تابستان بود.داغ داغ بود هواي مردادي اهواز كه ناچارمان كرده بود كه در خانه و زير باد كولر بمانيم؛يعني اصلاً تفريحي هم نبود،همين كه بعد از 8سال جنگ و آن همه موشك باران،زنده بوديم،آخرِ شادي و تفريح بود.خدا به ما رحم كرده بود،اين را بزرگتر ها مي گفتند.هفته اي نبود كه در آن زنگ خانه به صدا در نيايد و مادر نرود دمِ در و با چشم هاي پف كرده برنگردد.دمِ در كه مي ايستاد،از پنجره سَرَك مي كشيديم و نگاهش مي كرديم كه با چشم هاي تر برميگردد يا با پيش دستي حلوا،آخر بساط خيرات هم آن موقع ها براه بود.

مرداد 67 بود.منتظر بوديم تا آن تابستان كوفتي كه به يمن برق سه فاز يارانه اي(كه آنهم چند ساعتي در روز مي رفت دنبال كارش)تحمل اش مي كرديم،تمام شود و برويم مدرسه؛يك هفته صبح و يك هفته عصر، يك روز در هفته هم توي كانتينر هاي وسط حياط كه كولر نداشتند و تاريك و دراز بودند و از رديف چهارم به بعدش،ديگر تخته ديده نمي شد.

آب از سَرِ ما خوزستاني ها گذشته بود.در مدرسه سنگر كه نداشتيم،هيچ،اگر آژير قرمز مي زدند تا مي آمديم از توي آن كلاس هاي آهني دراز دَر برويم،كُلِ محله صاف شده بود.يادم هست بعدترها كه ديگر وضعيت سفيد شده بود،در سفرهايمان به تهران با سازه اي به نام «سنگر» آشنا شدم و هرگز هم از نزديك نديدم اش.

در آن مرداد تب كرده ي شرجي،نمي دانم از راديو شنيديم،تلويزيون اعلام كرد،تلفن زدند،چه بود كه چيزي به نام «قطعنامه 598» به گوشم خورد.خانواده خوشحال شدند.پرسيدم : چه خبر شده؟.گفتند «جنگ تمام شده».جنگ؟! مگر جنگ بود؟! در تصورات كودك 8 ساله اي كه هم قدمت بمباران و دود بود،جنگ بخشي از زندگي شده بود.تلاش پدر و مادرم براي آرام نگه داشتن ما و دور نگه داشتن مان از خبرها و دردها،عدم ترك شهري جنگ زده و همه ي بازي هاي زير پوستي بزرگترها براي تكان نخوردن آب در دل ما،باعث شده بود جنگ جزو روزمره مان شود.باور كنيد دنياي كودكي ما خيلي كوچك و حتي به تعبيري حقير بود.از دريچه دو كانال پاره وقت سياه و سفيد و يك راديوي قرمزباران كه نمي شد فهميد در دنيا چه خبر است.در شهري كه مي شد يك ژيان با باك پُر را با كاديلاك بدون بنزين تاخت زد كه نمي شد بروي تفريح و مسافرت.در مدرسه هم  درگير اين بوديم كه «اي زن به تو از فاطمه اينگونه خطا، بست» يا » اي زن به تو از فاطمه اينگونه خطاب است» و اينكه آن مانتوهاي كمردارِ چين و واچين كه مادر براي تنوع و روحيه دهي برايمان مي دوخت  را چطوري از چشم ناظم ها قايم كنيم.همين….باور كنيد و بخاطر بياوريد كه مساحت زيرِ زيست ما همينقدر بود؛مثلثي كه مدرسه و خانه و سوپرماركت سر خيابان را به هم وصل مي كرد تا وسط مشق نوشتن هايمان و مرور مُهرهاي قرمز و آبي آفرين و هزار آفرين مان،لواشك هاي به پلاستيك چسبيده به دندان بكشيم و بيسكوييت كرم دار در چايي فروكنيم.

در آن دنياي سربسته ي نُقلي من،همه چيز به طرز احمقانه اي عادي بود و تنها يك تناقض وجود داشت كه مي توانست با قطعنامه اي ، صلحي،چيزي رفع و رجوع شود و آن تفاوت لباس ها و سر و شكل مادر بود از زمان عروسي و اوايل ازدواج شان با پدر تا زمان به دنيا آمدن من و تا آن لحظه ي مردادي داغ.

مادرم زيبا بود.پوست خوشرنگ و صافي داشت كه وقتي موهاي صاف و كوتاهش را روي پيشاني و گوش ها مي ريخت،معركه مي شد.دامن كوتاه روي زانو هم خيلي به او مي آمد.آن عكس هاي جينگولش را هم كه يك روسري يك وجبي را پشت گردنش بسته بود و ماتيك زرشكي داشت،بارها نگاه كرده بودم و خيلي دوست داشتم.بعد،ناگهان در عكس هاي بارداري اش،روسري بلندي را زير چانه اش گره زده بود و تا پيشاني پايين كشيده بود.مانتوي بلند با جوراب هاي كلفت سياه.در يك كلمه «زشت».مادر زشت شده بود.نه آنقدر مي فهميدم و نه آنقدر توضيح مي دادند كه بدانم اين لباس هاي زشت از سال 58 اجبار شدند و جنگ مال سال 59 بود.همينقدر مي دانستم كه مادر زشت شده بود و او و همه ي زن هاي دوست و فاميل،در زشتي به شدت شبيه يكديگر بودند.حتي يادم هست همان سال هاي مدرسه ام،يك وقت هايي مادر با چادر سياه مي رفت سر كار.هوا گرم و شرجي بود و چادرش هميشه بويي مي داد كه هنوز در سرم هست و از آن متنفرم؛بوي عرق و شرجي و ماهي در هم آميخته.

در آن روز مردادي داغ سال 67،چيزي به نام قطعنامه 598 امضا شده بود و تغيير مهمي اتفاق افتاده بود.همه ذوق زده بودند.من هم ذوق كردم.چه تغييري مي توانست اينقدر هيجان انگيز باشد؟فكر كردم حتماً قرار است اين لباس هاي زشت و اجباري بروند پي كارشان و اين جنگ با زن هاي زيبا تمام شود.مادر دوباره زيبا شود،ماتيك زرشكي بزند،دامن كوتاه بپوشد و موهايش را مرتب كند.در زندگي ام و ميان تصاوير كودكي ام اين تنها تناقض و منازعه اي بود كه بايد تمام مي شد.تناقض بين لباس هاي مدرسه و لباس هاي مهماني مان كه مادر با وسواس تمام از تنها مغازه شيك لباس بچه برايم مي خريد با يك عالمه تور و رنگ و چين و شكن.

دويدم توي كوچه.توي پياده رو كوچه،دختر همسايه روي چهار پايه جلوي در نشسته بود.پيراهن سبز و سفيدي به تن داشت كه دامن پُرچينش روي چهارپايه افتاده بود.

گفتم : ميدوني چي شده؟.گفت : چي شده؟.گفتم : قطعنامه 598 امضا شده

پُرسوال ترين و ابلهانه ترين نگاه تمام عمرم را به چشم هايم دوخت و گفت : چي چي امضا شده؟خب كه چي؟

گفتم : چه خَري هستي!يعني از فردا مي توني با همين پيراهني كه تَنِتِه بري بيرون…اصلاً با همين بري مدرسه…

خنديد…خيلي شيرين خنديد…به شيريني و شور با هم خنديديم به اين لطيفه ي خُنَكي كه ذهن كودكانه و كج فهم من ساخته بود.خنده هايي كه اواخر ماه بعد،وقتي مادر مانتو و مقنعه مدرسه را از چمدان بيرون مي كشيد تا بشويد و اتو كند،ماسيدند تا همين امروز…