زندگی برای من همیشه شبیه رینگ بوکس بود. برای بعضی ها شبیه جنگله یا دریا ، برای بعضی  عشق و  یا مبارزه ای مقدس برای رسیدن به هدفی عالی . من اما به هیچ مبارزه ای اعتقاد نداشتم.  چشم باز کردم و دیدم وسط رینگ بوکسم و حتی نمی دونم چرا اینجام. من نه قوی بودم و نه دلم می خواست مبارزه کنم و نه هیچی به نظرم ارزش مبارزه کردن رو داشت. هیچی، مطلقا هیچی. حتی خود زندگی. من آدمی بودم که دلم می خواست همه ی عمرم توی رختخواب دراز بکشم و به صدای بارون گوش بدم و به هیچی فکر نکنم. دقیق تر بگم؛ من آدمی بودم که دلم می خواست اصلا نباشم. چه برسه که باشم و بخوام مبارزه کنم.

حالا  من وسط رینگ بودم و داور سوت رو زده بود. هنوز هیچی نشده دو تا مشت خورده بودم و این جور که به نظر می اومد باقی ش هم مشت هایی بود که قرار بود یکی پس از دیگری توی پک و پهلوم بشینه . من اون وسط بودم و حتی نمی دونستم چی کار باید بکنم. حتی نمی دونستم که حریفم کیه وچرا داره با نهایت قدرت مشت هاش رو پرتاب می کنه و اصلا ما برای چی داریم می جنگیم. من حتی نمی دونستم  اون یکی دیگه است یا خودمم.  انقدر می دونستم که با هیچ کس دشمنی نداشتم. من نه به زندگی اعتقاد داشتم و نه به مرگ،  و به هر گه دیگه ای که اون وسط بود. چطور میشه کسی که به هیچ چیزی اعتقاد نداره با کسی دشمن باشه؟ حالا کف زمین افتاده بودم و از سوراخ دماغم خون می چکید و نمی دونستم چرا.  فقط می دونستم که ترسیده بودم و  ضربه هایی که می خوردم درد داشت. نه تنها درد داشت بلکه بی دلیل بود. چون بودن من وسط اون رینگ بی دلیل بود.

من از وقتی یادمه زندگی، ضربه هایی بوده که با نهایت قدرت و بی رحمانه خورده توی صورتم.  گاهی ضربه ها  ریز و پی در پی بوده و به من فرصت داده که بلند بشم و با پر رویی ادامه بدم. گاهی ضربه ها انقدر محکم بوده  که پرت شدم کف زمین و چشمم سیاهی رفته و  مثل سوسک یک مدت چسبیدم به زمین . من زیاد کف رینگ افتادم .من توی ناک اوت شدن بدون شک برای خودم قهرمان یگانه ای هستم. گاهی حتی سعی کردم  قوی بشم. اون قدر قوی که بزنم و حریفم رو داغون کنم،  اما خوب زورم نرسیده. گاهی هم به نحو احمقانه ای سعی کردم فرار کنم .پناه ببرم به الکل؛ به مرد، به هر چیزی که از یادم ببره که گوشه ی این رینگ دارم له میشم. بدی ش اینه که این  رینگ  کوفتی همه ش دو وجب بیشتر نیست و جای زیادی برای فرار کردن نداره.

شاید باور کردنش سخت باشه اما من حتی سعی کردم تا برای این مسابقه ی نابرابر و بیخود یک سری تماشاچی پیدا کنم. برای همین هم شروع کردم به نوشتن. در واقع بلیط مسابقه ای که داشتم توش کتک می خوردم رو به آدمها فروختم.  الان نشستن وسط تماشاچی ها.حالا وقتی من می خورم  کف زمین؛ بعضی هاشون اشک می ریزن؛ بعضی ها بلند میشن و هورا می کشن؛ بعضی ها سر باخت من شرط بندی می کنن، بعضی از وسط جمعیت میان جلو وسعی می کنن نصحیتم  کنن که گاردم رو بالا بگیرم و یا گاردم رو ول کنم . خلاصه با نهایت محبت سعی می کنن  راه و رسم مبارزه رو یادم بدن.  بیشترشون حتی از خودم هم  تنها تر؛ داغون تر و ترسیده تر هستن. من از روی رینگ نگاهشون می کنم و لبخند بی رمقی می زنم . حتی جون ندارم که بگم «خفه شو دیوث ریغونه «. خلط خونی غلیظ قبلی رو  تف می کنم کف رینگ  و در حالیکه زانوهام می لرزه دستم رو می گیرم به طناب روزمرگی  و بلند میشم. باید بگم برای کسی که اصلا به مبارزه اعتقادی نداره؛ من مبارز خوبی هستم، با وظیفه شناسی منحصر به فردی سالهاست دارم ادامه می دم ، هر روز میرم توی رینگ و منتظر ضربه ی بعدی می مونم.

به عنوان یک بوکسور حرفه ای هنوز نمی تونم بگم کدوم جور ضربه ای رو ترجیح میدم. ضربه های قوی زندگی برای همه قابل درک هستن. چیزهایی مثل طلاق؛ مثل مرگ بچه ای که شش ماه تو رحم نگهش داشتی؛ مثل کنده شدن از خاکی که بهش احساس تعلق می کردی، ضربه های ریشه ای هستن، یک باره پرتت می کنن کف رینگ و زمین دور سرت می چرخه  و دنیا برای چند لحظه سیاه میشه و همه  جا توی سکوت فرو میره. اما ضربه های خفیف تر هم  گاهی همون بلا روسرت میارن. مثل توالی چند تا اتفاق ساده: جدا شدن از سکس پارتنری که به ظاهر هیچ اهمیتی برات نداشته،  مجادله ی ساده با خواهری که هزار ها کیلومتر از تو دوره؛ یک گزارش منفی از استادی که توی این دنیای به شدت ناقص میخواد از تو آدم کاملی بسازه،  گیر کردن گیره ی کوله پشتی ات توی صندلی قطار وقتی میخوای پیاده بشی ، یا باز نشدن در قوطی  کنسروی که انگشتت رو می بره اتفاقاتی  هستن که به خودی خود هیچ اهمیتی ندارن، اما در توالی تو رو انقدر ضعیف می کنن که در نهایت توی یک روز آروم و خوب و آفتابی که هیچ بهونه ای برای ناراحت بودن نیست،  توی ایستگاه برای دیر اومدن یک اتوبوس به گریه می افتی و اشک هات از فرط استیصال روی گونه هات روونه می شه. تو خودت می دونی که دردت دیر رسیدن اتوبوس نیست، برای اینکه یک عمر دیر رسیدی  و الان هم توی خونه هیچ کی منتظرت نیست. ولی حالا داری گریه می کنی. تو که برای مرگ عزیز ترین هایت گریه نکردی ؛ اینجا؛ توی ایستگاه ،برای دیر رسیدن اتوبوس شماره ی دویست و پنجاه  به پهنای صورتت اشک می ریزی و سعی می کنی که اشک هات رو پنهان کنی. این بار البته هیچ کس با تو هم ذات پنداری هم نمی کند.  چون این هم یکی از اون اتفاق های بی اهمیته . اما  تو می دونی که پشت سر هم واقع شدن همین اتفاقات به ظاهر بی اهمیت باز هم تو رو  پرت کرده کف زمین.

تو  می دونی که باز کف رینگی. می دونی که نه زورش رو داری که حریفی به قدمتی زندگی رو له کنی ؛ نه می تونی فرار کنی و نه می تونی این خلط و خون  رو قورت بدی،  یکی از دندونهات کنده می شه ومی افته رو زمین اما چه اهمیتی داره؟  داور داره می شمره… تماشاچی ها دارن نعره می کشن ؛ دوست دارن له شدنت رو ببینن ، یا پیروزی ت رو. ولی تو نه به پیروزی اعتقاد داری و نه به شکست.  دلت میخواد همون جا کف رینگ بخوابی و بگی کون لق همتون، مادر قحبه ها . من اصلا از اولش هم حالم از این بازی به هم می خورد. دوست داری چشمهات رو ببندی و بخوابی و خواب ببینی که توی تختت خوابیدی و داری به صدای بارون گوش میدی و به هیچی فکر نمی کنی. بری یک جای دور که هیچ کدوم از این صداها رو نشنوی. حتی صدای داور رو که داره با شمارش معکوس شماره های باقی مونده رو می شمره. و بهت یاد آوری می کنه که  باید بلند شی. حتی اگر ندونی چرا.