از من رنجیدی؟؟ آخی …آخی …
تا حالا باید دونسته باشی که اینی که دوسش داری، یه هیولای وحشی رو زیر لایه لایه بتون مسلح مدفون کرده که هر از گاهی میاد بیرون..
خودمم می ترسونه.
اما تو نترس.
بیار جلو اون لپت رو …
ویولتای نازنین
اولا در مورد اون هیولا شکسته نفسی میکنی، هیولا کدومه؟ یه خون آشام نازنازی خوشگله!
دوما وقتی خودت میگی با وجود زندان بتن مسلح، گهگاه میاد بیرون و خودت رو هم میترسونه؛ فکر میکنی سام عزیز چطور باید به تو اعتماد کنه و لپش رو بیاره جلو؟
سومندش دیروز کلا مثل اینکه خون آشام خوشگله رو گذاشته بودی بیاد بیرون هوا خوری؟! طفلی مریم ج. بیهوا اومده بود به خانوم دکتر یادداشت vahid انتقاد کنه که یهو افتاد تو بغل خون آشام نازنازی!
من هم انگار سرم به تنم زیادی کرده:
نه قرار ماند و نی دل به دعای او ز یاری ــــ که به خون ماست تشنه، که خداش یار بادا!
قضیه ی مریم ج و افرا جداست ..
اگرچه شورت هاشون رو پایین نکشیدیم (ایشالله عمر باقی باشه شورت هاشون رو هم پایین می کشیم) اما علی ایحالن؛
عمری در محضر هر دو بودیم و با هم صفایی داشتیم. اینه که شوخی من رو می فهمن
شما نگران نباش.
چشم چشم، من اصلا بیجا بکنم نگران دیگران باشم. خیلی هنر کنم کلاه و سر خودم رو حفظ کنم …
اصلا ما چیزی نگفتیم. سام هم از من بزرگتره میتونه از خودش مراقبت کنه.
گاهی از فریاد کسی می ترسیم و خاموش می شویم و گاهی در برابر فریاد دیگری خشمگین می شویم و او را خاموش می کنیم.نکته ی کلیدی تشخیص موقعیت است که در چه زمان دهانمان را باز کنیم!
گاهی فریاد نشانه ی ترس است و گاهی نشانه ی درد و گاهی نشانه ی خشم
این منم. منی که درونم پر از درد و فریاده. ولی به اجبار ناچار به سکوتم. ولی زیر این چهره آرام آنچنان آتشفشانی برپاست که فقط یک لحظه غفلت کافیه که تمام دنیام با خاک یکسان بشه. من از خود واقعی خودم میترسم
برگرد بابا نصفه جونمون کردی. ما چه هیزم تری بهت فروختیم مگه
اینم یه آهنگ از طرف 50 ساله تقدیم به دکتر پرنسس و از طرف من به 50 ساله، کیوان و همۀ اندرونی. بشکن و بلا بنداز. آهاااااااان. بیا بابا
میشه لطف کنی و اینا رو روشن کنی که اون دکتر پرنسس تازه سقط کرده، من نیستم؟
من اصلا مذکرم. حداقل این اواخر که سقط نکردم.
خوشت می یاد بر و بر مردم رو تو هذیان خودشون نگاه کنی؟
مگه تو هم مثه خدا سادیستیک هستی؟
50 ساله عزیز;
می بخشی از کمی تاخیر،
بابت لطفت ممنون اما،
باور کن که انقدر «قهر کردنی» هم در کار نبود.
قضیه یه مقدار اساسی تر ازین بود.
راستش در اون موقع من اخرین شواهد لازم-برای توجیه خودم البته- مبنی بر بیفایده بودنِ بودن درین مملکت یا حداقل این وبلاگ رو جمع میکردم.
اگه بخوام خلاصه اش کنم، اینه که ویولتا،یه زمانی به تشبیه من، یه بستری رو با دوستاش فراهم کردند تا خیلی از ماها درون ساکن بشیم و رشد کنیم و رشد بدیم.
در واقع، چیزی رو که یک جامعه فعال و با طراوت-و نه ان امت مورد نظر برخی از اقایان-به عنوان یک ماتریکس و کل برای منِ جزئ باید فراهم میکرد، این خانمها سعی در ایجاد چنین محیطی کردند.
در ان زمان، من به «و» ، گفتم که باغچه قشنگی درینجا درست کرده.
اما حالا بر میگردم و به طعنه، اون رو صاحب یک خارزار،اعلام میکنم.
شاید برای جواب به همین کنایه من،سر در اون وبلاگ جدید رو با زمینه شاخه های خشک و خار شده،مزین کرده.
در نهایت اینکه، ویولتا معتقد هست که درین خارزار، اون سیبهای قرمزی رو رشد میده که ارزش بودن و قدم زدن درونجا رو توجیه میکنه.من متوجه ارزش اون سیبهای پراکنده و کم تعداد هستم اما من معتقدم که در مجموع ارزشش رو نداره.نگاه کن ببین همین سه یار پیشین، چطور از هم گریزان شده اند…
به هر حال…
ممنون بابت پیغام و لطفت.
متاثر کننده بود.
میبخشید اگهبا عدم تداوم حضورم، ناامیدترت میکنم.
اون مردی که پرخاشگره زن درونش آرومه و اون مردی که آرومه زن درونش پرخاشگره، اگه وجودشون متعادل بود نه پرخاش میکردن نه سکوت، مثل آدم حرفشونو میزدن!
سکوت زن و مرد هم گویا متفاوته مرد در عین سکوت حال چهره ش خشن ولی زن منفعله!
میگم اختر، اگه خودت جواب این عکسای پن شمبه ها رو میدونی، بیاوو مثل مجله ها، هر پن شمبه جواب عکس دفه قبلو بنویس که چی بوده. اگرم تونستی اصن همون پن شنبه جواب مسابقه رو مثل بعضی از مجله ها وارونه اون زیر چاپ کن تا وختی جمعه شد بیایم مونیتورو بچرخونیم، بخونیم ببینیم جوابو درست نوشتیم یا نه. آخه آدم نمیدونه بالاخره کی جواب درستو نوشته. دس سِت درد نکنه.
دِ جواب نداره دیگه سیبیل باروتی..
سوالای زندگی سوزومونی زده ی من اگه جواب داشت، الان نشسته بودم لب حوض، داشتم توله ی تو رو شیر می دادم.. اون یکی توله ت هم از مدرسه برگشته بود دنبال مداد تراشش می گشت. شام هم سر چراغ داشت قل می خورد . فکر کنم خورش فسنجون بود.. من اون لباس گل گلیه رو پوشیده بودم که از سفر کرمونشاه برام اورده بودی. هیچی هم تو دلم نبود. جز این که مبادا باز توی راه زیادی سیگار کشیده باشی…( و البته اینم بگم؛ یک کم از ننت دلخورم. بدجوری لیچار بارم می کنه…) اما اونم فدای یک تار موی سرت بود، چون وقتی بر می گشتی چراغ این خونه روشن می شد.
اره ولی.. خوب به این سادگیا نبود دیگه
حیف.
چی چی رو جواب نداره؟ اینو حالا داری میگی؟ میدونی این پن شمبه چارمه! خو اگه جواب نداره ینی یه ماهه ملت سرکارن؟!
بعدنشم اینقد به این سیگار زهرماری گیر نده اختر. اونو واسه تو می کشم که دهنم فقط بوی تجربه نده. بوی سیگارم باشه.
قدر این اخترت را بدون ژیان، خدایش خیلی بسازه. نه که بنفشه طوریش باشه ها، اصلا، خدایش خیلی سالاره. فقط از وقتی این رستوران هندیه را که زده، بس که تندری ادویه دار میخوره، یه خورده اخلاقش تندتر شده. ولی خودت که میدونی فلفل و ادویه زندگیه.
آخه نوکرتم، اینی که تو میبینی، یخورده س؟ نمی گی چرا بعد اینهمه سال این عادتاشو اَ کله ش ننداخته؟ کدوم عادتا؟! همینکه وختی میفته تو سربالایی، میره سراغ ننۀ ملت؟ ممدحسین پیمانکارو یادته؟ یا اون زیگیله امید پنج؟ یا اونای دیگه. یادته ننۀ همشونو یکی دو جمله مهمون کرد، بعدش اونام شاکی شدن؟ نمیگه بابا چارتا آدم اینجا رو میخونن. حالا ما که هیچی. یه شاگرد شوفریم، قبلشم با موتور توو شهر مسافر می بردیم. سوادی نداریم. اما نمیگه اینهمه آدم حسابی که اینجان مجبور میشن فردا اَ ترس فحش خوردنِ خودشونو ننه شون ، خودسانسوری کنن؟ والّاه خدا باباشو بیامرزه اونی که گفت این وبلاگم نمونۀ مملکت خودمونه. همه یه دست باید بگن : «آره تو محشری ی ی ی …از همه سری….». دیدی بعضیا زیر «همۀ» پستا واسش مینویسن «مثل «همیشه» عالی بود»؟ از من بپرسی میگم اصن همین باعث شد «نزدیک به حداقل مطلوب» بشه، عین وعضی که الان اینور داریم.
سام، دائاشم، غذای روح با جسم فرق می کنه. حالا نظر ماها که وطنی هستیم زیاد مهم نیس ولی پسفردا اگه همشهریای جدیدیش، این وبلاگ با کامنتاشو بخونن بهمون می خندن که کسایی که از نکبت روزگار پناه می آوردن به یه رستوران، طوری شد از فلاکت اون رستوران مجبور شدن پناه ببرن به یه جای دیگه.
خدا ما رو ببخشه که واس خاطر اختر اینقد پش سر اون بنده خدا لیندنبراگ بد گفتیم. بیچاره یه چیزی میدونست که بش گفته بود «تو اصن فک نمی کنی».
از اینی ام که میگی قدر این اخترت رو بدون دلخور میشم سام. دلم می خواست اینجا بودی، با همین اتوبوس ما میومدی مسافرت. اونوخ میدیدی گاهیوختا چه لعبتایی باهامون همسفر میشن. از دکتر، از مهندس، از دانشجو بگیر تا دختر حاجیا، دختر مایه دارا…. اووووه.
دلم می خواست میدیدی بعضیاشون چجوری آمار میدن. مثلاً میگن آقا ژیان! میشه واسم آب بیارین؟ میگم خانوم آبسرد کن وسط ماشینه. لیوان یه بار مصرفم همونجا گذوشتم. باز میگن «نه، میشه شما واسمون بیارین؟». همشون میخوان یه جورایی باهامون قاطی شن. اما من چی ی ی ی؟ بهشون راه نمیدم. واس چی؟ واس خاطر اختر. چون دلم پیش اونه. اونوخ وختی خسته وو کوفته با دل زخمی میایم اینجا غذا ادویه دار بخوریم بهمون میگه دارم «توله» تو شیر میدم، یا چمیدونم ننت فلان.
میگم بیا از اینجا بریم سام، قبل از اینکه بهمون بگه «هرررری»…..
مگه من بت چی گفتم همچی دور برداشتی؟ رفتی زیر پنج دری واسه آقا دکتر درد دل می کنی؟ زخم زبونهای ننت یه ور، حالا حرف مردم هم باید اضافه بشه؟ اصن حالا که اینجوریه طلاقم رو بده.. مهرم حلال ، جونم ازاد. این توله هات رو هم بگیر خودت بزرگشون کن. نصف جوونیم که به پای تو حروم شد که همه ش تو جاده بودی. بزار نصف آخرش رو برم یه گوشه به درد خودم باشم. عصری پسر عباس اقا قصاب تو مغازه کشیدم کنار گفت اگه طلاقم رو ازت بگیرم صیغه م می کنه می بره کربلا. شاید همون جا مجاور بشم. تازه تحصیل کرده س ؛ سیکل داره. همچین حالا نیای خون به پا کنی ها.. تو که خرجی نمیدی اگه به تو بود یه سیر گوشت هم تو شیکم این توله هات نمی رفت. بازم به مردونگی آقا کاظم. اره دیگه پسر عباس آقا رو میگم؛ به زور هر بار تو زنبیل راسته فیله ی گوسفندی برام میزاره؛ میگه بگیر ببر ، این بچه ها تو سن رشدن پروعتین؟ پروتون؟ پورترین؟ چی لازم دارن. میگه میزارم به حسابت.. کی میخواد حسابشو بده؟؟؟ تو!؟؟ به حضرت عباس دیگه بریدم از این زندگی.
Samگفت:
حالا بیخیال. رب انار خوب و گردوی چرب دارم. همین اخر هفته دست اختر را بگیر بیا دور هم یه فسنجون دبش بزنیم. میخوام با اردک درست کنم.
یادته پشت اون خاور قهوه ایه چی نوشته بودی، دلارامی که داری دل در او بند دگر چشم از همه عالم فروبند.
ژیانگفت:
نوش جونت سام. خعلی آقایی. ای کاش یه ذره از اون مرامتو بعضیام داشتن.
اینم جواب شعرت:
چه باشد بهتر از آن میهمانی
که تو میزش نمایی میزبانی
کشم بر هر دو دیده آن خورش را
چه شیرین طعم و چه طعم ترُش را
ولیکن اشتهایمان شده کور
ز کینه توزی و کامنت ناجور
کنون این یار ما یاری پسندد
که گوید چشم و چشم خود ببندد
بگوید دائم از حُسن و مجیزش
نَوازد با سر انگشت جای جیزّش
نمی دانم چرا خُلقش شده تند
ز وقتی سرعت درسش شده کند
گمانم تقصیر لیندنبراگ است
که آثارش چنین اندر بلاگ است
بگیرد پاچۀ کامنت گذاران
که چون اول نگشته بین یاران؟
کند حمله به آن شخصی هماره
که خود دنبال بیماریش به چاره
دلارامی که دارم دل درو بند
بباراند مرا دشنام و ریشخند
مرا از گفت او باکی نباشد
ز بیلاخش مرا فاکی نباشد
دلم می سوزد از اسم فمی نیست
که روی خود نهاده، خب ولی نیست
اما بازم روتو زمین نمیندازم. بقول بچه محلا، کیه که دل تو رو بشکونه، اگه دسّشو داد دسّم که پامیشیم میایم. اگه نداد، من دیگه….
فکر عمل دیگر در تعارض با یکدیگر نیستند
و این را بانو با ان بازتاب وحشی یش به من یاد داد. با قطعیت
نسل حاضر اساسا صدا است
و صدا تنها تصویر و بازتابی از جامعه است. این تقلید و باز تولید فکر است
و تقلید از عمل.
نسلی که خوب گوش میداد .کو
یعنی مهارت خوب شنیدن داشت .کو
Time can never mend
The careless whispers of a good friend
To the heart and mind ignorance is kind
There’s no comfort in the truth, pain is that all you’ll find
این تصویر خیلی عصبیم میکنه، هر چهار صورت، عصبی و از خود بیگانهاند. چه آنکه میخواهد منفجر شود و چه آنکه امر به سکوت میکند.
خودمونیم، شبیه بعضی از بحثهای اندرونی هم هست.
من فکر میکردم این کامنت (یا یه چیزی شبیهش) رو قبلا ارسال کردم؟
مرده در برابر فریاد دیگری با اقتدار او را به سکوت دعوت کرده, اما زن در برابر فریاد جلوی دهانش را گرفته و تسلیم و پشیمان است. و این است دستاورد فرهنگ و جامعه ای که تو را دوم می بیند , البته اگر ببیند.
حالا که حرف از عکس و اینا شد……..
———————————————
پس فردا نمایشگاه گروهی عکاسیمان افتتاح میشود و من هیچ یک از دوستانم را دعوت نکردهام برای مراسم. نمیخواهم هم دعوت کنم. دوست ندارم کسی بیآید عکسهایم را ببیند. دوست دارم مانند آدم های خسته و بی کس یک گوشه بایستم و هیچ کاری نکنم٬ چون دیگر خسته شدم انقدر که کار کردهام و شوخی هم نمیکنم. امروز در کارگاه دهن من را گاییدند که برای عکسهایت یک توضیح بنویس. یک اسمی چیزی بگذار. من میگفتم که اگر میخواستم توضیح بدهم که دیگر عکس نمیانداختم. میرفتم داستان مینوشتم پشم هایتان بریزد. خودم را برایشان چس کرده بودم. زیرا عکسهای آنها مفت نمیارزد و عکس های من مفت میارزد. اما واقعاً دوست نداشتم برای عکسهایم توضیح بنویسم. خیلی کار بیهودهای است و من اهل کار بیهوده انجام دادن نیستم. من اهل کار باهوده انجام دادن هستم. حتماً آنها میخواستند من زیر عکسهایم بنویسم امید. خوشبختی. زندگی زیباست. یا مثلا بگویم دیس فتو ایز گود فتو. اما نمیدانستند که من آخر ایدئالیسیت٬ چپ و رادیکالیست مادیکالیست و اینها هستم و اگر چیزی بخوام بنویسم مرگ است و زندگی چه سیاه است و همه مان داریم در آتش میسوزیم و گور بابایمان. اما چیزی که من نوشتم یک توضیح کلی بود. نوشتم که سرم در کار خودم است و میخواهم اهدافم را پیش ببرم. کسشر ترین چیزی که یک فرد میتواند در توضیح عکس هایش بنویسد را من نوشتم٬ بعدش آمدند بهم جاییزه کسشر ترین چیزی را که یک فرد میتواند برای عکسهایش بنویسد را دادند.
—————————————-
از وبلاگ Write Click که ک. شعر محض می نویسه و من بعضی نوشته هاشو (نه این که اینجا گذاشتم) خیلی دوست دارم. روده بر میشم بعضی وقتا از دستش. جوان باذوق و حساسی است که با خانواده اش به آلمان مهاجرت (فرار) کرده. ای تو روحت خمینی
شما درست میگین ایران دخت بانو. مگه من گفتم پائین تره؟
من قصدم اشاره به عکس نبود. می خواستم کمی شوخی کنم و از تمام متن این جوان فقط اشاره به این جمله:
«اگر میخواستم توضیح بدهم که دیگر عکس نمیانداختم»
اينا هر كدوم داشتن سكس ميكردن بعد يهو اوناي ديگه رو ديدن! يه زنه از اينور و يو مرده از اونور گرخيدن! نشون ميده هر كه شجاعه دوس داره با يه ترسو ازدواج كنه و بالعكس؛
اين يني تفاهم تو زندگي چقد مهمه!
راستشو بخوای تا حالا بهت نگفته بودم. من و ایوانا قبلاً با هم دوست بودیم. توی دخترایی که باهاشون دوست شدم ایوانا یه استثناء بود. آشنایی مونم خیلی اتفاقی شروع شد. یکی از سالای آخری که هنوز اون کامیون خاورم رو داشتم یه بار ترانزیت بردم اروپا. مقصدم کرواسی بود. میدونی که کروواسی کجاست؟ یخورده اونورتر از یوگوسلاویه و اون موقع ها تازه ازش جدا شده بودن. بنده خداها هنوز جنگشون تمومه تموم شده بود. همینجوری که داشتم توی جاده بطرف زاگرب می رفتم دیدم یه دختر موطلایی با یه تا پیرهن کنار جاده وایساده وو دس تکون میده که نیگردار. منم نیگر داشتم. بدون اینکه بپرسه کجا میری سوار شد. ازش پرسیدم زاگرب؟ لبخند زدو سرشو تکون داد، گفت یس. منم گذاشتم تو دنده وو حرکت کردیم. هوا خیلی سرد بود منم واسش اَ فلاکسم چایی ریختم که بخوره گرمش بشه. تو راه خیلی واسم حرف زد، که من بعضیاشو متوجه نمیشدم. ازم می پرسید از کدوم کشوری، زن داری، نداری. نمیدونی چه سادگی و معصومیتی توی رفتار و نگاهش بود اختر. بهم گفت شبیه یه هنرپیشه ام که اسمشم گفت ولی من الان یادم رفته کی بود. بهم گفت دانشجوئه، در ضمن عکاس آماتورم هس. وختی عکساشو بهم نشون میداد این عکسی که تو گذاشتی هم توشون بود. اینو از اونجا یادمه. یادمه همینجوری که رانندگی میکردم گاهی بهش نیگاه میکردم و اون همچین از ته دل می خندید، تازه می فهمیدم خیلی قبل از اینکه من نیگاش کنم اون داشته منو نیگاه می کرده و این نگاه ها و خنده ها بارها اتفاق افتاد. نزدیکیای زاگرب که رسیدیم یه گروه از پارتیزانا تو ایست بازرسی جلومونو گرفتن. مه غلیظی بود و چش چشو نمی دید. نمی دونم چی شده بود، کی آمار غلط داده بود که همه تفنگاشونو گرفته بودن سمت من و اشاره میکردن از ماشین بیا پایین و دساتو ببر بالا. اما همینکه ایوانا اومد پایین و واسشون توضیح داد که من کیم و دارم میرسونمش همه غلاف کردن، تازه یکی از پارتیزانا دستششو چن بار زد رو شونم و سرشو به علامت تشکر تکون داد. ازون سیگارای بی فیلترم بهم دادن که چه حالی داد کشیدنش. خلاصه من ایوانا رو رسوندمش خونه شونو، خودم رفتم ترمینال کامیوندارا. اما بابا مامانش موقع خداحافظی ازم قول گرفتن که قبل از برگشتنم به ایران یه شب شام مهمونشون باشم. منم قبول کردم و فردا عصریش رفتم خونه شون. شبم خونۀ همونا خوابیدم. هر چند تا صب خوابم نبرد. بسکه صدای تیراندازی میومد. منم اَ ترس خاوره که فقط سه دنگشو شریک بودم دل تو دلم نبود. خلاصه از اونروزو اون شب به بعد ما با هم دوست شدیم و هنوز هم این دوستی ادامه داره.
ژیان عزیز
میشه پنجشنبهها تو پست بنویسی؟ نمیخواد چیز خاصی بگی فقط خاطره سفرهاتو تعریف کن. مخصوصا سفرهای ترانزیت! البته اگه حوصله داشتی میتونی برای خودت هم یه وبلاگ بزنی، اسمشم بذاری تخته گاز یا ترانزیت یا خوش رکاب، یا اصلا عشق اختر. میدونم وقت نداری و توی جادهها نمیرسی برای خودت وبلاگ اداره کنی. ولی اگه اختر غیرتی شد و نذاشت تو وبلاگ نسوان مطلقه زیاد رفت و اومد کنی، من یه دوست دارم وبلاگ نویسه خیلی هم با محبت و با حاله میتونم ازش خواهش کنم هفتهای یه بار تو وبلاگ اون چیز بنویسی.
آدم هایی که عصبی ترن درونی آرومتر و منفعل تر دارن، آدمهایی که آرومتر و منطقی ترن (دعوت به آرامش می کنن) درونی دارن که بیشتر در آستانه ی منفجر شدنه.
درست مثل بعضی آدمهایی که ظاهری بسیار شاد دارن و خدا نکنی از توشون باخبر بشی.
من خودم بیشتر شبیه جفت سمت چپم.
عکس مرد سمت چپ و راست تنها متعلق به یک مرد است و عکس زن هم همینطور. به نظرم دو حالت مختلف از یک فرد را نشان می دهد یعنی انسان گاهی ساکت و گاهی در خروش است.
این که چرا مرد نزدیک به دوربین و زن پس از مرد قرار دارد را نمی دانم. آیا کسی هست که آگاه باشد؟
مرد تیره و زن روشن است.
چرا؟
عکس نماینگر تضاد است
مرد زن، سیاه سپید، ساکت و غران.
شاید تضاد نیست و مکملند
به هر حال ره به جایی نبردم.
من که فک کنم این عکس قصه ی زندگیمونه..
همین ماها…ما آدمهای زیر نوشته ی اصلی که زندگی می کنیم هم در مجاز هم در واقعیت هم در مرز بینش با ترس و لرز
این بلاگ خیلی شبیه قصه ی زندگیمون میشه یک جاهایی …
زندگیمون هم که …ولش کن حالا بعدا …وقت هست برای زندگی ، نه ؟؟
اونروز به این دیفال وبلاگ نگاه می کردم و کتابخونه و ردیف پست هایی که خواننده ها دوست داشتن و کلیک کردن و دستخط حاجی نرودا روی بورد…
یادم اومد این پستی که ملت در صحنه خیلی دوستش داشتن و ظاهرا نامبر وان هم شده و هی اومدن روش کلیک کردن و فشارش دادن و چلوندش و خوندنش و اینا… حکایت عجیبی داشت…
حکایتی که لولیتا تعریف کرده بود از ناموس…
بهانه اش هم جنایت و ماجرای میدون کاج بود اونروزا که داغ داغ بود.. درباره ی ملت تماشاچی….
ملتی که موقع جون دادن یکی دیگه وایمیستن چای می خورن و با هم گپ میزنن و تخمه میشکنن ، ملتی که یکدفعه رگ گردنشون باد می کنه و سه چهارتا فحش آبدار مشتی حواله ی هم می کنن و بعد میرن سراغ دیزی آبگوشتشون که بار گذاشتن اون پشت، که با گوشتکوب هی بکوبن….
چه زن چه مرد…. چه سفید چه سیاه ، چه اینور آب چه اونور آب …
ملتی که یک زمانی یک عده ای به اعتبار و پشتوانه ی کلونتری کدخدای ده پایین سفت می کننشون و صدای ناله شون بلنده و بعد فرصتی که پیش بیاد اونا دیگران رو به اعتبار و پشتوانه ی کلونتری کدخدای ده بالا سفت می کنند و صدای خنده شون بلنده…..
خوشحال هم هستیم…شعارمون هم کرامت انسانی است… کرامت …انسان….
این وسط مسطا هم هم نسرین ستوده اون تو هی اعتصاب غذا می کنه و هی می میره از بس که جون نداشت و نداره !!
آره آبجی..به نظر من که این عکس قصه ی ماست… ما ملت تماشاچی و پرسرو صدا…
این خانم و اقای گلی گچی رو هم نیگا نکن تو روی هم وایسادن، اینا کار اون عکاس لامروته، هی گفته اینوری نه اونوری حالا سر بالا حالا سرپایین حالا دهنت رو وا کن حالا تو بگو هیس حالا تو نگو هیس….. تا دوربینش بگه چیلیک و کات …
بعد عکاس و مدل و گچی و گلی و همه با هم … می دویم میریم اون پشت کیسه ی تخمه آفتاب گردون هامون رو برمیداریم و حالا نشکن کی بشکن !!
در سکوت…..فقط صدای شکستن تخمه میاد…
برای زندگی فرصت زیاد نیست. زندگی توی فاصله ی زمانهایی که داریم فکر می کنیم چیه و چجوری باید بگذرونیمش می گذره و هیچ وقت فرصت درست زندگی کردن پیدا نمیشه.
من همیشه فکر می کنم آیا میشد بهتر از این زندگی کرد؟ پس من چرا نتونستم؟ به خاطر ژن های مرگ طلب و بیمارم؟ برای اینکه روان پریش بودم و اصلا همه ی خلاقیتم هم ناشی از بیماری روانی م بود؟ برای این که توی ایران به دنیا اومدم؟ اصلا می شد بهتر زندگی کرد وقتی ریشه هات رو دارن تو روغن سرخ می کنن؟ وقتی همه ی هویتت رو ازت میگیرن؟ وقتی نصف زندگیت جایی می گذره که مجبوری خودت رو برای همه توضیح بدی و نصف دیگه ی زندگیت هم تکرار همون ماجراست منتها به یه زبون دیگه؟
بگذریم. برای زندگی فرصت نیست. از همه بدترش اینه که یه روزی این کافه تعطیل میشه و باید جمع کنی بری و اون روز هیچ کس به دلایل ما کاری نداره. زنگ رو زدن و باید بریم. و همه ی روزهایی که از دست رفته به هر دلیل ، روزهایی بوده که از کفمون رفته. چندش آور اینه که اگه صد بار هم زندگی می کردیم باز همون روزها رو از دست می دادیم. انگار زندگی یه چیزی بود که باید از سر انگشت هامون لیز می خورد و می رفت. شاید اون روز می فهمیدیم چرا نتونستیم خوشحال زندگی کنیم ولی خوب؛ اون روز انقدر دیره که آدم فقط خنده ش می گیره.
پله ی آخر رو دیدی؟
علی مصفا؟
ابن فیلم رو خیلی دوست داشتم.اینکه ترتیب ماجراها آنچنان که باید مهم نباشند و در عین حال مرور خاطرات اهمیت داشته باشند.از پله های کودکی تا تمام پله های زندگی…پیچهای تند و خطرناک جاده ها و خیابان ها با اسکیت بگذرانی و همیشه در لبه زندگی کنی و پله ها اینقدر مهم باشند که حتی چند سانتی اگر یکی اش بلندتر بود،مسئله شود…که براحتی آن هم نه در پیچها و پله ها راحت شوی و مرورش شود خنده ای تلخ آغشته به گریه ای شاید…
نمی دونم » بهتر » یعنی چی ، واقعا نمی دونم….وقتی به قول تو بین اینهمه نسبت و تناسب مقیاس و شاخص نسبی گیر کردیم….زندگی زنجیره ی لحظه هاست ، اونجاهایی که داری فکر می کنی در واقع داری حفره های بین اون لحظه ها رو پر می کنی …ایستادی بی حرکت و بی زمان ، نیگا می کنی که ببینی چه جوری میشه به هم کوک زدشون…
اما گمونم خودم هر موقع به رویاهام پشت کردم به هر دلیلی، به هر دلیل بی صابمونده ی بی دلیلی، مصلحت، ترس، این ، اون…اون لحظه ها حس نکردم زنده ام…خوشحال نبودم که زنده ام…
گمونم وقتی رویا دیدنی میشه همون موقعی است که می تونی خوب بخوابی توی باد نقشت و راحت بازی کنی ، در اون لحظه !!
بقول یکی که اینجا گفت همونی که تو فیلم بود…
تایید حرفهای گیتی به توسط من به هیچ وجه به معنای آن نیست که من خود را از خطایی که گیتی آنرا در اینجا مینکوهد و به چالش میکشد، مبرا میدانم.
من هم مرتکب این خطا شدهام. کما اینکه در پست ذیربط هم به لذتی که از گناه بردهام اعتراف کردهام.
و حتما هر کس بهانهٰ خودش را دارد و نام بردن از بهانه، هیچ گناهی را توجیح نمیکند.
نوشتن زیر این کامنت و تایید نوشتههای گیتی، تنها کاریست که میتوانم انجام دهم تا به خود یاد آوری کنم مرز اخلاق چقدر باریک است و «کفر و ایمان چه به هم نزدیک است»!
چرا من در همه پرسی جدید شرکت نمیکنم!
من در همه پرسی جدید «نسوان» شرکت نمیکنم چون:
1- نمیدانم نتایج ٱن چه تاثیری بر تصمیمات مدیران، و در نتیجه سرنوشت وبلاگی که دوستش دارم و برای من خیلی بیش از یک وبلاگ است و خود را در آن سهیم میدانم؛ دارد.
2- نقش سامانتا در این وبلاگ هر چقدر باشد، بخشی از مجموعهایست که کلیت آنرا پذیرفتهام. کسی نمیتواند بگوید کاش فلان فصل در کتابی که از خواندنش لذت میبرم و قلم نویسندهاش را دوست دارم، حذف میشد. یا نقش فلان موضوع در آن کمرنگتر میشد. به عنوان مثال در کتاب جاودانگی میلان کوندرا از خیانت نقش اول زن رمان به شوهرش یکه خوردم. اما نمیتوانم و اگر هم بتوانم نخواهم خواست کوندرا را وادار کنم شخصیتش کتابش را به جاده عفاف و وفاداری برگرداند. اصلا آن کتاب با تمام شخصیتهایش چکیدهای از کوندراست. قرار نیست من همیشه قصهای بخوانم که مطابق ذوق و سلیقه من نوشته شده باشد.
3- فرض کنیم نقش سامانتا در این وبلاگ 100٪ بوده و اصلا هر موقع من نوشتههای این وبلاگ را میخوانم از شدت ادویه بکار رفته در آن شوکه میشوم. خوب چشمم چهارتا، بروم و صرفا وبلاگ های محترم و معصومی را که تعدادشان در وبلاگستان فارسی کم هم نیست را بخوانم.
دلیل و انگیزهاش هر چه باشد، نوشتههای اینچنینی (از آنجا که بدون استثنا همگی واجد اندیشهٔ محوری دیگری نیز هستند) به منِ خواننده دیدگاه جدیدی از مقولات میدهند. دیدگاهی که با فرهنگ و اعتقادات و آموزههای من و جامعهام زاویه دارد. آیا صرف این زاویه داشتن ارزش دارد؟ آیا به درستیِ آنچه توسط اجتماع و فرهنگم آموختهام مطمئنم؟ آیا نویسنده[گان] توانسته در استفاده از موضوعات و تعادل شکل و محتوای آن موفق باشد؟
4- …
فکر کنم کافی باشد. من رای نمیدهم.
فراموش کردم در ادامه بند 3 اینها را اضافه کنم:
سئوالات فوق (در بند 3) را میتوان اندیشید و در موردشان گفت و گو کرد. اما اعمال نظر در مورد وبلاگ به این شکل را نمیپسندم.
هاها فکر کنم تو هم اصلا سامانتا رو نمی شناسی. البته حق داری. چون تا به حال ازش چیزی نخوندی. برای همین هم به رای گذاشتیم. می خواستیم بدونیم از دید مخاطب سهم ایشون که از پایه گذاران این وبلاگ ولی همیشه غایب بودن چقدره. حالا دوست نداری رای نده.. بعد نیای بگی رای من رو پس بده !
راست میگی حالا فهمیدم سامانتا کیه! یعنی در واقع فهمیدم نمیدونم سامانتا کیه! میبینی چقدر آدم زود جو گیری هستم؟ اما قابلیت هام برای اعتصاب غذای مجازی و ایجاد کمپین فیس بوکی بالاست ها!
این اشتباه من در راستای همون اشتباهات اولامه که به همه میگفتم لولیتا!
(جالبه فکر میکنم تا حالا لولیتا به من هیچ یادداشتی ننوشته)
راستی سامانتا هیچ پستی نداره؟
راستی رای من کجاست؟
ادیسون هم از برق روشنایی گرفت و مبدع آن بود
الان انواع و اقسام لامپهای روشنائی ساخته شده ولی آیا کسی می تونه نقش ادیسون رو نادیده بگیره یا کمرنگ کنه.
شاید مثال خوبی نباشه ولی سامانتا جزو پایه گذاران اولیه بوده
ندای فارجعوا و نیاز به تنفس فکر و اندیشه. نیاز به همخوابگی روانها و جانها و هم پناهی فراریان از هرچه کفر و ایمان. زیر سقف بلند این گنبد تیره و تار که زمانی نه چندان دور و به هنگام سیطره پلشتیها فیروزه ای بود.درین سرزمین زیر استیلای پرچم هرچه پندار نیک و کردار نیک. امنوا و عملوالصالحات. سرزمینی که پاکی رودخانه الوهیت تمامی آنرا به تعفن آلوده. سرزمین وحی . در زمانی که «معصومیت «در هم اغوشی ناخواسته با «پول «دیو دو سر «نیکی و بدی» را باردار میشد. روزگارانی که «وحی» و «تمدن » دستان در دستان هم «انسان» را زیر چکمه های خود خورد می کنند.فاخلع نعلیک. چشمانم را به جمال الهگان این معبد میدوزم. افرایتم اللات و العزی؟ تنها همرهان ابلیس در معراج هبوط. و سامانتا الثالثه الاخری؟ منادیان برتری «خوشی» بر «خوبی» و رنج هر روزه «ظلوما جهولایی» که با خوردن سیبی به پای ایده آلیسم و خدایناکی قربان گشت. میخواهم اندکی فراموش کنم: خوبی، خون، مبارزه، حق، آرمان و…
سلام لوسیفر عزیز
خوشحالم که دوباره نوشته زیبایی از تو را میخوانم. امیدوارم تنت سالم و دلت چون همیشه آگاه باشد.
چیزی به رسم «استقبال» از نوشته عطر آگینت (و چه رایحه غمناکی) نوشته بودم که چون عجله کردم تصنعی شد و نه در خور تو و خوانندگان پر حوصله اینجا. باشد تا بعد و به بهانهاش گفت و گویی.
نگرونت بودم. مرسی که نوشتی. بعضی از عربی ها شو نفهمیدم، بقیه مثل همیشه زیبا و تامل برانگیز
و من برای شیطانی که حقیقت را می گوید سجده بجای می آورم
چون اینهمه درد به جرم خوردن سیب را باور نکردم
این قرابت ژنتیکی و داشتن روابط فامیلی نیست که نزدیکی فکر و احساس رو باعث میشه. نزدیکی فکر و احساس ما آدمها به خاطر توانایی ما در برقرای ارتباط با جریان سیال و روان «رخداد» های آفرینشه.
@ کاپیتان بابک
تو نیستی و حس نمیکنی دردهای این سرزمین زیر تازیانه جهالت که نه زیر تازیانه نور و خدا. تو نیستی و نمی بینی مردمی که اندیشه ها و احساسشان زندانی شهوت است چه حالی دارند.تو نیستی وحس نمی کنی که مردمی که شرافت و باکرگی روح خود می فروشند تا لقمه نانی به دریوزگی برند چه حالی دارند. تو نیستی و حس نمی کنی که مردمی که «ملت» بودن خود به ثمنی بخس فروخت و اکنون چون تخته پاره های زورقی شکسته خود را به جریان وقایع سپرده چه حالی دارد. تو نیستی و حس نمی کنی مردمی که اسیرند و از اسارت خود چیزی نمی دانند. این «نا ملت » زهوار در رفته اکنون و این اشباه الرجال و لا الرجال، همانهایی که در لجنزار حماقت خود دست و پا می زنند. اینها بدبختان و بیچارگانی هستند معصوم و رقت آور. ساده و صمیمی که چون به هم می پیوندند غول «شعور اجتماعی» شان همانی میشود که گیتی عزیزم گفت. نادان و ناپاک و حریص. زاییده وحی و تمدن. اما اکنون وقت یاس و عقب نشینی نیست. » ما چه می خواهیم» و » ما به کجا میخواهیم برسیم؟» در حوصله یک یا چند کامنت نیست.وقت هوشیاری و خودسازی است. وقت شکستن تقدس هر چه فریب و نیرنگ و تزویر است. وقت » ملت سازی» است آنهم در اوضاعی که با جدیت به » گوسفند سازی» می اندیشند. یاس امروز زمانی را می آورد که حتی به امروزمان تاسف بخوریم. پدرانمان که این کشور رو بنا نهادند قومی بودند سختکوش، جدی، خونریز و سلطه گر، منضبط و با اراده آهنین که در راه اهداف خود رحم و سازش نداشتند. چطور بدون ساخت تمدن ایرانی سده 1400 توقع داریم در دنیای امروز وزنی داشته باشیم؟
دوستان خوبم بنویسید. بیان کنید. به جای درگیری در بحث های بیهوده سیاسی و مقایسه تمامی مهره های امتحان پس داده سیاسی با هم و تعیین خوب و بد بودن اونها ، به خودمون فکر کنیم. به خواسته هامون. به روشهای رسیدن به خواسته هامون. به ویژگیهامون. در این هنگامه سقوط ما فقط همدیگه رو داریم. حکومت ها سر ما معامله می کنند. چه شاهنشاهی چه جمهوری. عدم افتخار داره میکشتمون. افتخار بیافرینیم. افتخار واقعی. مثل جشن های باستانیمون جمع بودن رو جای فرد بودن قرار بدیم. راه حل ارائه بدیم.
حالا که اینجا انگار خبرایی هست،چرا زیر جواب کامنتا نمینویسید کی داره جواب میده،همه فکر میکنند ویولتاهمه کاره وجوابگو هست بقیه نسوان یعنی نظرشون با ویول یکی هست یا همه یک ویول هستند.
راستی چرا سامانتا حرفی برای گفتن نداره،دغدغه های یه مادر مطلقه جایی تو این جامعه مجازی نداره… یا اصلآ انصراف داده رفته.
سعی کن بفهمی که برای یک سیستم دیجیتالی چرندیاتی که به هم می بافی هیچ مفهومی نداره. یا با یک شناسه بیا و یا برو به سلامت. همونجوری که برای من حرفهات هیچ وقت مفهومی نداشت. یا درست رفتار کن. یا به سلامت.
ونداد گفت:
خیلی خوبه
کیان kiaaaaaaaaaaaaaaaan گفت:
اونی که حرف یا داد می زنه باید خفه شه و اونی که سکوته لیاقت حرف و صلاحیت حرف زدن رو داره
ونداد گفت:
اینم برداشتیه واسه خودش!
aftab گفت:
tazad
يلداسبزپوش گفت:
استبداد
mountainsummit گفت:
اون دهن گشاده (مرد) من یاد عزادارای امام حسین میرسونه
mountainsummit گفت:
میرسونه=میندازه
کاپیتان بابک گفت:
داد نزن. حرفاتو نمی شنوم
Sam گفت:
یکی دلش از یه چیزی میسوزه. میخواد اینو به اونی که دوستش داره بگه، ولی جواب میشنوه،»ساکت، منو نصیحت نکن».
نسوان گفت:
از من رنجیدی؟؟ آخی …آخی …
تا حالا باید دونسته باشی که اینی که دوسش داری، یه هیولای وحشی رو زیر لایه لایه بتون مسلح مدفون کرده که هر از گاهی میاد بیرون..
خودمم می ترسونه.
اما تو نترس.
بیار جلو اون لپت رو …
کیوان گفت:
ویولتای نازنین
اولا در مورد اون هیولا شکسته نفسی میکنی، هیولا کدومه؟ یه خون آشام نازنازی خوشگله!
دوما وقتی خودت میگی با وجود زندان بتن مسلح، گهگاه میاد بیرون و خودت رو هم میترسونه؛ فکر میکنی سام عزیز چطور باید به تو اعتماد کنه و لپش رو بیاره جلو؟
سومندش دیروز کلا مثل اینکه خون آشام خوشگله رو گذاشته بودی بیاد بیرون هوا خوری؟! طفلی مریم ج. بیهوا اومده بود به خانوم دکتر یادداشت vahid انتقاد کنه که یهو افتاد تو بغل خون آشام نازنازی!
من هم انگار سرم به تنم زیادی کرده:
نه قرار ماند و نی دل به دعای او ز یاری ــــ که به خون ماست تشنه، که خداش یار بادا!
نسوان گفت:
قضیه ی مریم ج و افرا جداست ..
اگرچه شورت هاشون رو پایین نکشیدیم (ایشالله عمر باقی باشه شورت هاشون رو هم پایین می کشیم) اما علی ایحالن؛
عمری در محضر هر دو بودیم و با هم صفایی داشتیم. اینه که شوخی من رو می فهمن
شما نگران نباش.
کیوان گفت:
چشم چشم، من اصلا بیجا بکنم نگران دیگران باشم. خیلی هنر کنم کلاه و سر خودم رو حفظ کنم …
اصلا ما چیزی نگفتیم. سام هم از من بزرگتره میتونه از خودش مراقبت کنه.
مریم ج گفت:
منو کی خون آشام خورده که خودم نفهمیدم؟ !!
mountainsummit گفت:
اونی که داد می زنه بیشتر میترسه
آبی مبهم گفت:
با همجنس ها یا داد میزنن یا سکوت میکنن. با نا هم جنسها….
سامان گفت:
درود
این عکس العمل شما در شرایط مختلفه که تعیین کنندست.
گاهی سکوت در مقابل فریاد یا آرامش مقابل خشم میتونه خیلی تاثیر گذارتر از مقابله به مثل باشه.
بهارمست گفت:
گاهی از فریاد کسی می ترسیم و خاموش می شویم و گاهی در برابر فریاد دیگری خشمگین می شویم و او را خاموش می کنیم.نکته ی کلیدی تشخیص موقعیت است که در چه زمان دهانمان را باز کنیم!
گاهی فریاد نشانه ی ترس است و گاهی نشانه ی درد و گاهی نشانه ی خشم
کورش گفت:
گوش اگر گوش تو ، ناله اگر ناله ماست ؛ آنکه البته بجایی نرسد فریاد است.
کاپیتان بابک گفت:
+
بنظر می رسه کاما اگر «و» باشه وزن بیت بهتر میشه
پریزاد گفت:
به نظر من تضاد بین درون و بیرون آدمهاست
درونت می خواد فریاد بزنه و عصیان کنه ولی بیرونت این حسو نشون نمی ده و قایمش می کنه
اِف گفت:
گهی پشت به زین و گهی زین به پشت
FUK گفت:
آنیما و آنیموس؟؟؟
دکتر پرنسس گفت:
این منم. منی که درونم پر از درد و فریاده. ولی به اجبار ناچار به سکوتم. ولی زیر این چهره آرام آنچنان آتشفشانی برپاست که فقط یک لحظه غفلت کافیه که تمام دنیام با خاک یکسان بشه. من از خود واقعی خودم میترسم
50 ساله گفت:
شازده جان رسیدن بخیر . تبریک . کامنت من فقط به خاطر تو
کیوان گفت:
50 سالهٔ عزیز
سلام، چقدر خوشحالم که دوباره کامنت گذاشتی. بیشتر ببینیمت برادر؟
کاپیتان بابک گفت:
برگرد بابا نصفه جونمون کردی. ما چه هیزم تری بهت فروختیم مگه
اینم یه آهنگ از طرف 50 ساله تقدیم به دکتر پرنسس و از طرف من به 50 ساله، کیوان و همۀ اندرونی. بشکن و بلا بنداز. آهاااااااان. بیا بابا
prince گفت:
اهای خانم «و»!
میشه لطف کنی و اینا رو روشن کنی که اون دکتر پرنسس تازه سقط کرده، من نیستم؟
من اصلا مذکرم. حداقل این اواخر که سقط نکردم.
خوشت می یاد بر و بر مردم رو تو هذیان خودشون نگاه کنی؟
مگه تو هم مثه خدا سادیستیک هستی؟
prince گفت:
50 ساله عزیز;
می بخشی از کمی تاخیر،
بابت لطفت ممنون اما،
باور کن که انقدر «قهر کردنی» هم در کار نبود.
قضیه یه مقدار اساسی تر ازین بود.
راستش در اون موقع من اخرین شواهد لازم-برای توجیه خودم البته- مبنی بر بیفایده بودنِ بودن درین مملکت یا حداقل این وبلاگ رو جمع میکردم.
اگه بخوام خلاصه اش کنم، اینه که ویولتا،یه زمانی به تشبیه من، یه بستری رو با دوستاش فراهم کردند تا خیلی از ماها درون ساکن بشیم و رشد کنیم و رشد بدیم.
در واقع، چیزی رو که یک جامعه فعال و با طراوت-و نه ان امت مورد نظر برخی از اقایان-به عنوان یک ماتریکس و کل برای منِ جزئ باید فراهم میکرد، این خانمها سعی در ایجاد چنین محیطی کردند.
در ان زمان، من به «و» ، گفتم که باغچه قشنگی درینجا درست کرده.
اما حالا بر میگردم و به طعنه، اون رو صاحب یک خارزار،اعلام میکنم.
شاید برای جواب به همین کنایه من،سر در اون وبلاگ جدید رو با زمینه شاخه های خشک و خار شده،مزین کرده.
در نهایت اینکه، ویولتا معتقد هست که درین خارزار، اون سیبهای قرمزی رو رشد میده که ارزش بودن و قدم زدن درونجا رو توجیه میکنه.من متوجه ارزش اون سیبهای پراکنده و کم تعداد هستم اما من معتقدم که در مجموع ارزشش رو نداره.نگاه کن ببین همین سه یار پیشین، چطور از هم گریزان شده اند…
به هر حال…
ممنون بابت پیغام و لطفت.
متاثر کننده بود.
میبخشید اگهبا عدم تداوم حضورم، ناامیدترت میکنم.
توسکا گفت:
اون مردی که پرخاشگره زن درونش آرومه و اون مردی که آرومه زن درونش پرخاشگره، اگه وجودشون متعادل بود نه پرخاش میکردن نه سکوت، مثل آدم حرفشونو میزدن!
سکوت زن و مرد هم گویا متفاوته مرد در عین سکوت حال چهره ش خشن ولی زن منفعله!
ژیان گفت:
میگم اختر، اگه خودت جواب این عکسای پن شمبه ها رو میدونی، بیاوو مثل مجله ها، هر پن شمبه جواب عکس دفه قبلو بنویس که چی بوده. اگرم تونستی اصن همون پن شنبه جواب مسابقه رو مثل بعضی از مجله ها وارونه اون زیر چاپ کن تا وختی جمعه شد بیایم مونیتورو بچرخونیم، بخونیم ببینیم جوابو درست نوشتیم یا نه. آخه آدم نمیدونه بالاخره کی جواب درستو نوشته. دس سِت درد نکنه.
نسوان گفت:
دِ جواب نداره دیگه سیبیل باروتی..
سوالای زندگی سوزومونی زده ی من اگه جواب داشت، الان نشسته بودم لب حوض، داشتم توله ی تو رو شیر می دادم.. اون یکی توله ت هم از مدرسه برگشته بود دنبال مداد تراشش می گشت. شام هم سر چراغ داشت قل می خورد . فکر کنم خورش فسنجون بود.. من اون لباس گل گلیه رو پوشیده بودم که از سفر کرمونشاه برام اورده بودی. هیچی هم تو دلم نبود. جز این که مبادا باز توی راه زیادی سیگار کشیده باشی…( و البته اینم بگم؛ یک کم از ننت دلخورم. بدجوری لیچار بارم می کنه…) اما اونم فدای یک تار موی سرت بود، چون وقتی بر می گشتی چراغ این خونه روشن می شد.
اره ولی.. خوب به این سادگیا نبود دیگه
حیف.
ژیان گفت:
چی چی رو جواب نداره؟ اینو حالا داری میگی؟ میدونی این پن شمبه چارمه! خو اگه جواب نداره ینی یه ماهه ملت سرکارن؟!
بعدنشم اینقد به این سیگار زهرماری گیر نده اختر. اونو واسه تو می کشم که دهنم فقط بوی تجربه نده. بوی سیگارم باشه.
Sam گفت:
قدر این اخترت را بدون ژیان، خدایش خیلی بسازه. نه که بنفشه طوریش باشه ها، اصلا، خدایش خیلی سالاره. فقط از وقتی این رستوران هندیه را که زده، بس که تندری ادویه دار میخوره، یه خورده اخلاقش تندتر شده. ولی خودت که میدونی فلفل و ادویه زندگیه.
ژیان گفت:
آخه نوکرتم، اینی که تو میبینی، یخورده س؟ نمی گی چرا بعد اینهمه سال این عادتاشو اَ کله ش ننداخته؟ کدوم عادتا؟! همینکه وختی میفته تو سربالایی، میره سراغ ننۀ ملت؟ ممدحسین پیمانکارو یادته؟ یا اون زیگیله امید پنج؟ یا اونای دیگه. یادته ننۀ همشونو یکی دو جمله مهمون کرد، بعدش اونام شاکی شدن؟ نمیگه بابا چارتا آدم اینجا رو میخونن. حالا ما که هیچی. یه شاگرد شوفریم، قبلشم با موتور توو شهر مسافر می بردیم. سوادی نداریم. اما نمیگه اینهمه آدم حسابی که اینجان مجبور میشن فردا اَ ترس فحش خوردنِ خودشونو ننه شون ، خودسانسوری کنن؟ والّاه خدا باباشو بیامرزه اونی که گفت این وبلاگم نمونۀ مملکت خودمونه. همه یه دست باید بگن : «آره تو محشری ی ی ی …از همه سری….». دیدی بعضیا زیر «همۀ» پستا واسش مینویسن «مثل «همیشه» عالی بود»؟ از من بپرسی میگم اصن همین باعث شد «نزدیک به حداقل مطلوب» بشه، عین وعضی که الان اینور داریم.
سام، دائاشم، غذای روح با جسم فرق می کنه. حالا نظر ماها که وطنی هستیم زیاد مهم نیس ولی پسفردا اگه همشهریای جدیدیش، این وبلاگ با کامنتاشو بخونن بهمون می خندن که کسایی که از نکبت روزگار پناه می آوردن به یه رستوران، طوری شد از فلاکت اون رستوران مجبور شدن پناه ببرن به یه جای دیگه.
خدا ما رو ببخشه که واس خاطر اختر اینقد پش سر اون بنده خدا لیندنبراگ بد گفتیم. بیچاره یه چیزی میدونست که بش گفته بود «تو اصن فک نمی کنی».
از اینی ام که میگی قدر این اخترت رو بدون دلخور میشم سام. دلم می خواست اینجا بودی، با همین اتوبوس ما میومدی مسافرت. اونوخ میدیدی گاهیوختا چه لعبتایی باهامون همسفر میشن. از دکتر، از مهندس، از دانشجو بگیر تا دختر حاجیا، دختر مایه دارا…. اووووه.
دلم می خواست میدیدی بعضیاشون چجوری آمار میدن. مثلاً میگن آقا ژیان! میشه واسم آب بیارین؟ میگم خانوم آبسرد کن وسط ماشینه. لیوان یه بار مصرفم همونجا گذوشتم. باز میگن «نه، میشه شما واسمون بیارین؟». همشون میخوان یه جورایی باهامون قاطی شن. اما من چی ی ی ی؟ بهشون راه نمیدم. واس چی؟ واس خاطر اختر. چون دلم پیش اونه. اونوخ وختی خسته وو کوفته با دل زخمی میایم اینجا غذا ادویه دار بخوریم بهمون میگه دارم «توله» تو شیر میدم، یا چمیدونم ننت فلان.
میگم بیا از اینجا بریم سام، قبل از اینکه بهمون بگه «هرررری»…..
نسوان گفت:
مگه من بت چی گفتم همچی دور برداشتی؟ رفتی زیر پنج دری واسه آقا دکتر درد دل می کنی؟ زخم زبونهای ننت یه ور، حالا حرف مردم هم باید اضافه بشه؟ اصن حالا که اینجوریه طلاقم رو بده.. مهرم حلال ، جونم ازاد. این توله هات رو هم بگیر خودت بزرگشون کن. نصف جوونیم که به پای تو حروم شد که همه ش تو جاده بودی. بزار نصف آخرش رو برم یه گوشه به درد خودم باشم. عصری پسر عباس اقا قصاب تو مغازه کشیدم کنار گفت اگه طلاقم رو ازت بگیرم صیغه م می کنه می بره کربلا. شاید همون جا مجاور بشم. تازه تحصیل کرده س ؛ سیکل داره. همچین حالا نیای خون به پا کنی ها.. تو که خرجی نمیدی اگه به تو بود یه سیر گوشت هم تو شیکم این توله هات نمی رفت. بازم به مردونگی آقا کاظم. اره دیگه پسر عباس آقا رو میگم؛ به زور هر بار تو زنبیل راسته فیله ی گوسفندی برام میزاره؛ میگه بگیر ببر ، این بچه ها تو سن رشدن پروعتین؟ پروتون؟ پورترین؟ چی لازم دارن. میگه میزارم به حسابت.. کی میخواد حسابشو بده؟؟؟ تو!؟؟ به حضرت عباس دیگه بریدم از این زندگی.
Sam گفت:
حالا بیخیال. رب انار خوب و گردوی چرب دارم. همین اخر هفته دست اختر را بگیر بیا دور هم یه فسنجون دبش بزنیم. میخوام با اردک درست کنم.
یادته پشت اون خاور قهوه ایه چی نوشته بودی، دلارامی که داری دل در او بند دگر چشم از همه عالم فروبند.
ژیان گفت:
نوش جونت سام. خعلی آقایی. ای کاش یه ذره از اون مرامتو بعضیام داشتن.
اینم جواب شعرت:
چه باشد بهتر از آن میهمانی
که تو میزش نمایی میزبانی
کشم بر هر دو دیده آن خورش را
چه شیرین طعم و چه طعم ترُش را
ولیکن اشتهایمان شده کور
ز کینه توزی و کامنت ناجور
کنون این یار ما یاری پسندد
که گوید چشم و چشم خود ببندد
بگوید دائم از حُسن و مجیزش
نَوازد با سر انگشت جای جیزّش
نمی دانم چرا خُلقش شده تند
ز وقتی سرعت درسش شده کند
گمانم تقصیر لیندنبراگ است
که آثارش چنین اندر بلاگ است
بگیرد پاچۀ کامنت گذاران
که چون اول نگشته بین یاران؟
کند حمله به آن شخصی هماره
که خود دنبال بیماریش به چاره
دلارامی که دارم دل درو بند
بباراند مرا دشنام و ریشخند
مرا از گفت او باکی نباشد
ز بیلاخش مرا فاکی نباشد
دلم می سوزد از اسم فمی نیست
که روی خود نهاده، خب ولی نیست
اما بازم روتو زمین نمیندازم. بقول بچه محلا، کیه که دل تو رو بشکونه، اگه دسّشو داد دسّم که پامیشیم میایم. اگه نداد، من دیگه….
جانی گیتار گفت:
نسوان گفت:
آخ که تو چقدر خوبی..
روح تو رو میشه مثل یک بستنی لیسید..
And yes, I’m talkin to u.. who else do u think I’m talkin to??
😉
جانی گیتار گفت:
نراویس: یه روز یه بارون واقعی میاد و کثافتای توی خیابون رو پاک می کنه…
saeed گفت:
فکر عمل دیگر در تعارض با یکدیگر نیستند
و این را بانو با ان بازتاب وحشی یش به من یاد داد. با قطعیت
نسل حاضر اساسا صدا است
و صدا تنها تصویر و بازتابی از جامعه است. این تقلید و باز تولید فکر است
و تقلید از عمل.
نسلی که خوب گوش میداد .کو
یعنی مهارت خوب شنیدن داشت .کو
کیوان گفت:
saeeed جان
خیلی جالب بود و تفکر بر انگیز. تا حالا قضیه تفاوت نسلها رو اینطوری نگاه نکردهبودم بهش.
ALI گفت:
حقوق بشر
vasat piaz گفت:
Sam گفت:
Time can never mend
The careless whispers of a good friend
To the heart and mind ignorance is kind
There’s no comfort in the truth, pain is that all you’ll find
جانی گیتار گفت:
با این آهنگ زنده میشم و میمیرم…مرسی
vasat piaz گفت:
I too, I too
کیوان گفت:
این تصویر خیلی عصبیم میکنه، هر چهار صورت، عصبی و از خود بیگانهاند. چه آنکه میخواهد منفجر شود و چه آنکه امر به سکوت میکند.
خودمونیم، شبیه بعضی از بحثهای اندرونی هم هست.
من فکر میکردم این کامنت (یا یه چیزی شبیهش) رو قبلا ارسال کردم؟
کاپیتان بابک گفت:
کیوان جان سلام
حسابی خیالاتی شدی ها! همین جوری گفتم که نگی هواتو ندارم 🙂
کیوان گفت:
آقا خیلی مخلصیم!
فرشته گفت:
مرده در برابر فریاد دیگری با اقتدار او را به سکوت دعوت کرده, اما زن در برابر فریاد جلوی دهانش را گرفته و تسلیم و پشیمان است. و این است دستاورد فرهنگ و جامعه ای که تو را دوم می بیند , البته اگر ببیند.
کاپیتان بابک گفت:
حالا که حرف از عکس و اینا شد……..
———————————————
پس فردا نمایشگاه گروهی عکاسیمان افتتاح میشود و من هیچ یک از دوستانم را دعوت نکردهام برای مراسم. نمیخواهم هم دعوت کنم. دوست ندارم کسی بیآید عکسهایم را ببیند. دوست دارم مانند آدم های خسته و بی کس یک گوشه بایستم و هیچ کاری نکنم٬ چون دیگر خسته شدم انقدر که کار کردهام و شوخی هم نمیکنم. امروز در کارگاه دهن من را گاییدند که برای عکسهایت یک توضیح بنویس. یک اسمی چیزی بگذار. من میگفتم که اگر میخواستم توضیح بدهم که دیگر عکس نمیانداختم. میرفتم داستان مینوشتم پشم هایتان بریزد. خودم را برایشان چس کرده بودم. زیرا عکسهای آنها مفت نمیارزد و عکس های من مفت میارزد. اما واقعاً دوست نداشتم برای عکسهایم توضیح بنویسم. خیلی کار بیهودهای است و من اهل کار بیهوده انجام دادن نیستم. من اهل کار باهوده انجام دادن هستم. حتماً آنها میخواستند من زیر عکسهایم بنویسم امید. خوشبختی. زندگی زیباست. یا مثلا بگویم دیس فتو ایز گود فتو. اما نمیدانستند که من آخر ایدئالیسیت٬ چپ و رادیکالیست مادیکالیست و اینها هستم و اگر چیزی بخوام بنویسم مرگ است و زندگی چه سیاه است و همه مان داریم در آتش میسوزیم و گور بابایمان. اما چیزی که من نوشتم یک توضیح کلی بود. نوشتم که سرم در کار خودم است و میخواهم اهدافم را پیش ببرم. کسشر ترین چیزی که یک فرد میتواند در توضیح عکس هایش بنویسد را من نوشتم٬ بعدش آمدند بهم جاییزه کسشر ترین چیزی را که یک فرد میتواند برای عکسهایش بنویسد را دادند.
—————————————-
از وبلاگ Write Click که ک. شعر محض می نویسه و من بعضی نوشته هاشو (نه این که اینجا گذاشتم) خیلی دوست دارم. روده بر میشم بعضی وقتا از دستش. جوان باذوق و حساسی است که با خانواده اش به آلمان مهاجرت (فرار) کرده. ای تو روحت خمینی
ايران دخت گفت:
ولی از حق نگذریم این عکس از ک.. شر یه خرده بالاتره !
کاپیتان بابک گفت:
شما درست میگین ایران دخت بانو. مگه من گفتم پائین تره؟
من قصدم اشاره به عکس نبود. می خواستم کمی شوخی کنم و از تمام متن این جوان فقط اشاره به این جمله:
«اگر میخواستم توضیح بدهم که دیگر عکس نمیانداختم»
ايران دخت گفت:
++++
ايران دخت گفت:
راستی چرا مردا گلی و زنا گچی شده اند و هر فریادی را در گلو میشکنند !؟
كاكتوس گفت:
اينا هر كدوم داشتن سكس ميكردن بعد يهو اوناي ديگه رو ديدن! يه زنه از اينور و يو مرده از اونور گرخيدن! نشون ميده هر كه شجاعه دوس داره با يه ترسو ازدواج كنه و بالعكس؛
اين يني تفاهم تو زندگي چقد مهمه!
سنگک گفت:
عکس مال کی هستش؟
ژیان گفت:
Ivana Milić, from Croatia: I Am Not Me
نسوان گفت:
اینو دیگه چجوری پیدا کردی؟
ژیان گفت:
راستشو بخوای تا حالا بهت نگفته بودم. من و ایوانا قبلاً با هم دوست بودیم. توی دخترایی که باهاشون دوست شدم ایوانا یه استثناء بود. آشنایی مونم خیلی اتفاقی شروع شد. یکی از سالای آخری که هنوز اون کامیون خاورم رو داشتم یه بار ترانزیت بردم اروپا. مقصدم کرواسی بود. میدونی که کروواسی کجاست؟ یخورده اونورتر از یوگوسلاویه و اون موقع ها تازه ازش جدا شده بودن. بنده خداها هنوز جنگشون تمومه تموم شده بود. همینجوری که داشتم توی جاده بطرف زاگرب می رفتم دیدم یه دختر موطلایی با یه تا پیرهن کنار جاده وایساده وو دس تکون میده که نیگردار. منم نیگر داشتم. بدون اینکه بپرسه کجا میری سوار شد. ازش پرسیدم زاگرب؟ لبخند زدو سرشو تکون داد، گفت یس. منم گذاشتم تو دنده وو حرکت کردیم. هوا خیلی سرد بود منم واسش اَ فلاکسم چایی ریختم که بخوره گرمش بشه. تو راه خیلی واسم حرف زد، که من بعضیاشو متوجه نمیشدم. ازم می پرسید از کدوم کشوری، زن داری، نداری. نمیدونی چه سادگی و معصومیتی توی رفتار و نگاهش بود اختر. بهم گفت شبیه یه هنرپیشه ام که اسمشم گفت ولی من الان یادم رفته کی بود. بهم گفت دانشجوئه، در ضمن عکاس آماتورم هس. وختی عکساشو بهم نشون میداد این عکسی که تو گذاشتی هم توشون بود. اینو از اونجا یادمه. یادمه همینجوری که رانندگی میکردم گاهی بهش نیگاه میکردم و اون همچین از ته دل می خندید، تازه می فهمیدم خیلی قبل از اینکه من نیگاش کنم اون داشته منو نیگاه می کرده و این نگاه ها و خنده ها بارها اتفاق افتاد. نزدیکیای زاگرب که رسیدیم یه گروه از پارتیزانا تو ایست بازرسی جلومونو گرفتن. مه غلیظی بود و چش چشو نمی دید. نمی دونم چی شده بود، کی آمار غلط داده بود که همه تفنگاشونو گرفته بودن سمت من و اشاره میکردن از ماشین بیا پایین و دساتو ببر بالا. اما همینکه ایوانا اومد پایین و واسشون توضیح داد که من کیم و دارم میرسونمش همه غلاف کردن، تازه یکی از پارتیزانا دستششو چن بار زد رو شونم و سرشو به علامت تشکر تکون داد. ازون سیگارای بی فیلترم بهم دادن که چه حالی داد کشیدنش. خلاصه من ایوانا رو رسوندمش خونه شونو، خودم رفتم ترمینال کامیوندارا. اما بابا مامانش موقع خداحافظی ازم قول گرفتن که قبل از برگشتنم به ایران یه شب شام مهمونشون باشم. منم قبول کردم و فردا عصریش رفتم خونه شون. شبم خونۀ همونا خوابیدم. هر چند تا صب خوابم نبرد. بسکه صدای تیراندازی میومد. منم اَ ترس خاوره که فقط سه دنگشو شریک بودم دل تو دلم نبود. خلاصه از اونروزو اون شب به بعد ما با هم دوست شدیم و هنوز هم این دوستی ادامه داره.
کیوان گفت:
ژیان عزیز
میشه پنجشنبهها تو پست بنویسی؟ نمیخواد چیز خاصی بگی فقط خاطره سفرهاتو تعریف کن. مخصوصا سفرهای ترانزیت! البته اگه حوصله داشتی میتونی برای خودت هم یه وبلاگ بزنی، اسمشم بذاری تخته گاز یا ترانزیت یا خوش رکاب، یا اصلا عشق اختر. میدونم وقت نداری و توی جادهها نمیرسی برای خودت وبلاگ اداره کنی. ولی اگه اختر غیرتی شد و نذاشت تو وبلاگ نسوان مطلقه زیاد رفت و اومد کنی، من یه دوست دارم وبلاگ نویسه خیلی هم با محبت و با حاله میتونم ازش خواهش کنم هفتهای یه بار تو وبلاگ اون چیز بنویسی.
ساحل غربی گفت:
آدم هایی که عصبی ترن درونی آرومتر و منفعل تر دارن، آدمهایی که آرومتر و منطقی ترن (دعوت به آرامش می کنن) درونی دارن که بیشتر در آستانه ی منفجر شدنه.
درست مثل بعضی آدمهایی که ظاهری بسیار شاد دارن و خدا نکنی از توشون باخبر بشی.
من خودم بیشتر شبیه جفت سمت چپم.
Sam گفت:
@هما
سلام
alak گفت:
کلا خفقان
اگه ظریف و تر تمیزی میگن دهنت بوی گوه میده زر نزن
دریده و بچه پررو هم باشی میرینن به دهنت بزور
mountainsummit گفت:
عکس مرد سمت چپ و راست تنها متعلق به یک مرد است و عکس زن هم همینطور. به نظرم دو حالت مختلف از یک فرد را نشان می دهد یعنی انسان گاهی ساکت و گاهی در خروش است.
این که چرا مرد نزدیک به دوربین و زن پس از مرد قرار دارد را نمی دانم. آیا کسی هست که آگاه باشد؟
مرد تیره و زن روشن است.
چرا؟
عکس نماینگر تضاد است
مرد زن، سیاه سپید، ساکت و غران.
شاید تضاد نیست و مکملند
به هر حال ره به جایی نبردم.
شاهین گفت:
کلا پسره قشنگتر از دختره س
گیتی گفت:
من که فک کنم این عکس قصه ی زندگیمونه..
همین ماها…ما آدمهای زیر نوشته ی اصلی که زندگی می کنیم هم در مجاز هم در واقعیت هم در مرز بینش با ترس و لرز
این بلاگ خیلی شبیه قصه ی زندگیمون میشه یک جاهایی …
زندگیمون هم که …ولش کن حالا بعدا …وقت هست برای زندگی ، نه ؟؟
اونروز به این دیفال وبلاگ نگاه می کردم و کتابخونه و ردیف پست هایی که خواننده ها دوست داشتن و کلیک کردن و دستخط حاجی نرودا روی بورد…
یادم اومد این پستی که ملت در صحنه خیلی دوستش داشتن و ظاهرا نامبر وان هم شده و هی اومدن روش کلیک کردن و فشارش دادن و چلوندش و خوندنش و اینا… حکایت عجیبی داشت…
حکایتی که لولیتا تعریف کرده بود از ناموس…
بهانه اش هم جنایت و ماجرای میدون کاج بود اونروزا که داغ داغ بود.. درباره ی ملت تماشاچی….
ملتی که موقع جون دادن یکی دیگه وایمیستن چای می خورن و با هم گپ میزنن و تخمه میشکنن ، ملتی که یکدفعه رگ گردنشون باد می کنه و سه چهارتا فحش آبدار مشتی حواله ی هم می کنن و بعد میرن سراغ دیزی آبگوشتشون که بار گذاشتن اون پشت، که با گوشتکوب هی بکوبن….
چه زن چه مرد…. چه سفید چه سیاه ، چه اینور آب چه اونور آب …
ملتی که یک زمانی یک عده ای به اعتبار و پشتوانه ی کلونتری کدخدای ده پایین سفت می کننشون و صدای ناله شون بلنده و بعد فرصتی که پیش بیاد اونا دیگران رو به اعتبار و پشتوانه ی کلونتری کدخدای ده بالا سفت می کنند و صدای خنده شون بلنده…..
خوشحال هم هستیم…شعارمون هم کرامت انسانی است… کرامت …انسان….
این وسط مسطا هم هم نسرین ستوده اون تو هی اعتصاب غذا می کنه و هی می میره از بس که جون نداشت و نداره !!
آره آبجی..به نظر من که این عکس قصه ی ماست… ما ملت تماشاچی و پرسرو صدا…
این خانم و اقای گلی گچی رو هم نیگا نکن تو روی هم وایسادن، اینا کار اون عکاس لامروته، هی گفته اینوری نه اونوری حالا سر بالا حالا سرپایین حالا دهنت رو وا کن حالا تو بگو هیس حالا تو نگو هیس….. تا دوربینش بگه چیلیک و کات …
بعد عکاس و مدل و گچی و گلی و همه با هم … می دویم میریم اون پشت کیسه ی تخمه آفتاب گردون هامون رو برمیداریم و حالا نشکن کی بشکن !!
در سکوت…..فقط صدای شکستن تخمه میاد…
نسوان گفت:
برای زندگی فرصت زیاد نیست. زندگی توی فاصله ی زمانهایی که داریم فکر می کنیم چیه و چجوری باید بگذرونیمش می گذره و هیچ وقت فرصت درست زندگی کردن پیدا نمیشه.
من همیشه فکر می کنم آیا میشد بهتر از این زندگی کرد؟ پس من چرا نتونستم؟ به خاطر ژن های مرگ طلب و بیمارم؟ برای اینکه روان پریش بودم و اصلا همه ی خلاقیتم هم ناشی از بیماری روانی م بود؟ برای این که توی ایران به دنیا اومدم؟ اصلا می شد بهتر زندگی کرد وقتی ریشه هات رو دارن تو روغن سرخ می کنن؟ وقتی همه ی هویتت رو ازت میگیرن؟ وقتی نصف زندگیت جایی می گذره که مجبوری خودت رو برای همه توضیح بدی و نصف دیگه ی زندگیت هم تکرار همون ماجراست منتها به یه زبون دیگه؟
بگذریم. برای زندگی فرصت نیست. از همه بدترش اینه که یه روزی این کافه تعطیل میشه و باید جمع کنی بری و اون روز هیچ کس به دلایل ما کاری نداره. زنگ رو زدن و باید بریم. و همه ی روزهایی که از دست رفته به هر دلیل ، روزهایی بوده که از کفمون رفته. چندش آور اینه که اگه صد بار هم زندگی می کردیم باز همون روزها رو از دست می دادیم. انگار زندگی یه چیزی بود که باید از سر انگشت هامون لیز می خورد و می رفت. شاید اون روز می فهمیدیم چرا نتونستیم خوشحال زندگی کنیم ولی خوب؛ اون روز انقدر دیره که آدم فقط خنده ش می گیره.
پله ی آخر رو دیدی؟
علی مصفا؟
Sam گفت:
قناری گفت: ــ کُرهی ما
کُرهی قفسها با میلههای زرین و چینهدان ِ چینی.
ماهی سُرخ ِ سفرهی هفتسیناش به محیطی تعبیر کرد
که هر بهار
متبلور میشود.
کرکس گفت: ــ سیارهی من
سیارهی بیهمتایی که در آن
مرگ
مائده میآفریند.
کوسه گفت: ــ زمین
سفرهی برکتخیز ِ اقیانوسها.
انسان سخنی نگفت
تنها او بود که جامه به تن داشت
و آستیناش از اشک تَر بود.
Shamloo-1972
Sam گفت:
sorry
Shamloo-1994
جانی گیتار گفت:
ابن فیلم رو خیلی دوست داشتم.اینکه ترتیب ماجراها آنچنان که باید مهم نباشند و در عین حال مرور خاطرات اهمیت داشته باشند.از پله های کودکی تا تمام پله های زندگی…پیچهای تند و خطرناک جاده ها و خیابان ها با اسکیت بگذرانی و همیشه در لبه زندگی کنی و پله ها اینقدر مهم باشند که حتی چند سانتی اگر یکی اش بلندتر بود،مسئله شود…که براحتی آن هم نه در پیچها و پله ها راحت شوی و مرورش شود خنده ای تلخ آغشته به گریه ای شاید…
گیتی گفت:
» آیا میشد بهتر از این زندگی کرد؟ »
نمی دونم » بهتر » یعنی چی ، واقعا نمی دونم….وقتی به قول تو بین اینهمه نسبت و تناسب مقیاس و شاخص نسبی گیر کردیم….زندگی زنجیره ی لحظه هاست ، اونجاهایی که داری فکر می کنی در واقع داری حفره های بین اون لحظه ها رو پر می کنی …ایستادی بی حرکت و بی زمان ، نیگا می کنی که ببینی چه جوری میشه به هم کوک زدشون…
اما گمونم خودم هر موقع به رویاهام پشت کردم به هر دلیلی، به هر دلیل بی صابمونده ی بی دلیلی، مصلحت، ترس، این ، اون…اون لحظه ها حس نکردم زنده ام…خوشحال نبودم که زنده ام…
گمونم وقتی رویا دیدنی میشه همون موقعی است که می تونی خوب بخوابی توی باد نقشت و راحت بازی کنی ، در اون لحظه !!
بقول یکی که اینجا گفت همونی که تو فیلم بود…
کیوان گفت:
تایید حرفهای گیتی به توسط من به هیچ وجه به معنای آن نیست که من خود را از خطایی که گیتی آنرا در اینجا مینکوهد و به چالش میکشد، مبرا میدانم.
من هم مرتکب این خطا شدهام. کما اینکه در پست ذیربط هم به لذتی که از گناه بردهام اعتراف کردهام.
و حتما هر کس بهانهٰ خودش را دارد و نام بردن از بهانه، هیچ گناهی را توجیح نمیکند.
نوشتن زیر این کامنت و تایید نوشتههای گیتی، تنها کاریست که میتوانم انجام دهم تا به خود یاد آوری کنم مرز اخلاق چقدر باریک است و «کفر و ایمان چه به هم نزدیک است»!
يلداسبزپوش گفت:
دلم گرفت گيتى ! 😦
vasat piaz گفت:
vasat piaz گفت:
French version
لوده گفت:
گفتم حالا که یکی پیدا شده از آهنگهای معروف یه old song در ایران خوشش میاد حیفه اینو گوش نکنه
کیوان گفت:
ببینم شما تو پست جدید سئوالی میبینید؟ نکنه بازم مشکل از این t. browser منه؟
نسوان گفت:
خواهش انجام شد.
vasat piaz گفت:
جانی گیتار گفت:
vasat piaz گفت:
کیوان گفت:
چرا من در همه پرسی جدید شرکت نمیکنم!
من در همه پرسی جدید «نسوان» شرکت نمیکنم چون:
1- نمیدانم نتایج ٱن چه تاثیری بر تصمیمات مدیران، و در نتیجه سرنوشت وبلاگی که دوستش دارم و برای من خیلی بیش از یک وبلاگ است و خود را در آن سهیم میدانم؛ دارد.
2- نقش سامانتا در این وبلاگ هر چقدر باشد، بخشی از مجموعهایست که کلیت آنرا پذیرفتهام. کسی نمیتواند بگوید کاش فلان فصل در کتابی که از خواندنش لذت میبرم و قلم نویسندهاش را دوست دارم، حذف میشد. یا نقش فلان موضوع در آن کمرنگتر میشد. به عنوان مثال در کتاب جاودانگی میلان کوندرا از خیانت نقش اول زن رمان به شوهرش یکه خوردم. اما نمیتوانم و اگر هم بتوانم نخواهم خواست کوندرا را وادار کنم شخصیتش کتابش را به جاده عفاف و وفاداری برگرداند. اصلا آن کتاب با تمام شخصیتهایش چکیدهای از کوندراست. قرار نیست من همیشه قصهای بخوانم که مطابق ذوق و سلیقه من نوشته شده باشد.
3- فرض کنیم نقش سامانتا در این وبلاگ 100٪ بوده و اصلا هر موقع من نوشتههای این وبلاگ را میخوانم از شدت ادویه بکار رفته در آن شوکه میشوم. خوب چشمم چهارتا، بروم و صرفا وبلاگ های محترم و معصومی را که تعدادشان در وبلاگستان فارسی کم هم نیست را بخوانم.
دلیل و انگیزهاش هر چه باشد، نوشتههای اینچنینی (از آنجا که بدون استثنا همگی واجد اندیشهٔ محوری دیگری نیز هستند) به منِ خواننده دیدگاه جدیدی از مقولات میدهند. دیدگاهی که با فرهنگ و اعتقادات و آموزههای من و جامعهام زاویه دارد. آیا صرف این زاویه داشتن ارزش دارد؟ آیا به درستیِ آنچه توسط اجتماع و فرهنگم آموختهام مطمئنم؟ آیا نویسنده[گان] توانسته در استفاده از موضوعات و تعادل شکل و محتوای آن موفق باشد؟
4- …
فکر کنم کافی باشد. من رای نمیدهم.
کیوان گفت:
فراموش کردم در ادامه بند 3 اینها را اضافه کنم:
سئوالات فوق (در بند 3) را میتوان اندیشید و در موردشان گفت و گو کرد. اما اعمال نظر در مورد وبلاگ به این شکل را نمیپسندم.
نسوان گفت:
هاها فکر کنم تو هم اصلا سامانتا رو نمی شناسی. البته حق داری. چون تا به حال ازش چیزی نخوندی. برای همین هم به رای گذاشتیم. می خواستیم بدونیم از دید مخاطب سهم ایشون که از پایه گذاران این وبلاگ ولی همیشه غایب بودن چقدره. حالا دوست نداری رای نده.. بعد نیای بگی رای من رو پس بده !
کیوان گفت:
راست میگی حالا فهمیدم سامانتا کیه! یعنی در واقع فهمیدم نمیدونم سامانتا کیه! میبینی چقدر آدم زود جو گیری هستم؟ اما قابلیت هام برای اعتصاب غذای مجازی و ایجاد کمپین فیس بوکی بالاست ها!
این اشتباه من در راستای همون اشتباهات اولامه که به همه میگفتم لولیتا!
(جالبه فکر میکنم تا حالا لولیتا به من هیچ یادداشتی ننوشته)
راستی سامانتا هیچ پستی نداره؟
راستی رای من کجاست؟
mountainsummit گفت:
این مطلب به رای احتیاج نداره به کار آماری احتیاج داره.
حالا ارزش سهام این وبلاگ چه قدر هست؟
دریاچه خاموش گفت:
http://www.zagreb-salon-photo.com/hr/galerije-salona/32-zagreb-salon-2008
سروناز بانو گفت:
یعنی وقتی آدم حتی چهل ساله هم که بشه از این لوس بازی ها داره؟ مساله داخلی تون رو با هوچی بازی حل نکنین. داخلی حلش کنین!
ALI گفت:
ادیسون هم از برق روشنایی گرفت و مبدع آن بود
الان انواع و اقسام لامپهای روشنائی ساخته شده ولی آیا کسی می تونه نقش ادیسون رو نادیده بگیره یا کمرنگ کنه.
شاید مثال خوبی نباشه ولی سامانتا جزو پایه گذاران اولیه بوده
همسایه گفت:
اگه ادیسون برق رو اختراع نمیکرد یکی دیگه اختراعش میکرد!
ALI گفت:
اونوقت اختراع لامپ برق بنام اون یکی دیگه تو تاریخ ثبت میشد.
همسایه جهنمی گفت:
یاد و خاطرش همیشه در دلها میمونه و هر ساله به احترامش یک دقیقه وبلاگ نسوان باید از کار بیافته!
خیلی زیاده یک دقیقه باور کن!
همسایه گفت:
مرحله خودتخریبی !
همسایه جهنمی گفت:
We don’t need no education
We don’t need no thought control
ژیان گفت:
فک کنم می خوان وبلاگو بفروشن. یا شایدم واگذارش کنن به بخش خصوصی. ماهام همه اخراج می شیم.
لوسیفر1 گفت:
ندای فارجعوا و نیاز به تنفس فکر و اندیشه. نیاز به همخوابگی روانها و جانها و هم پناهی فراریان از هرچه کفر و ایمان. زیر سقف بلند این گنبد تیره و تار که زمانی نه چندان دور و به هنگام سیطره پلشتیها فیروزه ای بود.درین سرزمین زیر استیلای پرچم هرچه پندار نیک و کردار نیک. امنوا و عملوالصالحات. سرزمینی که پاکی رودخانه الوهیت تمامی آنرا به تعفن آلوده. سرزمین وحی . در زمانی که «معصومیت «در هم اغوشی ناخواسته با «پول «دیو دو سر «نیکی و بدی» را باردار میشد. روزگارانی که «وحی» و «تمدن » دستان در دستان هم «انسان» را زیر چکمه های خود خورد می کنند.فاخلع نعلیک. چشمانم را به جمال الهگان این معبد میدوزم. افرایتم اللات و العزی؟ تنها همرهان ابلیس در معراج هبوط. و سامانتا الثالثه الاخری؟ منادیان برتری «خوشی» بر «خوبی» و رنج هر روزه «ظلوما جهولایی» که با خوردن سیبی به پای ایده آلیسم و خدایناکی قربان گشت. میخواهم اندکی فراموش کنم: خوبی، خون، مبارزه، حق، آرمان و…
ايران دخت گفت:
ببخشید لوسیفرشما با آقا کیوان نسبتی ندارید،خواهر یا برادر…
vasat piaz گفت:
ایران دخت !
++++
کیوان گفت:
سلام لوسیفر عزیز
خوشحالم که دوباره نوشته زیبایی از تو را میخوانم. امیدوارم تنت سالم و دلت چون همیشه آگاه باشد.
چیزی به رسم «استقبال» از نوشته عطر آگینت (و چه رایحه غمناکی) نوشته بودم که چون عجله کردم تصنعی شد و نه در خور تو و خوانندگان پر حوصله اینجا. باشد تا بعد و به بهانهاش گفت و گویی.
کاپیتان بابک گفت:
نگرونت بودم. مرسی که نوشتی. بعضی از عربی ها شو نفهمیدم، بقیه مثل همیشه زیبا و تامل برانگیز
و من برای شیطانی که حقیقت را می گوید سجده بجای می آورم
چون اینهمه درد به جرم خوردن سیب را باور نکردم
لوسیفر1 گفت:
@ ایران دخت
این قرابت ژنتیکی و داشتن روابط فامیلی نیست که نزدیکی فکر و احساس رو باعث میشه. نزدیکی فکر و احساس ما آدمها به خاطر توانایی ما در برقرای ارتباط با جریان سیال و روان «رخداد» های آفرینشه.
@ کاپیتان بابک
تو نیستی و حس نمیکنی دردهای این سرزمین زیر تازیانه جهالت که نه زیر تازیانه نور و خدا. تو نیستی و نمی بینی مردمی که اندیشه ها و احساسشان زندانی شهوت است چه حالی دارند.تو نیستی وحس نمی کنی که مردمی که شرافت و باکرگی روح خود می فروشند تا لقمه نانی به دریوزگی برند چه حالی دارند. تو نیستی و حس نمی کنی که مردمی که «ملت» بودن خود به ثمنی بخس فروخت و اکنون چون تخته پاره های زورقی شکسته خود را به جریان وقایع سپرده چه حالی دارد. تو نیستی و حس نمی کنی مردمی که اسیرند و از اسارت خود چیزی نمی دانند. این «نا ملت » زهوار در رفته اکنون و این اشباه الرجال و لا الرجال، همانهایی که در لجنزار حماقت خود دست و پا می زنند. اینها بدبختان و بیچارگانی هستند معصوم و رقت آور. ساده و صمیمی که چون به هم می پیوندند غول «شعور اجتماعی» شان همانی میشود که گیتی عزیزم گفت. نادان و ناپاک و حریص. زاییده وحی و تمدن. اما اکنون وقت یاس و عقب نشینی نیست. » ما چه می خواهیم» و » ما به کجا میخواهیم برسیم؟» در حوصله یک یا چند کامنت نیست.وقت هوشیاری و خودسازی است. وقت شکستن تقدس هر چه فریب و نیرنگ و تزویر است. وقت » ملت سازی» است آنهم در اوضاعی که با جدیت به » گوسفند سازی» می اندیشند. یاس امروز زمانی را می آورد که حتی به امروزمان تاسف بخوریم. پدرانمان که این کشور رو بنا نهادند قومی بودند سختکوش، جدی، خونریز و سلطه گر، منضبط و با اراده آهنین که در راه اهداف خود رحم و سازش نداشتند. چطور بدون ساخت تمدن ایرانی سده 1400 توقع داریم در دنیای امروز وزنی داشته باشیم؟
دوستان خوبم بنویسید. بیان کنید. به جای درگیری در بحث های بیهوده سیاسی و مقایسه تمامی مهره های امتحان پس داده سیاسی با هم و تعیین خوب و بد بودن اونها ، به خودمون فکر کنیم. به خواسته هامون. به روشهای رسیدن به خواسته هامون. به ویژگیهامون. در این هنگامه سقوط ما فقط همدیگه رو داریم. حکومت ها سر ما معامله می کنند. چه شاهنشاهی چه جمهوری. عدم افتخار داره میکشتمون. افتخار بیافرینیم. افتخار واقعی. مثل جشن های باستانیمون جمع بودن رو جای فرد بودن قرار بدیم. راه حل ارائه بدیم.
کیوان گفت:
ممنونم لوسیفر عزیز از اینکه هستی.
vasat piaz گفت:
به نظرم جای طرح این ماده ۴ واحده، تو صحن علنی نبود
باعث نگرانی ما شد
اصلا این سامانتا کیه
ايران دخت گفت:
حالا که اینجا انگار خبرایی هست،چرا زیر جواب کامنتا نمینویسید کی داره جواب میده،همه فکر میکنند ویولتاهمه کاره وجوابگو هست بقیه نسوان یعنی نظرشون با ویول یکی هست یا همه یک ویول هستند.
راستی چرا سامانتا حرفی برای گفتن نداره،دغدغه های یه مادر مطلقه جایی تو این جامعه مجازی نداره… یا اصلآ انصراف داده رفته.
ماه بانو گفت:
تقابل استروژن و تستسترون…
و اثر اون ها…
در یک رابطه غیر هم جنس…
كاكتوس گفت:
من با موبايل وبلاگ رو چك ميكنم ولي تو پست بعد چيزي نميبينم! اشكال از منه؟ اگه هست بايد برم با کامپيوتر كلي ف ي ل ت رشكن و هفت خان رستم رو طي كنم يني؟
خنگول گفت:
عکسه خیلی روی اعصابه ….
خاکستری
ولی در عوض کامنت های ژیان حالمو خوب کرد …در ضمن پیشنهاد کیوان عالی بود
ژیان همیشه بنویس
همسایه گفت:
چرا اینطوری میشه کامنتها؟ یکی درمیون ثبت میشه؟ یا هر وقت حال کردی ؟
نسوان گفت:
چون با دو تا اسم میای.
همسایه جهنمی گفت:
اسم اولی کامل نیست و حق مطلب رو ادا نمیکنه! این بهتره
نسوان گفت:
سعی کن بفهمی که برای یک سیستم دیجیتالی چرندیاتی که به هم می بافی هیچ مفهومی نداره. یا با یک شناسه بیا و یا برو به سلامت. همونجوری که برای من حرفهات هیچ وقت مفهومی نداشت. یا درست رفتار کن. یا به سلامت.
Ashtaaloo گفت:
گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من آنچه البته به جایی نرسد فریا د است