از  فرصت استفاده کنم منم یک چیزی اینجا بنویسم..  امسال عید آخه خیلی سرمون شلوغ شد .الانم اختر توی  آشپزخونه داره گیشنیز خورد میکنه و زیر لبی آواز میخونه. سکینه هم که باز ما رو دست تنها گذشته شب عیدی..  اعظم خانوم رفته یک عکس نسرین ستوده آورده میخاد امسال بزاره  سر سفره هفت سین، چی بهتر از این..من داشتم تو انباری دنبال سنجد میگشتم که دیدم  گلین باجی  یک بهاریه نوشته بد تر  از  ذکر مصیبت کربلا… دیدم نه اینجوری خوبیت نداره سر سال نویی به استقبال بهار بریم. هرچی از خودم پرسیدم چی بنویسم که دلتون باز بشه دیدم هیچی به فکرم نمیرسه. رفتم تو باغچه نشستم لب حوض. اون حوض کاشی که وسط  حیات اندرونی بود و کنارش یک درخت سیب کشته بودیم یادتون هست؟ یکهو چشمم افتاد دیدم  به شکوفه نشسته..یک لحظه نفسم بند اومد.درخت غرق شکوفه بود.  درخت سیب وسط اندرونی تموم زمستون سخت  با صبوری وایساد وسط باغچه..شاخه های لختش رو سپرد به دست برف ، توی سوز و سرما لرزید اما خم به ابرو نیاورد.   درخت سیب یک چیزی رو می دونست ، این رو ریشه هاش از ته خاک براش خبر آورده بود. درخت سیب می دونست که  زمستون هرچی سخت و طولانی هم که باشه  میگذاره و شاخهای مرده اش  دوباره غرق زندگی خواهند شد. حالا لباس شکوفه در تن ، به من لبخند میزد.  بهم گفت به گلین باجی بگم  :  خواهر ک  غصه نخور، …..روزگار همیشه اینجوری نمیمونه .. اخم هات رو باز کن ! پاشو پاشو که  مهمون داریم ..بهار  توی راهه.