نطفه ی این وبلاگ هم مثل باقی نطفه ها توی رختخواب بسته شد. شبهای چهار شنبه سامانتا از سر  کار می اومد و پیش من می خوابید.یک شب توی رختخواب داشتیم چرت و پرت می گفتیم و می خندیدیم که سامانتا  یکهو خیلی جدی نشست روی تخت و گفت بیا یک وبلاگ بزنیم ! من عین پیرزنهای دهاتی با دهان باز نگاهش  کردم و نمی دونستم اصلا وبلاگ چی چی هست. گفتم چجوری؟یادمه همون موقع پاشدیم نصف شب رفتیم  توی اون یکی اطاق و  کامپیوتر رو روشن کردیم و با اینترنت دایل آپ با سلام و صلوات وصل شدیم و سامانتا توی بلاگفای مرحوم یک عدد وبلاگ ساخت. اسمشم گذاشتیم نسوان مطلقه مقیم مرکز.

اولش فقط سامانتا می نوشت، من کم کم یخم باز شد.تا مدتها  هم هیچ مخاطبی نداشتیم. گاهی یکی رد می شد و یک کامنتی می نوشت و ما ذوق می کردیم. کم کم اما  کار و بارمون گرفت  و سر وکله ی مشتری ها پیدا شد. البته یک عده هم از همون اول بهمون فحش می دادن.. اوایل تعجب می کردیم اما  بعدش  فهمیدیم که این هم یک قسمت از کار و کسب وبلاگ نویسی است. فکر کنم همون وقت ها لولیتا هم به شکل نویسنده مهمان با ما شروع به همکاری کرد. القصه ،نوشتن  یک قسمت از  زندگی مون شد  و اندرونی شد خونه ی دوم ما و خیلی های دیگه که از دلتنگی و تنهایی و روزمرگی به اونجا پناه آورده بودن. چند سالی گذشت و اوضاع فیلترینگ بد تر  شد. نمی شد هر چیزی رو نوشت ، بگیر و ببند وبلاگ نویس ها شروع شد و وبلاگ ما مورد هجوم قرار گرفت و هک شد و برای همیشه تعطیل شد. اندکی بعد هم هر سه تا مون به فاصله چند ماه پرت شدیم یک سر دنیا. باز یک شب ( این باربه وقت گرینویچ ) با سامانتا چت می کردیم که  پیشنهاد داد که از تجربه ی مهاجرتمون بنویسیم. یک سایت توی بلاگفا ساختیم و اسمش رو گذاشتیم «نسوان مطلقه معلقه». چند ماه بعد سایت مون فیلتر شد و خود بلاگفا هم کل مطالبش رو مسدود کرد. اما خوب ما که از رو نرفتیم ! سامانتا همون فرداش این جا رو ساخت و رفت لولیتا رو هم برداشت و آورد . باقی داستان رو هم که می دونید.

***

 از اون موقع ما یک جورایی وبلاگ نویسیم.کم کم یک جورایی هم در عین گمنامی مشهور شدیم.توی بالاترین لینک شدیم ، بعضی از نوشته های نسوان را در برنامه ی نوبت شما بی بی سی فارسی خواندند. توی دویچه وله لینک شدیم.حتی از صدای آمریکا با ما مکاتبه کردند که در مصاحبه ای شرکت کنیم اما بعد از مشورت صلاح دیدیم که آن دعوت را بدلایل امنیتی بدون پاسخ بگذاریم .انگار همه ی زندگی  نسل ما فرصت های سوخته است ، موقعیت های وارونه شده  در مناسبات مضحک و سر و ته. قاتل ها و دزدها آزاد و وبلاگ نویس ها زندانی ، در به دری ، بی خانمانی .این روزها دیگر حتی جاودانگی هایمان هم  جاودانه نیست. با اینهمه ، گاهی وقتی ای میل هایم را چک می کنم   یکی از نوشته های نسوان را می بینم. نوشته هایی که کسانی برایم می فرستند  که هیچ ایده ای ندارند که من خودم نویسنده ی این مطلب هستم! لبخند قشنگی کنار لبم می نشیند. من اسمش را میگذارم» لبخند یک وبلاگ نویس گمنام». نمی دونم چطور باید توصیفش کنم. این که چیزی که آدم نوشته ارزش پخش شدن داشته و به خود آدم برگشته لذتی است که با هیچ چیز قابل قیاس نیست.همین احساس زیباست که توی سختی ، توی بیماری، توی گرفتاری آدم را به نوشتن وا می دارد.البته همراه این حس  دلهره  هم می آید: اگر اشتباه باشیم چی؟ اگر به ورطه ی تکرار بیافتیم ؟اگر  نتوانیم ادامه بدهیم  ؟این ها همه دلمشغولی های ماست. این وبلاگ دلمشغولی زیبای ماست.  و من  وقتی به گذشته نگاه می کنم از اینکه توی اون شب کذایی، سامانتا پیشنهاد ساختنش را داد خوشحالم.

پی نوشت:

این روزها دویچه وله یک مسابقه برای انتخاب برترین وبلاگ فارسی زبان برگزار کرده. اهالی اندرونی به من خبر دادند و توی کامنت دونی هم لینک گذاشتند. اگر دوست داشتید، می تونید  با ای دی فیس بوک یا توییتر وارد شده و توی این لینک به وبلاگ نسوان مطلقه رای بدهید.راستش، برای ما این فرصتی است برای محک زدن کارنامه ی این چند ساله  ی قلم زدن. امیدواریم که رفوزه نشویم.