سامانتا اول از همه ی ما به افتخار مطلقگی نایل شد.  خبر را که شنیدم توی ماشین بودم، تمام راه  توی اتوبان نیایش گریه کردم و زار زدم. الان که فکرش رو می کنم می بینم که واژه ی طلاق توی ذهن من بار سنگین و وحشتناکی داشت. چیزی بود مترادف مرگ، پایان، شکست.چند ماه بعد وقتی خودم توی دادگاه نشسته بودم و قاضی گفت که زیر برگه رو امضا کنم تنها حسی که نداشتم حس شکست بود. این که چه اتفاقاتی افتاد که من ظرف چند ماه از این نگرش به اون نگرش رسیدم خودش یک مثنوی هفتاد من می شود. اما واقعیتش این بود که هیچ اتفاق خاصی نیفتاد! من فقط چیزی که تموم شده بود رو خاتمه دادم.

 مدتها بود که من و اصغر عزیمت کرده بودیم. بعضی وقتها آدمها عزیمت می کنند بدون انکه واقعا بروند. یعنی هستند ولی نیستند . زوج هایی که کنار هم نشستن و هرکدوم با بی حوصلگی از پنجره ی ماشین به بیرون خیره شدن و هیچ حرفی با هم ندارند. شوهر هایی که تا نصف شب با آدمهای مجازی چت می کنند یا با  بدکاره های تایلندی  در مسافرتهای کاری خودشان را سرگرم می کنند، زنهایی که شبها آشپزخانه را برق می اندازند تا وقتی به رختخواب می روند شوهرشان خواب باشد. اون سکوت های مزخرف و کشدار. من هم به همونجا رسیده بودم ،اما انکار می کردم. با خودم می گفتم چی کارش داری؟ زندگی همینه دیگه. نمیخواستم قبول کنم که همه چی بین ما خیلی وقته که تموم شده. که توی سال آخر اصغر حتی به من دست هم نزد و یک بار که خواست با هم باشیم من اونقدر از نظر ذهنی نمی خواستمش که نشد و اون بعد از چند دقیقه تلاش بیخیال شد و کاندومش رو پرت کرد و گرفت خوابید و  حتی از خودش نپرسید که چه بلایی سر من اومده که دیگه توی خودم نمی تونم راهش بدم. همون جوری که من از خودم نمی پرسیدم که اون کجا سرش گرمه که دیگه ماه تا ماه هم سراغ من نمیاد.

همه ی این چیزها  روزی که سامانتا طلاق گرفت هم بود.اما من برای سامانتا گریه کردم. در حالیکه باید برای خودم گریه می کردم.برای همین هم اون روزی که قاضی گفت  اینجا رو امضا کنید من می خندیدم. البته طلاق چیز دردناکی بود. اما نه اونقدری که کلمه اش بد به نظر می اومد. وقتی برای سامانتا تعریف کردم لبخندی زد و برام تعریف کرد که  توی فرم استخدام جلوی وضعیت تاهل نوشته «مطلقه». مطلقه رو درشت نوشته بود و زیرش هم یک خط گنده کشیده بود. گفت هیچ احساس خاصی نسبت به این کلمه نداره ولی مردم با شنیدنش قیافه ی عجیبی می گیرند. گفتم  کلمه اش آدم را یاد تلق تلوق میندازه. این شد که اسم این وبلاگ رو گذاشتیم نسوان مطلقه.  کلمات عربی است چون آهنگش خنده دار است ، همین . نسوان که یعنی زنان ، مطلقه هم که همان واژه ای است که ازش می ترسیدیم. شاید آدمهایی باشند که هنوز هم از این اسم ، از این برچسب می ترسند. شاید این آدمها دارند زندگی ای  را تحمل می کنند که در شان هیچ انسانی نیست فقط برای این که از مطلقه بودن می ترسند. شاید اگر  اسم این وبلاگ را بشنوند کمتر بترسند. خیلی چیزها می تواند از طلاق ترسناک تر باشد، ادامه دادن یک زندگی تمام شده از روی ترس یکی از آنهاست.