چند وقتی است که دختری پاکستانی آمده میز بغل من توی دفتر کار می نشیند.از وجناتش پیداست که از آن مسلمان های دو آتشه  است، حجابش کامل است و روسری اش به دقت دور صورتش سیاهش که مثل زغال است  را قاب گرفته. از زشت رویی چیزی است که دیدارش کفاره دارد ، اگر بخواهم تصویر کنم می شود شبیه عفریته های سوار چوب جارو توی کتابهای دوران بچگی مان با همان دماغ استخوانی دراز . آهان یک خال گوشتی بزرگ سیاه بالای لبش دارد

از وقتی این دختر خانم کنار دست من نشسته زندگی کاری من دچار اختلال شده است. وقت اذان ظهر ایشان صدای لب تاپ را بلند می کند و آوای ملکوتی اذان توی دفتر می پیچد و همزمان من هم به خودم می پیچم. با خودم فکر می کنم این همه راه آمده ام که دیگر این صدا را نشنوم، حالا از بخت بد این زنک مانند فرستاده ی خدا و شاید هم شیطان توی بلاد کفر بغل گوشم اذان مغرب به افق کالیفرنیا پخش می کند. بعد هی از نفرت پر و خالی می شوم. موقع هایی که حواسش نیست بهش خیره می شوم . به انگشتهای سیاه و لاغرش که تند تند روی کی برد تایپ می کند ، به حجاب سفت و سختش ، از خودم می پرسم این زن ، با همه ی این زشتی چه چیزی را دارد از نامحرم می پوشاند؟ سگ هم توی روی این نگاه نمی کند، مگر حجاب برای محافظت زن نیست؟ این یکی را خدا خودش با قفل ایمنی آفریده. چی توی آن مغز معیوبش می گذرد؟ نمی بیند اینهمه حوری و پری با دامن کوتاه  و موههای رها اینجا ریخته اند کسی هم کاری به کارشان ندارد؟

طرفهای عصر، هر روز موبایلش زنگ می خورد. بعد شروع می کند نیم ساعت به زبان خودشان پای تلفن با صدای بلند حرف زدن .حرف زدنش می رود روی اعصابم  ، زبانشان جویده جویده  است و توش پر از صداهای گ گدیبریپلتمکیگدگلتتک است .این پاکستان هم کشور گهی است. مردمش هم گه هستند، اصلا طالبان و تروریسم و همه ی این کوفت و زهرمار از پاکستان شروع شد. وقتی موبایلش زنگ می زند رسما من تعطیل می شوم. مغزم از کار می افتد .بعد او چیز میزش را جمع می کند و می رود. معمولا خداحافظی نمی کند چون علاوه بر همه ی اینها بی ادب هم هست.از آن بی ادبی هایی که آدم را به بی ادبی متقابل وا می دارد. من هم که معمولا با همه سلام و علیک دارم، این یکی را به تخمدانم می گیرم و از کنارش می گذرم. او هم همین کار را با من و با همه می کند.

نتیجه گیری اخلاقی:این داستان هیچ نتیجه گیری اخلاقی ندارد. اگر این زن از یک قبیله آفریقایی آمده بود و پستان هایش را بیرون می گذاشت و از توی دماغش سیخ رد کرده بود و هر روز وسط آفیس رقص مومبا می کرد من این جا اینها را نمی نوشتم. باورش سخت است ولی من آدم فضولی نیستم. از آشنایی با فرهنگ های جدید هم لذت می برم. پس چه مرگم شده ؟ به من چه مربوط که حجاب دارد، که زشت است؟این همه نفرت از کجا می جوشد ؟فکر کنم وقتی به زور مجبورم کردند که آن مقنعه ی کوفتی رابپوشم و یا توی صف  قران خواندند  و زنهای چادر به سر با نگاه تهدید آمیز ارشادم کردند باید یک جای وجودم زخم برداشته باشد. وقتی توی تک تک کارهایم دخالت کردند، با قیافه حق به جانب یک مشت اراجیف  که اسب را هم می خنداند توی مغزم کردند، برای دنیا و آخرتم برنامه ریختند، عشق و موسیقی و رقص و رنگ و همه چیزهای خوب دنیا را ازم گرفتند زخم روحم عمیق و عمیق تر شد.وقتی به اسم اسلام  نفس کشیدن را از ما گرفتند، غارت کردند، مخالفین را کشتند  این زخم انقدر عمیق شد که دیگر جوش نخورد. و اگر این اسلام نیست، من چیز دیگری به نام اسلام نمی شناسم چون همه ی این کارها رو به نام اسلام عزیز با من کردند. آری ، اسلام عزیز به من زخمی عمیق زده است…حالا هر چیزی که نشانه ای از  دین درش باشد مثل نمکی است که روی این زخم ریخته می شود.می سوزاند  و هوار روحم را در می آورد. دخترک تقصیری ندارد، من زخمی ام.