زندگی برای من همیشه شبیه رینگ بوکس بود. برای بعضی ها شبیه جنگله یا دریا ، برای بعضی عشق و یا مبارزه ای مقدس برای رسیدن به هدفی عالی . من اما به هیچ مبارزه ای اعتقاد نداشتم. چشم باز کردم و دیدم وسط رینگ بوکسم و حتی نمی دونم چرا اینجام. من نه قوی بودم و نه دلم می خواست مبارزه کنم و نه هیچی به نظرم ارزش مبارزه کردن رو داشت. هیچی، مطلقا هیچی. حتی خود زندگی. من آدمی بودم که دلم می خواست همه ی عمرم توی رختخواب دراز بکشم و به صدای بارون گوش بدم و به هیچی فکر نکنم. دقیق تر بگم؛ من آدمی بودم که دلم می خواست اصلا نباشم. چه برسه که باشم و بخوام مبارزه کنم.
حالا من وسط رینگ بودم و داور سوت رو زده بود. هنوز هیچی نشده دو تا مشت خورده بودم و این جور که به نظر می اومد باقی ش هم مشت هایی بود که قرار بود یکی پس از دیگری توی پک و پهلوم بشینه . من اون وسط بودم و حتی نمی دونستم چی کار باید بکنم. حتی نمی دونستم که حریفم کیه وچرا داره با نهایت قدرت مشت هاش رو پرتاب می کنه و اصلا ما برای چی داریم می جنگیم. من حتی نمی دونستم اون یکی دیگه است یا خودمم. انقدر می دونستم که با هیچ کس دشمنی نداشتم. من نه به زندگی اعتقاد داشتم و نه به مرگ، و به هر گه دیگه ای که اون وسط بود. چطور میشه کسی که به هیچ چیزی اعتقاد نداره با کسی دشمن باشه؟ حالا کف زمین افتاده بودم و از سوراخ دماغم خون می چکید و نمی دونستم چرا. فقط می دونستم که ترسیده بودم و ضربه هایی که می خوردم درد داشت. نه تنها درد داشت بلکه بی دلیل بود. چون بودن من وسط اون رینگ بی دلیل بود.
من از وقتی یادمه زندگی، ضربه هایی بوده که با نهایت قدرت و بی رحمانه خورده توی صورتم. گاهی ضربه ها ریز و پی در پی بوده و به من فرصت داده که بلند بشم و با پر رویی ادامه بدم. گاهی ضربه ها انقدر محکم بوده که پرت شدم کف زمین و چشمم سیاهی رفته و مثل سوسک یک مدت چسبیدم به زمین . من زیاد کف رینگ افتادم .من توی ناک اوت شدن بدون شک برای خودم قهرمان یگانه ای هستم. گاهی حتی سعی کردم قوی بشم. اون قدر قوی که بزنم و حریفم رو داغون کنم، اما خوب زورم نرسیده. گاهی هم به نحو احمقانه ای سعی کردم فرار کنم .پناه ببرم به الکل؛ به مرد، به هر چیزی که از یادم ببره که گوشه ی این رینگ دارم له میشم. بدی ش اینه که این رینگ کوفتی همه ش دو وجب بیشتر نیست و جای زیادی برای فرار کردن نداره.
شاید باور کردنش سخت باشه اما من حتی سعی کردم تا برای این مسابقه ی نابرابر و بیخود یک سری تماشاچی پیدا کنم. برای همین هم شروع کردم به نوشتن. در واقع بلیط مسابقه ای که داشتم توش کتک می خوردم رو به آدمها فروختم. الان نشستن وسط تماشاچی ها.حالا وقتی من می خورم کف زمین؛ بعضی هاشون اشک می ریزن؛ بعضی ها بلند میشن و هورا می کشن؛ بعضی ها سر باخت من شرط بندی می کنن، بعضی از وسط جمعیت میان جلو وسعی می کنن نصحیتم کنن که گاردم رو بالا بگیرم و یا گاردم رو ول کنم . خلاصه با نهایت محبت سعی می کنن راه و رسم مبارزه رو یادم بدن. بیشترشون حتی از خودم هم تنها تر؛ داغون تر و ترسیده تر هستن. من از روی رینگ نگاهشون می کنم و لبخند بی رمقی می زنم . حتی جون ندارم که بگم «خفه شو دیوث ریغونه «. خلط خونی غلیظ قبلی رو تف می کنم کف رینگ و در حالیکه زانوهام می لرزه دستم رو می گیرم به طناب روزمرگی و بلند میشم. باید بگم برای کسی که اصلا به مبارزه اعتقادی نداره؛ من مبارز خوبی هستم، با وظیفه شناسی منحصر به فردی سالهاست دارم ادامه می دم ، هر روز میرم توی رینگ و منتظر ضربه ی بعدی می مونم.
به عنوان یک بوکسور حرفه ای هنوز نمی تونم بگم کدوم جور ضربه ای رو ترجیح میدم. ضربه های قوی زندگی برای همه قابل درک هستن. چیزهایی مثل طلاق؛ مثل مرگ بچه ای که شش ماه تو رحم نگهش داشتی؛ مثل کنده شدن از خاکی که بهش احساس تعلق می کردی، ضربه های ریشه ای هستن، یک باره پرتت می کنن کف رینگ و زمین دور سرت می چرخه و دنیا برای چند لحظه سیاه میشه و همه جا توی سکوت فرو میره. اما ضربه های خفیف تر هم گاهی همون بلا روسرت میارن. مثل توالی چند تا اتفاق ساده: جدا شدن از سکس پارتنری که به ظاهر هیچ اهمیتی برات نداشته، مجادله ی ساده با خواهری که هزار ها کیلومتر از تو دوره؛ یک گزارش منفی از استادی که توی این دنیای به شدت ناقص میخواد از تو آدم کاملی بسازه، گیر کردن گیره ی کوله پشتی ات توی صندلی قطار وقتی میخوای پیاده بشی ، یا باز نشدن در قوطی کنسروی که انگشتت رو می بره اتفاقاتی هستن که به خودی خود هیچ اهمیتی ندارن، اما در توالی تو رو انقدر ضعیف می کنن که در نهایت توی یک روز آروم و خوب و آفتابی که هیچ بهونه ای برای ناراحت بودن نیست، توی ایستگاه برای دیر اومدن یک اتوبوس به گریه می افتی و اشک هات از فرط استیصال روی گونه هات روونه می شه. تو خودت می دونی که دردت دیر رسیدن اتوبوس نیست، برای اینکه یک عمر دیر رسیدی و الان هم توی خونه هیچ کی منتظرت نیست. ولی حالا داری گریه می کنی. تو که برای مرگ عزیز ترین هایت گریه نکردی ؛ اینجا؛ توی ایستگاه ،برای دیر رسیدن اتوبوس شماره ی دویست و پنجاه به پهنای صورتت اشک می ریزی و سعی می کنی که اشک هات رو پنهان کنی. این بار البته هیچ کس با تو هم ذات پنداری هم نمی کند. چون این هم یکی از اون اتفاق های بی اهمیته . اما تو می دونی که پشت سر هم واقع شدن همین اتفاقات به ظاهر بی اهمیت باز هم تو رو پرت کرده کف زمین.
تو می دونی که باز کف رینگی. می دونی که نه زورش رو داری که حریفی به قدمتی زندگی رو له کنی ؛ نه می تونی فرار کنی و نه می تونی این خلط و خون رو قورت بدی، یکی از دندونهات کنده می شه ومی افته رو زمین اما چه اهمیتی داره؟ داور داره می شمره… تماشاچی ها دارن نعره می کشن ؛ دوست دارن له شدنت رو ببینن ، یا پیروزی ت رو. ولی تو نه به پیروزی اعتقاد داری و نه به شکست. دلت میخواد همون جا کف رینگ بخوابی و بگی کون لق همتون، مادر قحبه ها . من اصلا از اولش هم حالم از این بازی به هم می خورد. دوست داری چشمهات رو ببندی و بخوابی و خواب ببینی که توی تختت خوابیدی و داری به صدای بارون گوش میدی و به هیچی فکر نمی کنی. بری یک جای دور که هیچ کدوم از این صداها رو نشنوی. حتی صدای داور رو که داره با شمارش معکوس شماره های باقی مونده رو می شمره. و بهت یاد آوری می کنه که باید بلند شی. حتی اگر ندونی چرا.
شاداب گفت:
دیر اومدن اتوبوس و به گریه افتادنت منو یاد 12 سال پیش انداخت موقعیکه تنها توی یه شهر غریب درس می خوندم…………….رفته بودم بانک ….یه صف طولانی بود………..بعدشم دو -سه نفر اومدن نوبتمو گرفتن…………….منم نشستم همونجا و زار زار گریه کردم…………….البته نه بخاطر اینکه نوبتمو گرفته بودن بلکه بخاطر تنها بودنم…………..
اِف گفت:
من اینو نفهمیدم که چرا تختت بیرون گوده. چرا بارون بیرون گوده؟ اولش داشتم می فهمیدم و می گفتم اوووهووووم… آرهههه. اما بعدش یهو شک کردم. از همین که تخت و بارون بیرون گود بودن. که شاید اون چیزایی رو که نمی خوای ریختی وسط گود و چیز خوبا رو گذاشتی بیرون گود. نمی خوام محکومت کنما. اما این تضاد باعث شد احساس کنم حرفات یه چیزی شبیه توهم های روزمره ی من و خیلی آدمای دیگه س. شاید برداشتم اشتباس. یه جای این قصه ی مشت و لگد خوردن می لنگه. یه چیزایی کمه توش. یه چیزایی جا مونده که ناقصش کرده انگار. بازم می گم. منظورم ایراد گذاشتن نیست. سوال دارم!
نسوان گفت:
تخت من بیرون گوده چون بیرون از دایره ی هستی ست. همه ی چیزهایی که من دوست دارم توی دایره ی نیستی معنی واقعی پیدا می کنه. جایی که هیچ مزاحمی نیست. هیچ هیاهویی.. هیچ رسیدنی. هیچ صدایی جز صدای قطره های بارون روی یک سنگ قبر قدیمی. تخت من اونجاست.
اِف گفت:
اوهووم. البته خیلی معنادار تر نشد. شاید چون باور من اینه که در واقع نیستی وجود نداره. نیستی ای که بشه بهش فکر کرد و تصورش کرد در واقع یه نوع هستی ایه که ما هنوز واردش نشدیم. اما وجود داره. قطره بارون رو سنگ قبر توی دایره هستی هست خب. فقط یه ذره دورتر از مرکزه!
با این حال بازم برا کسی که نمی دونه چرا افتاده وسط گود و داره می جنگه خوب دووم آوردی تا حالا!
کیوان گفت:
به قول شما انگلیسی دانها و البته ممل آمریکاییهای وطنی: واوو! ویولتای عزیز این خانوم اف مبارز سرسختی است! از استدلالش خوشم آمد.
البته درک ظرایف لایههای روانی و همذات پنداری با آنها، بیش از قدرت قلم نویسنده، نیازمند به اشتراک در سرشتها و رویاها و کابوسها است.
اِف گفت:
کیوان حرف های ترسناک می زنی! مبارز؟! مور مورم شد!
نمی دونم چرا جمله اخرتو هر چی می خونم نمی فهمم!
کیوان گفت:
حق داری! این یک جمله را نخوانده بگیر خودم هم راضی نبودم. باید اول بیشتر در موردش فکر میکردم. بعد مینوشتم. قصدم رسیدن به سر چشمههای احساسات و پندارهای نویسنده است. برای اینکار باید اول خود را کاوید و رگههای همذات پنداری را کشف کرد. فکر خودم هنوز واضح نیست. ببخشید دیرم شده! بماند برای اولین فرصت!
edrism گفت:
+
edrism گفت:
مثبتم به اف بود، اشتباه نشه 😐
کاظمی گفت:
دوست داشتي الان جه شرايطي داشتي؟ فكر ميكني اكه جطوري بود الان خوشحال بودي؟
نسوان گفت:
دوست داشتم هیچ شرایطی نداشتم.
اگر هیچ طوری نبود خوشحال بودم. اگر نبودم.
vasat piaz گفت:
من مرده باشم
اون روزو ندیده باشم
vasat piaz گفت:
من مرده باشم
اون روزو ندیده باشم، آبجی
کاظمی گفت:
این بیشتر به نظرم یه پز روشنفکریه. چیزایی که از زندگیت تعریف میکنی نشون میده که دنبال «نبودن» نبودی. کاری نداره برگرد ایران برو تو یه چهار تا تجمع شرکت کن خود به خود نابودت میکنند. تازه کلی هم اسم و رسم پیدا میکنی.
زندگی همه آدمها پستی بلندی داره و خیلی از آدمها خیلی از وقتها به همین جایی میرسند که تو رسیدی. مهم اینه که اگه قراره ادامه بدیم به این زندگی بتونیم خودمون رو با شرایطش وفق بدیم. قرار نیست این دو روز زندگی رو هی عذاب بکشیم که. بدبخت تر از آدمی نیستی که بچه اش رو دستش جون میده و نمیتونه براش کاری کنه ولی باز با روحیه به زندگیش ادامه میده. بدبخت تر از زنی نیستی که هر رزو تحقیر میشه و نمیتونه اون زندگی رو ترک کنه و باز سعی میکنه به خاطر بچه هاش روحیه داشته باشه. بدبخت تر از اون آدمی نیستی که مجبوره همه زندگیش رو وری ویلچر بگذرونه و هنری خلق میکنه که بیا و ببین.
من فکر میکنم الان بیشتر خسته ایی تا چیز دیگه. اگه میتونی یه ترم مرخصی بگیر برو خانواده ات رو یه جایی ببین. یه مدت باهاشون باش. بهشون مهربونی کن. بغلشون کن ببوسشون. بدیهاشون رو ندید بگیر. بذار یه چیزای دیگه بیاند تو زندگیت. از من میشنوی از معنویت غافل نشو. حالا هر مدلیش رو که میپسندی. برو یوگا کار کن. بذار این احساس یه کم هوای غیر از الکل و دود سیگار و مرد و…بخوره.
bahar گفت:
اوففففف
م گفت:
خانم كاظمى ، شما كه دقيقا شدى همون تماشاچى كه ويولتا وصفشو كرده… مى گن اينكارو بكن اون كارو بكن… ريقونه…. :))) حداقل فكر مى كردم براى اين يكى پست ملت بى خيال نصيحت كردن بشن!
عباس میرزا گفت:
@ م
عزیز اونم میتونه نظر بده خوب! حالا شما که نصیحت نکردی فکر میکنی جز اون تماشاچی ها نیستی؟ 😉
میترا گفت:
+ +++ میخواستم زندگی خودم و برا نسوان بنویسم تا بلکه بجای انتقاد و تنفر از همه از خودش بدش بیاد که چطور کودکانه از مشکلاتش در رفته و حل مسائلش رو در بغل این مرد و اون مرد پیدا کرده و همین ها غرقترش کرده …ولی خوب نصایح بالا کافیه …کاظمی عزیز به قدر کفایت نوشته…
همایون گفت:
این در جواب کامنت نصایح الملوک خانم کاظمی و خطاب به ویولتاست:
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی… البته من اینجوری تصحیحش میکنم که: کلا با مدعی هیچگونه اسراری را مگویید… چون نه تنها نمی میرد از درد خودپرستی، بلکه یک جلد کتاب نصایح الملوک به قلم ک. کاظمی برات منتشر میکنه…
bahar گفت:
+++++
sahar گفت:
@kazemi
khanum kazemi shoma tu weglog e derazleng comment gozashtid?
کاظمی گفت:
نه. تا حالا نخوندمش
آدم ناراحت گفت:
خانوم کاظمی
من جای ویولتا بودم ، با خوندن این کامنت شما خودکشی میکردم ، باور کن جدی میگم.
sahar گفت:
@kazemi
lotfan ye sar be unja bezan va bebin ke yeki ba hamin gravatar e shoma unja comment gozashte.
ye hadsayi mizadam ke taghriban daram motmaen misham.
کاظمی گفت:
يه لينكي يا اسم بستي بده من كجا دنبالش بكردم؟
sahar گفت:
@kazemi
derazleng2.wordpress.com
address in weblog tu blogroll e nesvan ham hast ba esme leng deraz.
کاظمی گفت:
مادر جان خب اسم بستش رو بكو ! منظورتون اونيه كه در and some one disappears…. كامنت نوشته؟ نه من نيستم ايشون قبلا هم اينجا به اسم من كامنت كذاشته بود ادم بيكار زياد هست تو اين دنيا بيخيال!
کاظمی گفت:
در ضمن ممنون که گفتید
آشفته گفت:
ویولتای عزیز!! خودت بهتر میدونی که اگر به دنیا آمدیم ناخواسته، اما زندگی را میتوانیم «خواسته» ادامه بدیم…………….همه ما دورانی دارم که در وسط رینگیم……….و دورانی در «حال تجدید قوا» ………….کمی نفس تازه کن………………
اِف گفت:
ادامه ی زندگی «خواسته» ی خواسته هیچ وقت نمی شه. اما کاملا نا خواسته هم نیست. موافقم!
سعید گفت:
بعد از خوندن این متن از خودم پرسیدم که می شد بهتر از این، این نوع زندگی رو توصیف کرد؟ دیدم که واقعا نمیشد بهتر از این نوشت.
قبلا میگفتم زندگیم شبیه اینه که عرق سگی بدون مزه بخوری و آخرشم سرخوش و مست نشی. فقط اون طعم مزخرفش بمونه واست. اما بودن تو این رینگ بوکس که گفتی واقعا اصل مطلبو میرسونه.
vasat piaz گفت:
گرگ خیابان گفت:
ویولتا چرا در را روی من باز نمیکنی؟؟؟ در بدبینانه ترین حالت یک چاقو توی دستم دارم و تو را از این مصیبت بار خلاص می کنم. شاید اما چیزی داشته باشم که برای همیشه اندیشه ء مرگ را از یادت ببرم.در دو حالت من در خدمتگذاری تو حاضرم ……………….. نزدیک تر از رگ گردن.
آدم ناراحت گفت:
خیلی سادهای ، گول حرفاشو نخور ، اینها با هویت مجازی و جعلی میان این چیزها رو مینویسن که تو رو خام کنن ، همون لحظه که پشت در واسادی و منتظری یه دختر ناز و سکسی با لباس خواب حریرنازک، در رو باز کنه ، میبینی یه سیبیل کلفت قلچماق در رو باز میکنه ، چاقو یا هر چیزی که تو دستته رو ازت میگیره و فوری به ماتحت خودت فرو میکنه.
گرگ خیابان گفت:
شبه آدم گرامی، گمانه زنی شما به حقیقتی که من لمس میکنم نزدیک نیست.
آرش گرامی، حتی به مخیله ام هم خطور نمیکند که از چنین وسیله ای استفاده کنم. اگر کار به آنجا رسید راهش را بلدم و به ابزار اضافه ای هم نیاز ندارم.با این وجود از اینکه به فکر من هستید تشکر میکنم.
ویولتای گرامی، چرا تا با تو حرف میزنم سگ های هارت را به جان من رها میکنی؟ من که موءدب ایستادم. دست از پا هم خطا نمیکنم
آرش گفت:
پس معلومه از بچگی حسابی کون دادی و گل و گشاد شدی ؛ پس حیف نشد که نخریدیم.
آدم ناراحت گفت:
گرگ عزيز ، امیدوار بودم بجای اینکه مرا شبه آدم و سگ هار خطاب کنی ، به عنوان همرزمت بپذیری ، من باب تنویر افکار سخیفت میگویم: محتمل بدان آرش همان ویولتا باشد و من آنچه شرح بلاغ بود با شما گفتم ،افسوس که دشنام شنیدم ،نتیجتاً تورا به همان آرش و دیوایس مخوفش واگذار میکنم.
آرش گفت:
توی سکس شاپ ؛ یه دیوایسی بود ؛ برای باز کردن سوراخ کون ؛ میکردی توی کون ؛ دستگیره اش رو میچرخوندی؛ بعد اروم اروم سوراخو باز میکرد؛ سوراخ که باز شد ؛ آلت رو مینداختی توش ؛ دیوایس رو میکشیدی بیرون ؛ تکنولوژی عجیبی داشت ؛ اگر میدونستم موجودی مثل تو هست ؛ حتما یکی میخریدم.حیف شد.
بابو گفت:
خیلی عالی بود. واقعن خوب توصیف کرده بودی. روزم را ساختی. ممنون از این توصیفه عالی. لذت بردم.
توسکا گفت:
تو این سالهای عمرم وقتایی بوده کم و کوتاه که حالم انقد خوب بوده که به این نگاه فروغ رسیدم یا نزدیک شدم ولی…بیشترش به نارضایتی گذشته
آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگریزم
همه ذرات جسم خاکی من
از تو ای شعر گرم در سوزند
آسمانهای صاف را مانند
که لبالب ز باده ی روزند
با هزاران جوانه میخواند
بوته نسترن سرود ترا
هر نسیمی که می وزد در باغ
می رساند به او درود ترا
من ترا در تو جستجو کردم
نه در آن خوابهای رویایی
در دو دست تو سخت کاویدم
پر شدم پر شدم ز زیبایی
پر شدم از ترانه
های سیاه
پر شدم از ترانه های سپید
از هزاران شراره های نیاز
از هزاران جرقه های امید
حیف از آن روزها که من با خشم
به تو چون دشمنی نظر کردم
پوچ پنداشتم فریب ترا
ز تو ماندم ترا هدر کردم
غافل از آنکه تو به جایی و من
همچو آبی روان که در گذرم
گمشده در
غبار شوم زوال
ره تاریک مرگ می سپرم
آه ای زندگی من آینه ام
از تو چشمم پر از نگاه شود
ورنه گر مرگ بنگرد در من
روی آینه ام سیاه شود
عاشقم عاشق ستاره صبح
عاشق ابرهای سرگردان
عاشق روزهای بارانی
عاشق هر چه نام توست بر آن
می مکم با وجود تشنه خویش
خون سوزان لحظه های ترا
آنچنان از تو کام میگیرم
چندسال پیش به جایی رسیدم که چاره ای جز خودکشی ندیدم لبه پرتگاه ایستادم 1پرتگاه عمیق خیلی عمیق دستامو از هم باز کردم چشامو بستم و خواستم بپرم ولی نتونستم اینکه چرا خودکشی انقدر سخته رو نمیدونم ولی سخته خیلی سخت. خودمو نکشتم ولی زندگی ادامه پیدا کرد و من تاب آوردم وهمش همینه مبارزه مبارزه و مبارزه برای؟
گیتی گفت:
the first rule of Fight Club is: you do not talk about Fight Club
the second rule of Fight Club is: you DO NOT talk about Fight Club
.
.
.
sixth rule: No shirts, no shoes
seventh rule: fights will go on as long as they have to
final rule: if this is your first time at Fight Club, you have to fight
ویولتا…. گمونم تو می خوای به خودت برسی…اون چیزی هم که تو میگی یکجور رسیدن است…رسیدن به آرامش در نیستی…ولی حتما میدونی سنگ قبر رو که همه دارند…همه یکروزی دارند….ندارند؟؟، اون لذت ابدی رو همه دارند، دیر و زود داره ، سوخت و سوز نداره… خالا خواسته یا ناخواسته…
من با قانون ششم خیلی موافقم…عریانی…
اضافه می کنم…لخت مادرزاد، همونجوری که از لذت نیستی به جنگل آسفالت وارد شدیم
من فکر می کنم اگربتونم کاملا عریان بشم…برای خودم…فقط برای خودم…اونموقع می تونم حس کنم که توی تختم خوابیدم و داری به صدای بارون گوش میدم….
کار سختیه عریان شدن برای خود…خیلی سخته…
چون اونجا خودت باید به خودت مشت بزنی… با ضربه های پیاپی و محکم…
اما شاید نتیجه اش شنیدن صدای بارون باشه و پاشیده شدن رگه ای از رگبار روی صورت، در هستی، همونجوری که تجربه اش کردی و بهت آرامش داده…کی میدونه ؟؟
یکجور ریسکه…شاید به امتحانش بیارزه…
نسوان گفت:
گیتی..
من مدتیه لخت و عور این وسط وایسادم و دارم به خودم مشت می زنم.
راستش بیشترین مشت ها رو این وسط خودم حواله ی خودم کردم.
این روزها فکر می کنم شاید بهتر بود مثل خانم ن. از مونترال خودم رو بغل می کردم
به هر حال چه فرقی می کنه؟
بقول رفیقمون
Don’t worry, no one lives for ever.
______________
در ضمن…
من ، هیچ وقت ، تحت هیچ شرایطی، تو رو با هیج موجود زنده یا مرده ی دیگه ای اشتباه نمی گیرم.
خر نشو.
گیتی گفت:
زدی…خوب هم زدی…ولی جان من لخت بودی ؟؟ لخت لخت ؟؟ پس چرا من ندیدم !! آقا فیلم رو برگردونین ، من ندیدم قبول نیست !! 🙂
ویولتا…توی همین فایت کلاب لعنتی یک جاش میگه …وقتی مردم فکر می کنند واقعا داری می میری ، واقعا به حرفهات گوش میدن به جای اینکه منتظر نوبتشون برای حرف زدن باشند…
خانم نون والقلم هم ظاهرا از پاره کردن خودش در نوزده سالگی شروع کرده بعد از سیزده سال خودش رو بغل کرده…فک کن !!…گرچه من باهاش خیلی موافق نبودم …ولی خوب، پروسه ی سنگینی بوده ظاهرا !!
خوب صبر کن تو هم یک کم…شاید ریقش بزودی دربیاد…
هویجوری که آدم نمی تونه خودش رو بغل کنه مثل خل ها !! یک اتفاقاتی باید بیفته این وسط…
بعد مشت و لگد یک کمی باید گیج بزنی…ویج بزنی… دوباره بخوری به در و دیوار..
چه میدونم…من هم مثل تو…
ولی جدی یک احساس درونی به من میگه اون رگه ی بارون رو در هستی حس می کنم…نمی دوم چرا
دقیقا همون احساس در مورد تو هم به من همین رو میگه…
چیکار کنم من خر زاده شدم !! ولی اون در ضمن ات رو عشق است !! 😉
توسکا گفت:
گیتی
ببخش اگه سوالم بیربطه
میخوام از زبون یکی مثل تو که نگاهش به زندگی مثبت و رشک برانگیزه بشنوم
اونچه تو رو ترغیب میکنه به زندگی کردن یا شاید چیزی که معنا میده به زندگیت چیه؟
تاجایی که من میدونم معنا رو از آموزه های مذهبی نگرفتی
و اگه درست متوجه شده باشم به هستی دیگه ای بعد نیستی باور نداری
سپاس
و
بوس.
گیتی گفت:
توسکا جون، در یک کلام تعطیل رسمی شدم با دیدن کامنت شما…
قربونت برم نگاه من به زندگی مثبت و رشک برانگیزه ؟؟ جان خودم و خودت اولین باره اینو می شنوم …
چی بگم…راستش نگاه من به زندگی مثبت نیست…از وقتی هم خودم رو شناختم این حس با من بوده..شاید از کودکی، نمی دونم.. حاضر نبودم و نیستم به موجود زنده ی دیگری فرصت این تجربه رو بدم ، بارها برای خودم نقشه کشیدم و راه های ختم جلسه رو هم خوب بررسی کردم که پشیمونی در اون مقطع امکان پذیر نباشه….
اصلا هم فکر نمی کنم زندگی یک موهبته ..به نظرم کاملا در عرصه ی هستی یک اتفاقه…
شاید یک روزی یک دوست نزدیک که بعدها دشمن شد و بعد دوباره یک دوست دور، چند سال پیش به من کمک کرد…وقتی صاف توی چشمهام نگاه کرد و گفت » چرا خودت رو نمی کشی ؟؟ چرا تمومش نمی کنی ؟؟ یا زندگی کن یا بمیر ، معطل چی هستی «…
بعد هم راه حل خوبی داد…گفت تایم بگذار برای خودت، که تا فلان زمان ادامه میدی، بعد بررسی کن دوباره، اگه خواستی دوباره ادامه بده…
یک جورایی این پیشنهاد به من اختیار داد..شاید من از حس اجباری بودنش اونقدر شاکی بودم، نمی دونم
بهرحال این ایده تا یک مدتی خوب بود، بعد هم طبق معمول یادم رفت..زندگی کردم هویجوری، افسرده شدم، خوب شدم، شاد بودم ، خوردم به در و دیوار، بالا رفتیم ماست بود ، پایین اومدیم دوغ بود..خلاصه
اما حالا چی دارم….عرض کنم خدمت توسکا خانم که ..
یک انتخاب دارم که نبودن است….این رو دارم….همین که می دونی می تونی نباشی اگر نخوای خودش یک موهبت است، خیلی ها نمی تونن بخاطر مسوولیت های بزرگی که دارند که یکیش و مهمترینش داشتن بچه است….
انتخاب دیگه ای که دارم بودن است…
شاید چیزی که من رو نگه داشته لذت بردن از جزئیات زندگی باشه…. نه کلیاتش…
یک دوره ای خیلی به مفهوم زندگی فکر می کردم، الان فهمیدم مفهومی نداره ،یعنی شاید هم داره اما خیلی فرقی بین ما و بقیه ی موجودات نیست…این رو عمیقا باور کردم…باور کردن با دونستن فرق می کنه ها !!…
وقتی باور کنی که مفهومی نداره و هر آن که مغزت آف بشه تمومه ، می تونی از اونچه که هست لذت ببری…این نظر منه…
جزئیات زندگی عمیق ترین لذت رو بهت میده…به شرطی نگاهت عادت کرده باشه به دیدنشون…همون وادی حیرت که ویولتا هم یکجایی گفت… وادی حیرت خیلی لذت بخشه…رسما یکجور خلسه است…
و دیگه شاید جستجو…من مطمئن نیستم هیچوقت، به هیچ چیزی مطمئن نیستم ،همیشه میرم ببینم چیه، ایندفعه چیه…
درک اینکه زندگی رسیدن نیست ، درک اینکه من رسالتی ندارم ، درک اینکه هرچی هست توی این رفت و آمدها و عبورکردن ها و نرسیدن هاست..پیچیدن توی جاده هایی که نمی دونی آخرش چیه، خوش و بش کردن با آدمهایی که سر راه می بینی ، حرف زدن باهاشون ، شنیدنشون، دیدنشون… همه اش همینه…
دیگه در این مسیر…اتفاق…اتفاق ها رو ببینی و بگیریشون…توی هر پیچ زندگی چه خوب چه بد ، یک چیزی هست ورای پیش بینی های تو…و گاهی خیلی هیجان انگیز…
می دونی یک موقعی فکر می کردم با توجه به قابلیت هام می تونم کارهای بزرگی بکنم !! یعنی توی کله ی همه ی ما کرده بودند که پرفکت باش، بهترین باش، گل کن ، شاهکار خلق کن…در حالیکه هیچکدوم از ماها هم هیچ خری نیستیم، هرکاری بکنیم گنده تر از ما یا بوده یا در آینده خواهد بود…. هیچوقت اینجوری نیست که تو میزی که یک کار بزرگی بکنی.، در واقع تو در این گشت و گذار و عبورت شاهکارهای زندگیت رو خلق می کنی… که مختص خودته….
این اواخر هم بهم ثابت شد باید مثل یک عاشق زندگی کنم…به شیوه ی یک عاشق… به همون بی پروایی و کله خری…اگرنه لحظه هام رو باختم… یکجورایی هم مرید حاج اقا خیام هستم….
درنهایت هم با همه ی این حرفها، من هنوز اون گزینه ی نبودن رو دارم ، و این بزرگترین کمک و دلیل برای انتخاب » بودن » من بوده…..
دیگه ؟؟ دیگه الان یادم نمیاد چیزی…همین دیگه فعلا 🙂
کوروش گفت:
@گیتی
بالا خره چی خواهر :
من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه
صد بار ترا گفتم کم زن دو سه پیمانه
تو هم مثل اینکه
چون کشتی بی لنگر کژ میشد و مژمیشد.
ولی با عین حال
در حسرت او مانده صد عاقل فرزانه
گیتی گفت:
@ کوروش
قربونت اگه تو فهمیدی بالاخره چی، من هم فهمیدم بالاخره چی…
به اون قبله اگه بفهمم بالاخره چی به چی !! 😉
تلخك گفت:
چه قشنگ مسایل رو به هم مرتبط می کنی
سمیرا گفت:
آدم ناراحت گفت:
گیتی ، بسیار خوب گفتی، فکر میکنم بیت دوم این شعر حافظ اشاره به قانون ششم تو داره از طرفی احساس میکنم ویولتا کاملا متوجه منظور تو نشد ، شاید این غزل زیبا بتونه به بهترین نحو راه رو نشون بده:
بیا! که قصر اَمَل سخت سُست بنیادست بیار باده! که بُنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست؟
که: «ای بلندنظر! شاهباز سِدره نشین، نشیمن تو، نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کُنگرهی عرش میزنند صفیر ندانمت که در این دامگه چه افتادست…»
نصیحتی کنمت، یاد گیر و در عمل آر که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد که این لطیفهی عشقم ز رهروی یادست
رضا به داده بده، وز جبین گره بُگشای که بر من و تو دَرِ اختیار نَگْشادست
مجو درستیِ عهد از جهانِ سستِ نَهاد که این عَجوزْ عروسِ هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تَبَسُّم گل بِنال بلبل بیدل، که جای فریادست!
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ؟ قبولِ خاطر و لطفِ سخن، خدادادست!
mohammad گفت:
خیلی خیلی قشنگ بود . فقط ۱ مطلب : راوی داستان خانوم است ( چون بچه رو ۶ ماه نگه داشته ) ولی محیط داستان و بلاهای که سرش میاد ، مردونه است یا من احساس میکنم مردونست.( فحش های مادر قهبه و رینگ بوکس و غیره) .در کل خوب بود. من که خودمو زدم به گوسفندی ، از همین لذت های موجود حالشو میبریم . پیشنهاد میکنم ۱ خورده بیخیال شو، امتحان کن ببین چطوره ؟ ها …
تلخك گفت:
یا مثل دلقک توی جوی آب دراز بکشی و راحت…..
خاطرات پاک شده گفت:
ویولتا من متنفرم از اینکه مشت خوردن تو رو ببینم.کاش یه روزی بفهمم رینگ تو رو ول کرده و وارد یه قصر شکلاتی شدی و بهت خوش میگذره….
Sam گفت:
من زندگی را زندگی میبینم، نه رینگ بوکس.
ALI گفت:
+
Maryam Kaveh (@MarilaK1363) گفت:
فکر می کنم هر کدوم از ما رینگ مخصوص خودش رو داره چون زندگی همه یه جور مبارزه است … شاید مال من بوکس نباشه … کونگ فو باشه و ضرباتش کشنده تر باشه! اما قانونمند تر … مهم اینه بدونیم همه ی اینها بازیه ! تهش رسیدن به تخت خواب و دراز کشیدن و گوش دادن به صدای بارونه ! دیشب منم وقتی با یک کیف لپ تاپ 7 کیلویی زیر بارون سر پل تجریش و زیر نگاه های هیز راننده ها برانداز می شدم و تاکسی نبود که بیام خونه و اتوبوس هم نبود و سردم بود و خیس شده بودم و پشتم درد گرفته بود و گرسنه ام بود و هزار درد دیگه داشتم توی ذهنم این جمله می چرخید که من بدبخت ترین زن روی زمینم !اما وقتی رسیدم خونه و دوش گرفتم و شام خوردم و حالم خوب شد … انگار از کف رینگ بلند شدم ! حالا آماده ی مبارزه بودم … همه اش همینه … بازی … تو هم باهاش بازی کن دوست خوب من …
ALI گفت:
یه عینک با شیشه های سیاه سیاه سیاه
یه روح سرکش که فک کنم دو سه گاز زیادی از اون سیبه زده
و یه ذائقه خیلی مشکل پسند که چیزی ارضاش نمیکنه
و همین
+
+
+
کیوان گفت:
ALI عزیز
میدونم احتمال اینکه این نوشته رو بخونی خیلی کمه:
موجز تر از این نمیشد نوشت. والا صفات بیشتری هم میشد برای توصیف بانو و دلایل تلخ کامیش نوشت که چه بسا خودش هم قبول نداشته باشه.
ALI گفت:
امروز صبح (چهارشنبه) تو کانکس یه ظریقی میگفت:
» اگه زندگی کردن آسون بود با گریه شروع نمیشد»
ساره گفت:
خیلی وقتها که صدای گریه های شدید یک نوزاد و بیتابی شو میشنوم به خودم می گم در واقع خیلی از آدمها به حکم زندگی و زنده بودن همین حال و روز رو دارن فقط اقتضای بزرگسالی اینه که با صدای بلند و جلوی دیگران اینطور گریه نکنیم و دردرون ما پره از این جیغها و صداهای گوشخراش که نوزاد بی رودربایستی و به بهانه های مختلف ابراز می کنه، انگار از همون بدو تولد چیزی در ما گم شده یا دردی داریم که با وابستگی های مختلف مثل آغوش مادر و پستونک و انواع عادتها میخوایم تسکینش بدیم.
جمله عالم ز اختیار و هست خود
میگریزد در سر سرمست خود
تا دمی از هوشیاری وا رهند
ننگ خمر و زمر بر خود مینهند
جمله دانسته ک این هستی فخ است
فکر و ذکر اختیاری دوزخ است
میگریزند از خودی در بیخودی
یا به مستی یا به شغل ای مهتدی
edrism گفت:
فیلم آخر نوشته فوق الفوق العاده بود. آخرش دهنم نیم متر وا مونده بود.
edrism گفت:
در ضمن این ویدیو آن چنان مربوط نبود به پست، اگر آخرش را بر می داشتی ربط قابل قبولی پیدا می کرد.
Salar گفت:
معنی زندگی رو اشتباه فهمیدی! نه اینکه من خوب فهمیده باشم نه ، اما کاملا مشخصه که تو معنی زندگی رو اشتباه فهمیدی!
کلله جوش گفت:
ویولتا، بریجیتا، سامانتا، میهمان هفته، بلا بلا بلا …
اینروزا از نوشته های همتون نفرت دارم، ولی بازم میام همینجا!
بازم دارم میخونمتون. نمیدونم چرا. خسته شدم از دستتون. زندگی منم مثل خیلی های دیگه باندازه کافی خسته کننده هست. کاش بشه دیگه با هوس درکردن خسته گی اینجا نیام. کاش دیگه اینجا نیام.
/// گفت:
نوشتی این بار هیچ کس باهات همذات پنداری نمی کند
ویولتا من کلا با این نوشته همذات پنداری کردم، اصلا فکر کردم یک نفر اینها رو برای من نوشته که زبان الکنم به گفتنش قادر نیست
بعد از ظهر قبل از این که بیام اینجا و اینها رو بخونم داشتم به خودم میگفتم دیگه هیچی نمیخوام، خوب هم نمیخوام، بد هم نمیخوام، فقط میخوام نباشم، میخوام از همون جایی که اومدم برگردم، از همون دریچه ای یا تونلی یا سوراخی که به دنیا وارد شدم برگردم، بر خلاف همیشه که میگفتم خوش به حال وقتی که آدم میمیره و نباشه، امروز واقعا و قلبا دوست داشتم برگردم به عقب به همون سوراخ ورودی دنیا و از اونها به سمت نیستی عقبگرد کنم انگار هیچوقت نبودم و هیچکدوم اینها رو تجربه نکردم، خیلی بده حتی خوبیها و خوشی ها و آرزو ها هم جذابیتشون رو برای آدم از دست بدن و به پوچی همه اعم از خوب و بدشون پی ببری، و دیگه حتی طالب هیجان و خوشی مسخره ناشی ار برآورده شدن آرزوهات هم نباشی چرا بعضی از آدمها اینجوری میشن ویولتا، این چه شخصیت مزخرف و گندی است که از بدو تولد به آدم تحمیل میشه، نکنه بحران میانسالی یا سی سالگی و اینها باشه
میدونم که افسرده نیستم چون فعلا هیچکدوم از علائمشو ندارم
اما با همه اینها هزار بار گفتم میخوام نباشم
تک تک این جمله ها رو با تمام وجودم حس کردم لمس کردم خلاصه اگر راهی پیدا کردی حتما به من خبر بده که تنهایی از پسش برنمیام
حناخانوم گفت:
تو همین فکرا بودم که یهو یه تیکه کاغذ برداشتم و روش اینو نوشتم :
واقعن فردا نمیتواند آن چیزی را که میخواهم به من نشان دهد.
چسبوندمش به مانیتور و یه نفس عمیق کشیدم وبه کارم ادامه دادم…
شایداینجوری همه ی اون مشتایی رو که آینده بودن به سمتم حواله کردم به بیرون از رینگ
samira گفت:
فوق العاده بود. مرسی که می نویسی
mountainsummit گفت:
C’est magnifique madam Violeta
همایون گفت:
چقدر می فهممت… چقدر وقتی از نیستی و نبودن حرف می زنی، می فهمتت… چه لذت بزرگیه نبودن در این دارالمجانین دنیا و نیست و نابود شدن…
این لینکی که گذاشتی در ولایت ما کار نمیکنه بانو… پیغام میده: This video contains content from UMG, who has blocked it in your country on copyright grounds.
بیشعورشناسی گفت:
همین بایدها ما رو فنا کرده
گردو گفت:
همش درست ولی اینکه بقیه تماشاچی هستند یک توهمه. شاید بخاطر اینه که در حال منگی هستی این فکرو کردی.
در واقع همه تو همون رینگی هستند که تو هستی. کسی هم منتظر شکست تو نیست. مگر اینکه آدم خیلی مهمی باشی و جای کسی رو تنگ کرده باشی. شاید بخاطر اینکه هرکسی فقط داره از خودش دفاع میکنه چنین تصوری بهت دست داده.
زندگی برای هم سخته. بقول علی وگرنه با گریه شروع نمیشد. سخته بخاطر اینکه همش مسئولیته. مسئولیتی که ناخواسته بهت تحمیل شده.
این مسئولیت بیشتر و زندگی سخت تر میشه وقتی که بار دانش سنگینتر بشه.
لعنت به دانایی که زندگی رو انقدر سخت میکنه.
هیشکی گفت:
ضربه های خفیف تر هم گاهی همون بلا روسرت میارن.
خیلی عالی بود با هر امکاناتی که خودشون دلشون میخواد بدون هیچ عدالتی آدم رو می فرستن تو رینگ بوکس و میخوان همش برنده باشی کاش حداقل کاش ادمها از سر شوق بچه دار میشدن نصفممون هم ناخواسته ایم! شاید هم این بی علاقگیمون واسه همینه که بزور دنیا اومدیم! البته در کل فرقی نمیکنه زندگی گوهی بیش نیس
ALI گفت:
» … در واقع همه تو همون رینگی هستند که تو هستی. کسی هم منتظر شکست تو نیست. … »
مرسیییییییییییییی گردو
+
+
جوات یساری گفت:
یه سوال سر دستی همیشه در ذهنم بوده
اینایی که زندگی رو دوست ندارن و در عالم با کلاسی میگن به یاس فلسفی ملسفی رسیدن
چرا به جای قِروناز و غمزه داستانشونو تموم نمی کنن؟!
خیلی راحت یا با سختی به هر حال با دوتا قلتیدن میشه از زیر طناب های دور رینگ خودمونو بیرون بکشیم و بازی رو ادامه ندیم.
خوب . . .اومدن به این دنیا اجباری بوده ، اما موندن اجباری نیست، . . . موندن اجباریه؟!
.
نه . . .شما هنوز در مقابل خودت لخت نشدی ، بدون تعارف خودمونی باید گفت:
شما داری خودتو واسه خودت لوس میکنی
بدبختی اینه که بزرگ شدیم
نره خر شدیم
دیگه بچه نیستیم که لوس بازی ننه بابامونو سرِ شوق بیاره و بگن:
آی الهی خدا . . . قربون ناز نازی کردنش برم
خودمون نیومدیم داخل رینگ، . . . این درست
اما دوسِش داریم زندگی رو . . .
چرا به خودمون اینقدر دروغ می گیم ؟!
چرا واسه خودمون ناز می کنیم؟!
چرا با دست پس می زنیم و با پا پیش می کشیم؟!
ما چهارچنگولی بهش چسبیدیم
بیا یه قلپ جانی واکر بزن
روشن که شدی
جون که گرفتی
تو چشام نگاه کن
و بگو : «خفه شو دیوثِ ریغونه»
🙂
Cell گفت:
There is some hope left in her to be alive,but she is depressed
mountainsummit گفت:
خوشم اومد
++
اما گاهی آدم دلتنگ میشه و همه چی جلو چشماش تیره میشه. درست نیست تو لحظه ها و شرایط بد چهارپایه رو از زیر پای هم بکشیم.
شاید به ریتم داستان گوش کردن مناسب تر باشه. مثل افسردگی و دوری و ترس و تنهایی. و میشه مرحمی بود بر اینها
اما خوشم اومد از رک بودنت و این که نشون دادی این نوشته از احساس طغیان کرده پا میگیره تا یه واقعیت فلسفی چون با واقعیت نمی خونه بانو برای زندگی داره به شدت تلاش میکنه.
من کم کم دارم یاد میگرم که نوشته های بانو رو چه طور بخونم.
جوات یساری گفت:
ما 4کر بانو هستیم ، صندلی رو از زیر پاش نکشیدم
دقت کنید خیلی از قسمت های نوشته رو جمع بستم دیدی که گفتم
«با دوتا قلتیدن میشه از زیر طناب های دور رینگ خودمونو بیرون بکشیم و بازی رو ادامه ندیم.»
نگفتم خودتو از رینگ بکش بیرون.
این چیزا برای مام پیش میاد برای شما هم به احتمال زیاد پیش اومده
اینشالا بانو زودتر مدرکشو بگیره سیتیزنیشو هم بگیره یه شغل تُپُل مُپُل هم دستو پا کنه
نمی تونم به راحتی از راه دور ندیده و نشناخته نسخه بپیچم ، اما اون چیزی که در اطرافیان و بعضی از دوستان دیدم ، خیلی از زمان ها رسیدن به این نقطه اتفاقا به این دلیل هست که طرف زندگی رو بیش از حد دوست داشته ، یعنی بر خلاف اینکه میگه زندگی فلانو بیساره و من نمی خواستم اینجا در این نقطه باشم .
اینقدر زندگی رو دوست داشته و اونقدر سقف آروزهاش بلند و غیر واقعی بود که به دلیل نرسیدن به اون سقف میاد به اعتراض میگه : دنیا وایسا دستی رو بکش من میخوام پیاده بشم.
من به صورت کلی حرف بانو را قبول دارم ، دنیا جای مالی نیست . در بستر نسبی بودن زمان. خوشیاش زود تموم میشه و سختیاش مثل آدامس گرما خورده کش میاد و طولانی میشه!!!
vasat piaz گفت:
باهات موافقم آقا جوات
همه ما این روزها رو تجربه کردیم یا میکنیم
بانو باید خوشحال باشه که میتونه راجع بهش بنویسه
بازخوردش رو هم بین دوستان ببینه، هرچند، قدر همه اونها رو، همیشه ندونه
قدیسه گفت:
نوشتتون چون همیشه نبود بانو… نبود…
نه از نظرگاه به سامان بودن متن و ظرافت ها و کشش نوشتاری و غیره، که از جهت تلقین حس تماشاچی بودن به من و داوری خواننده… برای من و به حتم بسیاری، اینجا کلوزئوم، رینگ، ترومن شو و غیره نیست… همونقدر که شما گلادیاتور، بوکسور، هنرپیشه نیستید، من هم تماشاچی نیستم… شاید دیوث ریغونه ای باشم که باید خفه خون بگیره… شاید گاهی پابه پای این صفحات اشک بریزم و به بدعهدی ایام دشنام بدم… اما منتظر توفیق یا شکست تلقی های خاص شما نیستم، حتی اگر در مواردی اشتراک تلقی نبینم… کلا انتظار خاصی ندارم… جز اینکه به عنوان یک زن از زبان زن دیگری که شهامت بسیار در نوشتن و عمل کردن داره خودم رو بیشتر بشناسم و یادبگیرم… یادبگیرم نگاههای دیگری، دردهای متفاوتی، لذت های گوناگونی و اساسا انسانهای دیگری هستند… انسان هایی که مشت خورده، خون دماغ و شاید با دنده ای شکسته خواب طعم بارون در یک عصر نم زده، ولو شده در رختخواب رو میبینن… و من شیدای خوندنشون هستم…
آبی مبهم گفت:
دلم برای رحم کبود و بنفش مادرم تنگ شد کاش بیرون نمیادمدیم هیچ کداممان. اه
اِف گفت:
تو انقدر لگد پرونی نمی کردی اون تو کبود و بنفش نمی شد! همون بهتر در اومدی بیرون!
آبی مبهم گفت:
دارم میگم بهتر نیست اومدم بیرون!! عجب گیری کردیم ها!
گیتی گفت:
🙂 🙂 🙂 …این دیالوگ بین شما دوتا شاهکار بود….لامصبا انقدر خندیدم اشکم در اومد !!
کیوان گفت:
در یک ملودرام آمریکایی اصل همین دیالوگ میتوانست برای هردو راه حل و پاسخی جدید باشد به دلایل انکار و گریزشان از زندگی. اما فقط در یک ملودرامِ ….
قارپوز گفت:
تو اول نادان بودی و هیچی نمیدونستی ولی بعد یواش یواش دانا شدی و دونستی و من مطمئنم بزودی عاقل خواهی شو وقدرتمند . و حریف قدیمی و فرسوده ات را ناک اوت خواهی کرد باور کن .
فرشاد گفت:
حس تو …. حس غریب یه آشنا … حس خودم تو زندگی …. خسته بودن …خستگی …..اما …..آشناست…… مثل بوییدن بعد از باران ……
vasat piaz گفت:
vasat piaz گفت:
vasat piaz گفت:
ايران دخت گفت:
آخ که یه حس منفی گرفتم.. انگار تمام شادیهای دنیا رو جلوم قتل عام کردنند.
اینم یکی زیر ویدئو کمانت گذاشته بود :
Life tests you, it hits you, you fall…. but if you get up and convince yourself you are more powerful than that… at some point, you stand up to life, and become powerful
پیمان گفت:
برایت مرگ دلپذیری ارزومندم.باهاش حال کن.بر این باورم که زندگی کسشعر بی معنی است اما هنران است که اگر این راز را فهمیدی به روی خودت نیاوری و سعی کنی با مردنی که ممکن است شصت هفتاد سال طول بکشد حال کنی .خوشحال باش که به هر حال به مقصود می رسی. ظرفیت لذت بردن از این دنیای زیبا در نهاد هر کسی معین است ویا در همان چند سال اول زندگی معین می شود (واحد اندازه گیری ان قبلا به افتخار کاشفش مرحوم شراگیم زند به نام زند مکعب نامگذاری شده است ) تو اگر ظرفیتت ده زند مکعب باشد کاری اش نمی توانی بکنی همین است که هست پس لااقل خوشحال باش که در مسیر مناسب قرار داری و با این واقعیت حال کن
بقول گوگوش جون: پایان هر تولد آغاز راه مرگه فرصت همین امروزه واسه به هم رسیدن و…
موی عاقل گفت:
تو فقط نالیدی
Cell گفت:
c’est la vie.
hadi گفت:
زندگی خوب خیلی خوب فقط اگر برای پول در آوردن نیاز به کار کردن نبود.ته همه ی مشکلات رو بگیری به پول ختم میشه البته اگر خارج از ایران باشی..البته جناب جوات یساری نیز خوب فرمودند.
Cell گفت:
+
كاكتوس گفت:
چه ولو شي رو زمين چه مشت بخوري چه نخوري بزني ما هر طور كه باشي دوستت داريم؛ هرچند ما همچين تماشاچي هم نيستيم ؛من كه هرچي ميگم نزن نامرد حداقل وسط دماغ نزن! به خرجش نميره!
موی عاقل گفت:
تا جای تو نباشم خوب نمیفهممت
saeed گفت:
همیشه نمی شه با کد تقلب بازی کرد زندگی را
بانو
کد تقلب می دهی مهربان
تمایل تو به اشکار کردن همه چیز ذهن تو
من را متوجه یک نمایش واقعی کرد
رینگ تو دایره است بدون تایم اوت بدون مربی
زدن ضربات احساسی و یک آپرکات و در اخر در گوشه ی رینگ خودت رو بغل میکنی
نه قدرت داری نه اراده اش را
همه چیز در دنیا عمدتا قابل انعطاف است
حتی تو بانو
توسکا گفت:
@گیتی
از اینکه به سوالم جواب دادی و اون هم اینقدر مفصل واقعا ممنونم گیتی عزیز
دوست دارم بشینم و خوب به بعضی جمله هات فکر کنم
به هرحال نگاهت ستودنیه
همیشه از دیدن آدمایی که به مفهومی برای لذت بردن از زندگی دست پیدا کردن حس خوبی بهم دست میده
نظر من درباره بچه دار شدن همینه که گفتی
ولی کارم داره به جایی میرسه که شاید پافشاری روی این نظر تهدید جدی باشه برای زندگی مشترکی که براش زحمت کشیدم و بهش علاقه مندم
و این چالش بزرگ زندگی منه که این روزها افکار منو بیش از پیش آشفته کرده
ببخشید که اینا رو گفتم بذار به حساب درد دل
که سخته برای کسی بازگوش کنم
بازم ممنونم
اصن چطوره هرجا پا داد بیای و از زندگی و مفهومش بیشتر و بیشتر حرف بزنی
این 1درخواسته روش فکر کن لطفا:) البته با اجازه صابخونه مهربون:)
مدل تحلیل کردنت و اون سرخوشی که تو نوشته هات و طرز بیانت هست رو دوست دارم
Cell گفت:
creating a child is a selfish thing
جوات یساری گفت:
هی دود
یو آر مرید اُر سینگل؟!
جوات یساری گفت:
آقا گوش نکن حرفای گیتی را . . .
اِهِه . . .
خوب آدم یا ازدواج نمی کنه یا اینکه ازدواج کرد باید بچه دار بشه و یا اینکه همون روز اول طی میکنه کِ من بچه مچه نمی خوام
. . .
والا بِلا اینا اگر خودشون شووَر کرده بودند تا حالا اندازه ی دو جین نوشابه خانواده بچه پس مینداختن
بچه شیرینیِ زندگیه و دعوا نمک زندگی
یه دونه بچه خیلی خوبه دو تا هم بد نیست ، اما دیگه بیشتر از دوتا نه ، شورش در میاد ، شبیه مهد کودک میشه.
اَی الهی من قربون بچه ها برم گووگووری مَگوریای شامبوس مامبولی 😛
خانوم هیچگاه هیچگاه خرد جمعی اشتباه نمی کنه ،اکثریت جوامع به زاد و ولد کنترل شده اهمیت میدن. دیگه ما از این آمریکایی ها که پیشرفته تر نیستیم! … هستیم؟!
گیتی سر جدِت قسم نکن اینکارا رو بد آموزی راه ننداز ، از راه دور نسخه نپیچ
نکن . . . زندگی دختر مردمو خراب نکن گیتی 🙂
من تعجبم می کنم اونایی که در این جمع متاهل هستند بچه دارن چرا نمیان در اینباره صحبت کنند؟!
چند مدت قبل هم گفتگویی شکل گرفت
کُلُهم راع و کُلُهم مسئول ریسپانسیبل
آرش گفت:
به نظر من بزرگترین حماقت زندگی اینه که ازدواج کنی و بچه دار نشی.
جوات یساری گفت:
نظر بنده خیلی بیش از حد به شما نزدیک است
آرش گفت:
الان تو جوات واقعی هستی یا فیکی؟
جوات یساری گفت:
اگر امام رضا بطلبه خودمم
بانو ویولتا لطف کردن ، اون مرتیکه ی {….}،{…},{…} را پشت در نگه داشتند. . . الان وبلاگ کاپیتان بودم اونجا حسابی داره جلز ولز میزنه…پست فطرت خیلی خوب کپی زده بود. فکر کنم یارو چینیه .
من از همین فرصت استفاده می کنم و از بانو جان خیلی خیلی تشکر می کنم . الاحق و الانصاف بانو با همه ی بالا و بلندی هایی که داره ، خیلی نازنین و دوست داشتنیه .
سمت راست روی عکس کلیک کنید به گراواتر mrjavat با شیش لاگین مربوط وصل میشید، دامین گراواتر اون نکبت mrjavati بود.
آرش گفت:
گیتی یک Key Point رو فهمیده ؛ زندگی کردن به روش » کله خری » ؛ اصولا آدمهایی که به این نقطه میرسن میتونن از زندگی لذت ببرن ؛ و آدمهایی که همیشه درگیر دو دو تا چهار تای زندگی هستند و محتاطانه زندگی میکنن لذتی نخواهند برد.
یک نکته رو نباید فراموش کرد ؛ هر چقدر هم که محاسبه گر خوبی باشیم ؛ همیشه پارامترهایی وجود داره که از دید ما پنهون میمونه و یا ما نمیتونیم در اونها دخل و تصرفی داشته باشیم ؛ هر چقدر تلاش کنیم تا دیگران رو حفظ کنیم و راضی نگه داریم ؛فقط توقعات اونها رو بالا میبیریم و نهایتا خودمون رو وقف خواسته های دیگران میکنیم.
و در اخر این جمله طلایی ویولتا رو مجددا یاد آوری میکنم ؛ جمله ای که من رو خیلی به فکر فرو برد :
» وظیفه هر کس در زندگی در درجه اول رشد و اعتلای خودش هست ؛ دیگران در درجات دیگر قرار دارند»
البته این جمله رو در گوش من گفته ؛ شاید شما نشنیده باشید ازش؛ حیفم اومد که بازگو نکنم.
کاظمی گفت:
بنده هم به عنوان یه مادر عرض میکنم که حیفه آدم امکان بچه دار شدن رو داشته باشه و بچه دار نشه. لااقل تا الان تنها کاری که من یک درصد هم از انجامش پشیمون نیستم همینه که مادر شدم. تا 3-4 تاش هم به نظرم خیلی عالیه. زیباترینها رو آدم تجربه میکنه. بچه ام هم فعلا خیلی خوشحاله که پیش ماست حالا بعد نفرینمون کنه که دنیا آوردیمش نمیدونم. ولی من همیشه ممنون مامان بابام بودم که سختیهای داشتن من رو به جون خریدند و به من امکان هست شدن و تجربه همه زشت وزیباهای زندگی رو دادند.
جوات یساری گفت:
+
البته شاعر می فرماید
می بینی که تنگه قافیه
پس دو تا بـچه کافیه
عموم مردم در تهران آپارتمان نشین هستن و مساحت آپارتمان ها کمه ،پنجا متر شصدمتر حتا سوئیت های سی متری و چهل متری . . . خونه ی هفتاد هشتاد متری هم برای سه بچه و دو نفر ننه بابا که رو هم میشن پنج نفر کوچیه ، دو روز دیگه بچه هاشون بزرگ میشن …اینا تو خونه به همدیگه گیر میکنن ،عقده نفس کشیدن رو دلش می مونه.
دو روز دیگه این بچه ها بزرگ بشن خونه هم کوچیک باشه (به دایل مساحت کم خونه)عملا حریم خصوصی که به هر حال خیلی از زمان ها که برای ساکنان خانه نیاز هست از میان میره. خیلی ببخشید بی ادبیه .
خونه ی هفتاد متری رو با چهارتا بچه در نظر بگیرید. . . کافیه شب از اتاق خواب یه صدای کوچیک از ننه باباشون بشنون…. این چهارتا بچه از چهارکنج خونه همینجوری گرا میگیرن ببین صدای چی بود؟ ! ؟و جریان از چه قراره؟!
خوب … این چیزا به هر حال برای بچه ها بد آموزی داره. . . از اونطرف اگه پدر مادر بخاطر بچه ها روابط دیپلماتیک رو تعطیل کنن واسه خودشون ضرر داره . . . ،خلاصه هرجور حساب کنیم این وسط یکی دو نفر از ریل نرمال بود و تعادل میفتن بیرون . بنا بر این من فکر می کنم تهران و شهرهای بزرگ همون دو تا بچه کفایت میکنه .
.
به هر حال من به توسکا خانوم دوتا بچه رو پیشنهاد می کنم . . . ترجیحا اولی دختر باشه و دومی پسر
ایشون باید سیب زیاد بخورن ، از این زیبای قرمز آبدار …. در کنارشم عرق بید مشک و عصاره ی آویشن هم خوبه …دو سه ماه اول بارداری هم…باید گرده استخودروس رو با دو تا قاشق گل گاب زبون و سُمبُلتی قاطی کنن بزارن رو بخار سماور آروم دم بگیره …با صافی تمیزش کنه بزاره خنک بشه ، خنک که شد با یه حبه نبات یه روز در میون نصف استکان چایی خوری بعد از صبحونه میل کنن….تا همچی این بچه لپاش گل بندازه … پیاده روی رو هم فراموش نکن دخترم…اینشالا که خدا بهت یه دختر کاکل زری و یه گل پسر بده 🙂
تا گارداش گارپوز تذکر آئین نامه ایی نداده ما بریم
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاتة
Cell گفت:
Most of you complain about life ,however you make someone go into this misery becuase of your selfishness.if you want to enjoy parnethood,adopt a child do not create one.
آدم ناراحت گفت:
جوات
با این نخسهای که پیچیدی ، من رو که از خنده روده بر کردی ، تو اون روحت بیاد:)
گیتی گفت:
@ جوات
میگم خوب واردی ها…همچین انگاری چند نسل از فرزندان برومند این مرز و بوم رو خودت با دستهای خودت تحویل جامعه دادی …قدرت خدا !!
یک نسخه هم برای خودت بپیچ، ثواب داره والله !!!
جوات یساری گفت:
@ آدم ناراحت
9کرتیم ، اون کامنتی رو هم که روی پست قبل برات نوشتم بخون 😐
@ گیتی
ها؟ چیکار کنم؟ برا خودم نسخه بپیچم که چی؟ که بِزام؟ اِ میشه یعنی؟ 😯
@Cell
آی ام نو اسپیک اینگلیش ، فارسی رو هم بیلمیرم چِ برسه خارجی
بِ هر حال به نظر من لذت دو طرفه هست دوستِ من ،اون بچه هم میتونه در آینده از زندگی لذت ببره ، در واقع «بودن» بهش فرصت لذت بردن رو هم میده.
من از شما در باره تاهل یا تجرد پرسیدم ، منظورم رو این حساب پرسیدم که بگم شتر سواری دولا دولا نمیشه ، کسی که بچه نمی خواد به نظرم ازدواج نکنه یا طلاق بگیره .
آدم باید یه چیزی رو بده تا در مقابلش چیزی رو به دست بیاره ، کسی که آرامش زندگی رو میخواد باید قید یک سری از کارهای هیجانی رو بزنه … بگذریم بابا ولش کن شبیه روزه داره میشه .
اما توسکا خانم باید دو تا بچه بیاره ، هرکی تشخیص خودشو داشته و محترم ، منم تشخیصم اینه که ایشون دو تا بچه ی خوشگل بیاره
توسکا خانوم و همسرشون خوردن سیب های قرمزِ آب دار ، را نباید فراموش کنند.
گارانتی میدم در حد خودرو سازی کرایسلر که بچه لپ قرمزی و لپُلی از آب در میاد 🙂
Cell گفت:
javad jun man keyboarde farsi nadaram.pinglisham benevisam ham khodam ham mellat sar dard migiran ta bekhunan.man single hastam ama mishe ejdevaj kardo bache daram nashod,garche kamtar rayeje beyne iraniha.ama bazam migam bache dorost kardan ye khod khahie mahze.shoma mikhay baba shi boro adopt kon.albate khod khahi ham asl va paye zende budane.yani normalesh hamine ke bache bekhay eyne hameye mojodate zende).
کوروش گفت:
@ توسکا جان
دخیل
حرفهای گیتی خیلی خوبه ولی این یکی مورد بچه فعلا در مورد شما مصداق نداره .، شما همین فرمون رو بگیر و برو.
گیتی گفت:
@ همه ی طرفداران زاد و ولد در سایز و اندازه های انبوه نیمه انبوه تمام انبوه….
به من چه، یقه ی منو چرا گرفتین !!….توسکا از من پرسید برای چی زنده ای، منم بهش گفتم برای چی زنده ام…
خودم رو گفتم…من به امورات داخلی و خصوصی مردم چیکار دارم…من اصلا چه میدونم کی متاهله کی مجرد کی زنبیل دار کی بی زنبیل….استغفرالله….
توسکا جان خواهر من، به حرف هیچکس گوش نکن…خودت فکر کن ببین چی می خوای همون کارو بکن، هرچی اون دلت میگه ، همون… تو که زندگی مشترکت رو دوست داری و میگی برای آباد کردنش زحمت هم کشیدی، حتما صلاح کار خودت رو بهتر از همه ی ما کور کچل های این وبلاگ میدونی…
فردا نه من میام سر پیریت تنهایی هات رو پر کنم ، نه این جماعت طرفدار بچه و ونگ و وونگ میان پوشک بچه هات و عوض کنن…
توسکا گفت:
گیتی عزیز
ببخش دردسر شدم برات انگار;)
ممنونم ازت و
همچنین از *cell* ، *جوات یساری* ، * آرش* ، * خانم کاظمی* و * کوروش* عزیز
امیدوارم هر آدمی بتونه تو شرایط دشوار بهترین تصمیم رو بگیره
برای خودمم همین آرزو رو دارم:)
گیتی گفت:
نه عزیز من، دردسر چیه….این جوات هویجوریه ، آماده است دم گوش من الکی شیپور بزنه ، دفعه ی دیگه یک کامیون دینامیت دم گوشش منفجر می کنم دستش بیاد دنیا دست کیه !! 🙂
جوات یساری گفت:
گیتی
😀
همه فاز منفی بودن دمق بودن پکر بودن
گفتم یِ چیزی بگم دور هم بخندیم(بدون اینکه به هم دیگه خندیده باشیم)
چیز دیگه ایی از دستم بر نمیاد
والا بلا منم دلم خونه ، چی بگم چی بگم ، خونِ خون
میدونی خونه چیه ؟ تارانتینو دیدی؟! خون خونِ دلم لخته دلمه
جدی میگم بدون ذره ایی شوخی
بِ قول معروف : «آنکه میگرید یک درد ،آنکه میخندد هزار درد»
* * *
آب می غرد در مخزن کوه
کوه* ها غمناکند
ابر می پیچد ،دامانش تر
وز فراز دره، «اوجا»یِ جوان
بیم آورده بر افراشته سر
من بر آن خنده که او دارد می گریم
و بر آن گریه که او راست به لب ،می خندم
و طراز شب را ،سرد و خموش
بر خرابِ تن شب می بندم
====
*: کوه در این قطعه ی نیما یوشیج اشاره ایی است به جوات بعله بعله 😎
دیگه منصورِ حلاج پَلاج تعطیل شد 😐
A.R.Kh گفت:
یه سه چهار ماهی هست که مشغولِ خوندت هستم (البته فقط خوندنِ خودت و نه کامنت هایِ اهالیِ دارالمجانینِ نسوانِ مطلقه ی معلقه)؛ اوایل رویِ سایکوپاتیک بودنت با خودم شرط بسته بودم، وسطاش نظری در موردت نداشتم، اما حالا به حدی سمپاتت شدم که بی هیچ دلیلِ مشخصی دوست داشتم برات کامنت بذارم (یعنی در واقع افتخارِ عضویت در دارالمجانینِ شما رو به خودم دادم)؛ الغرض اینکه مثلِ خیلی چیزهایِ مطلقاً مُهملِ دنیا، پدیده ی دوست داشتنیای از آب دراومد این وبلاگِ هولناک شما…
البته اینم بگم که متنِ دوست داشتنیِ بالا (یعنی مشخصاً همین متن) یه ایرادِ نظریِ خیلی عمده داره یعنی در واقع یه پارادوکسِ درونی داره: میدونی زندگی در ذاتِ خودش چیزِ خوب یا بدی نیست، قابلِ بخشبندی هم نیست (یعنی چه میدونم تضادِ بیرون و درون، بارون توی رختخواب و رینگِ بوکس، آرامش و عذاب، جنگ و صلح و… همشون ریشه در یه نوع مابعدالطبیعه دارن) بحثش خیلی مفصله و از اون هم گذشته نقدِ نیچهایِ نوشتهی صادقانهی تو هم کارِ عبثیه و هم انگیزهی زیادی میخواد به خصوص برایِ الانِ من که به قولِ یکی از دوستان «فیالحال، حال ندارم خایهام را بخارانم چه رسد به سمرقند و بخارا را»
در هر صورت برایِ وبلاگت ازت ممنونم خانم جان.
کیان گفت:
++++++++
بيشتر بنويس آرخ
يلداسبزپوش گفت:
ويولتا
قبل از اينكه اين پست رو بخونم دختر پرحرف من داشت با هيجان و خنده از برنامه هاى آينده اش تعريف مى كرد! با اين سن كمش چنان سخنرانى مى كنه كه بيا و ببين! مى گفت به تاريخ علاقه داره ولى شغل مرتبط با علوم سياسى رو دوست داره ولى استعدادش تو رياضيه( اين چند جمله خلاصه يه ساعت فك زدنه ؛-) ) بعد يهو ساكت شد و با حسرت گفت ولى آخرش چى!! اينهمه بدو بدو كنم كه بعدش بميرم؟!! باور كن يه بار اونجا شوكه شدم يه بار هم با خوندن پست تو! قبلش هم يه نفر ديگه حسابى حالمو گرفته بود! زياد ربطى نداره ولى خواستم بگم يكى از اون تماشاچى هاى بى عرضه اى كه پشت جمعيت قايم شده و بدون اينكه ديده بشه از ته دل براتون اشك مى ريزه منم!
ونداد گفت:
وقتی یه دختر کوچولو داشته باشی که هر روز بلبل زبونی کنه سالها می تونی احساس خوشبختی کنی….
يلداسبزپوش گفت:
كاملاً درست ميگى ولى به شرط اينكه وحشت از مرگ رو تو چشماش نبينى! 😦
لوده گفت:
لوده گفت:
این ویدیو آخر پست اینجا نمایش داده نمیشه
This video contains content from UMG, who has blocked it in your country on copyright grounds.
ساحل غربی گفت:
ای دهنت سرویس ویولتا … ریدی به حالم …
نسوان گفت:
حالا بیا اینو گوش بده،،شاید یک کم بهتر بشی.. من اینو امروز خیلی اتفاقی پیدا کردم.. خیلی جای عجیبی دیدم داران فارسی میخونن! با مزه است.
گیتی گفت:
اینم تو گوش بده ؛ اختصاصی برای عاشقان پرواز…
یادش به خیر ….
vasat piaz گفت:
یکی دیگه گفت:
اینگار یکی ذهن من رو نوشته باشه. حتی شماره اتوبوس لعنتیمون هم یکیه 250. فقط یه چیزی ، تماشاچی ها هم از وسط وقت تنفس خودشون اومدن. اومدن ببینن بقیه اوضاعشون در چه حاله و تشویقت کنن. این نوشته ات بیست بود
"ن" از مونترال گفت:
ویولتای عزیزم
جوابتو تو پست قبلی دادم
من از همون اوایل دارم میخونمت تا الان!
اونقدر به من نزدیکی و اونقدر خودمو باهات یکی میدونم که commenti واست نمیزارم چو آدم جواب خودشو نمیده! آدم فقط به خودش گوش میده….تو یه مروری واسه من! مرور خودم…
از این به بعد هم به احتمال زیاد خفه میشم، ولی ولی ولی
قسم به همه چیزت، که آنچنان تغیری خواهی کرد که باورت نمیشه، چون تو «منی »
عاشق همین به رینگ خوردن و له شدن شو، هرچند که انتخابت نبوده، هرچند که انتخاب هیچکدوممون نبوده…که مثل ….خر رفته تو کونمون و بیرون بیا هم نیست!
اون دندون شکسته و پرخونتو بپرست مثل یه بت…
و مراقب ویولتا باش چون خیلی خیلی عزیز…
بیشتر از اونی که فکرشو بکنه
بدرود
کوروش گفت:
@ » ن» عزیز از مونترال
بازم خدا اموات تو رو رحمت کنه خواهر جان،
دست کم تو یکی یک خورده امیدوارمون کردی.
تو این حال خراب بقیه که ساز بی وفایی میزنن
نسوان گفت:
تو اگه مثل من فکر می کنی باید بیشتر بنویسی اینجا .. کمک کنی چرخ وبلاگ رو بچرخونیم دیگه… نه اینکه سکوت کنی خانومه انگشت طلا…
آناهیتا گفت:
مثل من
اما خوبه تو با اینکه چشمتو باز کردی دیدی وسط رینگی هستی که اصلا نمی خوای باشی باز دستتو می گیری به طناب و پا میشی! اما من دیگه نمی خوام پاشم دیگه حوصلشو ندارم
این هم خیلی خوب بود:
«راستش بیشترین مشت ها رو این وسط خودم حواله ی خودم کردم.»
کیان گفت:
ویولتاجان فکر میکنم این پست چیزی نیست جز سندرم پیش از قاعدگی
من خوندم و جالب بود. همین
به قول آرخ: «الغرض اینکه مثلِ خیلی چیزهایِ مطلقاً مُهملِ دنیا، پدیده ی دوست داشتنیای از آب دراومد این وبلاگِ هولناک شما…» (البته کلمه مهمل رو یه خورده باهاش مشکل دارم – بوی خودشفتگی میده یک ذره!)
کوروش گفت:
نیچه میگه » همان طور که به یک مغاک نگاه میکنی ،آن مغاک هم به تو مینگرد »
کیوان جان مخلصتم داداش ، از سر کار اومدی نیای با کتاب «چنین گفت زردشت » با من کل بندازی ،من فقط همین یک جمله رو از نیچه بلدم .البته این یکی رو واقعا دوست دارم و وقتی تکرار و تصویر میکنم موهای تنم سیخ میشه
کیوان گفت:
کوروش جان: به جون خودم قسم، اتفاقا یه نسخه خوشگل از چنین گفت زرتشت چندی پیش دیدم، خیلی وسوسهام کرد. نسخه خودم که گمونم اوایل دهه 70 خریدم جلدش شومیزه، این یکی جلد چرمی بود و بگو چی؟ قطع جیبی! خلاصه خیلی باحال بود! این بود که مثل 99٪ درصد از وقتهایی که میرم تو کتابفروشی نتونستم جلوی دل وامونده رو بگیرم. اتفاقا دو جلد خریدم و یکی رو به یه دوست تقریبا جدید هدیه دادم که نمیدونم چرا داشت پس میافتاد؟ البته راستش رو بخواهی خودم هم یادم نمیآد آخرین باری که یه نفر برام کتاب هدیه آورده، کی بوده؟
عزیز من باشی سرت رو درد آوردم که بگم به جون خودم اتفاقا همین یه کتاب کاملا دم دسته!
جوات یساری گفت:
کیوان خان یه فیلم ایرانی اومده به اسم «گشت ارشاد» در سینما ممنونع الپخش بوده، مام فضول …فضول …. آی فضول … گفتیم بینیم چیه که ممنوع الپخش شده
الغرض . . یه بابایی توی فیلم یه جلد «چنین گفت زرتشت» دستشه و توی پارک دخترای مردم رو اسگل میکنه واسه بوسیدن و لب گرفتن.
هویجوری یاد اون افتادم 😀
😀
جوات یساری گفت:
دقیقه هیفده و سی ثانیه به بعد هست
یه دونم سی و پنج دقیقه و بیست ثانیه به بعد
کیوان گفت:
بدون ذرهای اغراق باید بگویم، آن حرفها ذرهای به نیچه ربط نداشت. من هم اگه بخوام از اون کارها بکنم، لااقل فلسفه را تحریف نمیکنم. بماند که به قول ویولتا میبینی طرف خوابش برده و ما هنوز اندر باب کودکی نیچه چانه میزنم.
به محض اینکه شنیدم ممکنه نسخه سینمای خانگی «گشت..» رو جمع کنن، یکی خریدم اونهم منی که سالهاست از جریان آثار سینمایی خوب ایران فاصله گرفتهام. فیلم خوبی متعلق به سینمای بدنه بود (که معنی اش میشود بهترین فیلم درجه سه!).
کیوان گفت:
این سومین شبیه که نخوابیدم. چون اصرار داشتم کاری رو که میشد یه هفتهای انجام داد رو بذارم تو لحظههای آخر روزهای آخر. بنابراین فقط اومدم سلامی خدمت دوستان بکنم و دوباره به ادامه کار به همراه چرت زدن بپردازم.ولی اون پستی که جوات توش دنبال گرفتن مچ هما بود رو رفتم خوندم. چقدر همه پر شور و سر حال بودید. چی شده؟ همه در حال سقوطیم؟ یا فقط تحت تاثیر دلتنگیها و روحیه ویولتاست؟ البته بنده که آنموقع توفیق آشنایی با هیچکدام از بزرگواران اندرونی را نداشتم.
کاپیتان بابک گفت:
نه بابا ، طفلک ویولتا تقصیری نداره، دور از جون آدم های مثبت، «در حال سقوطیم» وصف حال بهتریه
یه کم پیر شدیم کیوان جان. دلار هم از زیر هزار تومن رسید به 3600 تومن. من شنیدم دم مرز اونایی که از ج اسلامی فرار می کردن، 5000 یا 6000 هم خریده اند. حالا چون نخوابیدی از دستاوردهای دیگرمون فعلا چیزی نمیگم
پوران دخت گفت:
تک تک جملاتت رو با همه وجودم حس میکنم.بخصوص درباره اون ضربه های خفیف که گفتی.ضربه های روزمره. بیش از حد تصور داغون کننده ست. انگار با تیغ افتادن به جون روح آدم
raha گفت:
ویواتای عزیز
به نظرمن این نوشته قبل از این که به کامنت گذاشتن نیاز داشته باشه» فقط «به شنیدن نیاز داشت ( هر چند که خودم معذورم کامنت بذارم!)…
همین
vahid گفت:
…ای کاش بودی با هم میرفتیم چیلک الان تو فصل پاییز چه جنگل نازی داره، برات یه جوجه کبابی درست میکردم انگشتات رو هم گاز بگیری، بعد دستت را میگرفتم میبردم توی جنگل…دستامو روی صورتت میزاشتم، پیشونیت رو میبوسیدم و حرف یام رو بهت میزدم…ویولتای نازم زندگی رینگ بوکس نیست قشنگم…
vahid گفت:
با عرض پوزش ؛ سام نازنین رو یام نوشتم.
آرش گفت:
روزنامه لبناني الديار نوشت: ولاديمير پوتين، رئيسجمهور روسيه در تماس تلفني با رجب طيب اردوغان، نخستوزير تركيه درباره اوضاع سوريه و توقيف هواپيماها به مقصد سوريه كه از آسمان مسكو عبور ميكنند، گفتگو كردند.
رسانههاي تركيه اعلام كردند پوتين به اردوغان گفته است، حواست را جمع كن، اگر فقط يك سرباز تركيه وارد خاك سوريه شود ما آن را به منزله ورود به مسكو ميدانيم و فورا وارد عمل ميشويم، آن وقت روسيه سوريه نيست.
اردوغان نيز در پاسخ گفته است: اين يك تهديد است و ما آن را نميپذيريم.
پوتين تاكيد كرده است: من درخواستي ندارم، گفتنيها را گفتم، روسيه آماده جنگ است و من با تو شوخي ندارم.
گیتی گفت:
جان ؟؟ یا قمر بنی هاشم….بفرما….زمزمه های جنگ جهانی سوم !! این بهار پیش رو از اون بهارا باید باشه ها….
هاااااای نوستراداموس کجایی !! 🙂
سامان گفت:
درود
چه توصیف های جالبی بهترینش هم توالی ضربه های خفیفه که واقا کمر آدم رو خم میکنه
چه هم زاد پنداری من با نوشته های شما دارم
چه زیباست نیستی و عدم .چیزی که من همیشه(بیشتر اوقات) آرزوشو دارم.واقا این زندگی نکبتی ارزش تحملشو نداره.
ولی اگه خواستی یه وقت یه زمانی گوشه رینگ نفسی بگیری الکل و دود جواب نمیده حداقل واسه من جواب نداده. شاید اولش درد رو حس نکنی ولی وقتی که مستی بپره درد مشتها دو برابر میشه .من بهت دویدن رو پیشنهاد میکنم با گوش دادن به تکنوازی هوشنگ ظریف.
یا اینکه بری استخربری کف آب اگه بدونی غوطه وری توی آب چه جوابی میده حتما امتحان کن.
راستی عکس هفته چی شد؟
بهارمست گفت:
ویولتای عزیز واقعا فکر میکنی اگه آدم به هیچی اعقتاد نداشته باشه ، دشمنی هم نداره؟ میشه بپرسم ریشه ی این ذهنیتت از کجاست؟…میدونی که من خیلی دوست دارم دلیلشم اینه که بیشتر اعتقاداتت کاملا شبیه منه و دقیقا به همین دلیلم هست که اینجام.ولی بعضی از باورهات برام غیرقابل درکه.مثل همین.تو که آدم اهل فکری هستی چطور فکر میکنی اگه به هیچی اعتقاد نداری در نتیجه دشمنم نداری؟همین اعتقاد نداشتنت باعث میشه کلی آدم علیهت جبهه بگیرن … میگی نه… یه نگاهی به همین کامنتها بکن! و اما در مورد بچه دار شدن نظرمو بگم:
اگه یه روزی کسی مثل ن از مونترال تونست عاشق خودش بشه …حتی اگر برای یه مقطع زمانی که توش تصمیم داره بچه دار بشه . به نظر من بچه دار شدنش کار معقولیه و اگه نه مزخرف ترین کار دنیا رو داره انجام میده…
من تو یه دوره ای از زندگیم عاشق بودم .عاشق همه چیه این زندگی و مهمتر از همه عاشق خودم.همون موقع بود که بچه دار شدم….و الان از اینکه دارمش احساس رضایت و نه حماقت دارم…ولی الان که دیگه اون حس عشق و عاشقیم نسبت به خودم کمرنگتر شده اگه دوباره بچه دار بشم بزرگترین حماقت رو دارم میکنم…حالا اگه یه روزی دوباره اون حس عشق و اشتیاق به زندگی و خودم رو پیدا کنم بازم ممکنه بچه دار بشم هرچند این دفعه کار سخته چون بابایی در کار نیست و در نتیجه موضوع منتفیه در مجموع….ولی فقط اینو میتونم بگم که بچه دار شدن یا نشدن، تعدادش و … در شرایط زمانی و مکانی مختلف برای آدمهای مختلف متفاوته و خوبی و بدیش، ضرر و منفعتش هم نسبی هستش ! فقط همین
آدم ناراحت گفت:
لیلیت گفت:
سال پیش که مامانم اومده بود اینجا، از تعریفهای الکی اینجا و اونجا، تعریف کردم که همکارم مریضه. یک دفعه زدم زیر گریه، همینجوری هق و هق. قیافه مامانم رو هیچوقت فراموش نمیکنم که چه جوریی نگاهم میکرد. آخه یه همکار که اصلا برام مهم نیست و اینهمه گریه از من که معمولا گریه نمیکردم … طفلکی هر چی اومد یه جوری همدردی کنه، کم آورد!
drprincess گفت:
کیواااااااااان کوشی پس . بدو بیا همونجور که با من دعوا کردی با ویولم دعوا کن. بچه مون داره خودشو داغون میکنه. ویول خوب میشی. به پیر به پیغمبر این هم میگذره. من کلی واست نوشتم همشو پاک کردم چون دیدم همش زره. مهم اینه غصه داری و دلت گرفته. فقط بدون که تنها نیستی. حداقلش بلدی زندگی کنی. این از همه مهمتره. گرچه تو این نوشته ت شدیدا شکسته نفسی کردی.
نسوان گفت:
قربونت برم عزیز دلم. تو لطف داری..
بوس
کیوان گفت:
دکتر جان من سه شبه نخوابیدم دارم از دست میرم. تازه الان باید 45 کیلومتر رفت و برگشت رانندگی هم بکنم. اگه دیگه پیدام نشد احتمالا خوابم برده پشت فرمان و ….
و دیگه بیخیال کل مسائل فلسفی و اجتماعی و بشری شدم!
Brad Pitt گفت:
ویولتا. یک سوال ازت دارم.
تو که اینقدر از زندگی شاکی هستی و اونو پر از درد میبینی، چرا خودکشی نمیکنی؟
البته فکر نکنی من قطب مخالف تو هستم. منم علاقه ای به این دنیا ندارم.
Brad Pitt گفت:
فقط میخوام بدونم چی نگهت داشته؟ شاید منم تونستم بهونه ای برای موندن پیدا کنم.
کاپیتان بابک گفت:
منهای دو 3 نفر آدمای همیشه مثبت و خوش بین که دنیا رو همیشه گل و بلبل می بینن، همه مون بنوعی توی این رینگ بوکس هستیم. زندگیه دیگه، باید باخت و ساخت و جلو رفت. برنده ها هم، دمتون گرم، لطفا ادامه بدهید، حتی الامکان بدون سر و صدا
بدلیل عوضی بودنم، من از حرف کسانی که بعد از خوندن چنین متنونی، ترانۀ «همه چی آرومه من چقدر خوشبختم» می خونن، بیشتر دیپرس میشم تا مثلا نوشتۀ شما که سراسر درد و رنجه. در حقیقت از خوندن نوشتۀ شما هیچ حس تازه ای بمن دست نمیده، چیزی ندارم بگم. جز اینکه قشنگ نوشتی ولی از بهترین هات نبود
شاهِد گفت:
یکی از بهترین نوشته های وبلاگ شما … علتش هم روایت داستان زندگیِ همۀ ماست. من رینگ بوکس شما رو به رودی خروشان تشبیه می کنم که در آن شناوری و هر لحظه با موجی به زیر و با تقلایی بر رو…
reza گفت:
ای بابا! این همه دانشمند و عاشق و عارف و ادیب و دل شکسته و رگ دست زده و رگ گردن بیرون زده کامنت گذاشتن! من چی بگم دیگه!
یک عده اصرار دارن بگن خیلی بد بختن. یک عده خیلی بد شانسن. یک عده خیلی جنگ جو و یک عده خیلی صبور و یک عده خیلی خوشبخت… خوبه! خوش به حال همگی 🙂
هما گفت:
خيلي زيبا بود ..مخصوصا تصويري كه از زندگي ارايه كردي
صداها گفت:
…انگار سوار قطاریست که پیاده شدن از آن نیز زیستن مردن است.گاهی من هم دوست دارم تمام مسئولیت هایی، که شجاعت و جرئت پیاده شدن رو از من میگیرند، رو مثل لباس هام به چوب لباسی آویزون میکردم، لخت و تنها از این قطار لعنتی پیاده میشدم و وارد دنیای نیستی میشدم.
niloofar گفت:
محشر بود. از این بهتر نمیشد از این رینگ بوکس و این مبارزه هر روزه نوشت.
آدم مجازی گفت:
می دونی جالب اینه که معمولا از خط دوم سوم ، بعضی وقتا هم از همون خط اول می فهمم نویسنده ویولتاست. خانم جان شما بی نظیری!
ﺑﺮﺩﯾﺎ گفت:
I really recommend to watch the movie «The Sea Inside». It is about the suicide but I think it is one of the best movies that I have ever seen.
نسوان گفت:
Yes, that is indeed a brilliant movie. also try «The diving bell and the butterfly». U will love it.
سیروس گفت:
عجب عنوانی داشت این پست شما و عجب ویدیو کلیپی داره این آهنگ ریدیوهد . . .
نسوان گفت:
خیلی توپه نه؟
Tabassom گفت:
Watch Fight Club again
مازیار گفت:
روش زندگی من هیچ شباهتی به زندگی تو ندارد و نخواهد داشت . اما من هیچ روشی برای زندگیم انتخاب نکرده ام و بنابراین از نوشته هایت عمیقا ارامش می یابم.
سپندار گفت:
فقط ویولیتا.عالی بود مثه همیشه
امیر گفت:
به راحتی و به جرات می تونم بگم یکی از نوشته های تاثیر گذاری بود که توی 6-7 سال اخیر خوندم، اولش هیچ انگیزه ای برای خوندنش نداشتم، اما بعد به شدت درگیر مقایسه داستان زندگی و شخصیت خودم با این نوشته شدم… و مثل نمیدونم چیچی یادم افتاد به فیلم 8 مایل و آهنگ lose yourself از امینم. سگ به روح پدرت زندگی…
امیر گفت:
خانم خیلی خوب بود این نوشته .. واقعا لذت بروم ..
من همش داشتم تصویر سازی میکردم ..
عجب «فایت کلاب «مدرنی در بیاداز این..
دمت گرم .. شاد شدم ..
يك نظر گفت:
ياد فيلم fight club و million dollar baby افتادم .
ابــر شلوار پوش گفت:
دنیا را بغل گرفتیم گفتند امن است، هیچ کـــاری با ما ندارد…
خوابمان برد بیدار شدیم دیدیم آبستن تمام دردهایش شده ایم !
ماهی خانوم گفت:
ویولتا جان بیشتر تماشاچیات هم کف زمینن … مخصوصن اونایی که تو ایران موندن هنوز
نسوان گفت:
زیاد ربطی به موقعیت جغرافیایی نداره.. داره ها؛ اما زیاد نداره. گوشه ی رینگ که بیفتی، برای هرکسی یک جور ضربه ای تو آستین ش داره این حریف قدر. مال ما جهان سومی ها خوب یک کم مزخرف تره.. قبول دارم.
ماهی خانوم گفت:
درسته
یه جایی خونده بودم یکی نوشته بود: خدایا همه جا رو آفریدی خاورمیانه رو ریدی.
واسه ما ضربه ها کمی سنگین تره
کیوان گفت:
ویولتا
بالاخره حالا فهمیدم چه نوشتهای.
مهران گفت:
راجع به نوشته شما فقط میتونم بگم بسیار ذیبا و دلنشین بود .در اوج هنرمندی از بدترین دیدی که یه انسان میتونه نسبت به خودش و دنیای بیرونش داشته باشه اثری زیبا و اموزنده و دلنشین خلق کردید و این یعنی اوج هنرمندی .وچنین ادم موفق و باهشی نمیتونه همون نقش اول داستان باشه.واگه هم باشه هم باز تعجب نمیکنم .وباز هم میتوان تصویری زیبا از این فرد به ذهن داشت.یک انسان موفق و کمال گرا که هرگز داشته هاش ارضاعش نمیکنه.و همیشه خودش و از دنیای خودش بیشتر میخاد.در واقع خودش برای خودش تنگه.بهتون تبریک میگم بخاطر قلم شیوا تون .و تشکر میکنم برای نوشته هاتون.شاد و سلامت باشید.
مومو گفت:
از شدت غم می پاشی…
زیبا گفت:
.
Ehsan گفت:
بیا بریم امشب یه کلاب توپ برقصیم، همینجوری الکی
کیوان گفت:
باور کردنی نیست. من حالا یه روز پس از آخرین پست وبلاگ «سیب و سرگشتگی» برگشتم اینجا و بیاد این سالهایی که برام انگار کاملا اینجا، توی این وبلاگ و با این کامنت گذاران و نویسندهها گذشت؛ داشتم برای بار چندم میخوندم.
یادش به خیر.