خانه ی آقای امیری خانه ی عجیبی بود. آقای امیری مرد بدی نبود ،برای انسیه خانم گل می گرفت، بچه هایش را سیرک می برد،  توی میهمانی ها جوک می گفت و همه را می خنداند، تا اینکه یک روز توی همان هاگیر و واگیر انقلاب سر یک تسویه حساب شخصی زیر آبش را زدند . آقای امیری هرچه کرد نتوانست از خودش رفع اتهام کند، تب انقلاب داغ بود و خشک و تر با هم می سوختند ،آقای امیری هم قربانی آن  سیستم خشن شد. آقای امیری به رسم دیرینه ی فامیلی این خشونت را  با عرق کشمش  قاطی کرد و ریخت توی لیوان و با ماست  فرو داد و تبدیل شد به یک آدم الکلی. وقتی مست می شد هیولایی از درونش بیرون می آمد،بد مستی می کرد، بد دهنی می کرد والکی ایراد می گرفت، یک  بار فقط برای اینکه نمکدان خالی بود آنچنان با مشت روی میز کوبید که میز شکست. خانم امیری در اطاق خواب را می بست و تا صبح گریه می کرد. صبح که بلند می شد  چشمهایش پف کرده بود، وقتی  داشت صبحانه ی بچه ها را ردیف می کرد زیر لب  نق می زد و به زمین و زمان فحش می داد و قوری را روی میز می کوبید. امیر پسر آقای امیری توی مدرسه با همکلاسی ها کتک کاری می کرد ، دخترشان عادت عجیبی پیدا کرده بود ، در اطاقش را می بست و با تیغ به جان خودش می افتاد و بازوها و پاهای خودش را زخمی می کرد .

خانواده ی آقای امیری همه چیز بود جز یک خانواده ی خوشبخت. تا این که یک شب اتفاق عجیبی افتاد. آقای امیری باز هم مست بود. تلو تلو خوران به سمت دستشویی می رفت که دید کسی دمپایی اش را برداشته، شروع کرد به هوار زدن. انسی خانم آمد که میان داری کند ولی آقای امیری دستش را بالا برد -آقای امیری همیشه فقط دستش را بالا می برد و هیچ وقت واقعا انسی خانم را نزد، اما چه فرقی می کند؟-  انسی خانم اما این بار مثل همیشه  صورتش را کنار نکشید،  بلکه  محکم سر جایش ایستاد، لحظه ای مکث کرد و بعد سیلی محکمی توی صورت آقای امیری زد. همه برای لحظه ای میخکوب شدند. آقای امیری سرش را پایین انداخت ، هیولا  شکسته بود، بجایش مردی ایستاده بود همچون کودکی  ترسیده  و بی پناه در روزگاری سخت، همان مردی که دیگر نمی توانست برای زنش گل بگیرد و بچه هایش را  سینما ببرد و از این بابت شرمنده بود.آقای امیری  دستش را انداخت و دیگر هرگز دستش را روی زنش بلند نکرد. چند روز بعد جلسه ای تشکیل شد، همه حرفهایشان را زدند. آقای امیری قول داد که دیگر لب به مشروب نزند، قولی  که تا این لحظه بر سر آن ماند. سالها بعد  به من گفت : من زندگی ام را مدیون آن سیلی مادرتان هستم، آقای امیری پدر من است.

***

یاد گرفته ام که:

خشونت یک چرخه است ،آنکه خشونت می کند معمولا  خودش قربانی خشونت  است. وقتی سیستم خشونت مستقر می شود ، هرکس خشمش را مانند آبشار بر سر آنکه نزدیک تر یا نحیف تر یا ضیف تر است خالی می کند و این چرخه مدام تکرار می شود.کاش ما لا اقل خشونت مان را منتقل نکنیم.

یاد گرفته ام که:

خشونت در شکل های مختلف پدیدار می شود ؛ فشردن آرنج کودک بی گناهی که لباسش را لک کرده، خشونت با دوستان با کنایه و زخم زبان . اما وحشیانه ترین شکل آن » خشونت به خود «است .کاش با خودمان مهربان باشیم.

یاد گرفته ام که:

خشونت دو سر دارد، یک سرش آن کسی است که خشونت می کند و سر دیگرش آن که خشونت را می پذیرد. گناه دومی کمتر از اولی نیست. کاش خشونت را نپذیریم و در برابرش سکوت نکنیم.

راستی ، این آخری را مادرم به من آموخت.