این متن رو یکی از دوستان ( آقای حسرت) چند وقتی هست که برای ما فرستاده ؛ امروز اما از صبح یاد این متن بودم. می دونم امروز دوشنبه نیست و میهمان هفته نداریم ولی اول متن رو بخوانید تا بعد بگم چرا…اسم نوشته هست: یکی از آن روزهای سبز….
در یکی از همان روزهای سبز گرم تابستانی بود.اماده میشدم به خیابان بروم. لوازم همراهم دوربین بود. یک کیف دستی.یک جعبه کبریت ( کبریت را برای خنثی کردن گاز اشک اور می بردم) و تکه کاغذی که مشخصاتم را بروی ان نوشته بودم و ایمیل یکی از دوستان خارج از ایران تا اگر نفله شدم یابنده خبرم را ! به ان دوست که او هم با خانواده ما در ارتباط است اطلاع بدهد؛ اوایل مادرم از بیرون رفتنهای من سر در نمی اورد که کجا میروم یابرای چه می روم؟ گاهگاهی هم که میپرسید با خونسردی بش دروغ میگفتم.
اواخر وقتی اخبار بی بی سی را میگرفتم او هم گوش می داد و زمان و مکان تجمعات را می فهمید روز موعود مرا خفت میکرد؛ انصافا در رفتن از دستمارد از در رفتن از دست یک طویله لباس شخصی سخت تر بود چونکه در را می بست و با هزار تا دوز و کلک باید از دستش در می رفتم.
باید هزارتا قسم ایه و پیغمبر میخوردم که البته بنده هم در قسم خوردن به اینها ابائی نداشتم و مامان فهمیده بود که من به این چیزها اعتقادی ندارم و چون کلکم را فهمیده بود اخر سرها میگفت شیرم را حلالت نمی کنم؛ البته فکر اینجایش راهم کرده بودم مدتها پیش فهمیده بودم که او به تنها بچه اش که من باشم شیر خودش را نداده و بلکه شیر خشک داده! .من هم میگفتم به شیری که بم دادی دارم می رم خرید لوازم دوربین….بهر حال بد حافظگی فوایدی دارد برای خودش….. حرفش هم این بود که میخواهی خودت را برای چه کسی به دردسر بیندازی؟ برای موسوی؟ برای کروبی؟ که انها بشن رئیس جمهور؟ اینها همش بازی است..همه تونو دارن بازی میدن… اینها لیاقت هیچی ندارن…
من هم در دل می گفتم ماهم بازی خودمان را بازی میکنیم. هر چقدر شماها برای اوردن اخوندها بازی خوردید و زور زدید کافیست. تقاصش را ما داریم پس می دهیم پس بذارید ماهم زور خودمان را بزنیم.
القصه در یکی از همین روزها بود حوالی میدان ونک که درگیری شد ؛ هر کس به سویی می دوید و من هم بـــُــز وار بدنبال عده ای به یکی از کوچه های فرعی می دویدم؛ چشمهایم می سوخت و فرصت عکس گرفتن نبود چند عکسی که توانستم بگیرم قبل از درگیری ها بود. دو موتور سوار مارا که ده نفری بودیم و اکثر هم همسن و سال تعقیب می کردند . وسط های کوچه در ِ مجتمعی باز بود یا باز شد؟ یا چه؟ من خبر ندارم؛ فقط می دانم من آخرین نفری بودم که وارد ان مجتمع شدم و در را بستم. هر کس پشت ماشینی قایم شد…چند دقیقه نگذشته بود زنیکه ای سانتای مانتالی به ظاهر سی و هفت هشت ساله با دویست قلم آرایش و یقه باز (که تا نافش را هم میشد دید) و شلوارک بالای زانو سرو کله اش از پله ها پیدا شد؛ بوی عطرش انقدر تند بود که همه فضای پارکینگ را گرفت؛ احتمالا منتظر مرتیکه ی همپیاله ی خودش بوده یا هرچی؛ با هزار تا عور و ادا که اینگار برای دوست پسر آکله اش عشوه می آید :
– برای چی وارد مجتمع شدید؟
یکی از همراهان با صدای بریده و نفس زنان :
= مامور دنبالمون می کرد در باز بود امدیم تو؛
اینبار ادا اطوراشو کمتر کرد و جدی تر:
– برید بیرون؛ الان میان ماهارو هم می گیرن میبرن یا ماشینامونو خراب میکنن ماشین همسایه بغلی رو زدن خوردش کردن؛ برید بیرون زود زود.
نگاه های ما با چشمهای سرخ و لبهای خشک به هم پاسکاری می شد؛ اولین کسی که سمت در رفت من بودم؛ خوشبختانه موتور سوارها از صرافت تعقیب کردن ما افتاده بودند وگرنه احتمالا اولین کسی که باخودشان برده بودند من بودم…بگذریم که در ان لحظه سگ آن لباس شخصی ها به امثال آن زنیکه شرف داشتند….امروز اتفاقی مسیرم به ان کوچه افتاده بود و از جلوی همان مجتمع رد میشدم؛ سه سال پیش بود ؛ در تمام وقتی که از ان کوچه عبور میکردم و تا همین لحظه به این فکر می کردم که مردمانی که در زیر سقف یک شهر زندگی می کنند چقدر می توانند با هم بیگانه باشند.
__________________________________________
خوب، هان … چی می خواستم بگم؟ می خواستم بگم که یادتونه اون روزها رو؟ یادتونه اونهایی که سکوت کردن رو…نه ، نه… این رو نمی خواستم بگم. برای چی یک حرکت اعتراضی بالقوه سازنده رو با این حرفها خرابش کنیم؟ اما خوب واقعا آیا مطالبات بازاری ها ، که به یمن این سالهای ننگین حکومت دلال پرور جمهوری اسلامی پروار شدند ؛ با من و تو و اون کارگر و کارمند یکیه؟ اصلا مگه بدنه ی اصلی این حکومت از جنس هیئت موتلفه و بازار نیست؟ گیج شدم؛ الان کی داره به کی اعتراض می کنه؟ راستی چرا وقتی رای ها رو خوردن صدای اونها که پول ها رو برده بودن در نیومد ولی الان که پولها ته کشیده صدای طبقه ی متوسط و روشنفکر که بیشترین اسیب رو دیده در نیومد؟ اما خوب چه فرقی داره.. باز همین قدر که اعتراض می کنیم یعنی زنده ایم، یعنی هستیم ، بالاخره هممون از یک آب و خاکیم. بقیه ش مهم نیست.. چرا؟ جدا مهم نیست؟ ا صلا ولش کن.. الان که فکرش رو می کنم می بینم چیز خاصی نمی خواستم بگم، بی خیال.