تابستان بود.داغ داغ بود هواي مردادي اهواز كه ناچارمان كرده بود كه در خانه و زير باد كولر بمانيم؛يعني اصلاً تفريحي هم نبود،همين كه بعد از 8سال جنگ و آن همه موشك باران،زنده بوديم،آخرِ شادي و تفريح بود.خدا به ما رحم كرده بود،اين را بزرگتر ها مي گفتند.هفته اي نبود كه در آن زنگ خانه به صدا در نيايد و مادر نرود دمِ در و با چشم هاي پف كرده برنگردد.دمِ در كه مي ايستاد،از پنجره سَرَك مي كشيديم و نگاهش مي كرديم كه با چشم هاي تر برميگردد يا با پيش دستي حلوا،آخر بساط خيرات هم آن موقع ها براه بود.
مرداد 67 بود.منتظر بوديم تا آن تابستان كوفتي كه به يمن برق سه فاز يارانه اي(كه آنهم چند ساعتي در روز مي رفت دنبال كارش)تحمل اش مي كرديم،تمام شود و برويم مدرسه؛يك هفته صبح و يك هفته عصر، يك روز در هفته هم توي كانتينر هاي وسط حياط كه كولر نداشتند و تاريك و دراز بودند و از رديف چهارم به بعدش،ديگر تخته ديده نمي شد.
آب از سَرِ ما خوزستاني ها گذشته بود.در مدرسه سنگر كه نداشتيم،هيچ،اگر آژير قرمز مي زدند تا مي آمديم از توي آن كلاس هاي آهني دراز دَر برويم،كُلِ محله صاف شده بود.يادم هست بعدترها كه ديگر وضعيت سفيد شده بود،در سفرهايمان به تهران با سازه اي به نام «سنگر» آشنا شدم و هرگز هم از نزديك نديدم اش.
در آن مرداد تب كرده ي شرجي،نمي دانم از راديو شنيديم،تلويزيون اعلام كرد،تلفن زدند،چه بود كه چيزي به نام «قطعنامه 598» به گوشم خورد.خانواده خوشحال شدند.پرسيدم : چه خبر شده؟.گفتند «جنگ تمام شده».جنگ؟! مگر جنگ بود؟! در تصورات كودك 8 ساله اي كه هم قدمت بمباران و دود بود،جنگ بخشي از زندگي شده بود.تلاش پدر و مادرم براي آرام نگه داشتن ما و دور نگه داشتن مان از خبرها و دردها،عدم ترك شهري جنگ زده و همه ي بازي هاي زير پوستي بزرگترها براي تكان نخوردن آب در دل ما،باعث شده بود جنگ جزو روزمره مان شود.باور كنيد دنياي كودكي ما خيلي كوچك و حتي به تعبيري حقير بود.از دريچه دو كانال پاره وقت سياه و سفيد و يك راديوي قرمزباران كه نمي شد فهميد در دنيا چه خبر است.در شهري كه مي شد يك ژيان با باك پُر را با كاديلاك بدون بنزين تاخت زد كه نمي شد بروي تفريح و مسافرت.در مدرسه هم درگير اين بوديم كه «اي زن به تو از فاطمه اينگونه خطا، بست» يا » اي زن به تو از فاطمه اينگونه خطاب است» و اينكه آن مانتوهاي كمردارِ چين و واچين كه مادر براي تنوع و روحيه دهي برايمان مي دوخت را چطوري از چشم ناظم ها قايم كنيم.همين….باور كنيد و بخاطر بياوريد كه مساحت زيرِ زيست ما همينقدر بود؛مثلثي كه مدرسه و خانه و سوپرماركت سر خيابان را به هم وصل مي كرد تا وسط مشق نوشتن هايمان و مرور مُهرهاي قرمز و آبي آفرين و هزار آفرين مان،لواشك هاي به پلاستيك چسبيده به دندان بكشيم و بيسكوييت كرم دار در چايي فروكنيم.
در آن دنياي سربسته ي نُقلي من،همه چيز به طرز احمقانه اي عادي بود و تنها يك تناقض وجود داشت كه مي توانست با قطعنامه اي ، صلحي،چيزي رفع و رجوع شود و آن تفاوت لباس ها و سر و شكل مادر بود از زمان عروسي و اوايل ازدواج شان با پدر تا زمان به دنيا آمدن من و تا آن لحظه ي مردادي داغ.
مادرم زيبا بود.پوست خوشرنگ و صافي داشت كه وقتي موهاي صاف و كوتاهش را روي پيشاني و گوش ها مي ريخت،معركه مي شد.دامن كوتاه روي زانو هم خيلي به او مي آمد.آن عكس هاي جينگولش را هم كه يك روسري يك وجبي را پشت گردنش بسته بود و ماتيك زرشكي داشت،بارها نگاه كرده بودم و خيلي دوست داشتم.بعد،ناگهان در عكس هاي بارداري اش،روسري بلندي را زير چانه اش گره زده بود و تا پيشاني پايين كشيده بود.مانتوي بلند با جوراب هاي كلفت سياه.در يك كلمه «زشت».مادر زشت شده بود.نه آنقدر مي فهميدم و نه آنقدر توضيح مي دادند كه بدانم اين لباس هاي زشت از سال 58 اجبار شدند و جنگ مال سال 59 بود.همينقدر مي دانستم كه مادر زشت شده بود و او و همه ي زن هاي دوست و فاميل،در زشتي به شدت شبيه يكديگر بودند.حتي يادم هست همان سال هاي مدرسه ام،يك وقت هايي مادر با چادر سياه مي رفت سر كار.هوا گرم و شرجي بود و چادرش هميشه بويي مي داد كه هنوز در سرم هست و از آن متنفرم؛بوي عرق و شرجي و ماهي در هم آميخته.
در آن روز مردادي داغ سال 67،چيزي به نام قطعنامه 598 امضا شده بود و تغيير مهمي اتفاق افتاده بود.همه ذوق زده بودند.من هم ذوق كردم.چه تغييري مي توانست اينقدر هيجان انگيز باشد؟فكر كردم حتماً قرار است اين لباس هاي زشت و اجباري بروند پي كارشان و اين جنگ با زن هاي زيبا تمام شود.مادر دوباره زيبا شود،ماتيك زرشكي بزند،دامن كوتاه بپوشد و موهايش را مرتب كند.در زندگي ام و ميان تصاوير كودكي ام اين تنها تناقض و منازعه اي بود كه بايد تمام مي شد.تناقض بين لباس هاي مدرسه و لباس هاي مهماني مان كه مادر با وسواس تمام از تنها مغازه شيك لباس بچه برايم مي خريد با يك عالمه تور و رنگ و چين و شكن.
دويدم توي كوچه.توي پياده رو كوچه،دختر همسايه روي چهار پايه جلوي در نشسته بود.پيراهن سبز و سفيدي به تن داشت كه دامن پُرچينش روي چهارپايه افتاده بود.
گفتم : ميدوني چي شده؟.گفت : چي شده؟.گفتم : قطعنامه 598 امضا شده
پُرسوال ترين و ابلهانه ترين نگاه تمام عمرم را به چشم هايم دوخت و گفت : چي چي امضا شده؟خب كه چي؟
گفتم : چه خَري هستي!يعني از فردا مي توني با همين پيراهني كه تَنِتِه بري بيرون…اصلاً با همين بري مدرسه…
خنديد…خيلي شيرين خنديد…به شيريني و شور با هم خنديديم به اين لطيفه ي خُنَكي كه ذهن كودكانه و كج فهم من ساخته بود.خنده هايي كه اواخر ماه بعد،وقتي مادر مانتو و مقنعه مدرسه را از چمدان بيرون مي كشيد تا بشويد و اتو كند،ماسيدند تا همين امروز…
كاكتوس گفت:
تازه اگه اون موقع بهت ميگفتن سي سال ديگه شرايط اقتصادي از ايني كه هست بدتر ميشه چه حالي مي شدي؟!
نميدونم چرا اين روزا هي ياد شعر معروف ميرزاده عشقي ميفتم! آقا كيوان ميدونه كدومو ميگم!
آدم ناراحت گفت:
مهسا جان
چقدر زیبا توصیف کردی سالهای پر از خون و اشک را… و چه پایان زیبایی ، با اینکه در آور و تلخ بود.
بدان که تو تنها نیستی.
متاسفم
برای تو ،
برای خودم ،
برای نسلمان.
Shirin گفت:
چقدر زیبا نوشتی مهسا، زیبا نوشتی این تلخی بی پایان را.
گاهی فکر میکنم چقدر زشت طینتند آنها که زشتی ها عذابشان نمیدهد و از دنیا و آرزوهای رنگی هیچ نمیدانند.
ALI گفت:
+
هما گفت:
خيلي نثر زيبايي داشت .. ياد رمان تنگسير افتادم …. هرچند كمي بقول ويولتا زدودن ميخواست .. اما بهرسو بسيار تصويرسازي زيبايي بود
ALI گفت:
هما
خیلی باید خوش بحال مهسا باشد که نوشته اش تورو بیاد تنگسیر «صادق چوبک» انداخته.
هما گفت:
تو كه خودت هم مثبت دادي قاضي القضات اندروني
اما نميدونم چرا واقعا ياد تنگسير افتادم …بايد بگردم كتابش رو از توي كارتن كتابام پيدا كنم مي ارزه يكبار ديگه بخونيش …..
ALI گفت:
هما
اون جواهر رو از توی کارتن دربیار و بزارش پیش کلیدر، سمفونی مردگان، روزگار سپری شده مردم سالخورده و … داخل کتابخونه ات جلوی چشم
راستی من فقط علی ام.
هما گفت:
كتاب *همنوايي اركستر شبانه چوبها* رو خوندي؟ نوشته رضا قاسمي( همون كه توي البوم هاي شجريان و ناظري سه تار ميزد …كلا ادم جالبي بود )
دارم براي بار سوم ميخونمش و هنوز معركه است
بخونش
و مرسي …راست ميگي
بعلاوه
اثار سيمين دانشور مخصوصا جزيره سرگرداني اش
و اتش بي دود …نادر ابراهيمي
تازه داره مغزم بكار ميوفته
علي جدا خيلي كتاب (رمان) خوب داريم ها ؟ دقت كردي؟
ALI گفت:
کتابهایی که اسم بردی را نخوانده ام
میخوانمشان نظرم را می نویسم
سپاس
با جمله آخرت کاملا موافقم.
+
کیوان گفت:
هما و علی عزیز این هم آدرس وبلاگ رضا قاسمی به نام دوات (راستی آدرس فیلتر شکنهای مجانی اش را هم در یابید):
http://www.rezaghassemi.com/davat.htm
هما جان او (رضا قاسمی) یکی از نوازندگان آلبوم گل صدبرگ و آهنگساز تصنیف معروف «ما درس سحر در ره میخانه نهادیم» در همان «آلبوم است»
يلداسبزپوش گفت:
جزيره سرگردانى عاليه! حتى از سووشون هم بهتره! ولى راستش روزگار سپرى شده مردم سالخورده رو دوست نداشتم!
آره رمان هاى خيلى خوبى داريم ولى امان از اين اينترنت! پاك مارو هوايى كرده! 🙂
ALI گفت:
کیوان عزیز
سپاس
+
کاپیتان بابک گفت:
یک حسن خوبی اینجا اینه که آدمو با سوات تر می کنه این کطاب هایی که دوستان پیشنحاد می کنن
جدی میگم
مهسا(مسکوری) گفت:
ممنونم که مطلب منو گذاشتین….از توجه همه دوستان هم بی نهایت ممنونم
نسوان گفت:
.مهسا جان ، بابت ارسال متن متشکریم.
زیاده حرفی برای گفتن نیست..
کامنت های اهالی خود گویاست.
موفق باشی.
ايران دخت گفت:
داغ دلمو تازه کردی مهسا از وطنم ،
نسل دلسوخته ی ته سوخته ی ،فریاد در گلو خفه شده هستیم.
چه افتخاری !
و این روزها در وطن خویش غریب …
رها گفت:
یادمه اون روزای انقلاب که بعضی از اقوام داشتن فرار میکردن بهشون خرده میگرفتیم که کجا فرار میکنید تازه انقلاب شده مملکت داره آباد میشه بمونید حال کنید
اونا هم نگاه عاقل اندر سفیهی مینداختن و میگفتن اگه همین فردا هم محمد رضا شاه برگرده این ایران تا 100 سال دیگه ایران نمیشه
واقعن بعضی ها چه مخی داشتن اون موقع
ALI گفت:
+
parizad گفت:
+++
گردو گفت:
بسیار زیبا
و خیلی متشکر از مهسا خانم بخاطر این نوشته قشنگ.
جای تاسفه جدا. مردم بی پناه جلو گلوله های توپ و خمپاره یک پناهگاه هم نداشتند.
آنکور گفت:
تا همین امروز …
ش گفت:
خیلی زیبا نوشته بودی مهسا جان …خاطرات کودکی زمان جنگ رو برام زنده کردی …..
سروناز بانو گفت:
عالی بود! زیاد بنویس.
مهدی گفت:
دهه شصت! چقدر زیبا توصیف کردی مهسا جان. خیلی چیزها رو باز تو ذهنم زنده کردی. مثل همون مطلبی که در مورد زنده شدن خاطرات تلخ قدیمی نوشتی. خاطراتی که در این شلوغی و همهمه ی زندگی امروز حتی تلخی اونها هم گم شده. اونقدر که دیگه مزه ای رو حس نمیکنیم. حتی تلخ ترین ها رو. خوب یادمه مخصوصا اون سالهای آخر جنگ رو.
مهدی گفت:
ولی خداییش من هیچوقت دیگه بیسکوییت کرمدار رو تو چایی فرو نمیکردم. بدم میومد این یکی رو. کرمش بد میشد. ضمنا برای اولین باره این پایین دیدم «رایانشانی» جل الخالق 😀
mountainsummit گفت:
من در شهری زندگی میکردم که دور از جنگ بود. از جنگ من سنگرهای لوله ای شکل بتنی بزرگی رو به یاد میارم که توی حیاط مدرسه بود و شیشه های چسب خورده خونه. آژیر قرمز رو هم یادمه.
خاک برسر اونی که باعث و بانی جنگ و خونریزی شد و هم اونی که کشششششششششششششش داد.
Los Ojos گفت:
متن زیبا بود. تصویرسازی خوبی داشت.
من یادمه که میترسیدم. از اون آژیر مسخره وضعیت قرمز از همه بیشتر.
هنوزم که میشنومش (بابت اینکه این دیوانه ها سالگردش که میرسه پخشش میکنن نمیدونم واسه چی؟) مو به تنم سیخ میشه.
مشکل این بود که خیلی تو دنیای بچگیم فرو نمیرفتم که نفهمم چی به چیه.
میفهمیدم و مرتب هم کابوس خراب شدن خونه و مردن بابا و مامانم رو میدیدم.
یه دفترچه انداخته بودن توی خونمون که اگر بمب شیمیایی زدن چکار کنیم. جالبه که توش از تجهیزاتی گفته بود که ما نداشتیم. از مامانم پرسیدم خب این جلیقهای که این آقاهه پوشیده رو از کجا باید گیر بیاریم؟
مامان میگفت نمیدونم! لابد باید بیان بدن دم هر خونه ای.
نرگس گفت:
خیلی قشنگ نوشتی مهسا, خیلی
«مساحت زيرِ زيست ما همينقدر بود؛مثلثي كه مدرسه و خانه و سوپرماركت سر خيابان را به هم وصل مي كرد تا وسط مشق نوشتن هايمان و مرور مُهرهاي قرمز و آبي آفرين و هزار آفرين مان،لواشك هاي به پلاستيك چسبيده به دندان بكشيم و بيسكوييت كرم دار در چايي فروكنيم.»
+++
و مادر زشت شده بود…
و اما .. این کفن نفرت انگیز گفت:
جنگ تموم شد..کامپیوترها و ای پدهای پیشرفته وارد کشور شد.. اما هنوز زنان در این مملکت زیر گل رفته زشت اند.. و با همین زشتی از صبح تا شب توسط مردان ایکبیری ایرانی انگشت میشن و متلک میشنوند..گویا زن ستیزی (حجاب + انگولک) بخشی از ژن ایران است..بدون اینها ایران ایران نمی شود.
کیوان گفت:
ای بابا پس کامنت من برای هما و علی چی شد؟
ALI گفت:
کیوان عزیز
دریافت شد
سپاس
Sam گفت:
من هم بخاطر جنگ یک در بدر به تمام معنا هستم آبجی مهسا. نپرس چطور، همنقدر بدون که هیچوقت تو زندگیم fell home نداشتم. وقتی سامانتا از خاله تناردیه ش مینویسه، با اینکه با مغز استخوان نم احساس میکنم چه دردی میکشه، بهش میگم، خیلی خاله خوبی داری، تو این زمونه کمتر کسی اینقدر محبت میکنه و به خودم میگم اگر جای من بود چی میگفت. با اینکه خیلی بالا و پایین شدم ولی بجاش پاهام شد مثل پای فیل میتونم حسابی بهش تکیه کنم. و الان دالان پشت سرم را که میبینم، با اینکه خیلی اذیت شدم ولی راضیم، هرچند برای خیلی از ما فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود ولی شخصا برای من یگانه بود و هیچ کم نداشت. به جان منت پذیرم و حق گذارم. خدا را شکر. امیدوارم برای تو هم همینطور باشه.
کیوان گفت:
Sam عزیز
با احترام به تو و شخصیتی که اینگونه از دل دوزخ برآمده و رستگاری میآموزد.
مثل تو نیستم، اما چه خوب بود اگر چون تو بیشتر بودند.
Sam گفت:
sorry, feel home
thanks keyvan
صنم.ر. گفت:
خیلی خوب بود… منم دقیقا حسمو روزی که حضرت والا جام زهرو رفت بالا یادمه. دقیقا همین که گفتی; یعنی چی که جنگ تمام شده؟ اصلا هیچ تصویری از زندگی بدون جنگ نداشتم. بعد که خوشحالی همه رو دیدم با خجالت از مامانم پرسیدم خب حالا که دیگه جنگ نیست چی کار می کنیم؟ یعنی چی آخه؟ اونم گفت: یعنی دیگه وسط کارتون تماشا کردن، آژیر قرمز نمی زنن، یعنی دیگه وسط بازی نباید بدوی توی زیرزمین، یعنی دیگه شبای موشک بارون مجبور نیستیم چراغو رو خاموش کنیم و اگه زمستون باشه نباید فتیله ی بخاری رو اونقدر کم کنیم که نورش از نورگیر جلب توجه نکنه… و این موضوعیه که من بارها بهش فکر کردم… و حتا تصور این توصیف هم واسه من سخت بود، آژیر و دویدن توی زیرزمین و خاموش کردن نور بخشی از زندگی بود. (و البته حرفی از همون چشمهای تر و حلوا و سیاه پوشی نمی زنم چون اونها تا سالها ادامه داشت.) به هر حال این تجربه برای من نمونه ی عینی تفاوت دنیاهاییه که آدمها دارن. … ه
خنگول گفت:
مهسا عالی بود
باز هم بنویس
خنگول گفت:
راستی به قول کاپیتان بابک : توی اون روحت خمینی !
کاپیتان بابک گفت:
🙂 اتفاقا ایندفه می خواستم بگم 598 بار توی روحت خمینی
اشکالی نداره . حالا باشه طلبش بهره میاد روش
parikateb گفت:
بنظر خودت اغراق نکردی؟
کوروش گفت:
آره یک خورده اغراق کرده .
مثلا تو جعبه دستمال کاغذی نو پوشک استفاده شده بود و برای یک شیر خشک بچه و یا شربت دیفن هیدرامن باید ۲۰ تا داروخانه میرفتی، یا بعد از صدای بمب در خونه رو باز میکردی بوی باروت و خاک هنمراه با ضجه های اطرافیان بچه هایی که توی خانه با خاک یکسان شده ای که توش جشن تولد بود میومد را ننوشته .حتما میدونی که اینها را که میگم مال هزاران کیلومتر دور تراز جبهه هست.
شما ایران بودی ؟
کیوان گفت:
کوروش جان
نازنین پری کاتبِ ما، اصلا اهل همان حوالی است .
کاپیتان بابک گفت:
پرسوال ترين و ابلهانه ترين نگاه تمام عمرم را به چشم هايم دوخت و گفت:
8 سال جنگ. نیم میلیون تا 700 هزار کشته. ده ها هزار زخمی و معلول. 1000 میلیارد دلار زیان مادی،
خرابی و ویرانی خرمشهر زیبا که هنوز آثارش برجا ست
بانو مهسا جواب بده: اغراق نکرده ای!
توسکا گفت:
نوشته قشنگی بود
من تو عالم بچگی صدام رو که تو تلویزیون میدیدم فکر میکردم آخه پس چرا اینو نمیکشن تا همه چی تموم شه بنظرم کار راحتی بود که به فکر هیچکی نمیرسید:)
نسوان گفت:
منم در مورد خمینی این فکر رو می کردم!
توسکا گفت:
آفرین:)
من عقلم به اینجاها قد نمیداد:)
گیتی گفت:
یکی از زیباترین متن های ضد جنگی بود که خوندم….
تقابل زشتی و زیبایی در دنیای کودکی یا از نگاه کودکی …
کودکی که هم قدمت بمباران و دود بود و جنگ و زشتی اون بخشی از زندگیش شده بود….
دست مریزاد خانم خوزستانی…
کاظمی گفت:
حیلی قشنگ بود و خیلی غم داشت. امیدوارم که دیگه هیچ وقت این شرایط پیش نیاد
bahar گفت:
++++
کاپیتان بابک گفت:
وسط های متنت یک نوع حس گناه نه ولی guilt داشتم که چرا من هیچ سهمی از این سختی ها و ترس هم میهنام رو نداشتم. با اینکه خواهرم برام از جنگ و رفتن به پناهگاه با بچه هاش و چیزهای دیگه گفته، لمسش نکرده بودم
شما یه تصویر کودکانۀ بسیار زیبا گویا وغمگین ازش کشیدی. منو با خودت به خوزستان بردی و دلم شکست
پاراگراف مادرم زیبا بود را شاید بیشتر دوست داشتم چون خودم از این زشتی و سیاهی متنفرم
خلاصه خیلی خوب نوشتی بانو مهسا. مشتری وبلاگت شدم
کوروش گفت:
با کاراکتری که تو داری فکر نکنم بیخیال بودی.همون نگرانی ها و دلشوره های هموطنان و خانواده سهم تو بوده. میدونی که در اسلام نیت مهمه
کاپیتان بابک گفت:
بلی بلی 🙂
کاپیتان بابک گفت:
لبخند و بلی فقط برای جملۀ آخر بود
يلداسبزپوش گفت:
مهسا جان خاطرات زيادى رو برام زنده كردى! من هم تمام تابستان ٦٥ رو به دليلى اهواز بودم! ترس بود و آژير قرمز، ولى يادمه از تهران امن تر بود! ولى يه غمى داشت بى حد و حصر! از اون بدتر بى برقى تو شرجى عجيب و غريب اهواز بود! يادمه بعضى روزا غلظت شرجى هوا باعث جرقه زدن تيرهاى چراغ برق مى شد! خيلى دلم مى خواد به ياد اون روزا يه سرى به اهواز بزنم!
يلداسبزپوش گفت:
راستى اسم اون گل ها كه همه جا تو باغچه ها پيدا ميشد چى بود؟ اونا كه روزا باز مي شدن و رنگ هاى شاد داشتن!
کوروش گفت:
یک کم بیشتر راهنمای کن
کوروش گفت:
آهان یادم اومد, گل ناز . با اوون تن نحیفش چه رنگهای دل انگیزی داره .
کوروش گفت:
گل ناز
http://fa.wikipedia.org/wiki/%DA%AF%D9%84_%D9%86%D8%A7%D8%B2
کوروش گفت:
http://www.nargil.ir/plant/houseplants.aspx?pid=284
يلداسبزپوش گفت:
آره آره كوروش ! اسمشون گل ناز بود!
زیبا گفت:
منظورت گل آهار نیست؟
گیتی گفت:
یلدا… من هم یک مدت خوزستان بودم…
صحنه ای که اونجا دیدم هیچ جا ندیدم….همونی که حکومت هم در شعارهاش اونقدر روش مانور میداد…
یک دشت از لاله های سرخ….
لاله ی واقعی و وحشی…با گلبرگ های سرخ آتشین و ضخیم به رنگ قرمز تیره…
یک دشت تا اون دور دورها کشیده …. اصلا چیز عجیبی بود…هیچوقت صحنه اش یادم نمیره…
خودشون میگن در یک فصل هایی اونجا تخت گل میشه…
کوروش گفت:
گیتی جان
اونها شقایق هست.لاله وحشی .سراسر جنوب و شرق ایران در فصل بهار . تابلو های بدیعی از طبیعت زیبای ایران
نمیدونم این لینکه چرا اینقدر دمب و دراز شده
http://www.google.com/#hl=en&sugexp=les%3B&gs_nf=3&cp=10&gs_id=b&xhr=t&q=%D8%B4%D9%82%D8%A7%DB%8C%D9%82+%D8%B2%D8%A7%D8%B1&pf=p&output=search&sclient=psy-ab&oq=%D8%B4%D9%82%D8%A7%DB%8C%D9%82+%D8%B2%D8%A7%D8%B1+&gs_l=&pbx=1&bav=on.2,or.r_gc.r_pw.r_qf.&fp=92da361fb107ce2f&bpcl=35466521&biw=1280&bih=610
يلداسبزپوش گفت:
كوروش من كه مطمئنم لاله بود، يه دشت بزرگ پر از لاله! وقتى خواستيم ازشون بچينيم پدرم گفت بايد ساقه رو از پايين بگيرين و به آرومى از تو خاك بيرون بكشين كه پيازش از خاك بيرون نياد! سه سال پيش به پدرم گفتم بيا بريم كردستان خاطراتمون رو زنده كنيم! جاتون خالى خيلى سفر خوبى بود ولى خبرى از دشتهاى لاله نبود و تا دلتون بخواد دشت شقايق ديديم كه البته اونم زيبا بود!
ALI گفت:
گیتی
احتمال میدم گل شقایق رو دیده باشی
تو دشتهای خوزستان حوالی عید و تا اردیبهشت معمولا دیده میشه
گیتی گفت:
نه علی جان..
فرق گل ها روکمابیش می دونم…
فرق شقایق و لاله و لاله ی واژگون…
برای همین تاکید کردم گلبرگ های ضخیم…
نمی دونی چه دشتی بود، یکبار بیشتر همچین چیزی ندیدم… یک چیزی شبیه رویا…
ALI گفت:
گیتی
پس خوشابحالت
دیدن چنین منظره ای حتما بیاد ماندنی خواهد بود
امیدوارم قسمت منم بشه
کم نمی رم خوزستان
کیوان گفت:
ALI جان
یه عکس دارم از یه تپه تو جاده اندیکا به کِوِشک که تمام سال قهوهای سوخته بود. یعنی به لعنت شیطان نمیارزید. در 50 هفته سال دلت نمیاومد بهش تف کنی! اما تو دوهفته سال (دو هفته پس و پیش از نوروز) بهشت بود: سر تا سر سبز، خوشرنگترین سبز دنیا با لکههای آتشخون گل! دقیقا اول فروردین بود، با اکیپ تکنسینها و فرمن ها رفته بودیم مخابرات، برای تبریک عید. باورم نمیشد این همون تپه است. سوخته تر از شقایقهای بوسه!
يلداسبزپوش گفت:
گيتى من اين منظره كه گفتى ، بچه بودم تو كردستان ديدم! عالى بود! هنوز خوابشو مى بينم!
کاپیتان بابک گفت:
یلداجان. بدو بدو که جواب پرسش های شما از تنور دراومد (پست قبلی)
کوروش گفت:
بعد از پایان جنگ » قعطنامه ۵۹۸ » شد «معادل گوه خوردم «.
مثلا میگفتند بگو ۵۹۸ .
یا اکبر ۵۹۸ میخوره بدهیشو نده .
گیتی گفت:
🙂 🙂 🙂
جانی گیتار گفت:
اِنی رایت دَهرا من هِجرکَ القیامه
الانه که نه رو پا و سر و دستم بندم بذا بگم که مستم. حال که مستم و اسرار هویدا میکنم.ای هویدا… هویدا. بگذر. مگه مستی هم هست که بگه مست نیستم. نه. به درک که مستم یا نیستم. یا که هر کی میخواد بگه هستم یا نیستم. میدونم که میگی این خزعبلات و… چیه. باشه. اما من که همه چیز دون مثل تو نیستم. این ترواشهای ذهنیام از نمایش آوازه خوان طاسی است که امشب دیدم یا از درصد الکل این شیشه.
من جَرب المُجرب حلت به الندامه
همین که تو دهن تونل کندوان وارد شدم جور و واجور حرف نبشته دیدم که بهش میگن یادگاری. یادگار واسه به دست آوردن و از دست دادن. یادم اومد همیشه از میز مدرسه بگیر تا محل تاریخی، تاریخ وصال و عشق و نفرت با واژههایی به قصد واژگونی نوشته میشد. به قول سید گوزنها این واژگون هم عجب واژه قشنگیه، همچی ادبیاتیه.
فی بُعدها عذاب فی قُربها السَلامه
نه قصدم فراموشی است و نه حک کردن هر یادگاری بر هر دیواری.که هر یادگاری بر هر دیواری تاییدی است بر فراموشی
آدم ناراحت گفت:
نفهمیدم چی گفتی ، فقط فهمیدم موقع نوشتن اینا حالت خیلی خوب بوده 😉
جانی گیتار گفت:
آره…خودم هم الان دیدم.یادم نبود.چیزی نمی خواستم بگم به خدا…
نسوان گفت:
از لحظه ی اولی که گفتی سلام،
پریدم و گفتم سلام به روی ماهت.
ارتعاشاتت آشنا بود از همون اول
حتی اگه خودت غریبه بودی.
همیشه بنویس… مخصوصا اگر مست بودی بیا اینجا بنویس..
بیشتر نوشته های من هم اینجا با گردش بالای غلظت الکل نوشته شده..
نه به قصد یادگاری و نه برای فراموشی،
مستانه؛ تلو تلو خورانه؛ الکی.
جانی گیتار گفت:
چه دستای خوبی داری…می تونن بنویسن و هم بلدن نوازش کنن
کاپیتان بابک گفت:
من بیشترشو فهمیدم منهای عربی هاش که اصلا تو بحرش نرفتم، گذشتم
تازه ما خودمونم بلدیم از اینا: ربنا آتنا فی الذنیا حسنه و فی الآخرته حسنه….و قنا عذاب النار
که اینجا علاقۀ مفرط نویسنده به انار مشا هده می شود
مستی رو دوست دارم که راستی میاره. دمت گرم جانی جان
جانی گیتار گفت:
تمام قد ارادت…میزنم به سلامتیت
آدم ناراحت گفت:
قسمتی از یکی از غزلهای حافظه ، با اینکه به زبان عربیه اما بسیار زیباست.ولی من خودم ربطشو به توضیحات بعدی متوجه نشدم. مثل اینکه اینجا سعید داره اپیدمی میشهها !
جانی گیتار گفت:
هیچ…فقط اون موقع داشتم گوش می کردم.تو ویدئو هم هست
گیتی گفت:
من که بفهمی نفهمی فهمیدم چی گفتی !!
اما این حاج اقا حافظ وقتی عربی حرف میزنه بدجوری میره روی اعصابم !!
جانی گیتار گفت:
مرسی…راستی من هم مثل همه ایرونی ها چند تا رگ ضد عربی دارم ولی نمیدونم چرا شنیدن کلمات و اصواتشونو دوست دارم..
آدم ناراحت گفت:
اِنی رایت دَهرا من هِجرکَ القیامه = بدون تو دنیا را همچون قیامت میبینم
من جَرب المُجرب حلت به الندامه=آزموده را آزمودن موجب پشیمانی است
فی بُعدها عذاب فی قُربها السَلامه=دوری از او عذاب و بودنش خوشی است
جانی گیتار گفت:
خدا اجرت بده…اینها رو هم میگی چی میشن
حتی یَذوق مِنه کاسا من الکَرامه
وَ الله ما راینا حُبا بِلا مَلامه
گیتی گفت:
جانی جان…
اتفاقا من رگ ضد عربی ندارم، گرچه از روداری تاریخی شون کمی بیمناکم همیشه ( منظورکشورهای عربی پیرامون ، نه عرب های هموطن)
خودم هم شنیدن ترانه ها و آوازهاشون رو خیلی دوست دارم…به شکل ویژه صوت و الحانشون….
اما وسط غزل حافظ که بی فکرو روون داری می خونی و میری یهو می خوری به دست انداز و باید فکر کنی ، چی گفت ، چی شد ؟؟ چرا همیچین شد ؟؟ ها؟؟ 🙂
جانی گیتار گفت:
قبول دارم که دست انداز بدی میشن وسط راه.به خصوص مثل من که معنیشون رو هم ندونه…همیشه که آدم ناراحت موقع حافظ خونی کنارت نیست که کمک کنه
گیتی گفت:
🙂
آدم ناراحت گفت:
حتی یَذوق مِنه کاسا من الکَرامه: تا از آن،جرعه ای از کرامت بنوشد
وَ الله ما راینا حُبا بِلا مَلامه : قسم به خدا که دوست داشتن، بدون رنج بردن ندیدیم
البته زیاد روی معانی مطمئن نیستم ، فکر میکنم باید توسط یه شعر شناس ادیت بشه.
کیوان کجایی ؟
کیوان گفت:
همه حرفای باحالت به کنار (فعلا طلبت تا سر فرصت اگه قابل بدونی، یه حال اساسی با هم بکنیم) . مُردم از این اصطلاح «سیدِ گوزنها»! خودت یه لحظه فیلم رو فراموش کن دوباره این عبارت رو بخون:
«به قول سید گوزنها…» !
جانی گیتار گفت:
به به…عرق و ماست و بقیه اش هم آت و آشغال…آره دوباره که دیدم متوجه شدم.به هر حال همه جوره مخلص
vasat piaz گفت:
منم جانی گیتار رو دوست دارم
نوش جان، بره اونجا که آقا نباشه
جانی گیتار گفت:
آقایی دوستم…
آناهیتا گفت:
ما هم تو مدرسه سنگر نداشتیم وقتی آژیر می کشیدن ما رو میاوردن بیرون ردیف کنار دیوار مدرسه می نشوندن!! ما هم هواپیماهای بمب افکن و نگاه می کردیم که از بالای سرمون ویراژ می دادن و چند بارم شد که شاهد پایین اومدن بمب ها هم بودیم!!!
الان فکر می کنم .واقعا چی فکر می کردن که ما رو میاوردن بیرون می نشوندن؟ ینی اینطوری در امنیت بودیم؟
نسوان گفت:
من هیچ وقت این صحنه ای که میگی رو توی واقعیت ندیدم. اما باورت میشه که جزو ثابت خوابهای منه؟ هر وقت حالم خرابه خواب می بینم؛ اون هواپیماهای لعنتی را در ارتفاع پست روی شهر و شهررا که زیر بمب ها نقطه نقطه های دود می شود و به آسمون می رود… من معمولا دارم از یک ارتفاع این صحنه رو می بینم.نمی دونم کجام، شهر اما تهرانه؛ .. و هواپیماها را می بینم که شهر را بمب باران و بمب را باران می کنند و به سمت من می آیند و من از ترس از خواب می پرم.چند بار این خواب رو دیده باشم؟ زیاد…………زیاد.. زیاد.
احسان گفت:
آره مهسا جان ، آره بانو
ما نفهمیدیم مصرف داخلی جنگ یعنی چی ؟ ما دیر فهمیدیم که جنگ کاربردهای غیر جنگی هم داره و گاهی کابردهای غیر جنگیش مهم ترند.
این که توی هشت سال هیچکس نپرسه درآمد نفت کجاست ؟
جواب : داره صرف جنگ می شه.
این که توی هشت سال هیچکس نپرسه چرا این مملکت دو تا ارتش می خواد ؟
جواب : دو تا ارتش چیه بابا . منظورت نیروی نظامی مردمیه ؟
این که توی هشت سال هیچکس نپرسه چرا سر این همه جوون داره توی زندان ها زیر آب می شه ؟
جواب : ای بابا مملکت داره شهید می ده.
این که توی هشت سال هیچکس نپرسه چرا این همه گدا چند شبه میلیاردر شدند؟
جواب : نیروهای متعهد و دلسوز در حال مدیریت بحران هستند.
آره بانو ، این جنگ ( بعد از فتح خرمشهر) ادامه پیدا کرد تا پوششی باشه برای حذف هر صدای پرسش گر بعد از جنگ.
آره بانو ، این جنگ ( بعد از فتح خرمشهر) ادامه پیدا کرد تا تمرینی باشه برای فقر و نداری . که باور کنیم این اسمش زندگیه و زندگی چیزی جز این نیست.
آره بانو ، این جنگ ( بعد از فتح خرمشهر) ادامه پیدا کرد تا یک مشت هفت تیر کش مواجب بگیر در سال ها بعد از جنگ بگن : «…شاید منظور، ایران باشد اما در ایران امروز چیزی به نام پارسی سازی یا تمدن پارسی پیدا نمی شود. آنچه در ایران هست تمدن اسلامی است. آنچه در ایران هست … »
آره بانو ، بد قضیه اینجاست که بعضی چیزا رو دیر فهمیدیم ، قسمت وحشتناک قضیه اینجاست که خیلی چیزا رو هنوز هم نمی فهمیم.
آره بانو ، این جنگ ( بعد از فتح خرمشهر) ادامه پیدا کرد تا پوشش سیاه برای تو همیشگی و مقدس بشه ، که دیواری بسازه در برابر افکار و خواسته های تو بعد از جنگ .
آره بانو ….
امضاء : کم شعور
پریزاد گفت:
+++++++++++++++
چه تحلیل خوبی از این جنگ
کاپیتان بابک گفت:
شدیدا موافقم. جنگ (بعد از بازپس گرفتن خرمشهر) برای کوبیدن میخ حکومت اسلامی ادامه داده شد و فروش اسلحه از طرف غرب و بخاک سیاه نشاندن و زیر چادر سیاه کشیدن ایران
ارباب ها کارشون رو بلد بودن. با یک تیر چند نشان زدن
گیتی گفت:
احسان…عالی گفتی…عالی عالی…. بعد از فتح خرمشهر همین بوده…
اما یک نکته رو فراموش نکن ، یک برآوردی هم از حماقت جمعی از طرف صاحبان قدرت در اون زمان پشت این تصمیم برای ادامه ی جنگ بود، در واقع پشتوانه اش بود… گمونم البته !!
لوده گفت:
mountainsummit گفت:
وقتی یه عده فکر میکنن که بر حق هستن و باقی همه باطل همین میشه دیگه.
پریزاد گفت:
«جنگ بخشي از زندگي شده بود» چه جمله آشنایی!
مثل الان که تورم بخشی از زندگی شده ، بی عدالتی ، آدمای پست در مقام های عالی ، دزدی که بعضیا بهش می گن زرنگی ، خلاصه خیلی چیزای بد دیگه که شدن زندگی ما …
سامان گفت:
خیلی خوب و دلنشین نوشتی خانم مهسا
درد ورنج ما و هم نسلیهامون که این جور که بوش میاد تا وقتی که طرز فکر هم وطنامون همینه و تغییر نکنه حالا حالها هم ادامه داره.
چقدر نوشتت منو یاد آهنگ دهه 60 محسن نامجو انداخت:
(روزی که رهبر نوجوان تانک خورده بود.روزی که آستین کوتاه لگد میان گرده بود.
روزی که ریش.روزی که زیر بغل پاره.روزی که یغه از فرط ایمان چرک بود
روزی که داگلاس هنوزمایکل نبود چرک بود.)
سهند گفت:
جنگ که تمام شد، برای تهرانی و اصفهانی و مشهدی تمام شد، برای خوزستانی تازه اول بدبختی بود…
آب قطع می شد، شهر خرابه… جاده های داغون، خونه ای که دیگه خونه نبود… آزادی که فدای شعار سازندگی شد… بیمارستان ابوذر اهواز که هتل بود در اصل، بیمارستان موند، یادمه اسرا رو می آوردن اهواز… مردم می رفتن به تماشا… جنگ تمام شد اما برای ما تمام نشد
بهارمست گفت:
پُرسوال ترين و ابلهانه ترين نگاه تمام عمرم را به چشم هايم دوخت و گفت : چي چي امضا شده؟خب كه چي؟
+++
بسیار جمله ی قشنگی بود…کلا من این روزا این نگاه رو در مواجهه با هموطنای عزیزم که تو این بحران اقتصادی هجوم میبرن که دلار و طلا بخرن و میذارن تو خونه گرون بشه و بعد از گرون شدنش ، پیروزمندانه میگن خوب شد خریدیمهاااا، کلی نفع کردیم ! اگه همینجوری گرون بشه پولدار میشیم ، زیاد میبینم..
مهسا جان بسیار نوشته ی خوبی بود که یه بار دیگه یادم انداخت متعلق به چه نسلی هستم! و احسان عزیز کامنت شما هم خیلی خوب بود
پیمان گفت:
از کرمانشاه مینویسم.31 شهریور 59 می رفتم چهارم ابتدایی. وقتی تموم شد می رفتم چهارم دبیرستان.ما بینش جوری ریدن تو زندگیمون که هنوزم بوی گندشون باهامونه.عصبی ،قاطی ،خشن با عمرهایی که به طرز خنده داری کوتاه اند ….
جامو که تو اخبار ساعت 2سرکشید به مادرم نگاه کردم وپرسیدم یعنی چی. اشک تو چشماش حلقه زد و گفت جنگ تمام شد پس پس یعنی…با سر اشاره کرد آره سرم گیج رفت تلاش می کردم که زندگی بدون جنگو تجسم کنم یعنی دیگه الکی نمیمیریم دیگه
با دنیا سرجنگ نداریم یعنی حکومت نظامی و هرج ومرج ونظامیگری تموم یعنی از فردا همه صحبت ها راجع به صلح و سازندگی ومهربونیه یعنی سخنرانای ریشو توی تلویزیون از فردا به جای مرگ و نیستی از زندگی صحبت میکنن وای……………….وخیال خام
کاپیتان بابک گفت:
++
کاش جام رهر مار رو تو نوفل دوشاتو سر می کشید، قدم نحسش قلم می شد شیاد پست فطرت
دکتر پرنسس گفت:
++++
کاپیتان فرقی میکرد؟ اگه تو نوفل لوشاتو هم سر کشیده بود. باز این ملت یکی دیگه رو پیدا میکرد که بیاد آخرتشون آباد کنه. من دلم میخواد بدونم اگه همین امروز حکومت دینی برچیده شده کشور ما درست میشه؟ تا این خرافات هست من بعید میدونم.:-(
کاپیتان بابک گفت:
هم در مورد خرافات، هم بت سازی که از نا آگاهی ناشی میشه، با شما موافقم متاسفانه
ولی به نیمۀ پر لیوان نگاه کنیم. مردم نسبت به سی سال پیش آگاه ترند و دست اسلام (کمی) رو شده
اگه امیدم رو هم ازم بگیرن، باید سرمو بذارم بمیرم
www.nadaram.com گفت:
ما که همون سنگر رو هم نداشتیم . زیر ردیف پله ها طبقه اول جمع میشدیم . بعد که مطمئن میشدیم الان یک عده غیر از خودمون بعد از صدای انفجار تیکه پاره شده اند. در حالتی بین خوشحالی و ناراحتی بر میگشتیم سر کلاسهامون .
Reza 3 گفت:
ابرها را رنگ کن
اگر چه قدت به آسمان نمی رسد
و فردا
پيش دخترکان ديگر
فخر بفروش
که در آسمان بلند آبی
به يادشان
چه ها که نکرده ای
آه
چه اسارتبار است
تنگنای بستۀ دخترکان ميهن من
در خفقان ِ چادر ِ سياه
و چه بالابلند و رها
رؤياهای شان
«عباس سماکار»
گردو گفت:
غربی ها می گویند To be or not to be و ما می گوئیم To say or not to say. همه ما حرف های ناگفته ای داریم که جرات زدنش را نداریم، برای این که فرهنگ ما همه اش درباره این گفتن یا نگفتن است، برای این که بخاطر آن می توانیم جان خودمان را از دست بدهیم. در غرب چه کسی برای گفتن می تواند جانش را از دست بدهد؟ فقط مائیم که بخاطر گفتن یک حرف می رویم بالای دار.
بخشی از مصاحبه گلشیفته فراهانی با بی بی سی فارسی در مورد فیلم سنگ صبور.
احسان
بعد از فقح خرمشهر………
چیزیکه اغلب عمدا یا سهوا نادیده گرفته میشه.
+++++++++
وتاکیدت روی گرایشها و نه اسمها.
جمهوری اسلامی هیچوقت تعریف مطلقی نداشته و نقش آفرینانش هم از نظر گرایش افراد و هم ترکیب افراد هیچوقت ثابت نبوده اند.
بنا بر این نمیشه گفت جمهوری اسلامی میخشو محکم کرد. بلکه این گرایشهای معینی بودند که با استفاده از فرصت بدست آمده جای پاشونو محکم کردند.
کاپیتان بابک گفت:
یه همشهری ما از ملای محل می پرسه میشه گوزید بعدش نمار خوند
ملا میگه نه. هم شهری میگه حالا ما خوندیم و شد
حالا منم گفتم جمهوری اسلامی-حکومت آخوندی- با ادامۀ جنگ میخ کوبید….و شد.
گیتی گفت:
گردو….
جمهوری اسلامی که چه عرض کنم !!
اما حکومت اسلامی تعریف مطلق داشت ، و اونهم در » اسلامی » بودنش بود…هنوز هم هست !!
در خودش مستتر هست دیگه….مطلق تر از » اسلامی بودن » چی می خوای ؟؟
اساتید محترم نقش آفرین چه با گرایش های دموکراتیک و مثلا آزادیخواهانه و روشنفکران دینی قدیمی زمان انقلاب چه جدیدها و پرچم دار بنیاد باران بر سبزه های تازه رسته و بقیه ی شیوخ با عمامه و بی عمامه …
چه متحجرین و مغز سیمانی ها… چه اربابان زر و زور و جناح اسکناس…یکبار از مواضع اصلی نظام اسلامی کوتاه نیومدند… اومدند ؟؟
ما که ندیدیم !! همش به فکر محکم کردن پایه های حفظ نظام هستند در هر شرایطی هستند قدرت خدا …
چه با جنگ چه بی جنگ !!
توسکا گفت:
+++
گردو گفت:
گیتی
اگر تو نظام رو از دید همه طرفدارهاش یکجور میبینی، برای بهتر دیدنش از دست من کمکی ساخته نیست.
فقط میتونم خیلی متاسف باشم.
این اختلافات که خیلی بزرگ هستند و جابجا شدنشون هم تاثیرات شگرفی در زندگی ما خواهد داشت، ولی تا موقعی که چشم ما نتونه اختلافهای خیلی کوچیک تر از اینارو ببینه و بینشون فرق بگذاره و فکرمون برای انتخابشون درگیر بشه، هیچ هدفی رو نمیتونیم دنبال کنیم. چون همیشه سنگ بزرگی رو بر میداریم که نمیتونیم بزنیم.
ولی خوشبختانه زندگی در قدمهای کوچکی که همین اختلافهای کوچیک رو پر میکنه در جریانه و به بلند پروازیهای ما توجهی نداره.
گیتی گفت:
گردو
من برای بهتر دیدنش به کمک نیاز ندارم… اسمش بلندپروزی نیست ، باز شدن چشم ها و گوش هاست ، اسمش هوشیاری است !!
شما چرا اون ادم هایی رو که سعی کردن اون قدم های کوچک رو بردارند و الان یا دربدر و آواره ی این کشور و اون کشور هستند ، یا کشته شدند یا الان توی زندان هستند نمی بینید ؟؟
تا کی خودمون رو بزنیم به نفهمی …چند نسل باید با دروغ های گنده ای که پشت شعارهای دلخوشکنک پنهان شده بیاد وسط میدون و شناسایی بشه و از بین بره و فدا بشه و نسلش منقرض بشه…
چه چیزی در جریانه مثلا جز نکبت و کثافت ؟؟ مرگ تدریجی وکلا در زندان ؟؟
شما مختاری هی سنگ کوچیک جمع کنی بزنی…ما عمرمون رو بابت دلخوشی به این سنگ های کوچیک باختیم …اصولا به نظر من روشنفکری در مفهوم دینی یک ترکیب ناهمگون بی سر و ته و بی معنی است…
هر کی بخواد حرف از اسلام در فضای اجتماعی ، حرف ازحفظ نظام، حرف از ولایت بزنه تکلیفش برای من معلومه…اوت !!
گردو گفت:
گیتی
چریکهای فدایی خلق یا مجاهدین خلق برات بیارم دوست داری!
همه که اوت! خوب! حالا شما یک راه حل ارائه بدین.
اوت کردن که هنر نیست. خامنه ای هم همه رو اوت کرده که الان فقط یک مینیبوس آدم براش مونده.
گیتی گفت:
گردو
ای جانم ، نه عزیزم ، مغلطه کردن هنر است گردوجان !!
چریک و مجاهد هم هر دو ایدئولوزیک هستن ، فرقی با اسلام نداره….
من گفتم همه اوت ؟؟ شما هم می خوای نبینی ؟؟ من گفتم هر کس بخواد حرف از اسلام در فضای اجتماعی ، حرف ازحفظ نظام، حرف از ولایت بزنه…
همه برای شما این آدمها هستند ؟؟ خوب خیلی نگاه جالبی داری…
راستی نگفتی الان دقیقا چی در جریانه جز مردن وکلا ؟؟ اونجا که که گفتی خوشبختانه زندگی در جریانه …
گردو گفت:
گیتی
اتفاقا یک مطلبی نوشتم برای روز دوشنبه ها که به ویل قول دادم بفرستم ولی هنوز نفرستادم.
جالبه که تقدیمش کردم به تو. میگی بخاطر چی؟ بخاطر اون جواب قشنگی که به سوال یکی از بچه ها – فکر کنم توسکا بود – دادی.
ولی میبینم فقط حرفات قشنگ بود. البته من زیاده خواه نیستم و همینقدر که حرفهای قشنگ هم زده بشه امیدوارم میکنه. برای همین همچنان دوست دارم تقدیمش کنم به تو.
گفته بودی: » شاید چیزی که من رو نگه داشته لذت بردن از جزئیات زندگی باشه…..» و «درک اینکه زندگی رسیدن نیست ، درک اینکه من رسالتی ندارم ، درک اینکه هرچی هست توی این رفت و آمدها و عبورکردن ها و نرسیدن هاست…»
فقط موندم چجوری میشه با اینهمه زیاده خواهی از جزییات زندگی لذت برد.
اما در مورد وکیل زندانی عرض کنم به خدمتت:
اولا ببین هدف اون وکیل چیه. میخواد رژیم و عوض کنه یا اونهم دنبال برداشتن قدمهای کوچیکه. اعتصاب غذا میکنه برای حقوق اولیه خودش و بقیه زندانیها یا برای سرنگون کردن خامنه ای.
دوما هر کسی هر کاری میکنه بخاطر دل خودش میکنه. مطمئن باش هیچکدومشون از مردم توقع ندارند ازشون تجلیل کنند.
این فقط ما هستیم که این نسبتها رو به اونها میدیم. و نمیدونیم که این بزرگترین توهین به اونهاست.
مردم هم هیچ رسالتی به کسی نداده اند. اگر هم بدهند مختارند که هر موقع دلشون خواست پس بگیرند.
به همین دلیل هم زندان رفتن هیچ ملاکی برای درست بودن راه ما نیست. درست بودن در زندگی اجتماعی همیشه نسبیست. در همون حال که ما میتونیم به رئیس جمهور بزرگترین کشور دنیا فحش بدیم، اما نمیتونیم به مردم قبایل آمازون بگیم منکر رئیس قبیلشون بشند. اگر کسی از اون مردم اینکارو کرد و روی آتیش کباب شد هیچ خدمتی به مردم خودش نکرده. فقط میتونه ادعا کنه که دل خودشو راضی کرده. و حد اکثر برای آینده خوب باشه. ولی اون مردم تو همین لحظه نیازهای مبرمی دارند که باید بهش توجه بشه. آیا درسته که اون روشنفکر بجای خدمت کردن به مردم برای رفع مشکلات روزمره، اونها رو به آینده نا معلوم حاصل از کباب شدن خودش حواله بده.
ملاک درستی در هر جامعه ای اکثریت اون جامعه هستن. همونطور که میبینیم علارغم میل باطنی همه ما همه بهار عربی به اخوان المسلمین تقدیم شد. مسیر هم کاملا دموکراتیک بود. الان ملاکی بهتر از کشورهای غربی نداریم که. اونها تایید میکنند کاملا دموکراتیک بوده.
گیتی گفت:
گردو
راستش نمی فهمم چی رو به چی ربط میدی که چه نتیجه ای بگیری
من حرفی که می زنم حتما تجربه اش کردم ، شک نکن…. هرجا هم اشتباه کردم گفتم …
حرفی که من به توسکا زدم هم در باب چرایی زنده بودن خودم بود در عین معتقد نبودن به زندگی بعد از مرگ یا نتیجه یا هر کوفت دیگه…. که تجربه ی عملی زندگی شخصی خودمه….
بیانیه ی اجتماعی صادر نکردم برای دلخوشکنک و گروهی رو دنبال خودم راه ننداختم و به فنا ندادمشون که بگم حرفام قشنگه یا قشنگ نیست…
یک نگاه کاملا شخصی به زندگی شخصی خودم و بودن و نبودن خودمه..
شما هم نمون در درک اینکه چه جوری میشه از جزئیات لذت برد…
با اجازتون بنده با وجود همه ی رویاهای بلندپروازانه ای که در سر دارم تونستم از جزئیات زندگی لذت ببرم…تجربه ی من اینه….ما کردیم شد !!
گمونم همونجا به توسکا هم درباره ی مسوولیت بچه گفتم…کل اون حرفهای من با قید نبودن بچه بود !!
خوب ؟؟…یعنی در حیطه ی اجتماعی و دید اجتماعی اگر وارد میشم قید مسوولیت وجود داره ، بخاطر آدم های دیگه نه بخاطر خودم…اگر تصمیم و حرکت من به زندگی آدم های دیگه مربوط بشه و تاثیر بگذاره ، حتما به اون تاثیر فکر می کنم … هنوز هم فکر می کنم انسان دشواری وظیفه است در حیطه ی اجتماع…
کل حرف من به شما ربطی به رسالت نداشت….
ربط به یکنوع آویزون شدن به سیستمی بود که از بن و پایه و ریشه هیچگونه گلی نخواهد داد..
به دلیل ساختار و بنیان و مبانی تفکریش… همون که فکر می کنه اگه ستوده توی زندانه خوب به من چه ، اوا بهش توهین نکنیم !!!
اون خانم شهروند این جامعه است و بخاطر نقش حمایتی اش از مردم در مقابل دیکتاتوری خامنه ای افتاده زندان ، الان اعتصاب غذا می کنه چون من و تو دیگری بی عرضه ایم ، اون کار خودش رو کرد، الان برای کوچکترین حق خودش که دیدن بچه هاشه مجبوره اعتصاب غذا کنه …
این نگاهی که سکوت رو اینجوری توجیه می کنه حال من رو بد می کنه…
نمی دونم راه حل چیه…تو و خیلی های دیگه وقتی ادم حرف میزنه فوری میگین راه حل چیه ؟؟
راه حل ؟؟ تکرار نکردن اشتباهات گذشته….حداقلش اینه…
این تجربه ی منه…من آدم تکرار اشتباه نیستم گردو جون.. مگه اینکه عاشق اون اشتباه باشم..خوب بعله در اون صورت بارها و بارها اون اشتباه رو تکرار می کنم !!
اما من عاشق روشنفکرهای دینی نیستم، هیچوقت هم قبولشون نداشتم…. مصلحت حکم می کرد یک زمانی و اون مصلحت دیگه الان وجود نداره…
الان به این نتیجه رسیدم که سیستم دینی اصلاح ناپذیره…پس ریشه رو هدف می گیرم…
آقایون و خانم های اصلاح طلب هم به نظر من قمار بسیار بدی کردند با موقعیت های پیش آمده برای مردم ، صرفا هم بخاطر پایبندیشون به نظام دینی و اعتقادی خودشون بود… کاملا بهشون بی اعتمادم و تمام…
اگر وارد عرصه ی سیاسی بشن فقط در صورتی حمایت شون می کنم که حرفی از شر و ور های همیشگی نزنن… خواست واقعی مردم رو به زبون بیارن….
برخلاف نظر شما هم از دید من با اینکه جامعه ی ما یک جامعه ی مذهب زده است ، اگر در یک فضای آزاد و با ناظران بی غرض و مرض رفراندومی برگزار بشه ، نتیجه چیزی غیر از اونچه که در اوایل انقلاب ما داشتیم و اونچه که در مصر دیدی خواهد بود، البته در صورت وجود احزاب مختلف ، نه نظام تک حزبی !!
و نه با چهارتا اصلاح طلب منادی مردم سالاری دینی سینه چاک خط امام !!
bahar گفت:
روشنفکری در مفهوم دینی یک ترکیب ناهمگون بی سر و ته و بی معنی است
++++
يلداسبزپوش گفت:
مى دونى گيتى؟! علت سكوت من همين نفرت موجود در اعتقادات شماست! همين تندروى ها! اينو گفتم چون ديدم دنبال علت سكوت جامعه مى گردى!
گیتی گفت:
اعتقادات ؟؟ کدوم اعتقادات ؟؟
من میگم تجربه تو میگی اعتقاد ؟؟
من میگم آزموده ها تو میگی اعتقاد ؟؟
شما هم ظاهرا تعصب داری …
نه عزیزم …
علت سکوت سمبه ی پر زور نظام است… تعارف که نداریم !!
سمبه ی پر زور نظام و اعتقادات پر زوری که پشت اون نظام خوابیده…
همون نظام که شیوخ اصلاح طلب یک لحظه هم دستشون رو از پشتش برنداشتن !!
گیتی گفت:
ضمنا یلدا جون دو نکته…
اول اینکه لطف کن » نفرت » رو از لابلای واژه های من بیرون بکش و بهم نشون بده بی زحمت…
من هم اینو بهت گفتم که انگ زدن هویجوری و حرف زدن روی هوا صرفا برای دل خودمون عادت نشه !!
دوم اینکه شک نکن با این سیستم و شیوه و دلیل کاملا منطقی !! که شما در مورد سکوت گفتی ، جامعه چاره ای جز یک شورش کور و بی هدف نخواهد داشت که اون هم با قلقلک و جنبوندن یا اعتقادات یا شکم گرسنه توسط کسانی است که دلشون برای من و شما نسوخته !!
گیتی گفت:
يلداسبزپوش گفت:
نمى خواستم ناراحت بشى گيتى! فقط خواستم بگم اكثر مردمى كه جنبش سبز رو تشكيل دادن اهل سياست نبودن و به هيچ هيچ دسته و گروهى وابستگى تشكيلاتى نداشتن فقط دلشون اصلاح وضع موجود رو مى خواست، البته به عنوان قدم نخست! خيلى براشون سخت بود كه هم تو خيابون كتك بخورن هم وقتى ميان پاى كانال هاى اونور آب، ببينن چند تا آدم نشستن و تريبون رو گرفتن دستشون و جد و آباء خاتمى رو لجن مال مى كنن! سخت بود كه تو شبكه هاى مجازى با انواع و اقسام القاب مثل سبز لجنى! سبزى قورمه! سبزاللهى! قورباغه سبز و… تحقير بشن! اينجور آدما كم كم ميبُرن! دلشكسته و دلسرد ميشن! مى فهمن بيخودى هويجورى الكى گلوشونو پاره كردن با شعار نترسين نترسين ما همه با هم هستيم! اتفاقاً ما همه با هم دادوقال مى كنيم! فقط همين!
يلداسبزپوش گفت:
ضمناً اين ويدئو جماعت خواب خيلى توهين آميز بود يعنى جاش اينجا زير كامنت من نبود! ولى من نمى بُرم طاقتم زياده!! 🙂
يلداسبزپوش گفت:
و در آخر بله! شورش كور در راهه و همه ى اين در و اون در زدن واسه قبولوندن اصل تسامح و تساهل در روابط بين گروه هاى اپوزيسيون ، براى جلوگيرى از ويرانى حاصل از شورش كوره!
گیتی گفت:
@ یلدا
د نشد دیگه…برو بخون ببین توی اون یک خطت چی نوشتی !!
این تعصبه به نظر من….چیز دیگه ای نیست ، شما فقط خوندی دیدی مخالف نظر توست برآشفتی ، دیگه ندیدی چی میگه و چرا میگه…اگه برای تو سخته ، برای من هم سخته…
بنده هم اونور آب نبودم، اگه تو رفتی توی خیابون من هم رفتم خیلی های دیگه هم رفتن، حتی اونهایی که اونور بودند هم کلی کمک فکری کردند…. خیلی ها هم واقعی تر از من و شما بودن و تا تهش رفتن !!
به شما که هیچی به اونهایی که باهاشون از بیخ اختلاف نظر دارم هم تا حالا فحشی ندادم….
اغلب رای گیری های ریز و درشت رو هم رفتم با همه ی متلک هایی که می شنیدم، چون همیشه به رفرم معتقد بودم، هنوز هم هستم…خوب ؟؟
من گفتم اعتمادی به این سردمداران اصلاح طلبی ندارم، دیگه ندارم !!
چون آخر خطشون میرسن به بن بست مصالح نظام و خط امام….
دیگه گنده تر از شیخ فیروزه نبود که رفت دماوند رای داد !!
خیلی دموکراتیک و جانانه ، اونهم بعد از اونهمه حرف و حدیث راجع به تحریم انخابات …
خیلی قانونمدار و شکلاتی !!
ببین یلدا…
بت سازی نداریم ، عملکرد مهمه…همه چی بعد از یک مدت باید بررسی بشه، دوباره بهش نگاه بشه…
من بررسی کردم و نتیجه ای که گرفتم اینه….
به نظر من شیوه ی یکی به نعل یکی به میخ اینا ما رو رسونده به اینجا…
به همین امکان شورش کور…
این راه مبارزه ی مدنی نیست….
من هم نگفتم همه بد بد بد !!
بنده عرض کردم هر کی بیاد و به اسم اصلاح طلب دو دستی بچسبه به نظام ودلش بسوزه برای مبانی اون و خط امام که همگیمون رو بدبخت کرده از دید من اوته !!
واضح و مشخص و صریح باید مواضعش روشن باشه…
گرچه واقعا دیگه الان این حرفها مسخره است، نیست ؟؟…افتادیم توی سرازیری و عاقبتش هم معلوم نیست !! صحبتش پیش اومد منهم گفتم !!
راستش من نمی فهمم چرا تسامح همش باید اینوری باشه، وقتی به عنوان مثال من نوعی حرف و نظر خودم رو میگم چرا همش حمله است ؟؟ متهم میشم به پراکندن نفرت…چرا بعدش پاسخی نیست که اون نفرت کجا بوده ؟؟ چرا ماستمالی میشه… همگرایی که با ضرب و زور نمیشه ، میشه ؟؟
حالا بیخیال دیگه… ببندیمش همینجا…
خلاصه فعلا نظر من همینه که گفتم…تاکید می کنم نظر من !!
باز هم تعصبی روش ندارم…شرایط تغییر کنه ممکنه نظر منهم تغییر کنه…
يلداسبزپوش گفت:
باشه گيتى جان! مى بنديمش! ولى براى رفع ابهام از به قول تو اون يك جمله ام، نگاهى بنداز به كلماتى كه توى كامنت هات خطاب به گردو ازشون استفاده كردى! باعث ميشه كه من تنفر و تعصب رو به وضوح توش تشخيص بدم! باشه بعداً كه هر دوتامون روفرم تر باشيم! 😉
گیتی گفت:
@ یلدا
عجب !!… شما به فحوای کلام دقت کن آبجی.. من مخالفم، وقتی هم مخالفم در حد پاره کردن خودم ابراز می کنم که خودم هم بفهمم چقدر مخالفم !! مخالف بودن دلیل بر تنفر نیست ، این اشتباهی است که خیلی ها می کنند…
اصلا چطوره یک میزگرد در باب تعصب و تنفر بگذاریم ، نظرت چیه ؟؟ 🙂
يلداسبزپوش گفت:
اى بابا گيتى جون ديجيتالم كجا بود!!! من سوات موات ميزگرد ندارم كه! فقط سه چهار ساله كه يه جامعه آمارى واسه خودم درست كردم و نامحسوس نظرات سياسى- اجتماعى-اقتصاديشونو زير نظر گرفتم! بايد بگم بوهاى خوبى به مشام نمى رسه! طرفداراى احمدى نژاد زياد شدن و البته از اقشار كاملاً متفاوت از گذشته(شايدم متضاد) تشكيل شدن! اگر رهبر مهندسى نكنه حتماً راى ميارن و اين يعنى نابودى كامل! حتى از شورش كور هم ويرانگرتره!
سامان گفت:
گردو عزیز
این اختلافهای کوچولو که ازش صحبت میکنی وضع ما رو این کرده.تو این چند ساله مگه غیر از این اختلافهای کوچیک بحث دیگه ای هم داشتیم؟
این سنگ بزرگی که ازش صحبت میکنی رو چند نفر بلند کردند که بزنن؟
اصلا چند درصد از جامعه ما از حکومتی که توش هیچ ایدئولوژی مقدس تر از ملت وکشورش نیست و احزاب آزادانه فعالیت میکنن آگاهی دارن؟
گردو گفت:
سامان جان
تو هم که حرف منو میزنی
من منظورم به مردم نبود، به کسانی بود که غیر از سنگ بزرگ چیز دیگه ای دم دستشون نمیبینند.
يلداسبزپوش گفت:
@گردو
++++++++
آرش گفت:
من شخصا هنوز متقاعد نشدم که میشد بعد از فتح خرمشهر جنگ رو به پایان برد. در واقع دلایل مستدلی که بیان کننده این موضوع باشه ندیدم ؛ اگر دوستان دلایلشون رو مطرح کنن ممنون میشم.
دوم اینکه یه سوال ذهن من رو مشغول کرده ؛ اگر الان جنگ بشه ؛ آیا حکومت 100% مقصره؟
احسان گفت:
آرش جان
1) من هم متقاعد نشدم که چرا باید جنگ رو سال 1367 به پایان برد.
قطعنامه 598 سال 1366صادر شد و بلافاصله ( تاکید می کنم بلافاصله ) توسط عراق پذیرفته شد ولی ایران یکسال بعد پاسخ مثبت داد. حضرات برای همین یکسال دلایلشون رو مطرح کنن (مزخرف نه، گفتم دلیل ) من هم ممنون میشم.
2)در مورد سوال دوم :
دو نفر با پیکان یه خانوم بلند می کنن برای اینکه عادی جلوه کنه همشهری من رو هم مسافری سوارمی کنن . چند تا چهارراه پایین تر گشت ارشاد مشکوک می شه ونگهشون می داره .
راننده می گه: سرکار من راننده ام اصلا اینا رو نمی شناسم.
رفیقش می گه : جناب من مسافرم اصلا نمی دونم جریان چیه .
خانومه می گه : آقا خجالت بکشید ؟ این تهمت ها یعنی چی؟
همشهری رو می کنه به بقیه و می گه : پس من جنده ام؟
اینه که عزیزم اصلا ذهن خودت رو مشغول نکن . اگر همین الان جنگ بشه 100% اون مقصره منم .
امضاء : کم شعور
سامان گفت:
احسان جواب دومت خیلی باحال بود
+++
آدم ناراحت گفت:
آرش
سوال دوّمت واقعا سواله یا اینکه میخوای یه چیزی بگی ، فقط جون هر کی دوس داری یه چیزی نگو که ملت با کلّه برن تو دیوار
گیتی گفت:
آرش جان…متقاعد شدن در وضعیت جنگ باید معنی بده نه الان….
من هم همون چیزی رو می دونم که همه می دونن…شرایط بعد از فتح خرمشهر، قطعنامه ای که صادر شده بوداز طرف شورای امنیت، پیشنهاد عربستان برای غرامت ، قسمتی از خاک ایران که هنوز در تصرف بود و مشکلاتی برای تامین و پشتیبانی جنگ وجود داشت و… و…
می دونی به نظر من مثل این می مونه که شما یک شرکتی داری در آستانه ی ورشکستی ، می دونی زیرساخت ها داره نابود میشه ، می دونی سرمایه های انسانی و مالی ات رو داری از دست میدی ، اگر براش زحمت کشیده باشی و دلت بسوزه برای زنده نگه داشتنش با شرکت رقیب ( هر چند بهش اطمینان نداشته باشی ) وارد مذاکره میشی، وقتی شرایطش هست…
وقتی تو در شرایط برتر هستی حتما اینکار رو می کنی ، نمی کنی ؟؟
دیگه شعار راه قدس از کربلا می گذرد نمیدی…
مگر اینکه دور از جون شما البته ، کسی باشی که با ورشکستی اون شرکت و شرکات ، بدونی جیب خودت تامینه و بارت رو می بندی برای تمام عمر !!
احسان گفت:
گردو جان
من نمی دونم جمهوری اسلامی چه تعریفی داره ( مطلق یا نسبی بودنش که دیگه بماند ) ولی فقط یه چهره داره ، اون هم همینی که می بینیم.
پیمان بین لات سر کوچه ، ملای منبر و حاجی پشت دخل … همون اعتلاف شوم اسلحه ، قبا (ردا) و سکه ….
از گرایش هم چیزی نمی دونم . گرایش به چی ؟ اونهم نمی دونم . ولی یه قانون هست : دوام به هر وسیله ….
از اون اولی که توی پاریس گفت :»ما به حجاب زنها چکار داریم ؟»
اون نخودی که گفت :» یعنی مشکل ما مشکل موی جوونامونه؟»
اون ( خیر سر من ) دگر اندیش که گفت :» مردم گفتند هم غزه هم لبنان جانم فدای ایران »
اون سید خندان که یه روزبرای شراکت شرط می ذاره و یه روز برای پادویی التماس می کنه.
یا آین آخری که توی بجنورد وحی کرد :» او ( خانم بدحجاب ) یک نقصی دارد. مگر من نقص ندارم؟»
گردو جان انگاری یه تعریف براش هست اون هم مطلق : فریب … فریب …. فریب
امضاء : کم شعور
توسکا گفت:
+++
گردو گفت:
احسان جان
اگر بخوایم با وسواس نگاه کنیم مگه در دنیا چیزی هم جز فریب میمونه.
ولی چاره ای جز واقع گرایی وجود نداره.
ايران دخت گفت:
شاید شاید اینجوری باشه !!؟
گردو گفت:
توی دنیا اسمهایی داریم مثل جمهوری دموکراتیک خلق چین. یا جمهوری دموکراتیک کونگو، و امثال این. اسمهای خیلی قشنگی هستند نه؟
همشون هم بعد از انقلابهای خلقی بوجود آمدند که ظلم و استبداد و نابرابری رو محکوم میکردند. حرفهای خیلی قشنگی هستند! نه؟
اما در مقابل داریم کشور پادشاهی نروژ، یا یونایتد کینگدام و امثال آنها.
با توجه به سابقه تاریخی که همیشه دیکتاتوری قرین با نظام پادشاهی بوده، توقع میره که این کشورهای سری دوم چنگی بدل نزنند.
ولی همه میدونیم که بر عکسه.
حالا سوال اینه که آیا این کشورهای پادشاهی از روز ازل دموکراتیک بوده اند.
واضحه که نه. هیچی بیادمون نیاد همین قرون وسطی رو که میدونیم چیه.
ولی هنر مردمش و کسانی که برای بهبودش تلاش کردند در این بوده که بجای برجسته کردن زشتیهای نظام و تلاش برای ریشه کن کردنش و تعویضش با نظام بهتر، دست روی خوبیهاش گذاشتند و اونها رو برجسته و پررنگ کردند و نظام رو واداشتند تا به این سمت حرکت کنه. واینه که ما دو عنصر بظاهر متضاد پادشاهی و دموکراسی رو تو یک کشور میبینیم.
برعکس، برجسته کردن چهره زشت یک نظام و تاکید روی آن همیشه کار کسانی بوده که میخواستند به مردم ثابت کنند این بدیها جزء لاتجزای نظامهای حکومتی بوده و ازلی و ابدی هستند.
تو جمهوری اسلامی هم نگاه کنید همین جریان رو میبینید. شاید ما فکر کنیم مثلا یک سری خصیصه زشت رو به خمینی نصبت بدیم و مستندا و مستدلا ثابتش کنیم افشاگری و تنویر افکار و کار خیلی بزرگی کردیم. ولی اگر نگاه کنیم میبینیم راست ترین* جناح حکومت هم درست مشغول همین کارهاست. چرا؟ چون اونها از ما خیلی با تجربه ترند و میدونند هرچی رومیخوای موندگار بشه باید بزرگش کنی و روش تاکید کنی. اونها میدونند که مردم براحتی گذشته خودشون رو انکار نمیکنند و استناد به گذشته برای هرچیزی در نظر مردم اعتبار میاره و نه سرشکستگی و خفت و خواری. به این ترتیبه که از ما خیلی عریانتر و غلیظتر بدیها رو مطرح میکنند و با خیال راحت امضای خمینی رو هم زیرش میگذارند.
*البته اگر اصلا بتونیم یا بخوایم بین راست و چپ فرقی قائل بشیم.
احسان گفت:
+++
امضاء : کم شعور
bahar گفت:
این عجیبترین تحلیلی بود که دیدم. :O اینکه خودمون رو در گفتن بدیهای نظام سانسور کنیم و خوبیهاش رو بزرگ کنیم که درست بشه! من یادم نمیاد قرون وسطی این جوری تموم شده باشه. یه رفرنس میدین لطفا؟
چرا قرون وسطی؟ همین قرن اخیر، کسی مگه مجیز هیتلرو گفت؟
گردو گفت:
بهار گرامی
من نگفتم قرون وسطی کلا از اینراه زیرو رو شد. تو کشور اصلی که کلیسا حاکم بود یعنی ایتالیا و خیلی از کشورهای دیگه انقلاب شد. با اینحال این انقلابها اولا بوسیله آدمهایی مثل مارتین لوتر هدایت شد و در ثانی منکر همه چیز نشد بلکه از مذهب کاتولیک مذهب پروتستان بیرون آمد.
در ضمن هایلایت کردن خوبیها صرفا به معنی خوبیهای حکومت نیست بلکه خوبیهایی هست که در ظرفیت نظام موجود میگنجه ولی از طرف حاکمیت موجود زیر پا گذاشته میشه. مثل همین ظرفیتهایی که در قانون اساسی وجود داره و میرحسین و اطلاح طلبها روش انگشت میگذارند.
همینطور برجسته کردن و هدایت جامعه به سمت خوبیهایی که در بطن فرهنگ جامعه وجود داره ولی بخاطر شرایط سخت از یادها رفته.
ايران دخت گفت:
http://theuglytruth.wordpress.com/2012/03/31/must-watch-iran-bashing-terrorism-and-who-chose-the-chosen-people-anyway/
کیوان گفت:
پست بسیار زیبایی بود (از بهترینهای مهمانان). گوش شیطون کر چه کامنتهای خوبی، یکی از دیگری بهتر. همه هم گل و بلبل. خسته نباشید.
گردو گفت:
کیوان
عرض ارادت
کم پیدایی برادر.
vahid گفت:
مهسا جان، اون سالها بعد از پذیرفتن قطعنامه کمتر کسی به فکر زیبا شدن مامان هاشون و زدن ماتیک بنفش بودن تا سر کیف بیان، مردم خسته و داغون بودند، داغ جوانهاشون تو سینه ها تازه بود.داغ کوچولوهایی که با دستاشون از زیر خروارها خاک بیرون کشیده بودند، هر کاری کردم بین خودت و خودم از لحاظ فکری یه کانال ارتباطی بزنم، اون موقع ما تو چه فکری بودیم و شما تو چه فکری…خوش به حالت!
کیوان گفت:
vahid عزیز
چرا که نه؟ شما احتمالا سن و سالتان بیشتر بود. یا مستقیما از هیولای جنگ زخم خورده بودید؟
از چشم یک کودک 8 ساله به قضیه نگاه کن. اتفاقا من بسیاری از بچههای حالا را که میبینم همین اندازه هم نسبت به محیط اطراف هوشیاری ندارند. تقصیری هم ندارند، کودک از کتاب تاریخ خود میآموزد که انقلاب چنین و چنان بود و شاه یک دیو جنایتکار. بعد میشنود پدر و مادر قربان صدقه تصاویر کهنه شاه میروند. پدر و مادر هم برای اینکه کودک دچار چنین تناقضی نشود، هر چه کمتر به او اطلاعات میدهند.
برای کودکی که در زمان جنگ مستقیما با آثار آن مواجه نبوده باشد، و در زیر چتر حمایت اطلاعاتی خانواده به سر برد. درک تاثیر جنگ در چنین ظواهری نشان از هشیاری اش دارد.
vahid گفت:
آقا کیوان عزیزم منم دو سه سالی بیشتر از مهسا سنم نبوده و نیست.. با چشم یه کودک ده ساله داشتم پایان جنگ و میدیدم..عملیات مرصاد که شد خودمو به آب و آتیش میزدم که برم جبهه….البته که نشد…
saeed گفت:
نوشته روی سنگ قبر برای دیگری
دنبال عدالت برای مردم مرده
غرامت برای زندگی کثیف
آزمون درک در بخش کج فهمی ملت خر
زباله عظیم از کم عقلی ملت
پیدایش منابع برای حکومت
ملتی خائن بخود
تفسیری بلند و بالا از خاطرات جمعی
تصمیم به سرنگونی در رویاهای دوران کودکی نسل دیجیتال
رویای دهان باز برای فردای بهتر
وحید گفت:
لطفا آدرس سایت نویسنده را هم در نوشته ها بگنجانید، مگر هدف معرفی نویسندگان خوش قریحه ی نه چندان معروف نیست؟
هما گفت:
كيوان عزيز
مرسي … من رضا قاسمي رو تقريبا از نزديك ميشناسم ..ادم جالبيه و كارهاي جالبتري هم مي كنه مثلا همين دو كتاب اخرش رو كه انلاين در 40 شب نوشت يا فعاليت هاش در فيسبوك
كتابهاش رو هم كسي بخواد براش ايميل بزني برات نسخه اينترنتي اش رو مي فرسته
کیوان گفت:
هما جان ممنون از اطلاعات جدید، من خیلی از کارهای جدیدی که با سپیده رئیس سادات اجرا کرده لذت بردم.
کوروش گفت:
شاگرد لطفی بود
حناخانوم گفت:
@گردو
++++
قارپوز گفت:
مهسا جان ممنون . ولی من از اهواز شما خاطره خوشی ندارم . دهه 60 و من سرباز در جبهه . هر 15 یا 30 روز میام به اهواز .پاتوق ما چها راه نادری است . 2 تا 3 ساعت علاف و منتظر در مخابرات . تا خبرسلامتی رو به مادر برسونم . دو ساعت در صف انتظار حموم . نگاه های تحقی آمیز مردم علی الخصوص خانمها واقعن برام عذاب آور بود . ولی در عوض هویچ بستنی هاش در اون لیوان های بزرگ آبجویی . زینبیه برای دادن ناهار مجانی به رزمندگان . هتل نوفل لوشاتو . کنار رود کارون . ایستگاه حسنیه یا همون ایستگاه صلواتی با یرآلما چورک و شربت آبلیمو . ایستگاه صلواتی جفیر و لیوانهای پلاستیکی چای داغ . جاده اهواز -خرمشهر . دژ عراق . دژ ایران . سنگرهای خاکی با بچه های با صفا . بوی چاشنی . زوزه خمپاره 120 و شب عملیات و… خاموشی دوستان و قطرات اشک
ساحل غربی گفت:
عالی بود و دردناک… حجاب و جنگ رو عالی با هم ترکیب کرده بودی … مرسی
aftab گفت:
وقتی برای سال نو مراسم اتش بازیو زنده تماشا کردم اینجا یه دفعه ترسیدم..یاد ضد هوایی افتادم وقتی تو اسمان موشکا منفجر میشدند…همه خوشحال بودن و من میترسیدم و بغض داشتم..وقتی به همراهام گفتم یه پسر 13 ساله که باهامون بود گفت:میخواستین انرژی هسته ای نخواین تا جنگ نشه تو کشورتون…
Arezoo گفت:
مهسای عزیز یک نفس خوندم و همراهش دردی توی سینه پیچید / دوران سختی بود و ما هنوز عکس مادرهای زیبای بدون چادر با کفشهای پاشنه بلند و رژ لبهای با لاک ناخن ست شده را فقط در تصویری دور داریم. چه معلمهای زیبایی بودند/ با لبخند و موهای سشوار شده/ و ما پشت سیبیلها و مانتو های بلند و تیره محو و نابود شدیم
Sam گفت:
SANDY,
We are know we are so fragile,but you will go and we will stay
گیتی گفت:
برای کودکی و جنگ
مومو گفت:
دختر به نام نل
در های و هوی شهر
در جستجوی عدن ابد
پارادایز بود…
مومو گفت:
من معمولا خیلی با این پست های مهمان حال نمی کنم ولی این یکی عالی بود. عالی نه اینکه پاشیم بریم بیرون همگی برقصیم با هم، عالی یعنی اینکه الان بغض دارم و به فکر آرزوهای از دست رفته خودم و کودکان این سی سال هستم. عالی یعنی اینکه ویران شده ام و حس می کنم که ارتباطی با زندگی ندارم و خیلی راحت میشه همینجا، همین الان مرد. عالی یعنی اینکه ای کاش…. ای کاش…. ای کاش…
frutzy گفت: