پارسال همین موقع ها، یک روز گرم آخرهای تابستون، وقتی رسیدم دانشگاه دیدم پشت میز کناری که همیشه خالی بود یک پیرمرد قد کوتاه نشسته  و کاغذهاش رو مرتب می کنه. معلوم شد که پیر مرد یکی از اساتید زیست شناسی است که به عنوان میهمان سه ماه توی دانشگاه ما خواهد بود و چون جای ثابتی نداشت میز کنار دستی من  که خالی بود را بهش داده بودند. استادم در حالیکه معرفی اش می کرد گفت : جاکوب از اسراییل …! جاکوب در حالیکه لبخند دلنشینی روی لبش نشسته بود دستش را جلو آورد، استادم با پدر سوختگی مخصوص انگلیسی ها  در حالیکه لفتش می داد گفت و ویولتا از… جاکوب پرید وسط حرفش و گفت بزار حدس بزنم، از رومانی ! استادم گفت نه… نه … جاکوب گفت از لهستان؟ استادم با لبخند موذیانه ای گفت از ایران!  دست جاکوب در میانه ی راه خشک شد. در کسری از ثانیه لبخندش محو و سایه ای از وحشت روی چهره اش افتاد،ایران .. اسراییل..؟ دستم را به سردی گرفت و زود  پس کشید و نشست و خودش را با کاغذهایش مشغول کرد.

 این جوری بود که جاکوب تبدیل به  پروژه ی دوستی من شد. هر روز صبح با ادب بهش سلام می کردم و قشنگ ترین و دوستانه ترین لبخندم را  هدیه اش  می کردم. اولها با عجله و سردستی جواب می داد اما وقتی سر سختی  من را دید بهتر شد. بعد شروع کردم  احوال پرسی کردن.هر روز ازش حالش را می پرسیدم و اینکه کجاها رفته و چی دیده و.. به مرور  یخش باز شد. بعد از چند هفته شروع کردیم حرف زدن.از خیلی چیزها حرف زدیم ،از آسمان، از زمین، از اشتراکات مان ، با هم گفتیم، با هم خندیدیم. کم کم ؛ صبح  ها ، این جاکوب بود که با صدای بلند به من صبح به خیر می گفت .عصرها که دفتر آرام بود با هم  لیونارد کوهن گوش می دادیم. در مورد رنگ لباسم نظرمی داد.گاهی وقتی حواسم نبود زیر چشمی نگاهم می کرد.یک روز  وقتی آمدم بنشینم با اشتیاق نگاهم کرد و گفت  امروز چقدر زیبا شدی ، از دیدنت سیر نمی شم و تمام روز نگاهم کرد. هر بار که رد نگاهش را می گرفتم  خنده ی محجوبانه ای می کرد و می گفت خوب گفتم که.. از دیدنت سیر نمیشم!

سه ماه به سرعت گذشت.  روز خداحافظی رسید. روز آخر، کوچک  و آروم نشسته بود روی صندلی . پرسیدم خوشحالی که  به وطنت بر می گردی؟ سرش را پایین انداخت و گفت آره، …اما بدون تو چی کار کنم؟ با تعجب نگاهش کردم.. زیر لبی ادامه داد: دلم برات تنگ میشه… گفتم خوب منم دلم برات تنگ میشه. گفت میخوام قبل از رفتنم حتی شده یک دقیقه بغلت کنم میشه ؟ قبل از این که جمله اش تمام بشه رفتم جلو و بغلش کردم، قدش از من کوتاه تر بود. محکم هم رو بغل کردیم، قد یک جوجه بود. یک جوجه ی پیر. وسط آفیس ، من یک زن مسلمان ایرانی، او یک پیرمرد از قوم بنی اسراییل ، هم رو بغل کرده بودیم. من توی اون دشمنی رو می دیدم که هرگز وجود نداشت، اون توی من صلحی رو می دید که هرگز انتظارش را نداشت. مردم رد می شدند و با تعجب به ما نگاه می کردند. خداحافظی کردم و رفتم توی آزمایشگاه. وقتی برگشتم  یک کاغذ سفید که  روش با خط عجیبی  نوشته بودند روی میزم بود و جاکوب رفته بود. بعدا فهمیدم که به خط عبری بوده ، اما هرگز نفهمیدم که چی اون رو نوشته بود.. هرگز.

پی نوشت:

 هنوز گاهی برام نامه می نویسد. عکس های سفرهایش را می فرستد. از این در و آن در صحبت می کنیم. دوستی من و جاکوب فقط دوستی من و او نیست. نمادی است از آشتی  دو ملت علی رغم پروپاگاندای مزخرفی که ما را با هم دشمن می خواهد. من و جاکوب با هم هیچ اختلافی نداریم. ما هر دو انسانیم. فرزندان آدم و حواییم. هر دو از یک بهشت رانده شده ایم.همه ی این روزها که صحبت از جنگ و حمله ی اسراییل به ایران بود من بی اختیار به جاکوب فکر می کردم. مطمئنم که  جاکوب با هیچ جنگی با ایران موافق نیست. من هم همین طور. من و جاکوب هیچ دشمنی با هم نداریم. جاکوب دوست من است.