دهنش را باز کرده و جیغ می کشد.مامی! مامی ! مامی! اشک از گوشه ی چشمش مثل رودخانه نیاگارا جاری است. پدرش هرچی سعی می کند آرامش کند فایده ندارد. مردم کم کم توی اتوبوس کلافه می شوند. شوخی که نیست. ده دقیقه است که مدام زر می زند، لا ینقطع. همین طور که نگاهش می کنم با خودم فکر می کنم که چرا مردم فکر می کنند که بچه موجود دل نشینی است؟ صدای جیغش با مف و عن دماغ قاطی شده و همه ی پنج سالگی اش را فریاد می زند. پنج سال دیگر توی مدرسه معلمش را دیوانه می کند، توی پانزده سالگی توی ماشین بکارتش را در حال ماری جوانا کشیدن به باد می دهد، پنج سال بعد هم یک توله مثل خودش پس می اندازد که دقیقا نمی داند پدرش کدوم خری بوده… شاید هم جنده بشود و یا کارمند سوپر مارکت یا بشود مثل من یا  مثل این زنیکه که کنار دستم دارد با عصبانیت ناخن هایش را می جود. از همه ی این آدمهای تو اتوبوس چند نفرشان واقعا زندگی را دوست دارند؟ چند نفرشان بود و نبودشان فرق  می کند؟ نگاه می کنم به صورتهای خسته شان ، دخترک هنوز دارد با نهایت توان جیغ می زند. دلم می خواهد از پدرش بپرسم بهتر نبود از کاندوم استفاده می کردی؟ از اتوبوس چند ایستگاه جلو تر پیاده می شوم.

***

مادرم  باز سوغاتی فرستاده، پسته و زعفران و زرشک و چند تا خرت و پرت دیگر. آخر من چقدر پسته بخورم، زرشک! آلبوم عکس بچگی هام هم هست. می نشینم کف زمین و به عکس ها خیره می شوم . عکس من  است با کله کچل و یک لپ گنده که نشسته ام روی لگن و با دو تا دندون توی دهنم خیلی روشنفکرانه لبخند می زنم.  پدرم پشت عکس ها را تاریخ گذاشته ،آخ پدر بهتر نبود بجای این کارها از کاندوم استفاده می کردی؟ راستی به سر اون بچه ی تپل و شاد چی اومد؟ از آن سالها چقدر گذشته، با خودم فکر می کنم اگر یک تکه آهن هم بودم تا حالا زنگ زده بود. آلبوم را ورق می زنم. آخ مادرم چقدر جوان بوده، راستی کی انقدر پیر شد…آخ .. آخ اون پستونک قرمزی که وقتی از دهانم گرفتند عر زدم.الان هم که دارم عر می زنم. تند تند پسته  می خورم و اشک می ریزم و با صدای بلند عر می زنم و طعم شوری اشک با پسته قاطی می شود. همه ی زندگی ام به عر زدن گذشت که…صفحه ی آخر آلبوم مادرم یک خط  یاد داشت نوشته:» عزیزم، بگذار و بگذر»  دلم می خواهد پاهایم را بکوبم به زمین و هوار بکشم مامی !

***

صبح منتظر اتوبوس وایسادم. پیر مردی که هم سن و سال خداست با سرعت یک مورچه اسبی فلج ،عصا زنان در پیاده رو به سمت خیابان می رود. سرعت حرکتش آنقدر کند است که تقریبا به نظر می آید ثابت ایستاده ، با هر قدمی که بر می دارد مفاصلش چرق چرق صدا می دهد و درد توی شیار های صورتش عمیق می شود. همین هیری ویری عصایش از دستش می افتد و خر بیار و باقالی بار کن می شود. پیرمرد سعی می کند دولا شود اما نمی تواند، کمرش همان وسط راه خشک شده . مردم شتابان و بی تفاوت رد می شوند. میرم طرفش و عصا را از روی زمین بر می دارم و کمک می کنم که راست شود. می پرسم خوبید؟ با حالت گنگی تشکر می کند و راه می افتد. با خودم فکر می کنم اگر پدرش از کاندوم استفاده می کرد الان انقدر زجر نمی کشید.

***

پای تلفن خبر می دهد که سقط جنین کرده ، توی گوشی داد می کشم: آه! آفرین!!! چه کار خوبی کردی! مکثی می کند : مستی؟ یا داری من رو مسخره می کنی؟ میخوام توضیح بدم اما توضیحش کار سختی است. برای اینکه مردم به زندگی اعتقاد راسخی دارند. به  اعتقاد من اما بی رو در واسی زندگی چیز گهی است، اول و وسط و آخرش یکی از یکی گه تر است. البته لای این گه گاهی تکه های شکلات هم هست ،اما به دردسرش نمی ارزد.برای همین هم همیشه فکر می کنم  آدمهایی که عین سنده بچه پس می اندازند یا خیلی شوت هستند یا  خیلی   بی شرف. از اون بد تر اینکه فکر می کنند با دو تا پوشک و یک پستونک و یک مهد کودک خوشبختی بچه شان را تامین کرده اند و یادشون میره که  اون بچه از پنج سالگی باید زر بزند تا پنجاه سالگی و نقرس و آلزایمر بگیرد و حتی نتواند دولا شود عصاش را از روی زمین بر دارد و آخرش هم  تالاپی بیفتد بمیرد.

میخواهم همه ی این ها را بهش بگم ، در مورد دختر بچه توی اتوبوس  و یا عکس بچگی های خودم  سر لگن در حال ریدن و قضیه اون پیرمرده.اما بجاش می گویم: سعی کن از کاندوم استفاده کنی! عصبانی می شود. صدایش می لرزد و می گوید یعنی چی؟ این حرف یعنی چی!؟ نمی تونم  توضیح بدهم. می گوید تو همون بهتر که بنویسی! و گوشی را می گذارد. من هم این رو می نویسم و تقدیم می کنم به کودکش که هرگز به دنیا نیامد تا یادش باشد چیز زیادی را از دست نداده است.