ما یک دایی پیر پاتیل چروکیده داریم که گویا فقط چند سال از خود خدا کوچیک تر است و از بس خشکیده و پیر شده آدم رو یاد انجیر میندازه. همزمان با مصدق جبهه ملی بوده و کله اش بوی قرمه سبزی میداد. قبل از انقلاب هم فلنگ رو بست و از ایران رفت و سالهاست تک و تنها در غربت مثل کلاغ زندگی می کند.چند وقت پیش شنیدم که چشم هاش اب مروارید اورده و عمل کرده و کلی مکافات داشته، شماره تلفنش را گرفتم و بهش زنگ زدم . پیرمرد صدای من را که از این سر خط شنید انگار جون گرفت ، صدایش باز شد و شروع کرد به احوال پرسی و شوخی – گیریم همون شوخی های 5 سالگی من- آخر هم انقدر خوشحال شد وانقدر تشکر کرد که مبهوت ماندم.
با خودم فکر کردم چطور چیزهای به این کوچیکی می تواند آدمها را خوشحا ل کند. شاید هم این ها اصلا چیزهای کوچیکی نیست. در دنیا ی مادی ارزش همه چیز رو به عدد می سنجند .هر چیزی که جلوش صفر داشته باشه و توی بانک بشه نگه داشت بزرگ محسوب می شود و بقیه چیزها کوچک به حساب میاد. اما این چیزهای کوچیک اصلا چیزهای بی اهمیتی نیستند، این ها اصلی ترین دلایل بودن ما بعنوان انسان کنار هم و روی زمین هستند. یک شونه برای دلداری ، یک بهونه برای ادامه ،یک گفتگوی کوتاه دوستانه اگرچه قیمتی ندارد اما بی ارزش نیست.مردم فکر می کنند چیزهایی که نمی شود از بقالی خرید قیمتی ندارد، من فکر می کنم این جورچیزها قابل خرید و فروش نیست برای اینکه بی همتاست.
هرکدوم از همین چیزهای کوچیک- چیزهایی مثل یک لبخند، یک صدای اشنا توی غربت و یک دست گرم -که ما به سادگی از کنارش رد می شیم و به راحتی از هم دریغ می کنیم می تواند به زندگی گرما و مفهوم بدهد . اما ما گاهی چیزهای بزرگ را با چیزها ی کوچیک عوضی می گیریم ، برای همین هم گیج می زنیم و بیشتر وقت ها خوشحال نیستیم . بد نیست که اولویت هایمان را هر از گاهی مروری کنیم تا هیچ وقت یادمان نرود که چی بزرگه و چی کوچیک
فکر کنم دیروز برای من یکی از همان روزهایی بود که این را بفهمم . کاش هیچ وقت یادم نرود که من آدم ثروتمندی هستم اگر دوست های زیادی تری داشته باشم ،شاد تر و آرام تر باشم ، خنده های طولانی تری کنم و آدم های خوب بیشتری را بشناسم. حتی اگر با این ثروت بزرگ به آدم یک دسته تربچه هم نفروشند، خیالی نیست، من این گنج را با چهار تا صفر توی هیچ حسابی معامله نخواهم کرد وقتی با چند تا نقطه از طرف چند تا دوست می توانم احساس پادشاهی کنم