل به نقطه شدند، شهرها محو شدند و کشورم با همه ی وسعتش زیر پایم قل خورد و من در انتهای دنیا از هواپیما پیاده شدم.آنجایی که من پیاده شدم کمتر کسی اصلا می دانست ایران کجاست و فرقش با افغانستان چیست. ظرف چند دقیقه من با قادر سرایدار افغانی مان یکی شده بودم. نه تنها ایران با افغانستان فرقی نداشت ؛ بلکه طبیعتا تهران و رشت و برازجان  هم برای کسی فرق نداشت. سهل است  ، کل سرزمینم هم حتی انقدر مهم نبود که کسی اسم و نشانی اش را بداند ، همه ی ما ( پاکستانی و افغانی و ایرانی و حتی اسراییلی ) یک نام داشتیم ، همه ی ما از «خاور میانه» بودیم. و این چیزی نبود که هیچ کداممان بهش افتخار کنیم.

***

آدمهای اینجا هم اسیر همان خط ها هستند. خط هایی که همه ی دنیا را به بخش هایی تقسیم می کند. اروپایی- امریکایی – اسیایی..خط های دیگری هم هست مسلمان- مسیحی- یهودی- بی خدا، یا مثلا تحصیل کرده- بی سواد- فقیر – غنی. خلاصه دنیا پر است از خط هایی که برای فصل کردن آمده اند. اصلا دنیا روی همین خط ها می چرخد؛ آدمهای عوضی که دنیا را می چرخانند  برای به وجود آوردن این خط ها خیلی  تلاش کرده اند. اما برای از بین بردنشان فقط کافی است که سوار هواپیما بشی و از یک کمی بالاتر بهش نگاه کنی. جاهایی از دنیا هست که این خط ها رنگ می بازند.   بخش بیماران سرطانی یک بیمارستان نمونه ی خوبی است.اگر روزی گذارت به آنجا بیفتد خنده ات می گیرد که همه ی خط هایی که باور کرده ای چقدر مزخرف بوده است. آنجا که رخ به رخ مرگ می ایستی،هیچ کس از تحصیلاتت ؛ از  ملیتت ، از سوابقت نمی پرسد. آنجاست  که می فهمی که همه ی آنچه خودت را با آن تعریف می کرده ای چقدر پوچ و بی معنی بوده است. مثل آن که خودت را با جنس دگمه ی لباست تعریف کرده باشی.

***

سوار هواپیما که میشی؛ خطوط محو می شوند. خطوط بی معنی اند، قرار دادی اند، مزخرفند، از خودشان اصالتی ندارند. اگر همه ی آدمهای دنیا سوار یک هواپیما می شدند و یا حتی سوار موشکی که کره ی زمین را ترک می کند چه می دیدند جز یک گردالی به نام زمین که متعلق به همه ی ماست؟ شاید آن روز من و تو و آن آمریکایی و آن افغان می دیدیم که با همه ی اختلاف هایمان  تفاوتی که بین ماست واقعا در برابر تشابه مان هیچ است. شاید کمی بالا تر حتی خط باریک بین انسان و آن گربه ی ملوس و آن ملخی که روی برگ گندم جهیده است هم محو می شد و انسان و حیوان و گیاه  در هم تنیده  می شدند. شاید آن وقت درک می کردیم که همه ی ما سوار یک قایقیم و این قایق یا با هم به ساحل نجات خواهد رسید یا همه اش با هم غرق خواهد شد. این تجربه ی من است البته؛ دست  روزگار جوری چرخید که من مجبور شدم که کمی از بالاتر نگاه کنم . نمی تونم شما را دراین تجربه شریک کنم . من که نمی تونم همه ی  شما را سوار هواپیما یا شاتل فضایی کنم! اما توصیه می کنم  لا اقل یک چهارپایه با خودتان بردارید.